✨﷽✨✅هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
✍پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت نوزده : زندگی در ایران
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
اعمال شب عرفه
عبادت در این شب، اجر ۱۷۰ سال عبادت را دارد. خواندن دعایی که با عبارت «اَللّهُمَّ یا شاهِدَ كُلِّ نَجْوى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوى وَ عالِمَ كُلِّ خَفِیَّةٍ وَ مُنْتَهى كُلِّ حاجَةٍ یا مُبْتَدِئاً» آغاز میشود(کل دعا در مفاتیحالجنان آمده است) كه روایت شده هر كس آن را در شب عرفه یا در شبهاى جمعه بخواند خداوند او را بیامرزد؛ خواندن تسبیحات عشر هزار مرتبه؛ خواندن دعای «اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ» و زیارت امام حسین(ع) توصیه شدهترین اعمال این شب است. البته با توجه به اینکه امسال امکان تشرف به کربلای معلی وجود ندارد خواندن زیارت نامه امام حسین(ع) از بعید را باید جایگزین زیارت امام حسین(ع) کنیم.
اعمال روز عرفه
۱.غسل که مستحب است قبل از زوال انجام شود.
۲. زیارت امام حسین(ع) كه از هزار حج و هزار عمره و هزار جهاد بالاتر است و احادیث، در كثرت فضیلت زیارت آن حضرت در این روز متواتر است و اگر كسى توفیق یابد كه در این روز در تحت قُبّه مقدس آن حضرت باشد ثوابش كمتر از كسى كه در عرفات است نیست.
۳. بعد از نماز عصر پیش از آنكه مشغول به خواندن دعاهاى عرفه شود در زیر آسمان دو ركعت نماز بجا آورد و نزد حق تعالى به گناهان خود اعتراف و اقرار کند تا به ثواب عرفات رستگار شود و گناهانش آمرزیده شود. پس چون وقت زوال شد زیر آسمان رَوَد و نماز ظهر و عصر را با ركوع و سجود نیكو به عمل آورد و چون فارغ شود دو ركعت نماز اقامه كند. در ركعت اول بعد از حمد، توحید و در دوم بعد از حمد، قُل یا اَیُّهَا الْكافِروُنَ خوانده شود. و بعد از آن چهار ركعت نماز گزارد که در هر ركعت بعد از حمد، توحید پنجاه مرتبه بخواند. كه این نماز، همان نماز حضرت امیرالمؤمنین (ع) است.
۴. روزه گرفتن براى كسى كه ضعف پیدا نكند و مانع دعا خواندن او نشود.
۵. غسل پیش از زوال آفتاب.
۶. تسبیحات حضرت رسول (ص).
۷. خواندن سوره توحید صد مرتبه و آیة الكرسى صد مرتبه و صلوات بر محمّد و آل محمّد صد مرتبه.
۸. ذکر صلوات نقل شده از امام صادق(ع).
۹. خواندن دعای عرفه و ام داوود.
و ... نیز از توصیهشدهترین اعمال این روز است که ذکر جزئیات آن را میتوانید در مفاتیح الجنان بخوانید.
شـ🌙ـب #عـرفـه
شب دعا، عبادت، توبه و آمرزش الهی
💠🔹پیامبر اڪرم ﷺ فرمودند:
◽️همانا در شـب عـرفـه
هر دعای خیری مستجاب میشود
◽️پاداش کسی که در این شب
به عبادت خداوند متعال بپردازد
معادل پاداش عبادت صدوهفتاد سال است
◽️شب عرفه شب مناجات است
و در این شب خداوند توبهٔ
توبه کننده را میپذیرد.
📗اقبال الاعمال، صفحه ۶۳۴
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت بیست : نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cffkmjl
🔻 سختترین لحظاتِ عمرش بود؛ باید صبح علیالطلوع کار را تمام میکرد؛ تصوری از فردایش نداشت؛ فردایی که قرار است بزرگترین عزای عمرش تبدیل شود به شیرینترین لحظهی عمرش
🔪 ابراهیم، مامور به ذبح بود؛ اما نه ذبح اسماعیل که ذبح نفسش؛ و در این فدا کردن، فنا شدنی نیست که احیا شدن است و زندگیست...
🔆 ابراهیم با ذبح کردن نفسش به امامت رسید و این درس را به ما داد که ما هم با ذبح کردن نفسمان به امام میرسیم.
🌸 #عید_قربان را بر امام زمان و شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض میکنیم.
کتاب «حلّ تمرین¬های مبادئ العربیة جلد 2 ویرایش حمید محمدی (بخش نحو)» تألیف دکتر مجتبی محمدی مزرعه¬شاهی (عضو هیأت علمی دانشکده علوم قرآنی میبد)، دکتر بهمن هادیلو (عضو هیأت علمی دانشکده علوم قرآنی مراغه )، سید احمد موسوی (عضو هیأت علمی دانشگاه یزد) و عفت رئیسی سرتشنیزی (کارشناس ارشد رشته علوم قرآن و حدیث دانشکده علوم قرآنی میبد) توسط انتشارات شهر علم منتشر شد.
کتاب مبادئ العربية یکی از مهمترین کتاب¬هایی است که در زمینه¬ی صرف و نحو نگاشته شده است. این کتاب توسط «رشید الشرتونی» در چهار جلد نگارش یافته و توسط جناب آقای حمید محمدی ویرایش شده است. از ویژگی¬های مهم این ویرایش تغییر بیشتر تمرین¬های این کتاب و انتخاب تمارینی از آیات قرآن و احادیث می¬باشد. تمرین¬های متن اصلی کتاب مبادئ العربية توسط استادان مختلفی مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته و به چاپ رسیده است، ولی تمرین¬های متن ویرایش شده توسط آقای حمید محمدی تاکنون مورد بررسی قرار نگرفته است. به همین دلیل در این کتاب به ترجمه و تحلیل تمرین¬های مبادئ العربية جلد دوم ویرایش حمید محمدی (بخش نحو) پرداخته شده است.
✍امام علی (ع) فرمودند : در حضور هفت گروه ، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی :
۱- ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ...
٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ ازﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ نگو...
۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ...
۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن...
۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ از ﺁﺯﺍﺩیت نگو...
۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪ نگو...
۷-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ یتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ...
📚 ﺗﺤﻒ ﺍﻟﻌﻘﻮﻝ، ص ۱۶۷
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو❤❤
قسمت بیست و یک : دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
این داستان واقعی میباشد
#عاشقانه ای برای تو ❤❤
قسمت آخر : غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .