eitaa logo
بسیج مدرسه علمیه حقانی
1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
715 ویدیو
264 فایل
🌐 بسیج مدرسه علمیه حقانی قم‌ (منتظریه) 📚رسانه محتوایی: @basije_haghani 📣ویراستی بسیج حقانی: https://virasty.com/basij_haghani هرگونه سوال، انتقاد یا پیشنهاد را با ادمین در میان بگذارید: @admin_basije
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 شهید کر و لالی که با امام زمان(عج) ارتباط داشت! 🔸اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محل ما مکانیکی می‌کرد و چون کر و لال بود، خیلیا مسخره‌ش می‌کردن. یه روز رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری“. 🔹عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ”شهید عبدالمطلب اکبری“! ما هم خندیدیم ومسخره‌ش کردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌‌ش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت… 🔸فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخره‌ش کردیم! 🔹وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: ” بسم الله الرحمن الرحیم “ یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدن! یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان (عج) حرف می‌زدم. آقا خودش گفت: تو شهید میشی... 🌐 بسیج مدرسه علمیه حقانی
🔰خاطره ای از دوست و همرزمِ شهید؛ علیرضا صادقی 🔸یه بار که حسین از منطقه آمد اصفهان به من گفت:‌‌‌‌‌«این حسن آقایی خیلی سمیرم سمیرم(شهری از توابع اصفهان) میکنه میخوام برم این سمیرمی که میگه رو ببینم چه جور جاییه تو هم میای؟» یه پیکان وانت جور کرد و با هم راه افتادیم نرسیده به شهر رضا کنار جاده انار میفروختند گفت:«وایسا اگه خوبست بستونیم بخوریم.» 🔹ظهر رسیدیم سمیرم بعد خواندن نماز رفتیم قهوه خانه و دو تا دیزی سفارش دادیم موقعِ حساب که رسید صاحب قهوه خانه گفت:«کی از شما پول خواست مگه شما حسین خرازی نیستی؟» حسین گفت:«اره پدر جان من حسین خرازی ام ولی به کسی نگو اومدیم اینجا.» از یکی دو تا از مغازه ها پرسیدیم این حسن اقایی که میگن در و پنجره میسازه رو میشناسین ؟ آدرس دکان و مغازه خودش و پدرش و به ما دادند رفتیم گشتی تو سمیرم زدیم و بعد از ظهر برگشتیم اصفهان. چند روز بعد حسن اقایی اومد سراغ حسین و گفت: خبر داری چی شده؟ حسینم گفت: چی چی شدس؟ 🔸دو سه روز پیش چند تا منافق اومده بودن سمیرم و از چند تا مغازه سراغ من و گرفتن فکر کنم میخوان بکشنم. حسین نیشخند شیطنت آمیزی زد و گفت:«پس خیلی خیلی مراقب خودت باش.» 📚برگرفته از کتابِ زندگی با فرمانده 🌐بسیج مدرسه علمیه حقانی
«شب‌هفت محمد که تمام شد، خانمی‌آمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر کاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمی‌گذاشتن با جهان‌آرا صحبت کنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیک کرد و کارم را راه انداخت. آمده‌ام بگویم که این کار پسر تو باعث شد که من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت کنم.» نقل‌از پدر 🌐 بسیج مدرسه علمیه حقانی