خبرگزاری بسیج آذربایجان غربی
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی 📙#قصه_ننه_علی قسمت۴۰ فصل ششم: حاج آقا
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۴۱
فصل هفتم : جمال آفتاب
قسمت اول
محل دیدارهای مردمی امام خمینی مدرسه علوی بود. من و تعداد زیادی از خانمهای مسجد، سوار بر اتوبوس به طرف خیابان ایران حرکت کردیم. کوچه و خیابانهای اطراف مدرسه غلغله بود. چند ساعتی طول کشید تا به محل دیدار برسیم. اهالی محله با چای و لقمهای نان و پنیر از میهمانان امام پذیرایی میکردند. با موج جمعیت حرکت میکردیم و جلو میرفتیم. برای دیدن امام لحظهشماری میکردم. با صدای بلندِ صلواتِ جمعیت سر چرخاندم و متوجه حضور امام در کنار پنجره شدم. صدای ضربان قلبم بهخوبی شنیده میشد؛ کم مانده بود سکته کنم. وسط روز، ماه در آسمان تهران طلوع کرده بود و من به زیارتش رفته بودم. شیرینی وصال امام و تماشای آن جمال نورانی، غم سالهای تلخی که بر من گذشته بود را از یادم برد. خودم را نزدیک پنجره رساندم. همهی توانم را جمع کردم. دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «امام! امام! چیزی ندارم تقدیمت کنم؛ دوتا سرباز دارم که تقدیمت میکنم؛ بچههام به فدات...»
نمیدانم امام صدایم را شنید یا نه؟! از هوش رفتم و افتادم زمین. خدا رحم کرد در آن شلوغی زیر دست و پا له نشدم! نمیدانم در آن اوضاع چه کسی مرا به گوشهی خلوتی برد. با خیس شدن صورتم به هوش آمدم. کمی آبقند خوردم و جان به تنم برگشت. بلند شدم و شعار دادم. گریه امانم را بریده بود؛ دوباره از حال رفتم.
انقلاب تازه پیروز شده بود. آن ایام یک شب هم کنار یکدیگر نبودیم. امیر و علی دیروقت به خانه برمیگشتند و گاهی اوقات تا سحر بیرون بودند. خیابان ایران پاتوق هر روزشان شده بود.
دایی محمد و فامیلهای وفادار به شاه، هفتهای چند روز میآمدند سهمیه فحش و ناسزا را کف دستم میگذاشتند و میرفتند! آنقدر به رجب فشار آوردند که طاقتش تمام شد و بعد از مدتها کمربند دست گرفت. تا از مردم حرف و کنایهای میشنید یا بچهها دیروقت به خانه میآمدند، تمام تن و بدنم را سیاه و کبود میکرد. شب تا صبح درد میکشیدم؛ اما به روی خودم نمیآوردم که مبادا فرزندانم از مسیری که پیش گرفتهاند دلسرد شوند. دایی شلوار شش جیب علی را که میدید، صورتش سرخ میشد و با عصبانیت به ما میپرید: «این چیه پای بچه کردی؟! باباش پول نداره براش شلوار بخره؟! بس کنید این مسخرهبازیها رو. همین روزا شاه برمیگرده و دمار از روزگارتون درمیاره!»
گوش ما بدهکار این حرفها نبود و کار خودمان را میکردیم. مادرم همیشه سفارش میکرد که احترام دایی فراموش نشود. حتی اگر بدترین توهینها از طرف دایی محمد به ما میشد، جوابش را نمیدادیم؛ اما رجب کمطاقت بود و فوری زور بازویش را به رخ ما میکشید و کنایههایی را که شنیده بود تلافی میکرد.
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
💢از اشتغالزایی تا اهدای جهیزیه در تکاب
💢مسئول بسیج سازندگی ناحیه مقاومت بسیج #تکاب با اشاره به تلاش بر اشتغالزایی در تکاب گفت: در مبحث اشتغالزایی در شهرستان تکاب تجهیز کارگاه اشتغال با اعتبار بالغ بر۲۵۰میلیون ریال، معرفی ۱۲۰ نفر از افراد واجدشرایط اشتغالزایی به بانکهای عامل شهرستان جهت دریافت وامهای قرضالحسنه انجام شده است.
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺 @basijnews_azgh
هدایت شده از قرآن_روزانه
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هفت_سین_قرآنی ۱
هفتسین قرآنی را با آب و زعفران
(با یک قلم مو یا خلال دندان) در یک بشقاب نوشته و سر سفره هفت سین قرار میدهند و بعد از تحویل سال کمی آب روی آن ریخته و مینوشند و سلامتی و حاجات خود را از خدای خوب و مهربان درخواست میکنند. نوشیدن این هفتسین برای شفای بیماران توصیه شده است.
۱- سلامٌ قولاً مِن رَبِّ رحیم. (یس/۵۸)
۲- سلامٌ علی نوح ٍ فی العالمین. (صافات /۷۹)
۳- سلامٌ علی اِبراهیم. (صافات/۱۰۹)
۴_سلامُ عـَلی موُسی و هارون. (صافات/۱۲۰)
۵_سلامُ علی آلِ یاسین. (صافات/۱۳۰)
۶_سلامٌ عـَلیکُم طِبتُم فادخـُلوُها خالدین. (زمر/۷۳)
۷_سلامُ هیَ حتّی مَطلَعِ الفـَجر. (قدر/۵)
انتشار این پست زیبا با شما عزیزان🙏
با ما همراه شو
اینجا روزت رو با قرآن پربرکت کن🕊️👇
قرآن_روزانه|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/509542621Cb5f2778711
📌پاکسازی محیط زیست در شهر محمودآباد
💢صبح امروز با حضور مسئولین ادارات شهر محمودآباد و به همت گروههای جهادی حوزه مقاومت بسیج ۷محمد رسول الله (ص)
در راستای اجرای پویش ملی "مسیرسبز_ ایران پاک "حاشیه تفرجگاه (قوپی)شهر محمودآباد اقدام به پاکسازی زبالههای پلاستیکی کردند.
حوزه مقاومت بسیج ۷محمد رسول الله (ص) شهر محمودآباد
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh