🔰 به مناسبت میلاد پیامبر اکرم (ص) و هفته وحدت
🆘️ بیمه مکمل درمان
🔴 ویژه اعضای صندوق ذخیره بسیجیان
❇️با ارائه دوطرح طلایی و نقره ای
🔵 شروع ثبت نام اول آبان ۱۴۰۰
🔺پایگاه اطلاع رسانی صندوق ذخیره بسیجیان🔻
🌐 www.szbasijian.ir
✅ راه های ارتباط با صندوق ذخیره بسیجیان
☎️ ۰۲۱-۴۱۰۱۳۰۰۰
✳ لینک ثبت نام:
🌐Sahabcard.ir
🔺کانال های #صندوق_ذخیره_بسیجیان_استان_اصفهان🔻
🆔 https://sapp.ir/szbasijian_esfahan
🆔 https://ble.im/szbasijian_esfahan
🆔 https://eitaa.com/szbasijian_esfahan
هدایت شده از °•{دوره های تربیت و تعالی}•°
💖💖💖💝💖💖🥀🥀
*معجزات هنگام ولادت حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله*
امام صادق علیه السلام معجزاتی را که هنگام ولادت پیامبر اکرم آشکار شد، چنین بر میشمارد:
1- ابلیس از ورود به آسمان های هفتگانه محروم شد.
2- شیاطین دور شدند.
3- تمامی بت ها در بتکده به صورت بر زمین افتادند.
4- ایوان کسری شکست و چهارده کنگرهی آن سقوط کرد.
5- آب دریاچه ساوه خشک شد.
6- سرزمین خشک سماوه، آب پیدا کرد.
7- آتشکده فارس پس از هزار سال خاموش شد.
8- نوری از سرزمین حجاز بر آمد تا به مشرق رسید.
9- کاهنان عرب علوم خود را فراموش کردند.
10- سحر ساحران باطل شد.🌼🌼🌼🌹🌹🌹
استحیائیل ــ یکی از فرشتگان بزرگ خدا ــ در شب تولد حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بر کوه ابوقبیس ایستاد و با صدایی بلند گفت:« ای مردم مکه! به خدا و فرستاده او و نوری که با او فرو فرستادهایم ایمان بیاورید.»
💝💝💖💖
📙بحارالانوار، ج15، ص257.
🌺🌸🌺🌸💖💖💖
عرض ادب و احترام خدمت تک تک اهالی کانال💖
شب پاییزیتون بخیر⭐
عیدتون مبارک☺️💠💠💠💠💠
جا داره از تمام عزیزانی که با پیامهاشون حسابی خوشحالم کردن، تشکر کنم، ممنونم ازتون، یه دنیا انرژی گرفتم😍
از تعریفهایی که کردید ممنونم، انشاءالله که بتونم بهترین هارو براتون قلم بزنم. تا انتها با ما همراه باشید، انشاءالله که از خوندن سطر به سطرش لذت ببرید.
راستی! تعدادی از دوستان پرسیده بودند که داستان عشقِ پاک واقعی هست؟ بله این رمان براساس واقعیت نوشته شده👌
خب... پارتهای امشبِ رمان، همراه پارتهای عیدی😍 تقدیم نگاه قشنگتون😉
✍️مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۹۷
شیرین کنار تختش نشست.
_خوبی مریم جون، چی شد یهو؟
_نمی دونم، خودمم متوجه نشدم.
_ سرکار که نمی ری، تو خونه سیستمِ بخور و بخواب، عجیبه این اتفاق برات افتاده!
_محبوبه خانم در حالی که لب می گزید، گفت: تو هم که مادر جون از وقتی بارداری شدی سر کار نرفتی.
_آره، ولی به نظر من هر چی ناز نازی باشی بدتره.
_الهه به جز یک احوالپرسی ساده دیگر هیچ حرفی نزد.
ریحانه هم که از حرفهای شیرین حرصش گرفته بود، رو کرد به او، بچه تون کجاست شیرین خانم؟
_پایینِ تو راهرو پیش شوهرم.
_واای هوای بیمارستان آلوده ست براش بَده ها...بهتره زودتر برید.
_راست میگی، خودمم از لحظه ای که اومدم تو بیمارستان نفسم بالا نمیاد، خوب من دیگه میرم، کاری ندارین؟
_ریحانه زیر لب با صدایی آرام، جوری که نشنود گفت: با شما نه!
_تنها کسی که متوجه شد مریم بود، به ریحانه نگاهی کرد و لبخند زد.
_محبوبه خانم، رو کرد به مریم، من امشب پیشت می مونم.
_نه مادر جون دستتون درد نکنه.
طیبه خانم تشکر کرد، خودم هستم خانم سپهری ممنونم ازتون.
_باشه پس با اجازه تون.
_زحمت کشیدین.
همه بیمارستان را ترک کردند.
فقط مریم ماند و مادرش.
...
فردای آن روز مریم از بیمارستان مرخص شد، سعید مثل پروانه دورش میچرخید، عذاب وجدان داشت مخصوصاً وقتی که از دکتر شنیده بود استرس باعث سقط بچه شده است.. تا روبراه شدن مریم از او مراقبت می کرد.
مراسم عقد علی و فاطمه هم همان جمعه برگزار شد، مریم حال جسمیش خوب شده بود اما حال روحیش خراب بود.
هفته ها را می شمرد و با گریه حساب می کرد، الان باید بچهم چند هفتگی رو پشت سر میگذاشت.
✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۹۸
سعید سعی میکرد با شوخی های گاه و بیگاه ش او را بخنداند، به خاطر غصه نخوردن او زیاد بچه شیرین و یا پسر محسن را در آغوش نمیگرفت، همه جوره مراعات حالش را میکرد.
...
#پنج ماهِ بعد
_ سعید
_ جانم
_الان باید بچمون به دنیا میاومد، بغلش می کردیم، می بوسیدمش...
_ مریم بس کن، اصن اون بچه رفته اون دنیا برا من و تو توی بهشت جا بگیره، مگه نشنیدی که میگن اگه بچه ای قبل از به دنیا اومدن بمیره، تو بهشت برای پدر و مادرش جا میگیره...
مریم
_ بله
_ انقدر غصه نخور.... چشمکی زد و به خودش اشاره کرد، کارخونه که سالم و روبراه باشه، دوباره خطِ تولید راه میوفته.
_ سعید!
_ مگه دروغ میگم ؟
اصلاً.... از وقتی که خانم دکتر تعیین کرده فقط چند ماه مونده، تو یه ذره دیگه دندون سر جیگر بذار.
با لبخند نگاهش کرد.
_چیه؟ چند ماه زیاده؟؟
_نه.... رویِ تو زیاده!!!
...
نزدیک یکسال از سقط شدن بچه می گذشت.
مدتی بود که ساخت خانه را شروع کرده بودند، حاج رضا تا می توانست در ساختن خانه به سعید کمک می کرد.
از موقعی که مشغول ساختن خانه بودند، روحیه ی مریم خیلی بهتر شده بود و غم از دست دادن بچه تا حدودی برایش کم رنگ شده بود.
به خاطر مخارج ساخت خانه، از نظر مالی خیلی در مضیقه افتاده بودند... اما چون با هم همدل و همراه بودند، این موضوع زیاد اذیتشان نمیکرد.
در مخارجشان صرفه جویی می کردند تا بتوانند پول بیشتری را برای تکمیل شدن خانه هزینه کنند و زودتر مستقل شوند.
اوایل تابستان بود، که بالاخره ساخت خانه تمام شد.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۹۹
بعد از وصل کردن شیر آلات و.... برای سفارش پرده و کابینت اقدام کردند.
قبل از نصب پرده ها باید خانه را می شستند، هر دو با هم مشغول تمیز کردنِ خانه شدند.
سعید یا با صدای بلند آواز می خواند یا شوخی می کرد...
مریم هم با صدای بلند می خندید...
سعید به چهره ی خندانش نگاه کرد و گفت: هرچی میخوای بخند، اینجا دیگه خونه خودمونِ هیچکس صداتو نمیشنوه.
_وااای سعید باورم نمیشه که بالاخره خونه دار شدیم.
_اگه پول فروشِ طلاهای تو نبود نمی تونستیم ادامه بدیم و باید فعلاً دست نگه می داشتیم...ببخشید که نشد نگهشون داریم، سعی می کنم بهترشو برات بخرم.
_لبخندی زد و در جوابش گفت: مهم نیست، ارزششو داشت.
....
تا ظهر کارشان طول کشید، گرسنه بودند...مریم هنوز مشغول جارو زدن کفپوش ها بود.
سعید پیکنیک کوچکی که داشتند را روشن کرد و چند تخم مرغ نیمرو کرد.
_ مریم سادات
_ بله
_ بدو که از گشنگی مُردم.
_باشه اومدم.
پاکت نان را در دست گرفت و به سمت سعید رفت ...میگم سعید، نصاب پرده فردا میاد؟
_آره
گوشه فرش کوچکی که انداخته بود نشست...
سفره را پهن کرد، سعید تابه را از روی پیکنیک بلند کرد و روی یک تکه نان وسط سفره گذاشت.
درست همان لحظه مریم دستش را جلوی دهانش گرفت و با عجله به سمت روشویی رفت.
صدای عُق زدنش باعث شد سعید از جا بلند شود، چی شدی مریم؟
یعنی اینقد دستپختم بَده؟
_صورتش را شست.
_ تخم مرغ محلی بودا...
نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت، رنگ به روت نیست! چِت شد یهو؟
_نمیدونم
با لبخند به چشمانش خیره شد.
_ مریم سادات!
_بله
میگم نکنه؟
_نگران نگاهش کرد.
✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۱۰۰
_فردا صبح میریم آزمایش.
_سعید، من میترسم!
_ از چی قربونت برم؟
_نکنه دوباره مثل اون دفعه بشه!
_خدا نکنه.... نه ایندفعه کارَ...
مُشتی به بازوی سعید زد، الان وقت شوخیِ؟
_ خندید، بریم ناهارمون رو بخوریم؟
_ من که نمی خوام، تو برو بخور.
_ اینجوری که نمیشه مگه گرسنه ت نیست؟
_ نه تو برو بخور
_ باشه. چند قدمی رفت و به عقب برگشت، تشکر لازم نیست! خواهش می کنم، کاری نکردم، قابلی نداشت.
_ مریم با تعجب به او نگاه کرد! چی میگی سعید؟؟
_ هیچی دارم از خودم به خاطر راه اندازیِ خط تولید تشکر می کنم.
مریم که تازه متوجه منظورش شده بود، لبخندی زد و گفت:خیلی بی مزه ای سعید!
....
فردای آن روز مریم آزمایش داد و همانطور که حدس میزدند جواب آزمایش مثبت بود.
خوشحال شد، اما به خاطر تجربه ی تلخی که داشت، نگرانیش بی اندازه بود.
با توجه به سابقه سقطی که داشت، دکتر برایش استراحت مطلق تجویز کرد.
_ حالا وقت استراحت مطلق نبود... همین روزها قرار بود، به خانه خودشان نقل مکان کنند.
از مطب دکتر که بیرون آمدند به چهره ی غم زده اش نگاه کرد و گفت: مریم سادات، حرص نخور.
من هستم، مامانت، مامانم، ریحانه....تو که وسایل رو قبلاً جمع کردی، واسه بردنشونم ما هستیم.
_ دلم میخواست خود میتونستم کار کنم.
_ فقط بشین و تماشا کن.
اصلاً بشین و دستور بده، خودم نوکرتم.
_ لبخند زد... شما آقایی... ولی سعید.
_ولی نداره قربونت برم، نگران هیچی نباش.
_
روز اسباب کشی فرا رسید کارهای مردانه را که مردها انجام دادند.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۱۰۱
همان طور که سعید گفته بود چیدن وسایل هم با کمک مادرش، مریم، ریحانه، شیرین و فاطمه انجام شد.
مریم از تفاوت برخورد شیرین با خودش و خودش با فاطمه خنده اش می گرفت، شیرین بی پروا هر چه در دلش بود رُک به زبان می آورد و توقع داشت مریم به دل نگیرد...و اما مریم که مدام حواسش را جمع می کرد حرفی نزند که به فاطمه بربُخورد، باز هم اخم های درهم فاطمه حاکی از این بود که دلخور شده، آن هم از حرفهایی که اصلاً مخاطبشان فاطمه نبوده!!
امید داشت گذر زمان باعث شود، فاطمه رابطه ی بهتری با او برقرار کند، حداقل تلاش خودش بر این بود که هم با شیرین که البته تازگیها به صحت حرفهای سعید، در موردش که می گفت، قلبش بر عکس زبانش بسیار مهربان است، پی برده بود و حرفهایش را زیاد جدی نمی گرفت و هم با فاطمه بهترین برخورد را داشته باشد.
غروب بود، که همه رفتند.
_ سعید جان.
_ بله
_این قابلمه رو بذار تو انباری.
_ باشه بعداً میزارم.
تا خودش قابلمه را خواست بلند کند، از جا برخاست.... باشه بابا می برم.
مریم به جون خودم خسته شدم میشه فردا ببرم؟
_نه
_خلخب باشه.
...
از وقتی که به خانه خودشان آمده بودند، احساس می کرد خوشبختی شان چند برابر شده است.
مراقبت های سعید تا انتهای زمان بارداریش ادامه داشت.
دوران بارداریش به دلیل دردهایی که همراهش بودند سخت بود، اما شیرینی زندگی با سعید و همراهی های او، تحمل سختی ها را برایش آسان می کرد.
...
تازه وارد ماه هفتم بارداری اش شده بود...اما بی صبرانه به دنیا آمدن پسرشان را انتظار می کشید.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۱۰۲
سعید طبق معمول سرش را روی پاهایش گذاشته بود... و او هم موهایش را نوازش میکرد. این عادت همیشگی اش بود و ترکش هم نمی کرد...انگار نوازش موهایش با سرانگشتان مریم، راهی بود برای تأمین آرامشش....
گوشش را چسبانده بود به شکم مریم و حرکت های پسرش را می شمرد...
_ پدر سوخته بَسّه چقد لگد میندازی!
_عه چی میگی به بچه م...
_از الان داری از بچه طرفداری می کنی؟
مریم سادات .... بچه بزرگ بشه ....من و تو رو میزاره و میره، اون وقت من می مونم و تو.... پس هوای منو باید داشته باشی... نه اونو!
_خوب... دیگه چی؟ یعنی رسماً از الان داری به بچه حسودی می کنی!
_راستش آره...منو که میشناسی، تو رو فقط واسه خودم می خوام...دوست ندارم به کسی غیر از من توجه کنی.
_چشمانش را گرد کرد و گفت: سعید!!! حتی بچه مون؟؟!
_خندید و جواب داد، حتی بچه مون.
_دو ماه بعد....👇
_ کیه؟
_ منم بابا سید.
در را باز کرد سلام
_سلام بابا، مریم چطوره؟
_با آژانس بردمش بیمارستان، فعلاً راهی اتاق زایمان شد.
طیبه خانم با عجله وارد حیاط شد، من حاضرم، ساک بچه رو برداشتی؟
به دسته موتور اشاره کرد بله برداشتم.
_من رفتم آقا سید
_ برو به سلامت
_با اجازه باباجون
_خیر پیش
هنوز دو قدم دور نشده بود، به عقب برگشت، بابا سید
_ بله
_ براش دعا کن.
_دعا می کنم بابا جون، خیره انشالله
سوار موتور شد، طیبه خانم هم پشت سرش نشست، با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد.
ساعتی بعد مادرش هم به بیمارستان آمد.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق