eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
661 دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
حضور کودکان حلقه دختران مهدوی در جشن پیروزی انقلاب اسلامی 🌻با حضور مربی پایگاه 🌻تشکلیل حلقه کودک و درست کردن کاردستی با موضوع (امام آمد) 🌻نمایشگاه نقاشی و کاریکاتور کودکان و تقدیم هدیه به بهترین اثر 🌻اهدای جوایز به نفرات برتر شعار نویسی و کودکان برتر پویش کودک قرآنی 🌻مسابقه دارت و پرتاب تیر به عکس شاه 🌻👊👌در آخر شعار دسته جمعی کودکان عزیز 🌼تشویق یکی از دختران مهدوی به عنوان حجاب برتر 🕔17 بهمن ماه @gharargahesayberiii
به فرا رسیدن ایام الله انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 مسابقه با شرایط زیر برگزار میشود👇👇👇 1⃣ویژه کودکان زیر ۱۲ سال:فرزند دلبندتون به مناسبت دهه فجر نقاشی بکشه (اگر نقاشیشو در دستش بگیره و عکس بگیرید خیلی بهتره) و عکس رو برای ما بفرستید😍 2⃣دومین مسابقه خواندن(همراه با خود شعر هم میتونند بخونند☺) شعر های انقلاب توسط بچه های عزیز✌️ به قید قرعه به بهترین آثار هرکدام از مسابقه ها به ۳ نفر از عزیزان جوایزی داده میشود😍 ♦️برای هر گزینه جوایز جداگانه ای در نظر گرفته شده😍😍😍 جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇 پایان مسابقه ها : تا ۲۲ بهمن🇮🇷 🇮🇷💕🇮🇷💕🇮🇷💕🇮🇷💕 @gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۵۲ دکتر با لحنی که خواهش در آن موج می زد، پرسید: تو چی، آدرسی نشونی چیزی ازشون داری؟ _ نه... ندارم. _خواهش می کنم، هر چقدر پول بخوای بهت میدم، این موضوع خیلی برای ما مهمه. _ من ازشون نشونی ندارم، اون موقع این ماجراها شهرستان اتفاق افتاد، بعدِ اون قضیه من دیگه هیچ خبری ازش ندارم. _دکتر یک بسته پول مقابلش گذاشت، هر چی می دونی بگو. _نگاهی به پولها انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت، چند سال پیش خبردار شدم که هوشنگ مُرده. _دروغ که نمیگی؟ _نه، برای چی باید دروغ بگم؟ _زنش چی؟ _نمیدونم فقط می دونم که بعد از اینکه فهمید هوشنگ بچه شو فروخته، ازش طلاق گرفت. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۵۳ _میتونی آدرس زن هوشنگ برامون پیدا کنی؟ _نه، من نه تا حالا دیدمش و نه میشناسمش. _ مطمئن باش اگه کمکمون کنی ضرر نمیکنی. _امیرمحمد سریع شماره خودش را داخل برگه ای نوشت، اگه خبر تازه ای پیدا کردید، به این شماره زنگ بزنید. کیومرث دستش را دراز کرد و شماره را گرفت. _ دکتر زیر لب گفت: ما منتظر خبرتون می مونیم. سرش را به سمت پایین حرکت داد، باشه. با فکری مشوش از آنجا خارج شدند‌. _محمد رو کرد به دکتر، به نظرتون راست میگه؟ _ نمیدونم، پاک گیج شدم، مگه میشه آدم بچه خودش رو بفروشه!؟ نکنه بچه رو دزدیدن و با هم همدستن؟ _هر چیزی ممکنه، میگم الان که اسم فامیلی کسی رو که کیومرث پدر پروانه می دونه داریم، شاید بتونیم ردی ازش پیدا کنیم. _آره _اسم و فامیلشو میدم به آقامهدی شاید اون بتونه تو همون شهر نشونی ازش پیدا کنه. _امیرمحمد _جانم _امروز در این مورد به پروانه حرفی نزن، نمی خوام مهمونی بهش زهر بشه. _چشم _اگه موافقی یه مقدار خوراکی هست ببریم خیریه تحویل بدیم، بعد بریم دنبال سوسن و پروانه. _باشه روبروی تابلوی سبز رنگ خیریه توقف کرد. امیرمحمد هم پیاده شد و در بردن پاکتها کمک کرد. _ همیشه میاید اینجا؟ _ مکثی کرد و جواب داد: بیشتر عید نوروز، گاهی هم مناسبت های دیگه ی سال. پاکتها را تحویل دادند و بعد حرکت کردند. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج