💠 دعای مادر
🔸روزی از ابو سعید ابوالخیر سوال کردند: این حُسن شهرت را از کجا آوردی ؟
🔹ابوسعید گفت: شبی مادر از من آب خواست، دقایقی طول کشید تا آب آوردم، وقتی به کنارش رفتم، خواب، مادر را در ربوده بود، دلم نیامد بیدارش کنم، به کنارش نشستم تا پگاه، مادر چشمان خویش را باز کرد و وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید، پی به ماجرا برد و گفت: "فرزندم، امیدوارم که نامت عالمگیر شود."
🔸بدین سان ابوسعید ابوالخیر مرد خرد، آگاهی و عرفان، شهرت خویش را مرهون دعای مادر میداند.
📚تذکره الاولیاء عطار نیشابوری
#فرصت_مطالعه
💎 روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: استاد زيبايي انسان در چيست؟
◀حکيم ٢ کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت به اين ٢ کاسه نگاه کنيد:
🔸اولي از طلا درست شده است و درونش زهر است...
🔸و دومي کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است...
◀شما کدام را ميخوريد؟
🔸شاگردان جواب دادند: کاسه گلي را.
◀حکيم گفت: آدمي هم همچون اين کاسه است، آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است.
✅ بايد سيرتمان را زيبا کنيم، نه صورتمان را...
#فرصت_مطالعه
✨﷽✨
✍ده سال سنش بود که یک نهال، تو باغچه خونشون کاشت. هر چه می گذشت نهال، بزرگ و بزرگتر می شد. بعد از دو سال، متوجه نکته ای شد. فروشنده ی نهال، بجای اینکه نهال درخت سیب بهش بده، یک نهال از درخت سرو به او داده بود
متوجه این اشتباه شد اما پیش خود گفت هفته ی آینده آنرا قطع می کنم. هفته ها پشت سر هم می آمد و مدام قطع کردن درخت رو به تاخیر می انداخت. الان که چهل سال می گذرد، آن نهال، تبدیل به یک درخت تنومند شده است و آن جوان پر انرژی، تبدیل به یک پیرمرد فرتوت و ناتوان. پیرمرد پیش خودش فکر می کند که کندن یک نهال با نیروی جوانی مطمئنا کار ساده ای بود اما الان کندن یک درخت تنومند...
حکایت باغبان و آن نهال، حکایت من و گناهانم است. گناهانی که بخاطرشون توبه نکردم، روز به روز تو وجودم ریشه دار تر می شن و من برای رهایی از آنها، ضعیفتر
✔باید قدر جوانی رو بدانم...
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: "اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَ لکِنْ فِى الشَّبابِ اَحْسَنُ"
توبه زیباست ولی توبه جوان زیباتر است.
کنزالعمال ج۱۵ ص۸۹۶
#فرصت_مطالعه
🔹پادشاهی بر بقراط گذشت و گفت: «هر حاجتی داری، از من بخواه تا آن را برآورده سازم».
🔸بقراط گفت: «گناهان مرا پاک کن!»
🔹گفت: «نتوانم».
🔸مرا جوان گردان!
🔹نتوانم.
🔸مرا از چنگال مرگ برهان!
🔹نتوانم.
✅ بقراط گفت: «حاجت خواستن از ناتوان، روا نباشد!»
#فرصت_مطالعه✨سه چیز زیباست
بی خبر «دعایت» کنند
نبینی «نگاهت» کنند
ندانی «یادت» کنند✨
✨دعاتون میکنم به «خیر»
نگاهتون میکنم به«پاکی»
یادتون میکنم به «خوبی»✨
شبتون در پناه خدا✨
#سخن_آخر
🔴 مشاورهی شتری
🔹ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
🔸ﺷﺘﺮ گفت: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ!
🔹ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ داخل ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ شد، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﮔﺬﺷﺖ!
🔸ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻣﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ!
🔹ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ، ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ!...
✍️ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ #ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ و قصد استفاده از تجربهی او را داریم، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ نیز ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ، ﻟﺰﻭﻣﺎً ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ. لذا فقط از مشاور امین و متخصّص راهنمایی بخواهید.
#فرصت_مطالعه
💠 حکایت جوان خدا ترس
🌹 سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند.
🌹 سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت. یکی می گفت: دچار تشنج شده است.
🌹 دیگری می گفت: جن زده شده است. سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم.
🌹 با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت که فرمود: ((و لهم مقامع من حدید)) یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است. {حج/21}
📚ترجمه تفسیر المیزان جلد 16 صفحه 399
#فرصت_مطالعه
🔸ارباب لقمان به او دستور داد؛ که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
🔹ولی او جُو کاشت.
🔸وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
🔹لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
🔸اربابش گفت: مگر این ممکن است؟
🔹لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛لذا گفتم شاید آن هم بشود.
🔸آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
✍ دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم؛ هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم.
#فرصت_مطالعه
🔸ارباب لقمان به او دستور داد؛ که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
🔹ولی او جُو کاشت.
🔸وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
🔹لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
🔸اربابش گفت: مگر این ممکن است؟
🔹لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛لذا گفتم شاید آن هم بشود.
🔸آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
✍ دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم؛ هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم.
#فرصت_مطالعه
🍃 از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
🍃 ﮔﻔت: ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ؛ ﺗﺠﺮﺑﻪو ﺯﻧﺪگي؛ دنیایﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
🍃 1_دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
🍃 2 _دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
🍃 3 _دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
🍃 4 _دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
🍃 5 _دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ.
✍️مرحوم رجبعلی خیاط از مردان الهی و عارفان بصیر و از شاگردانِ مرحوم آیت الله بهجت بودند که از راه خیاطی کردن روزگار میگذراندند؛ کتابِ کیمیای محبت؛ شرح حال و زندگی و خاطراتِ ایشان، دوستان و... است.
#فرصت_مطالعه
🍃 از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
🍃 ﮔﻔت: ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ؛ ﺗﺠﺮﺑﻪو ﺯﻧﺪگي؛ دنیایﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
🍃 1_دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
🍃 2 _دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
🍃 3 _دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
🍃 4 _دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
🍃 5 _دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ.
✍️مرحوم رجبعلی خیاط از مردان الهی و عارفان بصیر و از شاگردانِ مرحوم آیت الله بهجت بودند که از راه خیاطی کردن روزگار میگذراندند؛ کتابِ کیمیای محبت؛ شرح حال و زندگی و خاطراتِ ایشان، دوستان و... است.
#فرصت_مطالعه
💭 کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند. در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت. وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.
💭 مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت. از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند. وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
💭 این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
💠امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقيرتر و ناچيز تر از آن است كه در آن از كينه ها پيروى شود.
📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲
#فرصت_مطالعه
✅ روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
✅همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
#فرصت_مطالعه