بسمربالشهادت🥀✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتبیستم
نمیتونستم نگاهمو از پرهام و رها بگیرم خیلی صمیمی و راحت داشتن باهم رحف میزدن
زینب رفت و نشست چند میز اون ور تر یه نفس عمیق کشیدم و دستمو آروم مشت کردم و زدم به فرمون داشتم به شیشه ی خیس ماشین نگاه میکردم که از طرف زینب برام پیام اومد مثل برق وباد گوشیو برداشتم و پیامشو باز کردم
زینب: پسر عمته؟
رضوانه: آره
زینب: رضوانه دارن رمزی حرف میزنن
رضوانه: چیزی نمیتونی بفهمی؟ شاید شک کردن بهت
زینب: فقط یکمیش برام مفهومه شک هم نکردن دارم صداشونو ضبط میکنم تا بعدا با دقت بشینیم گوش بدیم شاید بقیه بچه ها چیزی فهمیدن
رضوانه: ادامه بده یه چیزی هم سفارش بده ضایع نباشه اومدنی برا منم یه چیزی بخر گشنمه
زینب: تنبلِ همیشه گشنه😐
گوشیم زنگ خورد( حاج مرتضی فرمانده)
جواب دادم
حاجی: خانم مهدوی تو موقعیت هستین؟
رضوانه: بله رها با پرهام قرار گذاشته بود الان هم تو کافی شاپ هستن من توماشینم و خانم رسولی رفتن رفتن داخل
حاجی: خیلی خب اقای محمدی زنگ زد وگفت شایان رفته مسجد برگشتنی هم با یه چفیه اومده بیرون به نظرتون نقش بازی میکنه؟رضوانه: چی بگم... تا جایی که من شایان و میشناسم پسر خوب و سر به راهیه حسابش هم از مامانش جداست فقط بخاطر فضای زندگیش یکم از راه به در شده فکر نکنم کار خلافی انجام داده باشه
حاجی: ان شاء الله که اینطوره شما به کارتون برسین بچه ها پیش عمادن
رضوانه: ممنون در ضمن ماشین رو با آقای عظیمی عوض کردیم ظاهرا خدمت کار سوژه شک کرده بود
حاجی: خیلی هم عالی خسته نباشید
رضوانه: ممنون شماهم خسته نباشید
با حاجی قطع کردم دیدم انگاری قراره صحبت های عاشقانه اینا طول بکشه رفتم سراغ گالری گوشیم؛ آلبوم اربعین و باز کردم صد و شصت و هفت تا عکس بود تازه اینا فقط یه بخشیش بود کمیش تو گوشی عماد بود کمی هم تو هارد
عکسا رو یکی یکی رد میکردم؛یه عکس دست جمعی با دخترا داشتیم؛
من؛ رقیه خواهر آقای رضوی؛ راحله زمانی؛ خواهر آقای محمدی
خیلی خوب بود؛ ولی وقتی رسیدم به عکسای خودمو عماد دلم گرفت؛ حتی نمیتونستم به نبود عماد فکر کنم تازه جای خالیشو حس میکردم؛ مگه عماد میزاشت آب تو دلم تکون بخوره؟ اصن نه تنها من بلکه همه ی رفیقاش و همکاراش... هوای همه رو داشت وقتی هم به مدت چند ساعت نبود جای خالیش به وضوح دیده میشد؛ لیوان بدون چاییش صندلی خالیش؛ کامپیوتر خاموشش همه اینارو بچه های سایت حس میکردن
و برای یه لحظه قلبم چنان تیر کشید که چشمام سیاهی رفت از تو کیفم بطری آب و برداشتم؛ از نصف کمتر توش آب بود به همون اکتفا کردم و سر کشیدم؛ چند تا سرفه کردم تا حالم کمی بهتر شد...
یه نفس عمیق کشیدم و سرمو تکیه دادم به صندلی؛ کمر بندمو کمی کشیدم جلو تا راحت تر بتونم نفس بکشم...
چند روزی مونده بود به ماه محرم دلم هوای شب های قشنگشو کرد؛
یه مداحی باز کردم مورد علاقه ی عماد بود واقعا هم قشنگ بود اصلا همه ی مداحی ها انگاری از بهشت اومده بودن خیلی آرامش بخش... میگن روضه آسمونیه ینی همین هاا
.
.
میخونم هر سحر آروم
سلام الله علی سیدنا المظلوم...💔
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad