انقدرسینـہمیزد
بھشگفتمڪمخودتواذیتڪن..!
مےگفـت:
اینسینہنمےسوزه..
موقعشھادتهمہجاشترڪشبود
جزسینہاش••シ!'
شھیدحمیدسیاهڪالےمرادۍ••🍂
#شهیدانه🥀
#بصیرت☘
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک بازیگر در تهران دستگیر شد
«محمد صادقی» که دیروز با انتشار فیلمی از خود ماموران پلیس را تهدید کرده بود، صبح امروز توسط ماموران اطلاعات تهران در خانهاش در شرق تهران دستگیر شد.
این فرد وقتی متوجه حضور ماموران شد قصد داشت خود را از طبقه سوم به پایین پرت کند که با حضور آتشنشانی و مقام قضایی از تصمیم خود منصرف و دستگیر شد..
پ.ن : این دیگه خیلی حرف میزد خسته شده بود وقتش بود به گونی هدایت بشه جهت رفع خستگی😂😂
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
May 11
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوشش]
آوین:دردسر نشه
پرهام: اگه زنده باشه که ماهم لو رفتیم ولی کارش دیگه تمومه
آوین: کیو فرستادی؟
پرهام: یامی
آوین: پرهام یامی و سیروس رفته بودن سر وقت عماد؟
پرهام: آره
آوین: چیشد؟
پرهام: کشتنش دیگه
آوین: به همین راحتی؟
پرهام: کارشون تمیزه
آوین: خیلی تمیزه میدونستی عماد الان بیمارستانه؟
پرهام: نهههه اونا که گفتن کشتیمش
آوین: مگه قرار ما نبود فقط اذیتش کنیم؟ چرا گفتی بکشن؟
پرهام: خیلی رو مخم بود نمیخواستم دیگه ببینمش😐
آوین: پرهام میفهمی؟ اون یه اطلاعاتیه وقتی از اونجا بیاد بیرون کارمون ساختس
پرهام: یه فکری میکنم به حالش ولی واسه یامی و سیروس دارم پول دادم که بکشن نه اینکه طرف و بندازن گوشه بیمارستان هیچیشم نشه
آوین: به نفعته که زود تر جمعش کنی باید به فکر یه خونه باشیم
پرهام: خیالت جمع
آوین: ببین ینی تو میگی خیالت جمع تمام چهار ستون بدنم میلرزه
پرهام: ماماننن😑
آوین: یامان پاشو لباساتو عوض کن ببینم
پرهام:....
‹پرهام›
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و خودمو ولو کردم رو تخت
داشتم به کارای رها فکر میکردم که شایان اومد تو ذهنم پسره چش سفید😑
شایان هم یه تهدید بزرگ بود برامون باید یه فکری براش میکردم چرا عماد الان باید زنده باشه؟ پسره ی...
چقده رو مخمه؛ دلم میخواد خودم زجر کشیدنش و ببینم بلاخره انتقامم و میگیرم ازش اه اه
لپ تابم رو برداشتم و به یامی پیام دادم
پرهام: چیشد؟
یامی: کارش تمومه
پرهام: فردا با سیروس میای همون جای همیشگی کارت دارم
یامی: باشه آقا
پرهام: فعلا برو خودتو گم و گور کن
یامی: حله آقا
لپ تابم رو بستم و گذاشتم زیر تختم دوباره دراز کشیدم حداقل این یه کار و درست انجام داده بود اصلا مامانم چیه این بشرو حرفه ای میدونست
خوبه حالا رها رو درست انجام داده...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتبیستوهفت
چشمامو مالیدم و سرمو گذاشتم روی میزم حسابی خسته بودم
چشمام داشت سنگین میشد که آقا مرتضی صدام زدن سریع خودم و جمع و جور کردم و برگشتم طرفش
رضوانه: بله؟
آقا مرتضی: خانم مهدوی شما تشریف ببرین خونه استراحت کنین
رضوانه: ولی هستم هنوز
آقا مرتضی: نه دیگه بچه هاهم دارن میرن بقیه کارا بمونه واسه فردا خسته نباشید
رضوانه: همچنین
از روی صندلیم بلند شدم و رفتم اتاق استراحت در رو آروم باز کردم زینب داشت قرآن میخوند رفتم سمتش
رضوانه: قبول باشه زینب خانم
زینب: ممنونم جانم میری؟
رضوانه: آره پاشو باهم بریم
زینب: نه من یکم کار دارم کمی بعد میرم
رضوانه: میخوای بمونم باهم بریم؟زینب: نه عزیزم شما برو خسته ای
رضوانه: باش فدات پس فعلا یا علی
زینب: علی یارت
با زینب خداحافظی کردم و رفتم خونه حدود ده دقیقه تو راه بودم وقتی رسیدم خونه چراغا هنوز روشن بود یکم عجیب بود مامان اینا تا این موقع شب بیدار نمیموندن
کلید انداختم تو در و رفتم داخل
آروم در ورودی و باز کردم و با چهره آشفته مامان و بابا روبه رو شدم
بابا آروم از جاش بلند شد و مامان هم مضطرب دوید سمتم
مامان: رضوانه دخترم کجایین شما ها عماد چرا زنگ نمیزنه نگرانشیم
رضوانه: سلام مامان جان خوبی نه عزیز من چه نگرانی یکم کارش طول کشید سالمه سالمه احتمالا شب بمونه اداره
بابا: مطمئنی چیزی نشده؟
رضوانه: بله بابا جان نگران نباشین
بابا: خیلی خب بیا برو لباساتو عوض کن خسته ای
رضوانه: چشم
رفتم اتاقم و نشستم رو تخت از تو کیفم گوشیمو برداشتم و روشنش کردم
یه پیام کوتاه از طرف عماد سریع بازش کردم آقای رضوی بودن
(خانم مهدوی عمادحالشون بهتره نگران نباشید)
این بشر چرا بهم پیام داده؟😐 اصلا گوشی عماد دستش چیکار میکنه؟😐
تشکر کردم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت
بعد نظرم عوض شد و مثل برق گرفته ها گوشی و برداشتم بعد دوباره منصرف شدم و گوشی و انداختم رو تخت😐😂
بلند شدم و چادرمو در آوردم یه نگاه به گوشی کردم( نه من تورو بر نمیدارم بشین همونجا؛ بی تربیت بغلی شده😐😂)
به گوشیم چشم غره رفتم و از اتاق رفتم بیرون مامان و بابا نشسته بودن سر میز و منتظر من بودن
بابا: رضوانه خانم منتظر شماییم هاا
رضوانه: عه بابا شام نخوردین؟
مامان: خیر منتظر شما ها بودیم
تو سایت غذایی که بچه ها گذاشته بودن یخجال و گرم کردم و خوردم و قاعدتا الان میلی نداشتم ولی نشستم سر سفره و کمی غذا کشیدم
رضوانه: به به قیمه مامان پز
مامان: نه اینکه همیشه غذا رو تو درست میکنی گفتم تو دلت نمونه یه بارم من درست کنم طعم غذاهای مامان و بچشی😐
رضوانه: عه مامان سر به سرم نزار دیگه😕 از صب اداره ام
مامان: لوس غذاتو بخور
رضوانه: چشم شما حرص نخور
مامان: عماد شام خورده؟
رضوانه: آره عزیز من اون شکمو اول از همه غذا میخوره😂
مامان: آدم با داداشش اینطوری حرف نمیزنه هاا
رضوانه: چشم ببخشید😁
غذارو کشیدم و خوردم با اینکه میلی نداشتم اما همشو ریختم تو بعد شام افتادم جون ظرف ها و شستمشون...
مامان و بابا رفتن تا بخوابن منم که بی خوابی زده بود به سرم نشستم پای تلویزیون
کانال هارو اینور اون ور میکردم اما چیزی در خور خودم پیدا نکردم رسیدم به برنامه کودک داشت تام و جری رو میداد😂 نشستم و نگاش کردم اگه عماد بود میگفت باز تو بچه شدی...😐
یه نفس عمیق کشیدم و بیخیال تام و جری برنامه کودک مورد علاقم شدم؛ روی مبل دراز کشیدم و دوباره تمام اتفاقات رو مرور کردم لحظه تیر خوردن عماد؛ اولین بار که تو بیمارستان دیدمش؛ و همه این لحظه ها باعث شده بود بیشتر و بیشتر نگران و البته مواظب عماد باشم...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوهشت]
‹حاجمرتضی›
بچه ها که رفتن خونه منم کاری واسه انجام دادن نداشتم و رفتم خونه.
دیر وقت بود؛ آروم کلید و انداختم تو در و وارد حیاط شدم داشتم با احتیاط میرفتم تا بچه ها بیدار نشن که صدای دلنشین قرآن خوندن مطهره خانم به گوش رسید لبخند زدم و آروم رفتم پیشش و منتظر موندم تا تموم بشه
مطهره نگاهی بهم انداخت و خندید
مطهره: بازم دیر اومدی اقا مرتضی
مرتضی: شرمنده ام کارم طول کشید
مطهره: دشمنت شرمنده باشه بلاخره به هر زحمتی بود بچه هاتو خوابوندمااا😁😂
مرتضی: چقده قشنگ قرآن میخونی
مطهره: درس پس میدیم
مرتضی: عه پس که اینطور
مطهره: شام خوردی؟
مرتضی: بله اداره صرف شد
مطهره: با اینکه به غذاهای من نمیرسه ولی نوشجان برم چایی بیارم
مرتضی: اون که صد البته دست شماهم درد نکنه😂
مطهره بلند شد و من نشستم کنار قرآن و آروم آروم شروع به خوندن کردم
پنج دقیقه گذشت و مطهره با یه سینی چای اومد پیشم
مطهره: بفرما
مرتضی: ممنونم دست شما درد نکنه
با مطهره چایی رو میل کردیم که علی آقا و زهرا خانم از خواب بیدار شدن و اومدن پیشمون
علی: سلام بابایی کجا بودی کلی منتظرت موندم
زهرا: بابا امروز تو مدرسه بهمون جایزه دادننن
مرتضی: به به سلام علی اقا و زهرا خانم حالتون چطوره
با این حرفم هر دوتاشون پریدن بغلم
مطهره: چرا بیدار شدین وروجکااا
علی و زهرا: بابا اومد چرا مارو بیدار نکردی
مطهره: خب الان بیدارین دیگه نهایت لذت و ببرین😂
‹میثم›
بچه ها رفته بودن خونه و منو سهیل مونده بودیم سایت
داشتم با کامپیوتر ور میرفتم که سیهل سر و کلش پیدا شد برگشتم سمتش
میثم: تو بیکاری همش سایتو متر میکنی😐
سهیل: خب گشتن خودش یه کاره مهمیه😕😂
میثم: آهان میگم زحمت نشه برات؟سهیل: نه عزیز من چه زحمتی باعث افتخاره
میثم: زدم چسبیدی کف زمینااا بیا برو یه گزارش بنویس😐
سهیل: وا چه گزارشی
میثم: هرچی فقط بیکار نباش
سهیل: حله یکی مینویسم کف کنی
میثم: برو برو
بیکار داره میگرده خجالتم نمیکشه من اینجا از خستگی دارم پس میوفتم اون وق این بشر ایح...😐😂
پاشدم رفتم اتاق استراحت یه چرت بزنم وقتی در اتاق و باز کردم بچه ها همچنان خواب بودن یه نگا به ساعتم کردم یک و ۵۰ دقیقه چیزی به دو نمونده
اتاق که کلا تاریک بود منم با احتیاط قدم بر میداشتم تا برسم به محیط امن یه چرت بزنم پاشم نماز شب بخونم...
[نیم ساعت بعد]
چشمامو باز کردم همچنان فضای اتاق تاریک بود بلند شدم تا وضو بگیرم نماز بخونم چشام هیچ جارو نمیدید همینطور که میخواستم برم سرویس بهداشتی پای یکی از بچه هارو لگد کردم میگن نماز شب ینی پا لگد کن همینه هااا😂
بیچاره هیچی نگف فکر کنم بد جوری خوابش برده بود
وضو که گرفتم برگشتم نماز بخونم چشمام به تاریکی عادت کرده بود که سهیل و کنار دیوار دیدم خوابیده بود رفتم بالا سرش با پام زدم کنار دستش
میثم: پاشو ببینم تو مگه نرفتی گزارش بنویسی
سهیل:...
میثم: با توعم پاشو پاشو
سهیل: جان ننت ول کن بزار بخوابم
میثم: پا میشی یا آب بیارم
سهیل: بابا ولم کن خوابم میاد
میثم: سهیل پاشو تا دودمانتو به باد ندادم
سهیل: اه بیکاری آخه
میثم: پاشو نماز شبتو بخون خجالت بکش بچه
سهیل: رسما علافه بیکاری
میثم: بیکار خودتی گزارش نوشتی؟
سهیل: رو میزه ولم کن دیگه اه دستمو سوراخ کردی
میثم: تنبل😐 همش بیکار و بی عار میگرده
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستونه]
‹رضوانه›
با صدای مهربون بابا چشمامو باز کردم
بابا: رضوانه خانم نمازت قضا میشه هاا
رضوانه: عه سلام بابا ساعت چنده؟
بابا: ساعت و میخوای چیکار پاشو نمازتو بخون بعدشم برو اداره
رضوانه: خیلی ممنون😂
از رو مبل بلند شدم کمرم گرفته بود
وضو گرفتم و رفتم اتاق عماد یه نگا به دور و بر کردم تمیزه تمیز اتاق من اینطوری نبود اتاق این بشر انقده تمیز بوداااا😐
سجاده عماد و باز کردم و نمازمو تو اتاقش خوندم بعد از نماز شروع کردم به گفتن ذکر تسبیحات خانم فاطمه زهرا«س» که بابا در زد
رضوانه: جانم بابا بیا تو
بابا: رضوانه چیزی شده؟ چرا تو اتاق عماد نماز میخونی؟
رضوانه: هیچی بابا جان همینطوری دلم خواست نه اینکه اتاق این بشر خیلی تمیزه برا همین😂
بابا: اگه چیزی شده بگو
نباید لو میدادم اما نتونستم جلوی بغضم و بگیرم اون صحنه ها که یادم افتاد چشمام پر اشک شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم
بابا: رضوانه چرا داری گریه میکنی چی شده؟ میگی یا نه؟
رضوانه: بابا عماد تیر خورده
بابا: یا امام هشتم کی کجا؟ واسه ی چی چرا الان میگی حالش چطوره؟
رضوانه: بابا جان حالش خوبه الحمدالله
بابا: خب بریم پیشش
رضوانه: بابا به مامان نگو نگران میشه عماد چیزیش نیست
بابا: از دست شما خواهر و برادرعماد مگه بجز تیر خوردن کار دیگه هم بلده
پاشو تورو میرسونم اداره خودمم میرم بیمارستان
رضوانه: باشه
بلند شدم و آماده شدم با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بابا منو رسوند اداره و خودش هم رفت بیمارستان...
وقتی وارد سایت شدم خلوت بود اینا چرا تا الان میخوابن کار و زندگی ندارن😐
رفتم سراغ میزم رو میزم چیزی نبود جز یه نامه چادرم رو روی سرم درست کردم و نامه رو برداشتم همینطور که داشتم بازش میکردم اطرافم رو هم نگاه میکردم که مبادا از بچه ها رو دست بخورم؛ به نامه نگا کردم خیلی خوشگل و تمیز
« ولادت آقا جانمون امام زمان «عج» رو تبریک عرض میکنم بهتون؛
بانو امروز یه مراسم داریم که خوشحال میشیم شما تشریف بیارین و بخشی از سخنرانی رو به عهده بگیرین. مراسم ویژه خواهران هست؛ از شما به عنوان یه حافظ قرآن و یه بسیجی دعوت میشه، تا با قدم های خودتون مراسم رو زیباتر کنید منتظر هستیم فعلا یاعلی»
نامه رو که خوندم خنده رو لبم نشست زیر لبم گفتم: ان شاءالله تشریف میاریم؛ به خط نامه که دقت کردم کار زینب بود
نامه رو گذاشتم تو کیفم و نشستم پای کامپیوتر
زینب اومد پیشم
رضوانه: سلام جانم خوبی آدرس و ساعت ندادیاا
زینب: سلام سلام؛ عه خوندی گفتم یکم رسمی تر باشه
رضوانه: چشم جانم حتما هستم
زینب: باهم بریم؟
رضوانه: حله
زینب: دمت گرم
زینب ازم دور شد برگشتم سمتش و آروم گفتم: ما اینیم دیگه
خندید و نشست پشت میزش
میخواستم کار جدیدی رو شروع کنم که بابام زنگ زد نگران گوشیو برداشتم
رضوانه: جانم بابا
بابا: چرا نگفتی عماد دوتا تیر خورده
رضوانه: بابا یکی یا دوتا چه فرقی میکنه مهم اینه که حالش خوبه
بابا: نخیرم واسه من فرق میکنه
رضوانه: ببخشید جانم
بابا: خیلی خب برو به کارت برس حساب شما دوتا بمونه واسه بعد
رضوانه: چشم فعلا یاعلی
بابا: فعلا
نگاهم رو کامپیوتر بود که به زینب گفتم: زینب متن چی آماده کنم؟
زینب هم خندید و گفت: دیگه استادش تویی؛ یه بخشیش باید مثل رجز خونی باشه خطاب به دشمنان جمهوری اسلامی یه بخشیش هم از خودت
با تعجب گفتم: از خودم؟ ینی چی
زینب پیچوند و جواب نداد منم بیخیال شدم...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت📄🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیام]
‹سهیل›
بلند شدم و بچه هارو هم بیدار کردم همشون شدید خوابالو شده بودن با لگد همه رو بیدار میکردم تنبلا پاشین دیگههه
داشتم به یزید بازیم ادامه میدادم که گوشیم زنگ خورد ( بیچاره ها نفس راحت کشیدن😂)
هادی بود
سهیل: الو سلام هادی خوبی جانم
هادی: علیک پاشو بیا بیمارستان
سهیل: چرا
هادی: چرا و شکر مقداد رفت اداره الان من تنهام یکی باید باشه😑
سهیل: باشه میام
رومو کردم سمت بچه ها و گفتم: خب میتونید بخوابید من دارم میرم
بعدشم خندیدم و گفتم: پاشین دیگه کار مملکت رو زمین نمونه کار نکنین اون پول حرام میشه هاا از من گفتن
بچه ها از جاشون بلند شدن و منم از سالن استراحت رفتم بیرون
.
.
ماشین و روشن کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم
ماشین و پارک کردم و رفتم داخل شماره اتاق عماد و پرسیدم و رفتم پیش هادی
سهیل: من اومدم
هادی: نمیگفتی هم میفهمیدیم😑
سهیل: عماد و آوردن بخش؟
هادی: نه اینجا اورژانسه ولی ما بهش میگیم بخش که با کلاس تر باشه😐
سهیل: خیلی خب حالا
هادی: چرا سوال بی ربط میپرسی
سهیل: میرم عماد و ببینم
هادی: منم میام
سهیل: نه نیا
هادی: دوس دارم بیام
با هادی یکم بحث کردم و آخرشم به خنده ختم شد باهم رفتیم تو اتاق عماد داشت کتاب میخوند
سهیل: سلام آقا عماد
عماد: عه تویی سهیل سلام چطوری
سهیل: نه جانم من هادیم این بشر سهیله😂
عماد: بی مزه😑
هادی: گفتم نیارمشاا
عماد: خب میگفتی میثم بیاد اینطوری بهتر بود نه؟
سهیل: اصلا من میرم اینطوری بهتره نه؟
عماد: خیلی خب قهرنکن😂
سهیل: چطوری خوبی؟
عماد: الحمدالله؛ شما چطورین؟
سهیل: همه عالی شکر خدا فقط شما رو کم داریم
عماد: منم میام تو جمعتون نگران نباش
سهیل: به نفعته زود تر خوب شی
عماد: باشه باشه
‹مقداد›
از بیمارستان خارج شدم و رفتم اداره بچه ها هرکدوم یه طرف مشغول بودن
داشتم کارای گزارش و حل میکردم که مامانم زنگ زد...
مقداد: سلام مامان جان خوبی
مامان: سلام پسرم سریع خودتو برسون خونه
مقداد: مامان چی شده؟؟
مامان: زود باش حال رقیه خوب نیست داداشتو و خانومش هم تلفن و جواب نمیدن
مقداد: باشه باشه الان میام
نرسیده به اداره برگشتم خونه توی مسیر قلبم داشت میزد بیرون ینی چه اتفاقی واسه رقیه افتاده؟ داشتم با افکارم خودمو بیشتر نگران میکردم که رسیدم دم در خونه ماشین و خاموش کردم و سریع رفتم داخل
با دیدن مامان بالا سر رقیه و جسم بی جون رقیه انگاری یه سطل آب یخ ریختن رو سرم دویدم سمت رقیه دستشو گرفتم و صداش میزدم
مقداد: رقیه؛ آبجی چشاتو باز کن. مامان این چشه؟
مامان: مقداد الان چه وقته سواله کمک کن ببریمش بیمارستان
به کمک مامان رقیه رو سوار ماشین کردم و رفتیم بیمارستان مامان پیاده شد و پرستار هارو صدا میزد... آروم داشتم میزدم رو صورت رقیه مچ دستشو گرفتم و نبضشو نگا کردم استرس داشتم و متوجه زدن نبض نشدم همون لحظه هرچی اتفاق ممکن و غیر ممکنی از ذهنم گذشت. پرستارا اومدن و رقیه رو با برانکارد بردن داخل در ماشین و بستم و با مامان رفتیم داخل راهرو رو داشتم متر میکردم و منتظر بودم پزشک بیاد بگه حالش خوبه و چیزیش نیست
گوشیمو برداشتم و به داداشم زنگ زدم گوشیش خاموش بود بد ترین چیز تو این شرایط نبود داداش و زن داداش بود...
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
رحـمتﷲبه
عـشاقاباعـبـدﷲ...💔
#امام_حسین
#ماه_محرم
#حاج_قاسم
۱.۲٠ به وقت حاج قاسم 🖤🥀
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری|
🏴ویژه ماه #محرم
📡#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊