eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [بیست‌و‌هشت] ‹حاج‌مرتضی› بچه ها که رفتن خونه منم کاری واسه انجام دادن نداشتم و رفتم خونه. دیر وقت بود؛ آروم کلید و انداختم تو در و وارد حیاط شدم داشتم با احتیاط میرفتم تا بچه ها بیدار نشن که صدای دلنشین قرآن خوندن مطهره خانم به گوش رسید لبخند زدم و آروم رفتم پیشش و منتظر موندم تا تموم بشه مطهره نگاهی بهم انداخت و خندید مطهره: بازم دیر اومدی اقا مرتضی مرتضی: شرمنده ام کارم طول کشید مطهره: دشمنت شرمنده باشه بلاخره به هر زحمتی بود بچه هاتو خوابوندمااا😁😂 مرتضی: چقده قشنگ قرآن میخونی مطهره: درس پس میدیم مرتضی: عه پس که اینطور مطهره: شام خوردی؟ مرتضی: بله اداره صرف شد مطهره: با اینکه به غذاهای من نمیرسه ولی نوشجان برم چایی بیارم مرتضی: اون که صد البته دست شماهم درد نکنه😂 مطهره بلند شد و من نشستم کنار قرآن و آروم آروم شروع به خوندن کردم پنج دقیقه گذشت و مطهره با یه سینی چای اومد پیشم مطهره: بفرما مرتضی: ممنونم دست شما درد نکنه با مطهره چایی رو میل کردیم که علی آقا و زهرا خانم از خواب بیدار شدن و اومدن پیشمون علی: سلام بابایی کجا بودی کلی منتظرت موندم زهرا: بابا امروز تو مدرسه بهمون جایزه دادننن مرتضی: به به سلام علی اقا و زهرا خانم حالتون چطوره با این حرفم هر دوتاشون پریدن بغلم مطهره: چرا بیدار شدین وروجکااا علی و زهرا: بابا اومد چرا مارو بیدار نکردی مطهره: خب الان بیدارین دیگه نهایت لذت و ببرین😂 ‹میثم› بچه ها رفته بودن خونه و منو سهیل مونده بودیم سایت داشتم با کامپیوتر ور میرفتم که سیهل سر و کلش پیدا شد برگشتم سمتش میثم: تو بیکاری همش سایتو متر میکنی😐 سهیل: خب گشتن خودش یه کاره مهمیه😕😂 میثم: آهان میگم زحمت نشه برات؟ سهیل: نه عزیز من چه زحمتی باعث افتخاره میثم: زدم چسبیدی کف زمینااا بیا برو یه گزارش بنویس😐 سهیل: وا چه گزارشی میثم: هرچی فقط بیکار نباش سهیل: حله یکی مینویسم کف کنی میثم: برو برو بیکار داره میگرده خجالتم نمیکشه من اینجا از خستگی دارم پس میوفتم اون وق این بشر ایح...😐😂 پاشدم رفتم اتاق استراحت یه چرت بزنم وقتی در اتاق و باز کردم بچه ها همچنان خواب بودن یه نگا به ساعتم کردم یک و ۵۰ دقیقه چیزی به دو نمونده اتاق که کلا تاریک بود منم با احتیاط قدم بر میداشتم تا برسم به محیط امن یه چرت بزنم پاشم نماز شب بخونم... [نیم ساعت بعد] چشمامو باز کردم همچنان فضای اتاق تاریک بود بلند شدم تا وضو بگیرم نماز بخونم چشام هیچ جارو نمیدید همینطور که میخواستم برم سرویس بهداشتی پای یکی از بچه هارو لگد کردم میگن نماز شب ینی پا لگد کن همینه هااا😂 بیچاره هیچی نگف فکر کنم بد جوری خوابش برده بود وضو که گرفتم برگشتم نماز بخونم چشمام به تاریکی عادت کرده بود که سهیل و کنار دیوار دیدم خوابیده بود رفتم بالا سرش با پام زدم کنار دستش میثم: پاشو ببینم تو مگه نرفتی گزارش بنویسی سهیل:... میثم: با توعم پاشو پاشو سهیل: جان ننت ول کن بزار بخوابم میثم: پا میشی یا آب بیارم سهیل: بابا ولم کن خوابم میاد میثم: سهیل پاشو تا دودمانتو به باد ندادم سهیل: اه بیکاری آخه میثم: پاشو نماز شبتو بخون خجالت بکش بچه سهیل: رسما علافه بیکاری میثم: بیکار خودتی گزارش نوشتی؟ سهیل: رو میزه ولم کن دیگه اه دستمو سوراخ کردی میثم: تنبل😐 همش بیکار و بی عار میگرده . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [بیست‌و‌نه] ‹رضوانه› با صدای مهربون بابا چشمامو باز کردم بابا: رضوانه خانم نمازت قضا میشه هاا رضوانه: عه سلام بابا ساعت چنده؟ بابا: ساعت و میخوای چیکار پاشو نمازتو بخون بعدشم برو اداره رضوانه: خیلی ممنون😂 از رو مبل بلند شدم کمرم گرفته بود وضو گرفتم و رفتم اتاق عماد یه نگا به دور و بر کردم تمیزه تمیز اتاق من اینطوری نبود اتاق این بشر انقده تمیز بوداااا😐 سجاده عماد و باز کردم و نمازمو تو اتاقش خوندم بعد از نماز شروع کردم به گفتن ذکر تسبیحات خانم فاطمه زهرا«س» که بابا در زد رضوانه: جانم بابا بیا تو بابا: رضوانه چیزی شده؟ چرا تو اتاق عماد نماز میخونی؟ رضوانه: هیچی بابا جان همینطوری دلم خواست نه اینکه اتاق این بشر خیلی تمیزه برا همین😂 بابا: اگه چیزی شده بگو نباید لو میدادم اما نتونستم جلوی بغضم و بگیرم اون صحنه ها که یادم افتاد چشمام پر اشک شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم بابا: رضوانه چرا داری گریه میکنی چی شده؟ میگی یا نه؟ رضوانه: بابا عماد تیر خورده بابا: یا امام هشتم کی کجا؟ واسه ی چی چرا الان میگی حالش چطوره؟ رضوانه: بابا جان حالش خوبه الحمدالله بابا: خب بریم پیشش رضوانه: بابا به مامان نگو نگران میشه عماد چیزیش نیست بابا: از دست شما خواهر و برادرعماد مگه بجز تیر خوردن کار دیگه هم بلده پاشو تورو میرسونم اداره خودمم میرم بیمارستان رضوانه: باشه بلند شدم و آماده شدم با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بابا منو رسوند اداره و خودش هم رفت بیمارستان... وقتی وارد سایت شدم خلوت بود اینا چرا تا الان میخوابن کار و زندگی ندارن😐 رفتم سراغ میزم رو میزم چیزی نبود جز یه نامه چادرم رو روی سرم درست کردم و نامه رو برداشتم همینطور که داشتم بازش میکردم اطرافم رو هم نگاه میکردم که مبادا از بچه ها رو دست بخورم؛ به نامه نگا کردم خیلی خوشگل و تمیز « ولادت آقا جانمون امام زمان «عج» رو تبریک عرض میکنم بهتون؛ بانو امروز یه مراسم داریم که خوشحال میشیم شما تشریف بیارین و بخشی از سخنرانی رو به عهده بگیرین. مراسم ویژه خواهران هست؛ از شما به عنوان یه حافظ قرآن و یه بسیجی دعوت میشه، تا با قدم های خودتون مراسم رو زیباتر کنید منتظر هستیم فعلا یاعلی» نامه رو که خوندم خنده رو لبم نشست زیر لبم گفتم: ان شاءالله تشریف میاریم؛ به خط نامه که دقت کردم کار زینب بود نامه رو گذاشتم تو کیفم و نشستم پای کامپیوتر زینب اومد پیشم رضوانه: سلام جانم خوبی آدرس و ساعت ندادیاا زینب: سلام سلام؛ عه خوندی گفتم یکم رسمی تر باشه رضوانه: چشم جانم حتما هستم زینب: باهم بریم؟ رضوانه: حله زینب: دمت گرم زینب ازم دور شد برگشتم سمتش و آروم گفتم: ما اینیم دیگه خندید و نشست پشت میزش میخواستم کار جدیدی رو شروع کنم که بابام زنگ زد نگران گوشیو برداشتم رضوانه: جانم بابا بابا: چرا نگفتی عماد دوتا تیر خورده رضوانه: بابا یکی یا دوتا چه فرقی میکنه مهم اینه که حالش خوبه بابا: نخیرم واسه من فرق میکنه رضوانه: ببخشید جانم بابا: خیلی خب برو به کارت برس حساب شما دوتا بمونه واسه بعد رضوانه: چشم فعلا یاعلی بابا: فعلا نگاهم رو کامپیوتر بود که به زینب گفتم: زینب متن چی آماده کنم؟ زینب هم خندید و گفت: دیگه استادش تویی؛ یه بخشیش باید مثل رجز خونی باشه خطاب به دشمنان جمهوری اسلامی یه بخشیش هم از خودت با تعجب گفتم: از خودم؟ ینی چی زینب پیچوند و جواب نداد منم بیخیال شدم... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [سی‌ام] ‹سهیل› بلند شدم و بچه هارو هم بیدار کردم همشون شدید خوابالو شده بودن با لگد همه رو بیدار میکردم تنبلا پاشین دیگههه داشتم به یزید بازیم ادامه میدادم که گوشیم زنگ خورد ( بیچاره ها نفس راحت کشیدن😂) هادی بود سهیل: الو سلام هادی خوبی جانم هادی: علیک پاشو بیا بیمارستان سهیل: چرا هادی: چرا و شکر مقداد رفت اداره الان من تنهام یکی باید باشه😑 سهیل: باشه میام رومو کردم سمت بچه ها و گفتم: خب میتونید بخوابید من دارم میرم بعدشم خندیدم و گفتم: پاشین دیگه کار مملکت رو زمین نمونه کار نکنین اون پول حرام میشه هاا از من گفتن بچه ها از جاشون بلند شدن و منم از سالن استراحت رفتم بیرون . . ماشین و روشن کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم ماشین و پارک کردم و رفتم داخل شماره اتاق عماد و پرسیدم و رفتم پیش هادی سهیل: من اومدم هادی: نمیگفتی هم میفهمیدیم😑 سهیل: عماد و آوردن بخش؟ هادی: نه اینجا اورژانسه ولی ما بهش میگیم بخش که با کلاس تر باشه😐 سهیل: خیلی خب حالا هادی: چرا سوال بی ربط میپرسی سهیل: میرم عماد و ببینم هادی: منم میام سهیل: نه نیا هادی: دوس دارم بیام با هادی یکم بحث کردم و آخرشم به خنده ختم شد باهم رفتیم تو اتاق عماد داشت کتاب میخوند سهیل: سلام آقا عماد عماد: عه تویی سهیل سلام چطوری سهیل: نه جانم من هادیم این بشر سهیله😂 عماد: بی مزه😑 هادی: گفتم نیارمشاا عماد: خب میگفتی میثم بیاد اینطوری بهتر بود نه؟ سهیل: اصلا من میرم اینطوری بهتره نه؟ عماد: خیلی خب قهرنکن😂 سهیل: چطوری خوبی؟ عماد: الحمدالله؛ شما چطورین؟ سهیل: همه عالی شکر خدا فقط شما رو کم داریم عماد: منم میام تو جمعتون نگران نباش سهیل: به نفعته زود تر خوب شی عماد: باشه باشه ‹مقداد› از بیمارستان خارج شدم و رفتم اداره بچه ها هرکدوم یه طرف مشغول بودن داشتم کارای گزارش و حل میکردم که مامانم زنگ زد... مقداد: سلام مامان جان خوبی مامان: سلام پسرم سریع خودتو برسون خونه مقداد: مامان چی شده؟؟ مامان: زود باش حال رقیه خوب نیست داداشتو و خانومش هم تلفن و جواب نمیدن مقداد: باشه باشه الان میام نرسیده به اداره برگشتم خونه توی مسیر قلبم داشت میزد بیرون ینی چه اتفاقی واسه رقیه افتاده؟ داشتم با افکارم خودمو بیشتر نگران میکردم که رسیدم دم در خونه ماشین و خاموش کردم و سریع رفتم داخل با دیدن مامان بالا سر رقیه و جسم بی جون رقیه انگاری یه سطل آب یخ ریختن رو سرم دویدم سمت رقیه دستشو گرفتم و صداش میزدم مقداد: رقیه؛ آبجی چشاتو باز کن. مامان این چشه؟ مامان: مقداد الان چه وقته سواله کمک کن ببریمش بیمارستان به کمک مامان رقیه رو سوار ماشین کردم و رفتیم بیمارستان مامان پیاده شد و پرستار هارو صدا میزد... آروم داشتم میزدم رو صورت رقیه مچ دستشو گرفتم و نبضشو نگا کردم استرس داشتم و متوجه زدن نبض نشدم همون لحظه هرچی اتفاق ممکن و غیر ممکنی از ذهنم گذشت. پرستارا اومدن و رقیه رو با برانکارد بردن داخل در ماشین و بستم و با مامان رفتیم داخل راهرو رو داشتم متر میکردم و منتظر بودم پزشک بیاد بگه حالش خوبه و چیزیش نیست گوشیمو برداشتم و به داداشم زنگ زدم گوشیش خاموش بود بد ترین چیز تو این شرایط نبود داداش و زن داداش بود... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
رحـمتﷲبه عـشاق‌اباعـبـدﷲ...💔 ۱.۲٠ به وقت حاج قاسم 🖤🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
می‌گفت:اگه یه روزی خواستید عاشق بشید ، عاشق کسی بشید که بعد ِ خدا عاشق امام حسین (ع) باشه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [سی‌و‌یک] شماره ی زن داداش و گرفتم اونم خاموش بود ینی چی؟ زنگ زدم به خونشون گوشی رو پیغام گیر بود عصبانی شدم و قطع کردم کجا غیبشون زده این دوتا به مامان نگا کردم داشت آروم اشک میریخت رفتم پیشش و نشستم کنار پاش گوشه ی چادرشو گرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جان رقیه خوب میشه چادرشو بوسیدم؛ همینطور نشسته بودم که یه صدای آشنا منو به خودم آورد برگشتم دیدم دانیاله از جام بلند شدم و رفتم نزدیک تر مقداد: دانیال تو اینجا چیکار میکنی؟ دانیال: اینجا امن نیست مقداد: ینی چی؟ دانیال: مامان و بردار باید بریم مقداد: پس خواهرم؟ دانیال: اونش با من مقداد: خب بگو چیشده دانیال: کسایی که عماد و بستن به رگبار حالا دنبال شمان حال خواهرت و جواب ندادن برادر و زنداداشت هم مربوط میشه به این موضوع مقداد: یا خدا دانیال: سریع مادر و بردار بیاین دنبالم نگران خواهرت هم نباش چند تا پزشک و پرستار مطمئن بالا سرشن مقداد: باشه باشه میام دانیال: احتمالا خودشون میدونن عضو تیم نوپویی ولی اگه اتفاقی افتاد به هیچ وجه لو نده مقداد: باشه با مامان و دانیال از بیمارستان خارج شدیم از رقیه که مطمئن بودم ولی نگران داداش و زنداداش بودم ینی کجان الان؟ وای خدایا خودت کمک کن ازعماد تموم شدیم رسیدیم به اینا دانیال: مادر جان شما بفرمایید اونجا همکارامون هستن اونجا فعلا تا موقعی که وضعیت سفید بشه اونجا بمونین نگران مقداد هم نباشین مادر: پسرم پس دخترم چی؟ دانیال: نگران نباشین پزشک و پرستارای مطمئنی هستن بالا سرشون ان شاء الله هیچی نمیشه مادر: منو بی خبر نزار پسرم مقداد: برو مامان جان دانیال: مقداد داداشت کجاس؟ مقداد: نمیدونم که هرچی زنگ میزنم بر نمیداره دانیال: برو دعا کن اتفاقی نیوفته وگرنه کارمون سخت میشه مقداد: چی میگی دانیال اصلا تو از کجا میدونی؟ دانیال: همین بشر که بلا سر عماد آورده همراه با تیمش سوژه پرونده ماست؛ طبیعتا ماهم روش سوار بودیم از مکالمه هاش یه چیزایی رو فهمیدیم مقداد: ببینم ینی اینا بلا سر خواهرم آوردن؟ دانیال: چرا داری جنایی میکنی یه جوری سوال میپرسی انگار هیچی سرت نمیشه خودت که بهتر میدونی😐 مقداد: الان تکلیف چیه؟ دانیال: فعلا روشون سواریم تو برو تو ون مقداد: چرا برم تو ون مگه من نظامی نیستم میترسی بلا سرم بیاد😑 دانیال: برای اینکه این پرونده ربطی به یگان ویژه نداره منم مسولم مواظب باشم😐 مقداد: برو بابا اصلا برو یکم درباره ی نیرو های نوپو تحقیق کن میفهمی بهم بر میخوره هاا😐 دانیال: باشه شوخی کردم ولی وای به حالت بخوای خودتو بندازی جلو تیر ینی کشتمت ها مقداد: خیلی خب حالا بعدا بهش فکر میکنم دانیال: به فکر ما نیستی به فکر سلامتی خودت باش اومد تیر خوردی و ناقص العضو شدی هزار بار بد تر از مردنه که اون وقت دیگه نوپو بی نوپو😂 مقداد: عه زبونتو گاز بگیر من تا نمیرم از نوپو جدا نمیشم توهم به فکر پرونده باش دانیال: رفیق خودمی دیگه مقداد: نمکدون کارتو بکن دانیال سر شوخی با مقداد و باز کردم تا قضیه خواهر و برادرشو و زنداداشش رو فعلا جدی نگیره نگرانش بودم اگه میفهمید برادر و برادر خانومش رو گروگان گرفتن دیگه نمیتونست کارشو درست انجام بده با تایید اقا مرتضی تصمیم گرفتیم که فعلا نگیم . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad