꒰🤎🪴꒱
توهَمانۍڪہدلملڪزدِهلَبخندَشرا
آنڪہهَرگزنَتوانیافتھمانَندشرا..(:🖐🏽
#حاجقاسم
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی اینجا دلش تنگ ...🖤
#عزیزم_حسین
#اربعین
#بصیرت
"🌿🖇"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
برادروخواهربسیجی(:
فحـششـنیدنازدشـمن
تحقیرنیسـت🖐🏻،
اوجعـزتاست.
#بسیجی
#دخترانه
#پسرانه
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
قسمت 61
( خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه هام بلند شد ، عزیز جون و نرگس،یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل )
عزیز جون: چی شده ؟ رها مادر،چرا گریه میکنی؟
( نرگسم یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،
بعد از یه عالمه گریه کردن ،آروم شدم )
بعد از کلی گریه کردن ،آروم شدم
رضا: خانمی حالا نمیخوای بگی چی شده - رضا جان من حامله ام !
رضا: یعنی یه خاطر اینکه حامله ای ناراحت بودی؟
( کل ماجرا رو براش تعریف کردم و رضا هم اشک میریخت )
رضا: چرا همون اول چیزی بهم نگفتی؟ یعنی اینقدر نامحرم بودیم ؟
- من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا: عزیزم ،نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد
خانومم ،بچه ، امانتی هست از طرف خدا ،هر موقع صلاح بدونه این امانت و میده و هر موقع صلاح بدونه این امانت و میگیره از ما
- ببخش منو ...
رضا: به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم ،بعد هم بریم غذات و بخوری
- چشم
رضا: من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی
رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیز جون گفت ....
نرگسم با جیغ و هورا اومد توی اتاق
نرگس: یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه گیش به تو نره...
- نه پس به عمه خل و چلش بره خوبه؟
نرگس: الهیی قربونش برم ،ولی خیلی بدی ایکاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی
- به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس: واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
- ععع نرگسس.....
دختره خل باز به من میگه دیونه
جشن ولادت امام علی ،عروسی نرگس و آقا مرتضی بود با رفتن نرگس اتاق نرگس و کردیم اتاق بچه مون رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع ها هم که میرفت دوهفته ای بر میگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه مون دختره به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم با کمک نرگس و مامان و هانا ،اتاق و آماده کرده بودیم برای گل دخترمون همه روز شماری میکردن تا بچه دنیا بیاد
بلأخره این قند نبات بابا ،فاطمه خانم دنیا اومدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
پارت62
با دنیا اومدن فاطمه ،و پاگذاشتن به دنیای منو رضا ،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود
هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیز تر و بامزه تر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید
روزهایی که رضا مأموریت میرفت
روزهای سختی بود برای فاطمه ،
رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد
حتی شبها گوشی رو میزاشتم روی بلند گو ، رضا براش غصه میگفت و فاطمه خوابش میبرد
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم ،هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید
فاطمه دوسال و نیمش شده بود
هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم
حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا
همه لباس مشکی پوشیدیم
آماده شدیم حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا: بریم ،آماده شدین؟
عزیز جون : اره مادر بریم
رضا: رها جان ،نبات بابا بیاین !
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا : فاطمه پس کجاست؟
- نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟
با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم
یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده
فاطمه: بلیم ،دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا: نبات بابا ،دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت: آله
رضا : الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم ( فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه ،انجامش میده)
فاطمه پرید تو بغل رضا: باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه
بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود
که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد
من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور فاطمه رو نگاه میکردیم
عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود
رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد
اول رفتیم سرخاک بابای رضا
یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست : رضا مادر ،من همینجا میشینم شما برین
( انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش )
رضا: باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!
عزیز جون: باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
قسمت 63
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا : خانومم؟
- جانم
رضا: برگه اعزامم اومده - اعزام چی؟ کجا؟
رضا: سوریه ( با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد )
- یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن ( باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود)
- حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه ( پس دل من چی میشه بی معرفت) مراسم قرآن به سر شروع شده بود
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ،
یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد
بند بند دلم لرزید
یاد حرم افتادم
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیر قولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده
اما امشب منم حاجت دارم
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علی بن موسی ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
قسمت64
بعد از تمام شدن مراسم
رضا فاطمه رو بغل کرد
رفتیم دنبال عزیز جون و باهم رفتیم سمت خونه
فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم
رفتیم توی اتاق خودمون
حالم خیلی خراب بود
رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست
مثل همیشه سجاده هامونو پهن کرد نه توی اتاق
برد حیاط
زیر دل آسمون شب
شب شهادت امیر المؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود
رضا اومد داخل اتاق
رضا: خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟
منم از خدا خواسته ،سرمو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم وضو گرفتم
چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط
شروع کردیم به خوندن نماز شب
بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهام و به آسمون نگاه میکرد
رضا: رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو
خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو ،خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیه ای مثل فاطمه به من
اما رها جانم ،حرم بی بی زینب هم الان در خطره ،بی بی الان تنهاست ،دلت میخواد ما هم مثل شامیا باشیم و سکوت کنیم ( اشک از چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه )
رضا: چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟
- رضا جان ،با حرفات آتیشم نزن ،برو ، من کیم که اجازه ندم
( رضا نشست و پیشونیمو بوسید )
رضا: خیلی دوستت دارم رها - منم خیلی دوستت دارم ،جان جانانم
تا اذان صبح توی حیاط نشستیم و حرف زدیم
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم .
با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم
به اطرافم نگاه کردم ،رضا نبود
فاطمه اومد کنارم دراز کشید
موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
پارت65
زمان رفتن رضا رسید
مامان و بابا و نرگس وآقا مرتضی برای خداحافظی اومده بودن
فاطمه با دیدن ساک ،فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت
ساک و کشان کشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا باباش باز سفر نره
اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه
افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم
رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق
بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه
بعد با هم از اتاق بیرون اومدن
لحظه رفتن رضا ،لحظه ی سختی بود
فاطمه گریه میکرد و ساک و از دست رضا میکشید ،همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن
رفتم فاطمه رو بغل کردم و نگاهی به رضا کردم - رفتی پیش بی بی زینب ،از طرف من و دخترت هم زیارت کن
اشک از چشمای رضا سرازیر شد
رضا: مواظب خودتون باشین
با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم
صدای بسته شدن در حیاط و شنیدم
فاطمه رو روی سینه هام فشار میدادم و بغضمو قورت میدادم
فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم همه سکوت کرده بودن
آقا مرتضی رضا رو برده بود فرودگاه
نرگس اومد سمتم ،یه فلش داد به من
نرگس: اینو داداش رضا داد بدم به تو
فلش و گرفتم رفتم توی اتاق
زدم به لپ تاب
صدا بود
صدا رو پلی کردم
با شنیدن صدای رضا
صدای گریه ام بلند شده بود
رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود
که در نبودش فاطمه هر شب قصه های رضا رو گوش کنه و آروم شه...
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن
همه اومدن داخل اتاق
منو بغل میکردن تا آروم شم
ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد
جز صداهای رضا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
تصویری از حرم مطهر شاه چراغ 💔
❌ای کاش وجود داشتید و در میدان نبرد رو در رو میجنگیدند...
❌اما ذات شما حرام زاده ها با غافل کشی شکل گرفته..
#ترور🔴
#شاهچراغ
#شیراز_تسلیت
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ