💭قسمت سی و نهم💭
♥️#عـــشــق_پایدار♥️
یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم,زندگی ام ارامشی مطلق گرفته بود ارامشی که سالها بود من تجربه اش,نکرده بودم
گاهی به خاله صغری سرمیزدم,مثل اینکه اوناهم راضی بودند ازاین جدایی,خاله صغری مثل مادر نداشته ام دوستم میداشت واز اینکه میدید من شادم او هم خوشحال بود... چون من از روبرو شدن با خانواده خاله کبری خصوصا جلال ابا داشتم,اکثر روزها خاله صغری با بهانه وبی بهانه به من سر میزد ومن را از دنیای شیرین کتابهای رنگ ووارنگی که رم را گرفته بود ومن با خواندنشان عشق میکردم بیرون میکشید. اما انگار دراین روزگار خوشم چیزی به دلم چنگ میزد و
حال این روزهام مساعد نبود,یه جور دلشوره داشتم ,میلم به هیچ غذایی نبود وهرچه هم میخوردم بالا میاوردم,پدرم وقتی اینجور دیدم گفت:مریم جان ,رنگت پریده دخترم, برو درمانگاه ببین دکتری چیزی هست خودت رانشون بده...
بااینکه مطمئن بودم چیزیم نیست حداقل از,لحاظ جسمی طوریم نیست تصمیم گرفتم اگر وقتم شد به پزشک مراجعه کنم ونمیدانستم که بازهم چرخ روزگار غافلگیرم میکند...
بعداز گذشتن چند روز این پاان پا کردن ودکتر نرفتن,چون حالم بدتر میشد وبهتر نمیشد ورنگم دم به دقیقه زردتر ورنجورتر میشدو
بااصرارپدر رفتم دکتر,یه آقا بود ولهجه داشت,ازلهجه ی شکسته اش به نظرمیامد هندی باشد,ازم پرسید,شوهر داری؟؟
دلیل سوالش رانفهمیدم اما به دروغ گفتم :اره ,چطور مگه؟؟
گفت:مبارکه,از شواهد برمیاد که شما باردارید...
وای خدای من این چی میگفت؟؟اخه بعدازاینهمه سال همین الان باید؟!!
دنیا دور سرم چرخیدونقش زمین شدم...
وقتی چشم بازکردم روی تخت تو اتاق ویزیت دکتر بودم ,دکتره با تعجب بهم گفت:مثل اینکه غیرمنتظره بود براتون وانگار بدنت هم ضعیف شده خانم,وقتی با شنیدن همچین خبر مسرت بخشی اینچنین فشارتان پایین میافتد وبرزمین میافتید باید کمی نگران شد یه کم فکر خودتان وبچه تان باشید ,شما وکودکی که در راه دارید نیازمند رسیدگی وتوجه بیشتری هستید,خیلی متعجب شدم وقتی,فهمیدم به تنهایی امدید ,مگر همسرتان باشما نیست؟؟
اینقد ذهنم درگیر این حادثه غیر منتظره بود که بدون جواب دادن به دکتر و ابراز حتی یک تشکری کوچک مثل ادمهای گیج ومنگ از اتاق ویزیت بیرون امدم وراه برگشت رادرپیش گرفتم.
توراه امدن به خانه هزارتا فکر به ذهنم رسید,نمیدونستم چکار کنم ,نمیدانستم سرنوشتم بااین کودک چه میشود اما این راخوب میدونستم که نباید بزارم خاله ها ازاین اتفاق بویی ببرند,هیچ کدامشان نباید میفهمیدند که من بار دارم,چه بسا اگر میفهمیدند دوباره خواستار برگشتنم به ان جهنم میشدند وشاید برای متقاعد کردنم ,کودکم را به گرو برمیداشتند ومن که یک ماه طعم ازادی وزندگی واقعی را چشیده بودم به هیچ وجه راضی نبودم که دوباره به روزمرگی قبل دچار شوم وزندگی ام را دوباره سرشار از ظلمت وتاریکی کنم ....
بازهم لحظه ای,سخت تصمیمی سخت تر در پیش رو داشتم وخدا را شکر که پدری داشتم دانا وفهیم وهمچنین تکیه گاهی قرص ومحکم ....
ادامه دارد..
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_سی_و_نهم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🌼قسمت چهلم🌼
♥️#عــشـــق_پایدار♥️
به خانه که رسیدم ,هزاران فکر در مخیله ام به جنب وجوش امد وبرای,فرار از دست افکارم خود را باشست وشو ورفت وروب سرگرم کردم,انقدر درودیوار تمیز خانه را ساییدم که روز گذشت و سایه ی شب به خانه افتاد ویادم اورد که فکر شام پدر باشم.
شب که بابا ازکتابفروشی امد,جویای احوالم شد,
نمیدانستم جه جور عنوان کنم اخه تابه حال نمونه این اتفاق برایم نیافتاده بود اما بالاخره با خجالت وهزارتا جانکندن بهش گفتم...
پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد وبه سمت کتابخانه اش که خیلی از وقتها عبادتگاه اوهم محسوب میشد رفت ودر تاریکی شب ,چراغ اتاقش روشن شد وپدرم مستقیم به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت وقرانش ,مونس شبهای تنهایی اش را برداشت وپس,از بوسه ای بران درش راباز کرد وفارغ از تمام افکار دنیوی مشغول خواندن شد ومن با دیدن این حالت پدر ارام گرفتم وبه تاثیر از او قران خودم که باعث پیدا کردن این تکیه گاه امنم شده بود به بغل گرفتم تا باخواندن صفحه وایاتی از,ان ارام گیرم..
روز بعد به پیشنهاد پدر که میخواست مرا از حال وهوای خودم بیرون اورد وازفکرهای بیهوده نجاتم دهد با پدرم به کتابفروشی رفتیم,بین راه پدرم به من گفت:دخترم تصمیمت چیه؟؟عاقلانه تصمیم بگیر الان پای یک بچه درمیان است,ببین چه کاری به صلاحته...الان تو یک زن پخته ودنیا دیده وصدالبته زجر کشیده ای ,مطمئنم که تصمیم درستی میگیری ومنم هم هرچه تصمیمت باشد ,پشتت هستم وتااخرین توانم کمکت خواهم کرد..
گفتم:دیشب تاصبح فکر کردم,من نمیخوام که جلال وخاله و...ازاین موضوع بویی ببرند,اخه جلال نامزدی شده وازطرفی من دیگه تحمل برگشتن وزندگی دوباره را باجلال ندارم.
پدرم گفت من به خواسته ی تواحترام میگذارم امیدوارم هیچ وقت ازاین تصمیم پشیمون نشی...هرچند که وجود یک پدر بالای سربچه لازم است اما با اخلاق جلال که شاهدش بودم وحالا هم عروس نورسیده اش فکر میکنم تصمیمت عاقلانه باشد
این اتفاق زمانی افتاد که اوضاع سیاسی مملکت بهم ریخته بود,یعنی یه جورایی داشت درست میشد,زمزمه های انقلاب وسخنرانیهای امام خمینی همه جا راگرفته بود.
پدرم ارادت وعلاقه ی خاصی به امام داشت واین موضوع بهترین بهانه ای شد که هرچه داشتیم ونداشتیم بفروشیم وراهی قم شویم...
خیلی خوشحال بودم ,از زمانی که یاددارم ,پایم رااز کرمان بیرون نگذاشته بودم وزندگی درجوار حرم بی بی معصومه س برایم ارزویی محال بود که الان داشت تحقق پیدا میکرد....
ادامه دارد ....
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_چهلم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
اگهمیخوایی
بهمردونگی
بهعـزت
بهغیـرت
بهخـدمت
وبهوطـندوستیبرسی
حتـماحـٰاجقاسمرامـرورکن:)♥️
#حاجقاسم. #سردار_دلها. #فوکوس
༺1.۲٠ به وقت دلتنگی༻
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
محبت اهل بیت سبب ریزش گناهان است 🍂
#امام_حسین
#حدیث
۲۶ روز تا محرم اباعبدالله الحسین
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
•| 🪴💚✨ |•
هَــر ڪجا نــام عَـلے بود ؛دِلــم خِیــْبَـر شُد:))
{چہ قشنگ میشد برا #غدیــر این عکس و برای پرفایلامون سِــت کنیم }
۱۴ روز تا غدیر
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
مهمان امشب ما🌹🖤
شهید آرمان علی وردی🥀
شهادت:۱۴٠۱/٠۸/٠۶
ولادت:۱۳۸٠/٠۴/۱۳
محل تولد: تهران
محل شهادت: اکباتان
محل مزار: بهشت زهرا سلام الله علیها
سید هادی حسینی دوست شهید آرمان علی وردی ضمن اشاره به فعالیتهای جهادی شهید علی وردی گفت: ایشان فردی تکلیفگرا و به دنبال راه اندازی کانون تربیتی بود. در کارهای جهادی نیز از جمله در مواقع سیل، زلزله و توزیع بستههای معیشتی فعال بود. او به واقع شهید زندگی کرد و همیشه هم آرزوی شهادت داشت.
وی همچنین ضمن بیان نحوه شهادت شهید علی وردی افزود: در روز حادثه، شهید آرمان علیوردی بدون هیچ سلاح و تجهیزاتی تنها با کوله پشتی مربوط به کتابهای حوزوی خودش به شهرک اکباتان رفت، برای دفاع از امنیت و ناموس مردم، چون او نمیتوانست نسبت به این مسئله بیتفاوت باشد. در این حین با گروهی برخورد کردند که گویی او را از قبل شناسایی کرده بودند؛ آرمان قصد داشت از کنار آنها عبور کند ولی آنها او را به همین جرم که تیپ و ظاهر بسیجی داشت میگیرند و به باد کتک میگیرند.
او ادامه داد: معترضین اغتشاشگر نیستند و باید صدایشان شنیده شود، اغتشاشگران کسانی هستند که آرمان علی وردی را اینگونه شهید میکنند، به طرز وحشیانهای چاقو به صورتش میکشند. ضرباتی که به وسیله جسم سخت به سر او زدهاند آنقدر شدید بوده که حتی انگشتر دستش هم خرد شده است.
#شهیدانه
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بہ دلم لکـ زده..
با خنده تــو 'جـانـ' بدهمـ!
طرح لبخند تو..
پایان پریشانے هاست🖤🌿
#پروفایل🥰
#حاج_قاسم😢
#فوکوس🌹
♡'~۱.۲٠ به وقت سردار دلها~'♡
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
📌 بخشی از خطبه پیامبر صلی الله علیه در روز غدیر
✨ ای مردم خدا دین شما را با امامت او کامل نمود پس هرکس اقتدا نکند به او و کسانی که جانشین او از فرزندان من و از نسل او هستند تا روز قیامت چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت از بین رفته و در آتش دائمی خواهند بود
✨ ای مردم این علی است که یاری کننده ترین شما نسبت به من و سزاوارترین شما به من و نزدیک ترین شما به من و عزیزترین شما نزد من است
✨ هیچ آیه مدحی در قرآن نیست مگر درباره او
✨ بدانید که باعلی دشمنی نمی کند مگر شقی و با علی دوستی نمی کند مگر باتقوا و به او ایمان نمی آورند مگر مومن مخلص
🌹۱۳ روز تا غدیر🌹
#روز_شمار_غدیر
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
💞قسمت چهل و یکم💞
♥️#عشــــق_پایدار♥️
بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس
بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب وآیینه,شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین.... وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت..
رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهاراتاق تودرتوبود,زهرا همسر برادرم زنی باایمان وبسیارمهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای,محمد,علی,حسین داشت.
ازبودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکردوکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم ,شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید,پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم.
آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی....
عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه میامد ومخفیانه میرفت,
به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری....
پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند.
ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود,جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند,دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت.یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم....
ادامه دارد
#براساس_واقعیت #رمان
#عشق_پایدار #قسمت_چهل_و_یکم
#فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
☘قسمت چهل و دوم☘
♥️#عــشــــق_پایدار♥️
دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود.
اسمش را معصومه گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم.
معصومه خوش قدم بوددوروز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت ودوازده روز بعد انقلاب پیروز شد.....
انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ...
ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود...
زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود.....
معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد...
وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد....
واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید.....
معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد..
ماماااان ریاضی تهران قبول شدم
زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی.
(ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه,میباشد)
تلفن زنگ زد,بدووو گوشی رابرداشتم ,فک میکردم ریحانه,دوستم باشه ,
_:الو
……:الو سلام معصومه خانم گل وگلاب ,میدونم که شیری نه روباه,فقط بگو چه رشته ای قبول شدی؟
گفتم:زن دایی,ریاضی,تهران
زن دایی زهرا یک افرین محکمی گفت وامرفرمود گوشی رابدهم به مامانم.
خداحافظی کردم وگوشی رادادم دست مامان...
ودو دوست قدیمی مشغول گپ وگفت شدند.....
با دایی عباس راهی تهران شدیم,کارای ثبت نام وخوابگاه و...را یک نفس انجام دادیم .
دایی از جاگیرشدن من مطمئن شد,راهی قم شد وسفارش کرد هروقت خواستم بیایم یه زنگ بزنم تاخودش یا محمد بیاد دنبالم.. ..
سه تا پسر دایی خیلی خوب با حجب وحیاوسربزیر بودندو من, مثل برادر نداشته دوستشون داشتم.
درس ودانشگاه خوب پیش میرفت ,گاهی من میرفتم قم پیش مامان وگاهی مامان میومد به دیدنم,
مادرم بعد از شهادت پدربزرگم اقاعزیز که در اخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید,تنهای تنها زندگی راچرخاند,یه جورزن خودساخته وهنرمندی بود ازخیاطی گرفته تا طراحی روی پارچه وحتی سرودن شعرو...ازهرانگشتش یک هنرمیبارید ,به من هم ازاینهمه هنر نقاشیش رسیده بود.
به نقاشی چهره ی افراد علاقه ی خاصی داشتم اما هیچ وقت به طور حرفه ای دنبالش نرفتم،همیشه برای دل خودم طراحی میکردم اما طرحهایی که میکشیدم انقدر جان دار بود که خودم هم از دیدنشان حظ میکردم وهمین طراحها اخرش کار دستم داد...
ادامه دارد.....
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_چهل_ودوم
#فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
✨قسمت چهل و سوم✨
♥️#عــــشـــق_پایدار♥️
سال سوم دانشگاه بودم,امروز قراربود سرکلاس یه استاد جدید بیاد,ترم بالاییهاخیلی ازسختگیریش تعریف میکردن,
ناخوداگاه ازش میترسیدم...
بعداز دقایقی انتظار کشنده
بالاخره اقا تشریفشون را آوردند... خیره شدم بهش پلک نمیزدم اخه تصورات من کجا واین اقا کجا!!!!
وای خدای من اینکه خیلی جوون بود ,چقدم خوشتیپ وخوش پوش..
استاد بدون توجه به دانشجوها پشت میزش جاگیر شد وبی معطلی گفت:
بهروز خانزاده هستم,سرکلاس من از مزه پرونی ,بی نظمی,غیبت و.... خبری نیست.
حالا یکی ,یکی خودتون رامعرفی کنید..
بچه ها خودشون رامعرفی کردندتانوبت من شد,معصومه کریمی هستم.وچون تنها چادری کلاس بودم ,سرم راکه بلند کردم با لبخندی که فک کنم به چهره ی جدیش نمیومد مواجه شدم.
همیشه گوشه ی کلاس بغل دیوار جای من بود,با دخترای کلاس خیلی نمیجوشیدم چون از پوشش وحرکات سبک سرانه خوشم نمیومد.آهسته میومدم وآهسته میرفتم،یه جورایی همه فکر میکردند تافته جدا بافته ام واین روز اول جلسه ای که با خانزاده داشتیم شد شروع یک ماجرایی شیرین..
یک روز از خواب پاشدم,دیدم برف همه جا راگرفته,تواین سرمای شدید,فقط اغوش گرم پتو میچسپید ,ولی امروز روز غیبت نبود چون بااستادخانزاده داشتیم ,اگه نمیرفتم تا دماراز روزگارمون نمیکشید ول کن نبود.
رفتم دانشگاه یه ده دقیقه ای رودیر رسیدم ,خدا خدا میکردم استاد سرکلاس نرفته باشه..
بدو تو راهرو میرفتم که خوردم به جلوییم اگر نگرفته بودم نقش زمین میشدم,همونطورکه سرم پایین بود(اخه همیشه زمین رامیدیدم عادت نداشتم به طرف روبه روم خصوصا اگرمرد بود نگاه کنم)گفتم :بببخشید به خداعجله داشتم,تقصیر خانزاده است ,اگردیدیدش بگین خسارت راپرداخت کنن...
حرکت کردم که برم,ازپشت سرم داد زد,صبر کن ببینم,خسارت راازکدوم خانزاده بگیرم؟!
وای چقد صداش اشنا بود ,برگشتم نگاه کردم ,واییییی بلا به دور این که خوده استاد خانزاده بود,یعنی بدشانسی تا این حد؟؟
ازخجالت اب شدم وخودم رابدو به کلاس,رسوندم,اه نصف کلاس خالی بود ,مثل اینکه خیلیا رختخواب گرم رابه خانزاده ترجیح داده بودن,جای منم گرفته بودن نامردا..
اخرین ردیف خالی که کسی توردیف نبود نشستم.
به به وقتی کسی نباشه چقدددد ادم راحته هاااا
استاد وارد کلاس شد,همینطور که زیرچشمی بچه هارا نگاه میکرد وجواب سلام میداد,چشمش به من افتاد که تک وتنها وغریبانه اون عقب نشسته بودم,یه جوری گوشه ی لبش بالا پرید اما جلو خنده اش را گرفت,یه جورایی حس میکردم نقشه ای تو سرش داره....
ادامه دارد...
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_چهل_و_سوم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس