eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺مجموعه عکس شماره ۲ ارسالی توسط مخاطبان تجمع 🚩 مشهد تصاویرتون را به این آیدی بفرستید 👇 @user_hasan 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🔺 عکس شماره ارسالی توسط مخاطبان تجمع 🚩 شیراز تصاویرتون را به این آیدی بفرستید 👇 @user_hasan 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
دلـم‌تنگ‌است‌براۍڪسےڪہ‌نمیشوداو،را داشت‌فقط‌میشودسخت‌براۍاودلتنگ‌شد💔 . 🥀 . 😢 🥰 ۱.۲٠ به وقت عاشقی ❤️🖤 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
دختر‌گفٺ: بݪد‌نیسٺم‌غذادرسٺ‌کنم، ‌کاراۍخونہ‌هم‌طوݪ‌میکشہ‌یاد‌بگیرم،‌بچہ‌دارۍهم‌بݪد‌نیسٺم!! پسرگفٺ: خدارو‌میشناسۍ!؟ ؟ دخٺر‌گفٺ:آره‌بݪدم پسر‌گفٺ‌:همین‌بسہ! من‌میخوام‌ باشۍ‌، ..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😌💚 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
امام صادق عليہ‌السلام: وقتی‌كه به نماز ايستادی بدان كه در پيشگاه خداوند هستى و اگر او را نمى‌بينى، او تو را مى‌بيند. پس به نمازت توجه كن🌸📿 👇نشانی مادر فضای مجازی:👇 "🛒🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ‌ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
هدایت شده از کانون المهدی (عج)
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀🏴برگزاری موکب المهدی از سه شنبه ۲۷ تیر به مدت ۱۳ شب🏴🥀 جهت کمک رسانی و اهدای نذورات مبالغ خود را به شماره کارت زیر واریز کنید : ۶۲۷۲۱۲۱۲۰۵۳۶۸۶۱۶ به نام : سید علی میرشریفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6 روز تا ماه نوکری...🚶🏻‍♂🖤 به من یه کربلا بده..:)❤️‍🩹 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹امیر مهدی› با دیدن عماد بند دلم پاره میشد؛ رفتم وایستادم پشت شیشه؛ دستمو گذاشتم رو شیشه و به جسم بی جون عماد خیره شدم... مهندس آیتی، استاد هنر های رزمی... الان رو تخت بیمارستان بود؛ نمیدونستم هادی و بقیه بچه ها خبر دارن یا نه... برگشتم سمت مقداد، داشت بهم نگاه میکرد و لبخند میزد. اومد طرفم و دستشو انداخت دور گردنم مقداد: خدا یه رفیق اینطوری نصیب ما کنه امیر مهدی: مزه نریز عماد الان دو تا تیر خورده تو چی میگی نگا😐 مقداد: دارم زمینه سازی میکنم؛ اینهمه که شما نگران عمادین من حسودیم میشه منم میخوام تیر بخورم امیر مهدی: نه هااا واسه هفت پشتمون بسه😐 مقداد خندید و محکم از پشت بغلم کرد منم دستشو گرفتم و گفتم امیر مهدی: فداتم😁😂 مقداد: خستگیم در رفت😐 امیر مهدی: بدو بگیرش به کارت میاد بعضی وقتا خودتو لوس میکنی مقداد: بابا دمت گرم مقداد: حالا از پروندتون چه خبر؟ امیر مهدی: شرمنده داداش نمیتونم لو بدم مقداد: خوبه خودمم نظامیه عهد بسته ام😐 امیر مهدی: برادر من بلاخره کار من و شما فرق میکنه؛ مقداد: باشه نخواستیم نگه دار واسه خودت میرم از عماد میپرسم امیر مهدی: حالا فعلا به پا پیش عماد گافی چیزی نده به چهار قسمت مساوی تقسیمت میکنه مقداد: منظور؟😐💔 امیرمهدی: بلاخره همه یه روزی میرن دیگه مقداد: پاشو پاشو خودتو جمع کن من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم امیر مهدی: ببین بپره دیگه نمیتونی بگیریش هااا مقداد: مسخره برو دوتا آب میوه بخر بیار دارم ضعف میکنم امیرمهدی: نچ نچ یکم به حودت زحمت بده مقداد: بگیر کارتو امیر مهدی: نمیخوام بابا خودم دارم پولاتو پس انداز کن آینده به دردت میخوره مقداد میخواست یه مشت بزنه بهم که جا خالی دادم و سریع صحنه رو ترک کردم کافی بود بقیه بچه ها بفهمن دیگه مقداد و راحت نمیزاشتن حالا خودمم در نظر داشتم یکم شیطنت کنم بلکه سر عقل بیاد و مثل بچه آدم بره به عماد قضیه رو بگه. . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ازبیمارستان خارج شدم و یه مغازه گیر آوردم؛ پنج تا کیک و آب میوه خریدم و برگشتم پیش مقداد امیر مهدی: بگیر اینو مال حاجیه بده بهش مقداد: پس مال من کو؟ امیر مهدی: اول برم مال خانوما رو بدم بیام بعدشم نوبت توعه مقداد: خب من گشنمه بده بعد برو بالا دیگه😐 امیر مهدی: اول خانوما بعد شما مقداد: میخوای بده من ببرم امیر مهدی: نه برادر من شما گشنته ضعف میکنی از حال میری بیچاره میشیم همینجا بمون شما😂 مقداد: زود بیااا خندیدم و رفتم نمازخونه خواهران؛ در زدم ظاهرا کسی اونجا نبود خانم مهدوی اومدن جلوی در امیر مهدی: بفرمایید رضوانه: چرا زحمت کشیدین ممنونم امیر مهدی: خواهش میکنم کیسه رو دادم و برگشتم پیش مقداد مقداد: خب مال من کو امیر مهدی: وایی یادم رفت کیسه رو کلا دادم دستشون حیف شد مقداد: امیر مهدی فقط از جلو چشمام پر بزن برو😐💔 امیرمهدی: خیلی خب بابا قهر نکن بیا اینم کیک و آب میوه تو مگه من مردم تو گشنه بمونی😂 مقداد؛ بده من پس تو چی😐 امیرمهدی: میل ندارم تو فعلا خودتو تقویت کن مقداد: خودت گفتیاا امیر مهدی: کوفت کن دیگه دوساعته کشتی منو هی میگی گشنمهه😐 ‹رضوانه› فاطمه بگیر فاطمه: چیه؟ رضوانه: گلاب و نبات خب کیک و آب میوه هست دیگه فاطمه: باش چرا ناراحتی میشه حالا کی داده عشقت؟😂 رضوانه: صبر کن ببینم عشقت چیه؟ فاطمه: آقا مقدادِ رضوی دیگه رضوانه: تو از کجا میشناسیش؟ فاطمه: امروز دیدمش؛ وقتی پیشت بود حسابی دست و پاش و گم کرده بود رضوانه: خب چه ربطی داره اصلا شاید عاشق تو شده فاطمه: خواهرمن بنده نامزد دارم رضوانه: خب حالا هرچی اون که نمیدونه فاطمه: آخرش که معلوم میشه... رضوانه: باشه بابا بیا بخور فاطمه: ممنون😂 نشستم کنار دیوار و گوشیمو برداشتم، عماد یه مداحی عربی برام پیدا کرده بود اونو باز کردم؛ "مجانینه مجانینه.... یلایم بالله خلفی" مال اربعین بود؛ آرامش داشت... چشمامو بستم و به سالی که منو عماد و آقای رضوی و برادرشون آقا سهیل و خواهرشون رقیه و آقای محمدی و خواهرشون و حاجی با پای پیاده رفته بودیم کربلا فکر کردم چه روزی بود؛ چند نفر از بچه های سایت هم بودن... جمعمون جمع بود یه سفر با فرمانده و بچه ها... فاطمه: رضوانه جان خوبی؟ رضوانه: آره...آره چیزی نیست تو حال و هوای خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد؛ مداحی رو قطع کردم و جواب دادم حاجی: خانم مهدوی عماد بهوش اومده رضوانه: جدی... اومدم اومدم😍 قطع کردم و با ذوق به فاطمه نگاه کردم رضوانه: پاشو بریم فاطمه: خداروشکر رضوانه خانم خیالت راحت شد؟ با فاطمه از نمازخونه اومدیم بیرون رفتیم پیش حاجی اینا حاجی بهم اشاره کردن و گفتن که برم تو اتاق منم از خدا خواسته رفتم تو مقداد: حاجی ما کی بریم ببینیمش؟ حاجی: خانم مهدوی خواهرشه تو چیکارش میشی؟😐 مقداد حواسش نبود میخواست بگه دامادش که زدم رو دستش و گرفت که نباید به همین زودی لو بده مقداد: هان... خ...خب منم برادرشم دیگه حاجی: آقا مقداد بیشتر حواستو جمع کن عماد میکشتت😂 مقداد: چیو حاجی مگه من چیکار کردم؟ حاجی: هیچی پسرم تو هیچکاری نکردی😂 حاجی خندید و ازمون فاصله گرفت امیر مهدی: ببین حاجی فهمید دیگه مقاومت فایده نداره شیرینیشو بده😂 مقداد: عه توهم ‹عماد› درد زیادی داشتم و نمیتونستم زیاد تکون بخورم؛ رضوانه با چشمای خیس تو قاب در ظاهر شد وقتی چشمش بهم افتاد جا خورد یکم نفس تنگی داشتم؛ سرفه کردم... رضوانه اومد پیشم نشست لبخند زدم و دستمو بردم سمتش، دستمو محکم گرفت و همینطور داشت گریه میکرد میخواستم حرف بزنم که سرفه های پی در پی اومد سراغم... رضوانه نگران نگاهم کرد... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad