eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت:اگه یه روزی خواستید عاشق بشید ، عاشق کسی بشید که بعد ِ خدا عاشق امام حسین (ع) باشه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [سی‌و‌یک] شماره ی زن داداش و گرفتم اونم خاموش بود ینی چی؟ زنگ زدم به خونشون گوشی رو پیغام گیر بود عصبانی شدم و قطع کردم کجا غیبشون زده این دوتا به مامان نگا کردم داشت آروم اشک میریخت رفتم پیشش و نشستم کنار پاش گوشه ی چادرشو گرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جان رقیه خوب میشه چادرشو بوسیدم؛ همینطور نشسته بودم که یه صدای آشنا منو به خودم آورد برگشتم دیدم دانیاله از جام بلند شدم و رفتم نزدیک تر مقداد: دانیال تو اینجا چیکار میکنی؟ دانیال: اینجا امن نیست مقداد: ینی چی؟ دانیال: مامان و بردار باید بریم مقداد: پس خواهرم؟ دانیال: اونش با من مقداد: خب بگو چیشده دانیال: کسایی که عماد و بستن به رگبار حالا دنبال شمان حال خواهرت و جواب ندادن برادر و زنداداشت هم مربوط میشه به این موضوع مقداد: یا خدا دانیال: سریع مادر و بردار بیاین دنبالم نگران خواهرت هم نباش چند تا پزشک و پرستار مطمئن بالا سرشن مقداد: باشه باشه میام دانیال: احتمالا خودشون میدونن عضو تیم نوپویی ولی اگه اتفاقی افتاد به هیچ وجه لو نده مقداد: باشه با مامان و دانیال از بیمارستان خارج شدیم از رقیه که مطمئن بودم ولی نگران داداش و زنداداش بودم ینی کجان الان؟ وای خدایا خودت کمک کن ازعماد تموم شدیم رسیدیم به اینا دانیال: مادر جان شما بفرمایید اونجا همکارامون هستن اونجا فعلا تا موقعی که وضعیت سفید بشه اونجا بمونین نگران مقداد هم نباشین مادر: پسرم پس دخترم چی؟ دانیال: نگران نباشین پزشک و پرستارای مطمئنی هستن بالا سرشون ان شاء الله هیچی نمیشه مادر: منو بی خبر نزار پسرم مقداد: برو مامان جان دانیال: مقداد داداشت کجاس؟ مقداد: نمیدونم که هرچی زنگ میزنم بر نمیداره دانیال: برو دعا کن اتفاقی نیوفته وگرنه کارمون سخت میشه مقداد: چی میگی دانیال اصلا تو از کجا میدونی؟ دانیال: همین بشر که بلا سر عماد آورده همراه با تیمش سوژه پرونده ماست؛ طبیعتا ماهم روش سوار بودیم از مکالمه هاش یه چیزایی رو فهمیدیم مقداد: ببینم ینی اینا بلا سر خواهرم آوردن؟ دانیال: چرا داری جنایی میکنی یه جوری سوال میپرسی انگار هیچی سرت نمیشه خودت که بهتر میدونی😐 مقداد: الان تکلیف چیه؟ دانیال: فعلا روشون سواریم تو برو تو ون مقداد: چرا برم تو ون مگه من نظامی نیستم میترسی بلا سرم بیاد😑 دانیال: برای اینکه این پرونده ربطی به یگان ویژه نداره منم مسولم مواظب باشم😐 مقداد: برو بابا اصلا برو یکم درباره ی نیرو های نوپو تحقیق کن میفهمی بهم بر میخوره هاا😐 دانیال: باشه شوخی کردم ولی وای به حالت بخوای خودتو بندازی جلو تیر ینی کشتمت ها مقداد: خیلی خب حالا بعدا بهش فکر میکنم دانیال: به فکر ما نیستی به فکر سلامتی خودت باش اومد تیر خوردی و ناقص العضو شدی هزار بار بد تر از مردنه که اون وقت دیگه نوپو بی نوپو😂 مقداد: عه زبونتو گاز بگیر من تا نمیرم از نوپو جدا نمیشم توهم به فکر پرونده باش دانیال: رفیق خودمی دیگه مقداد: نمکدون کارتو بکن دانیال سر شوخی با مقداد و باز کردم تا قضیه خواهر و برادرشو و زنداداشش رو فعلا جدی نگیره نگرانش بودم اگه میفهمید برادر و برادر خانومش رو گروگان گرفتن دیگه نمیتونست کارشو درست انجام بده با تایید اقا مرتضی تصمیم گرفتیم که فعلا نگیم . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [سی‌دو] حاجی: فعلا اونجا باشین مقداد نره اداره ممکنه تحت تعقیب باشه من با فرماندشون حرف میزنم تو هم حواست خیلی به اطراف باشه دانیال: چشم آقا خیالتون راحت حواسم جمعه با حاجی که قطع کردم مقداد گفت: چیشده؟ منم به ماشین هایی که تو خیابون بودن و از پشت نرده های بیمارستان دیده میشدن نگاه کردم و گفتم: هیچی دستور از بالا صادر شد که جنابعالی اداره و خونه نری ممکنه تحت تعقیب باشی مقداد: الله اکبر دانیال: بچه یکم حرف گوش کن مقداد: نه تو آدم بشو نیستی دانیال:... مقداد: اصلا ببین چه آدم مهمیم همه دنبالمن😂 دانیال: حالا سقف هم بالا سرمون نیست ولی ابرای تو آسمان دارن از خنده خورشید و گاز میزنن پاشو خودتو جمع کن تا ببینیم قراره چه گلی به سرمون بگیریم😐 مقداد: برو بابا گوشیمو برداشتم و به امیر مهدی زنگ زدم؛ امیرمهدی: جانم دانیال دانیال: مهدی پرهام و رها هنوز تحت تعقیب هستن؟ امیر مهدی: آره چطور؟ دانیال: خیلی خب اگه از حرفاشون چیزی در مورد مقداد و خانوادش فهمیدی حتما زنگ بزن بهم بگو خب؟ امیر مهدی: دانیال واسه مقداد و خانوادش اتفاقی افتاده؟ دانیال: مقداد و مادرش سالمن خواهرشم حالش بد شده بود آوردن بیمارستان امیر مهدی: ان شا ء الله اتفاقی نمیوفته تلفن و قطع کردم مقداد دانیال داشت با مهدی حرف میزد منم کمی فاصله گرفتم که گوشی عماد دوباره زنگ زد گوشی رو برداشتم تا ببینم کیه؛ ناشناس بود بر نداشتم و اونم در جا قطع شد با فاصله چند ثانیه بعد قطع شد یه پیامک اومد از یه شماره ناشناس دیگه بود... پیام خیلی مرموز بود جوری که نتونستم صب کنم و به خاطر پرونده ای که عماد هم توش نقش مهمی داشت بازش کردم یه فیلم با کپشن«عذر خواهم به خاطر این خشونت ولی به امید دیدار » ترس تمام وجودم رو فرا گرفت بدون معطلی فیلم و باز کردم... چیزایی رو که تو فیلم میدیدم نمیتونستم تحلیل کنم خشکم زده بود و چشمام فقط رو فیلم بود احساس میکردم هر لحظه ممکنه تعادلم رو از دست بدم... به خاطر شغل من، رقیه و داداشم و زن داداش تو این وضع بودن نه نهه دانیال با نگرانی اومد سمتم دانیال: مقداد چی شده؟ مقداد:... دانیال: مقداد با توعمم چرا حرف نمیزنیی؟ مقداد:... دانیال: گوشی و بده من ببینم در برابر دانیال مقاومتی نکردم و به راحتی گوشی رو از دستم گرفت دانیال با دیدن وضعیت مقداد مضطرب رفتم سمتش هرچی صداش میزدم جوابی نمیداد نگاهم رفت سمت گوشی که داشت یه فیلمی رو پخش میکرد گوشی رو از دست مقداد گرفتم و چیزایی رو که نباید مقداد میفهمید فهمید... گوشی رو برگردوندم تا قابشو ببینم؛ اینکه گوشی عماد بود... به مقداد نگا کردم اشک تو چشماش جمع شده بود ولی داشت مقاومت میکرد تا اشک نریزه... همینطور زل زده بود به روبه رو که یه لحظه افتاد زمین... مقداد تو شوک بود بازوش رو گرفتم و بلندش کردم نشست رو صندلی مقداد: چرا بهم نگفتی داداشم و زنش و گروگان گرفتن؟ دانیال: مقداد الان موقعیتش نبود به خدا میخواستم بهت بگم مقداد: خودت بودی چیکار میکردی؟ دانیال: مقداد تو اگه میفهمیدی با این حالت نه میتونستی خانوادت رو نجات بدی نه جلوی یه باند بزرگ خلافکاری رو بگیری نمیخواستم باعث ضعف روحیت بشه حتی حاجی هم گفت تو یه موقعیت مناسب بهت بگم مقداد: اون از عماد که بستنش به رگبار این از خانوادم آخرش قراره چی بشه؟ دانیال: آخرش قرار نیست اتفاقی بیوفته همه سالم و سلامت بر میگردن پیشمون مقداد: خب الان ما چیکار باید کنیم؟ دست دست کنیم تا جنازشون بیاد پیشمون؟💔 . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [سی‌و‌سه] دانیال: عه خدانکنه این چه حرفیه که میگی بچه های ما روشون سوارن هیچ اتفاقی نمیوفته ‹رضوانه› از وقتی شنیدم که آوین و دار دستش نتونستن عماد و بکشن و رفتن سراغ خونواده ی آقای رضوی داغونم... رقیه که حالش بده و داداشش و زن داداشش هم اسیر دست اون بی شرفا همه چی زیر سر پرهام و مامانشه... فقط یه چیزی که این وسط عجیبه رفتن شایان به مسجده. آخر فاز این پسره معلوم نیست پای کامپیوتر نشسته بودم که آقای فاتحی(میثم) اومدن سمتم میثم: خانم مهدوی اگه بشه این گزارش رو کامل کنین در رابطه با تعقیب رها مهدوی: بله تموم که شد میدم خدمتتون میثم: تشکر کاغذ گرفتم و شروع کردم به خوندن داشتم باهاش ور میرفتم که راحله خواهر آقای محمدی اومد پیشم رضوانه: به به راحله خانم نیستی کجاهارو داری سیر میکنی راحله: رضوانه شد من یه بار بیام پیشت با محبت ازم استقبال کنی😑 رضوانه: چطوری راحله جان خوبی عزیز دلم؟ راحله: در این حدم نه😂 رضوانه: بیکاری دیگه😐 راحله: رضوانه خانم... رضوانه: جانم بگو راحله: عزیز دلم رضوانه: من که میدونم باز کارت افتاده بگو جانم راحت باش😐😂 راحله: حالا که خودت فهمیدی بیا از اینا یه پرینت بگیر رضوانه: نه اینکه مسولیتت خیلی زیاده وقت نمیکنی واسه کارای پیش پا افتاده😑 راحله: حرف نزن بگیر دیگه راحله میخواست بره که صداش زدم رضوانه: راحلههه یه وق کم نباشههه؟ راحله: نه جانم شما همین بیست تارو بگیری کفایت میکنه رضوانه: برو محو شو فقط راحله: منتظر کاغذ هام رضوانه: برو خودم میارم برات از کاغذا پرینت گرفتم و گذاشتم گوشه میزم تا ببرم بدم بهش هنوزم ذهنم درگیر رقیه بود ینی چه بلایی سرش آوردن؟ هر اتفاقی ممکن بود در پی دستگیری آوین و دستش واسه بچه ها بیوفته... خدایا کمک کن آخر این پرونده به خوبی تموم شه؛ ولی هنوز اول راه بود... کار شروع نشده عماد دوتا تیر خورد؛ رقیه حالش بد شد؛ برادر و زن داداشش رو گروگان گرفتن این دفعه نوبت کیه خدا میدونه... از جام بلند شدم و پرینت هارو دادم به راحله خودمم رفتم اتاق استراحت... نشستم یه گوشه و سرمو گذاشتم رو کاشی های خنک؛ حس خوبی بهم میداد... کاش عماد زود تر مرخص میشد اینطوری بخشی از ذهنم آروم میگرفت همش نگران بودم تو بیمارستان هم برن سراغش اما خب حاجی هم یه چیزایی میدونست که چند نفر و گذاشته بود اونجا تا مواظب عماد باشن... داشتم با افکارم ور میرفتم که گوشیم زنگ خورد... "خانم سپهری فرمانده" رضوانه: سلام خانم سپهری جان خوبید خانم سپهری: سلام عزیزم خوبی؟ زنگ زدم حال آقا عماد و بپرسم بهتر شدن؟ رضوانه: الحمدالله خداروشکر بهتره خانم سپهری: خدارو صد هزار مرتبه شکر ان‌شاءالله بهتر هم میشن رضوانه: ببخشید دیگه منو فاطمه هم نتونستیم بمونیم کارا رو زمین موند خانم سپهری: نه عزیز دلم. اتفاقا غزاله جان و چند نفر دیگه اومدن خدا خیرشون بده حسابی کمک کردن رضوانه: خب خداروشکر خانم سپهری: برو عزیزم مزاحمت نشم رضوانه: مراحمید خوشحال شدم خانم سپهری: فعلا رضوانه: خداحافظ با خانم سپهری خداحافظی کردم. ستاره داشت ظرفارو میشست از جام بلند شدم و رفتم پیشش رضوانه: خسته نباشی جانم؛ کمک میخوای؟ ستاره: تشکر نه خیرم نمیبینی دارم خودم انجام میدم رضوانه: خیلی خب چرا میزنی گفتم اگه خسته شدی من انجامش بدم😐😂 ستاره: شما برو پتو ها و بالش هارو مرتب کن رضوانه: چشم چشم انقده غر نزن میخواستم یکی بزنم رو دست ستاره که یه لیوان آب خنک خالی کرد روم چند لحظه تو شوک موندم رضوانه: ستارههههه ستاره: برو برو بچه ی لوس😐 رضوانه: چرا خیس میکنی آخه😶 ستاره: خجالت بکش بچه رضوانه: باشه من بهت میگم! . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت . . [سی‌و‌چهار] امکان میرفت هرلحظه اتفاق غیره منتظره ای رخ بده؛هرلحظه امکان داشت دوباره بیان سر وقتِ رقیه و عماد! ممکن بود دوباره بخوان داداش سهیل و زن داداش رو تهدید به مرگ کنند تا از من اطلاعات بکشن بیرون. ذکرهارا پشت سرهم ردیف میکردم تا مامان بویی نبره از قضیه. در افکار خروشان و نابسامان خودم غرق بودم که با صدای قدم های بلند دانیال رشتع افکارم پاره شد ...مضطرب برگشتم سمتش دانیال: مقداد بهتره بری نماز خونه بیمارستان! مقداد: مشکل چیه؟ دانیال: جواب دادن به سوالات وقت تلف کردنِ برو تا نگفتم بیرون نمیای. مقداد: باشه با تماس امیر مِهدی متوجه شدم که میخواهند مقداد از سرراه بردارند حذفش کنند ولی چرا اینطوری! به همین زودی؟ قدم هایم را تند تر و بلند تراز قبل برمیداشتم وقتی رسیدم برای حفظ جون خودش گفتم که بره نماز خونه بیمارستان... امیر مهدی برایم عکسی که فرستاده بود صورت طرف به طور عجیبی برایم آشنا میزد تازه یادم آمد این همون کسی بودکه میخواست کار مقداد رو بسازه از شرش خلاص بشه. به بچه ها سپرده بودم حواسشان را خیلی جمع بکنند اگه فردی با این مشخصات دیدند حتما گزارش بدند و دنبالش باشند. اسمش یامی بود...ولی کجا به گوشم خورده بود هرچی به ذهنم فشار میاوردم یادم نمیومد. صدای قاسم بود که دورن گوش هایم زنگ خورد: دانیال ! پیداش کردم جلوی درب ورودی اورژانس وایستاده و مضطرب آشفته ست ! دربه‌در دنبال وقت مناسبه . کمی پیش هم یه ساک دستی کوچیک از یه شخص سیاه پوش موتور سیکلت سوار تحویل گرفت. احتمال داره داخلش اسلحه جاساز کرده باشه شایدم یه چیز عادیه غیر معمول! دانیال: خیلی خب میام خودم !به یکی بسپر بره نماز خونه مقداد اونجاس حواستون خیلی باشه؛ خانم محمودی هم تو بیمارستان هستند گفتن بیان مواظب خواهر مقداد باشن. مقداد: حله به طرف درب ورودی اورژانس دویدم چشم گردوندم تا قاسم پیدا کنم کنار یه درخت با تنه کلف وایستاده بود آرام برایش دست تکان دادم و نگاهم را گرفتم سمت درب ورودی که مردی هیکلی با یه کیف دستی سیاه دیدم. فاصلمو باهاش حفظ کردم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم. طولی نکشید بدون هیچ گیر و گوری از طرف حراست بیمارستان وارد اورژانس شد. بدون هیچ معطلی پشت سرش دویدم؛ قاسم هم دنبالم اومد... ولی چرا اورژانس؟ یه لحظه یادم افتاد که خواهر مقداد رو آوردند اورژانس... عملکردم سریع تر از قبل شد، با خانم محمودی تماس گرفتم دانیال: شخص هیکلی با یک ساک دستی سیاه وارد اورژانس شد احتمالا هدفش حذف خانم رضوی هسن حواستون باشه بهش خانم محمودی: دریافت شد تمام. یامی سرجایش ایستاد و مکث کوتاهی کرد داشت شماره اتاق هارو نگاه میکرد؛ دستی به ریشش کشید و نگاهی به ساکش انداخت با احتیاط بازویش را بالا کشید و دست دیگرش را گذاشت زیر ساک؛ خیلی رفتارای مشکوکی داشت. حالا رسیده بودیم به جلوی در اتاق خانم رضوی؛ خانم محمودی همانجا وایستاده بودند که یامی رفت جلو خواست در اتاق رو باز کنه که خانم محمودی مانع شدند خانم محمودی: کجا جناب! یامی: همراهشونم اگه بشه یه لحظه ببینمش خانم محمودی: خیر نمیشه لطفا عقب وایستین. به خانم محمودی نگا کردم و اشاره کردم که بزاره بره تو.. یامی: خانم لطفا چند دیقیقه طول نمیکشه خانم محمودی: فقط سریع یامی که وارد اتاق شد در همان حین یک پرستار هم وارد اتاق شد به خانم محمودی اشاره کردم که بره داخل رفتم داخل اتاق خانم محمودی: آقای پرستار کمکی نیازه؟ اگه دارویی نیازه بگین من میرم بخرم! پرستار: تشکر نه فعلا نیازی نمی‌بینم تازه گرفتن. یامی ساکش رو گذاشت روی صندلی برگشت سمتم یامی: ببخشید من از شهرستان اومدم میشه ساکم اینجا امانت باشه دست شما یک لحظه برم بیرون بگردم. خانم محمودی: بله بفرمایید. یامی از اتاق رفت بیرون. با خروج یامی بدون ساک از اتاق دیگر مطمئن شدم بمب گزاری شده؛ سریع به قاسم خبر دادم تا یامی رو تعقیب کنه خودم هم رفتم داخل اتاق اسلحم رو در آوردم یه نگا به حانم محمودی کردم و سریع رفتم سراغ ساک با احتیاط زیپش رو باز کردم درسته؛ بمب ساعتی بود... با اون اسلحه ای که دستم بود به پرستار که همکارمون بود گفتم: سریع بچه های چک خنثی رو خبر کنه . با شنیدن این حرف به رقیه نگا کردم... چهره مظلومش قلبم رو به درد آورد... اگه نمیفهمدیم چی؟ . . ان‌شاءالله‌ادامه‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌‌رب‌الشهادت . . [سی‌و‌پنج] ‹عج› عاشقانه‌از‌وطنشان‌دفاع‌میکنند‌‌و‌ نمیگذارند‌‌گرگ‌های‌بی‌صفت‌به‌ ناموسشان‌دست‌درازی‌کنند . . از اتاق آمدم بیرون بچه های چک خنثی داشتن میومدن تو چه زود رسیدن انگاری همونجا منتظر بودن ما بگیم بمب گزاری شده تا بیان داخل! قاسم منو فرستاده بود دنبال مقداد باید میرفتم نماز خونه تا حواسم بهش باشه... وایستادم جلوی درب نمازخونه. همان طور قدم زنان سالن نمازخانه را متر میکردم که درب نمازخونه باز شد و مقداد با چهره ی آشفته اومد بیرون. با دیدن من چشمانش دو برابر قبل باز شد زل زده بود بهم منم دیدم اوضاع آن چنان هم رو به راه نیست خنده ژکوندی زدم و گفتم: میثم: عه سلام خوبی ! مقداد: کارو زندگی نداری؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ میثم: داشتم رد میشدم گفتم یه علیکی هم بکنم. مقداد: همین قدر یهویی!😑 میثم: همین قدر یهویی داداش من. مقداد: شیرین شدی! میثم: بهترم میشم. شیرین خونست من فرهادشم😂 مقداد: حیف که موقعیتش نیست وگرنه یه بلایی سر خودم و خودت میاوردم. میثم: حرص نخور غر هم نزن مقداد: حرف زدن باهات اشتباه محضه من میرم. میثم: مگه با توعه! مقداد:چه مرگته میثم! تو پدرمی! محافظمی! کیه من میشی که داری واسم دستور صادر میکنی؟ میثم: من در حال حاضر همه کارم. مقداد: برو بابا! یکی میخواد تورو نگه داره . میثم: خب به من ربطی نداره دستور از بالاست. بحثمون با مقداد بالا گرفته بود و به زور جلو خودم رو گرفتم که یکی نزنم تو گوشش صدای قاسم تو گوشم پیچید: قاسم: میثممم یامی داره میاد اونجا. میثم: خب الان چیکار کنم؟ قاسم: وایستا اونجا شاید قسمت شد تو هم تیر خوردی. میثم: خب بزار بیاد یه درس حسابی بهش میدم قاسم: میشه قضیه رو جنایی نکنی کار دستمون میدیااا میثم: دیگه دیره الان رو به روم وایستاده . . صدام با قاسم قطع شد سرمو که بالا گرفتم دیدم یامی با چند قدم وایستاده جلوم. نگاهم برگشت سمت مقداد حالا از نمازخونه اومده بود بیرون یامی: هوییی با توام کدومتون مقداد رضوی هستین؟ قبل مقداد من پیش دستی کردم و گفتم: منم یامی: چرا دروغ میگیی میثم: خب تو پرسیدی مقداد کیه منم گفتم منم یامی: مقداد اونه... آروم زیر لبم گفتم خب مرض داری میپرسی چاقوشو در آورد و آروم رفت سمت مقداد منم چند قدم رفتم عقب و اسلحمو در آوردم میثم: بزار زمین یامی: منو با اسلحه پلاستیکی نترسون جوجه میثم: شرمنده ولی این خود اسلحه واقعیه یامی: برو بابا. ببین بچه من امروز این جوجه امنیتی رو میکشم هیچکدومتون هم هیچ غلطی نمیتونین بکنین. میثم: اول از رو جنازه من رد شو بعد یامی: هههه چه بهتر امروز دو نفر و میکشم پولمم دو برابر میشه! با این حرف یامی مقداد اومد جلو و زد زیر پاش تا بیوفته زمین بعدشم دستشو گرفت... یامی با یه فشار محکم دست مقداد و از رو خودش کند و برگشت سمت من... عصبانی نگام کرد اسلحه همینطور تو دستم بود... یامی انگار که حواسش پرت شده باشه درب چاقو رو محکم کشید بیرون و با بردن دستش به عقب؛ چاقو به دست مقداد برخورد کرد و مقداد یه آخیی از روی درد گفت و یامی دوید سمتم. اگه جا خالی نمیدادم مطمئنن چاقو الان وسط قلبم بود یامی عصبانی تر از قبل رو به روم ایستاد. نمیخواستم شلیک کنم؛ اسلحه رو انداختم اون طرف و نزدیک یامی شدم؛ با یه حرکت چاقو رو از دستش گرفتم و انداختم زمین. مقداد اومد کمکم و دستاشو از پشت گرفت. دستبند رو در آوردم و زدم به دستش یامی که دیگه هیچ کاری نمیتونست بکنه روی زانو افتاد زمین. مقداد رفت سمت اسلحه و برش داشت یامی بلند گفت: غلط کردم جان خودم غلط کردم» مقداد همینطور که زخمش رو گرفته بود اسلحه رو داد دستم مقداد: برو دعا کن اتفاقی واسه کسی نیوفتاد وگرنه بد میدیدی به قاسم زنگ زدم و اومدن یامی رو بردن جلوی در نمازخونه همینطور خلوت بود. مقداد به دیوار تکیه داد. دستشو محکم گرفته بود و چشماشو بست و نشست رو زمین. . . ان‌شاءالله‌ادامه‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
یه‌مملکتی‌بهش‌می‌گفت ! جبهه‌مقاومت‌چند‌کشور‌زیر‌دستش‌بود ولی‌در‌عمل، نه‌صرفاً‌با‌ژست‌و‌اَدا‌و‌قیافه‌و‌استوری‌و... یادمون‌داد‌ باشیم... ... 🖤 ۱.۲٠ به وقت شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی🖤 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊