♡کربلا با تربتش عمریست که دار الشفاست
مشهد اما نسخه اش با آب سقاخانه است♡
#شهادت_امام_رضا😢
#پروفایل✨
#بصیرت☘
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب مثه اینکه تاریخ انقضای فرچه توالت هم به پایان رسید و آمریکا دکمه مصی پولینژاد رو زد 😎
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🔴 حیف سگ که بخوان با این فاحشه وطن فروش طاق بزنن
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌. یه بچه بسیجی هیئتی پایه کار همیشه باید اگاه باشه
همیشه باید گوشش به فرمان اقاش باشه...
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
-حـٰاجۍدلمبَدجورهواتوڪرده؛
ڪاشمیشدبـٰامعجزها؎برگردۍ :(
-معجزها؎مثلِظهور
#حاج_قاسم
#بصیرت
1.20 به وقت عاشقی🖤🤍
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کس گفت رضا شاه روحت شاد سریع این کلیپ میثم تمّار رو براش بفرستید 😁😂
#پهلوی
#طنز
#برانداز
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل اغتشاش،
این فیلمو ببینید!
و ناراحت همکلاسی و دوستای ضدانقلابتون نباشید🙂
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
.
دو ساعته دارم به این سم میخندم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😝😝😝😝
👤 یاسر آقایی 🇮🇷
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادویکم
مریم خیلی جاخورد.
فاطمه بالبخند نگاهش کرد.کنار خیابان پارک کرد.تلفن همراهشو برداشت و گفت:
_من باید یه تماس بگیرم،برمیگردم.
پیاده شد.با مادرش تماس گرفت و گفت که یه کم دیرتر میرسه.
پویان گفت:
_خانم مروت،من بهتون حق میدم که اعتماد کردن به من براتون سخت باشه. ولی ازتون میخوام به من فرصت بدید تا بتونم خودمو بهتون ثابت کنم..من الان جواب مثبت نمیخوام.فقط ازتون میخوام اجازه بدید با خانواده تون صحبت کنم و زیر نظر خانواده با هم آشنا بشیم.
مریم با خودش گفت اینکه میخواد زیر نظر خانواده آشنا بشیم یعنی تصمیمش برای ازدواج جدیه و واقعا هم تغییر کرده ولی هنوزم نمیتونم گذشته شو نادیده بگیرم.
گفت:
_درموردش فکر میکنم.
پویان در همین حد هم راضی بود و تشکر کرد.مریم میخواست به فاطمه بگه بیاد ولی فاطمه نبود.دو دقیقه بعد با سه تا لیوان آبمیوه برگشت.ماشین روشن کرد و گفت:
_آقای سلطانی کجا تشریف میبرید؟
-من همینجا پیاده میشم،ممنون.
مریم اشاره کرد که بذار پیاده بشه.به مریم لبخند زد و به پویان گفت:
_جناب سلطانی،من تعارف نکردم،واقعا میرسوندمتون.ولی این دوست من مخالفه،شرمنده.
-خواهش میکنم،لطف کردید،خداحافظ.
-خدانگهدار.
با مریم هم خداحافظی کرد و پیاده شد. وقتی پویان یه کم دورتر رفت،مریم با اخم گفت:
_خیلی بدی فاطمه،به حسابت میرسم.
-حالا نظرت چیه؟
-دلم با گذشته ش صاف نمیشه.
-یعنی بهش گفتی نه؟
-نه.
-پس چی گفتی؟
-گفتم درموردش فکر میکنم.
فاطمه خندید و گفت:
_از دست تو..باشه تو درموردش فکر کن ولی من بهش میگم بره با حاج عمو صحبت کنه.
اون روزها حاج محمود،
درمورد افشین تحقیقات میکرد.اول به خونه پدر افشین رفت.نگهبان گفت چند ماهه که خارج هستن و چند ماه دیگه برمیگردن.از کار پدر افشین هم پرسید. هرچی از افشین و خانواده ش شنید، خوب نبود.چند روز بعد به خونه افشین رفت و با پدربزرگ صحبت کرد.
پدربزرگ گفت:
_از صبح زود میره سرکار،آخر شب میاد.اهل کاره و تنبل نیست.خیلی با ادبه.مهربان و با محبته.صبور و مسئوله.. یک ساعت قبل اذان صبح بیدار میشه و عبادت میکنه.هر روز نماز صبح میره مسجد.نمازهای دیگه هم اگه خونه باشه، حتما میره مسجد..یه قرآن داره همیشه همراهشه.گاهی ازش میخوام برام قرآن بخونه،خیلی قشنگ قرآن میخونه..گاهی برای خودش با گوشیش مداحی و روضه میذاره،نمیدونه که من متوجه میشم.. خیلی محجوب و چشم پاکه..ولی تنهاست.
به مسجد محل زندگی افشین هم رفت. همه ازش تعریف میکردن.
با آقای معتمد تماس گرفت و گفت:
_اگه اشکالی نداره،شاگردتو چند ساعتی بفرست بره،کارت دارم.
آقای معتمد قبول کرد و افشین رو برای حساب کتاب به انبار که چند تا خیابان فاصله داشت،فرستاد.
حاج محمود گفت:
_میدونی شاگردت از فاطمه خاستگاری کرده؟
آقای معتمد تعجب کرد.
-نه،نمیدونستم.
-حالا که میدونی دقیق تر بگو چه جور آدمیه.
-حاجی،فاطمه که مثل دختر خودمه... افشین الان نزدیک یک ساله که برای من کار میکنه.
-کی معرفیش کرد؟
-حاج آقا موسوی...حاج آقا خیلی ازش تعریف کرد.منم گفتم بیاد ببینم کی هست.راستش وقتی دیدمش،گفتم این پسر به درد این کار نمیخوره.
-چرا؟
-بخاطر قیافه ش.بیشتر مشتری های من، خانم ها هستن.شما هم خودت میدونی که زیبایی برای مرد دردسر سازه.
-پس چیشد قبول کردی؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادودوم
_پس چیشد قبول کردی؟
-بخاطر تعریف های حاج آقا..گفتم چند روز بمونه،اگه دیدم سر و گوشش میجنبه ردش میکنم بره.ولی حاجی،خدا وکیلی خیلی خوبه.حتی وقتی من نیستم هم حواسش هست.به هیچ زنی نگاه نمیکنه. بعضی ها بودن که سعی میکردن نظرشو جلب کنن ولی افشین اصلا و ابدا بهشون توجه نمیکنه...اخلاقش هم خیلی خوبه. پسر با ادب و مهربونیه..یه قرآن داره،تا فرصت پیدا میکنه،بازش میکنه و میخونه.وقتی مشتری نیست کتاب میخونه...از یه ربع قبل اذان چشمش همش به ساعته.الان دیگه مشتری هم داشته باشم،بهش میگم تو برو،من هستم. میره اون بالا،شده یه نمازشو میخونه و میاد...حلال و حروم هم سرش میشه. اوایل که اومد اینجا و حساب کتاب ها رو دید،گفت سود بعضی جنس هام زیاده و حلال نیست.از حاج آقا موسوی پرسیدم،گفت آره.منم سودشو کم کردم. ولی از وقتی اومده مغازه م و برام کار میکنه،برکت زندگی و مغازه م بیشتر شده...حاجی نمیدونم میدونی یا نه.وضع مالی باباش خیلی خوبه،از اون مایه دار هاست.
-پس چرا خودش اینجا شاگردی میکنه؟
-سه،چهار ماه بعد از اینکه اومد اینجا،یه خانمی با وضع آنچنانی و بد با ماشین مدل بالا اومد مغازه.داد و بیداد میکرد که چرا پسرش اینجا شاگردی میکنه. افشین با اینکه معلوم بود خیلی معذبه ولی سعی میکرد با احترام آرومش کنه. بالاخره سوار ماشینش کرد و از اینجا بردش.فردای اون روز افشین ازم عذرخواهی کرد.بهش گفتم به نظر وضع مالی خانواده ت که خوبه،خب چرا شاگردی میکنی؟!! گفت چون میخوام پول حلال دربیارم...خیلی وقتها هم روزه میگیره،نمیدونه که من میفهمم.
حاج محمود مطمئن شد،
که افشین واقعا توبه کرده ولی بازهم نمیخواست که دامادش باشه.نگران بود که فاطمه بعد از ازدواج نتونه بدی های افشین رو فراموش کنه و زندگیش خراب بشه.
دو ماه از صحبت های حاج آقا با حاج محمود گذشت.به اتاق فاطمه رفت و گفت:
_حاج توسلی برای پسرش از تو خاستگاری کرده.پسر خیلی خوبیه.چه روزی کارت سبکتره که بگم بیان؟
-بابا جون،منکه قبلا گفتم نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
با اخم گفت:
_فاطمه،اون پسره بازهم اومد سراغت؟
-نه،اصلا.
-به حاج توسلی میگم فردا شب با خانواده ش بیان.
-ولی بابا...
-ولی نداره.باهاشون آشنا میشی،اگه دلیلت قانع کننده بود قبول میکنم وگرنه باهاش ازدواج میکنی.
ناراحت از اتاق بیرون رفت.فاطمه از اینکه باعث ناراحتی پدرش شد،ناراحت شد.
روز بعد بیمارستان بود.
نوزادی دو روز بعد از تولد،مُرد.ناراحت بود،ناراحت تر شد.برای یکی از همکارهاش مشکلی پیش اومد و چند ساعت بیشتر هم جای اون بود.روز سختی بود.خیلی خسته شده بود.از بیمارستان بیرون نرفته بود که پویان صداش کرد.
-تازه شیفت تون تموم شده؟!!
-جای یکی از همکارهام بودم.
پویان مردد بود،حرفشو بگه.
-آقای سلطانی،چیزی شده؟
چند ثانیه سکوت کرد.
-درمورد.. افشین...خیلی رفته پیش پدرتون ولی بی فایده بوده. خانم نادری،....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad