eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
2.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 علت گرانی سکه ⚠️ اقدام عجیب دولت از زبان دکتر محمدصادق کوشکی @basirat_enghelabi110
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹💢 نماینده : کجا دشمن به ما گفته است که پراید بنجل ۸ میلیونی را ۱۳۰ میلیون به مردم بفروشیم و کک وجدان هیچ مسئولی نگزد! "سارا فلاحی" نماینده مردم ایلام در مجلس: 🔸 کجا دشمن خارجی گفته که را به سرمایه های مردم بدل کنیم! 🔸 امروز کاسه ای زیر نیم کاسه است که برخی خدمات این و را در پستوهای بی‌کفایتی خود به اسارت گرفته اند! 🔸 کجا دشمن خارجی به ما گفته است که شعبان بی مخ هایی را به جان این مملکت بیاندازیم که هر روز یک جدید علیه اقتصاد این مردم انجام دهند. ✌️درود بر همه ی شیرزنان سرزمین مان @basirat_enghelabi110
1.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ علت وضع کنونی و گرانی ها در این کلیپ مشخصه 🔹تاج زاده : من به جمهوری اسلامی و ولایت فقیه اعتقاد ندارم... ❌ وقتی اعتقاد نداری کاری میکنی که به سقوط نزدیک بشه... مثل حمایت از روحانی در انتخابات و دم نزدن از گندکاری هاش و انداختن تقصیرها به گردن رهبری مظلوم ⁉️سئوال: کدام حکومتی در دنیا سراغ دارید، اجازه بدهد اینچنین به ارکان حاکمیت و اصول اساسی و اقتدار اون توسط ملعونانی که چهل سال در دولت ها مسئول بودند(در شرایط بحرانی کنونی) بتازند و هتک حرمت کنند و آب از آب تکان نخورد. 🚨حالا وصیت الهی حاج قاسم بیش از پیش تداعی میشود: من حضرت آیت الله العظمی خامنه ای را خیلی مظلوم و تنها می بینم. او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضرات معظّم با بیانتان و دیدارهایتان و حمایت‌هایتان با ایشان می‌بایست جامعه را جهت دهید. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پنجاه و چهارم 🛏 زیر تازیانه‌های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفس‌هایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. 🏻صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمی‌دانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه‌های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: ☝🏻لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم می‌دونم لیاقت الهه این نیس... 🌋 و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمی‌شد که باز میان حرف مجید تازید: 👨🏻پس خودتم می‌دونی با خواهر من چی کار کردی! 🏻سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و می‌دانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله می‌کشد که دلم برای او هم می‌سوخت. 👁 مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: - آره، می‌دونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، می‌تونم سلامتی‌اش رو بهش برگردونم؟ می‌تونم زندگی‌اش رو براش درست کنم؟ می‌تونم خونواده‌اش رو بهش برگردونم؟ 👌🏻و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: 🏻می‌تونم حوریه رو برگردونم؟ 🏻و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه‌ای دیگر دراز کند: ⁉ الان نمی‌تونی، اون زمانی که می‌تونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی‌ات؟!!! می‌تونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی! 🏻می‌دیدم از شدت ضعف ساق پایش می‌لرزد و باز می‌خواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت می‌گرفت، سؤال کرد: 🏻واقعاً فکر می‌کنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم می‌شد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازه‌اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟ 👨🏻که عبدالله بلافاصله جواب داد: - واسه اینکه الهه هم از تو حمایت می‌کرد! 🏻و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: - الهه از من حمایت می‌کرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمی‌تونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت‌اید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟ 👌🏻و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: 🏻ولی من فکر نمی‌کنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی می‌زنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریست‌هایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق می‌کنه؟!!! شیعه رو همون اول می‌کُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن می‌زنن! 👨🏻 که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید: ⁉ تو داری بابای منو با تروریست‌ها یکی می‌کنی؟!!! 🏻و مجید بی‌درنگ دفاع کرد: ☝🏻نه! من بابا رو با تروریست‌ها یکی نمی‌کنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریست‌های تکفیری مو نمی‌زنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله می‌کرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا می‌خوردم، من و تو با هم می‌رفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت می‌خوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد! 👁 سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: 🏻من و الهه که داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه‌مون، زندگی‌مون، بچه‌مون... و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگی‌مان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. 👨🏻عبدالله هم می‌دانست پدر با هویت انسانی و اسلامی‌اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان می‌کرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحت‌تری داشتیم، اما من می‌دانستم این راه بن‌بست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و می‌خواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت. @basirat_enghelabi110
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پنجاه و پنجم 👨🏻عبدالله هم می‌دانست مجید بیراه نمی‌گوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی‌اش بر می‌آمد، پاسخ داد: - منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه می‌کنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن! 🚪 مجید با نگاه بی‌حالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: - اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین می‌کنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمی‌خوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی‌ات هم که شده بگی می‌خوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه! 👁 مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه می‌کرد و پلکی هم نمی‌زد که انگار دیگر نمی‌دانست در برابر اینهمه منفعت‌طلبی چه جوابی بدهد. 💍 من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه می‌خواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیک‌تر شود نه اینکه سفره دنیایش را چرب‌تر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمی‌خواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر می‌گرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بی‌گناهش تیز می‌کرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست‌بردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: 👨🏻مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بی‌حکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب می‌کنه! 🏻 و دیدم نه از جای بخیه‌های متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبان‌های عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت. 💓 دیگر دلم نمی‌خواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من می‌سوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی‌آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. 🏻دیگر جز نغمه نفس‌های نمناک مجید چیزی نمی‌شنیدم که عاشقانه صدایش کردم: - مجید... 👁 و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه‌تر از من، جواب داد: 🏻جانم؟ 🚪در تاریکی تنگ غروبِ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی‌آمد، نگاهش می‌درخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشک‌هایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم: 🏻مجید من از این زندگی راضی‌ام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضی‌ام! همین که تو کنارمی، من راضی‌ام! 🏻 و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبان‌های عبدالله سرریز شده بود، لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه‌ای زمزمه کرد: - می‌دونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگی‌ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی... 🏻در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمی‌دانستم به چه کلامی آرامَش کنم که بدن در هم شکسته‌اش را از روی صندلی بلند کرد. 🛏 بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه‌ای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. 🚪با قامتی خمیده و قدم‌هایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش می‌لنگید، به سمت در رفت. 🏻در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره‌های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: - الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر می‌گردم... و دیگر منتظر جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. 🏻در سکوت سالن مسافرخانه، صدای قدم‌های خسته‌اش را می‌شنیدم که به کُندی روی زمین راهرو کشیده می‌شد و دلِ مرا هم با خودش می‌بُرد تا در افق قلبم ناپدید شد. @basirat_enghelabi110
🔺برخی از روزنامه‌های در اقدامی هماهنگ اقدام به انتشار مقاله‌ای درخصوص رشد جمعیت اهل سنت ایران کرده و اذعان داشتند: «شیعیان دریافته‌اند که اگر اقدام به تولید نسل نکنند، تا ۳۰سال آینده جمعیت غالب ایران از اهل سنت است. آمارهای خوبی به‌دست ما رسیده و توقع داریم شیعیان به زودی سرنگون شده و ایران دوباره کشور اهل سنت شود.» پ.ن: ، دشمنان ما را برای رسیدن به اهداف استراتژیک تاریخی شان امیدوار کرده! @basirat_enghelabi110
یکی از فاحش ترین اسناد اختلاف طبقاتی مردم و مسئولین قبل از این گرانی های سرسام آور و در زمان رئیس جمهور سابق خانه رئیس جمهور در ولنجک ۴۵ میلیارد ارزش داشت الان ک... @basirat_enghelabi110
حرم آقامون امام رضا علیه السلامه...🍃🌷 @basirat_enghelabi110
⛔️مفتی دمشق کشته شد 🔹شیخ عدنان افیونی پس از انفجار خودرویی بمب گذاریی شده در شهر قدسیا در حومه دمشق زخمی شد اما بر اثر شدت جراحات وارده ساعتی بعد به دار فانی را وداع گفت #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110