بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت62 برام سوال بود که این آدم، تو ماموریت هاش چطور دووم میاره! از بس که بند من بو
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت63
دلم نمیومد گوشی رو قطع کنم.
گذاشتم خودش قطع کنه.!
انگار دستی از تو گوشی پلک هام و محکم چسبیده بود،
زل زده بودم به اسمش...
شب اولی که نبود، دلم میخواست باشه و خروپف کنه!
نمیذاشتم بخوابه، باید اول من خوابم میبرد بعد اون....
حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از ماموریت بر میگشت.
تا صبح مدام گوشی مو نگاه میکردم.
نکنه خاموش بشه یا احیاناََ تو خونه آپارتمانی در دسترس نباشم.
مرتب از این پهلو به اون پهلو میشدم.
صبح از دمشق زنگ زد!
کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرفا چیه.
خیلی تلگرافی حرف زد، آنتن نمیداد...
چند دفعه قطع و وصل شد.
بدیش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزنه.
بعضی وقتا باید چند بار تماس میگرفت تا بتونیم یه دل سیر حرف بزنیم.
بعد از بیست دقیقه قطع میشد!
دوباره زنگ میزد...!
روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمون طول بکشه.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱