eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇 👈‏در کلمات ‎ حسرتی است از آنچه در دوران پهلوی نبود و حالا هست و هر میهن پرستی به آن افتخار می‌کند؛ استقلال، عزت، خودکفایی، اقتدار، امنیت. فقط کسانی مثل او می‌فهمند که یک کشور به آمریکا نه بگوید و زیر بار شدیدترین تحریمها قدرتمند و سربلند باشد، یعنی چه. *alisadrinia* 🆔 @basirat_enghelabi110
مستند داستانی... #دمشق_شهر_عشق ❤️ #قسمت_سی_و_یکم و #قسمت_سی_و_دوم هرشب ساعت 22:30 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: @basirat_enghelabi110
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @basirat_enghelabi110
🌹‍ خوابی که سردار سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیدن : ✍هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.». بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @basirat_enghelabi110
4_5843429617548921114.mp3
14.02M
😔 عمر داره میشه تباه، خدایا ببخش خسته ام از بار گناه، خدایا ببخش 👈روضه😔 دامن کشان رفتی، دلم زیر رو شد چشم حرامی با حرم رو به رو شد 🆔 @basirat_enghelabi110
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️پناهیان: من متاسفم برای رییس جمهور! #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
عملیات از پشت خیمه واژگون ✍️با اعلام استعفای «موسوی لاری»، نائب رئیس «شورای عالی سیاست‌گذاری اصلاح‌طلبان»، رسما خیمه این شورا پایین کشیده شد. هر چند که «شورا»، همان سال 94 و 96 با اعلام حمایت از «ائتلاف پارلمانی امید» و «حسن روحانی» به پایان رسیده بود. اما این «ساختار شورا» نبود که به بن‌بست رسید، بلکه «مرام بی‌مرامی» میوه تلخ خود را در منزجر کردن مردم داد و اصلاح‌طلبان را از چشم مردمی که از پشت هم اندازی‌های آنها خسته شده بودند، انداخت. ♦️می‌شود همه تقصیر‌ها را گردن روحانی انداخت که حالا با وقاحت، او را «نامزد اجاره‌ای» می‌نامند، پس از آنکه دولت را «رحم اجاره‌ای» خواندند! یا می‌شود شورای نگهبان را مقصر جلوه داد و یا مردم را فاقد درک سیاسی خواند که رای ندادند! اما این ادعاها مسموع نیست. آنها سال 92 عارف (رئیس شورا) و سال 96 اسحاق جهانگیری را در میدان رقابت داشتند؛ همچنان که در مجلس دهم اکثریت شدند و در انتخابات اخیر، به جای یک لیست، چند لیست با حضور کسانی چون مجید انصاری، افشانی، مقیمی ‌و... ارائه کردند. 🔹افراطیون مدعی اصلاحات، با این حال شهامت نداشتند رسما به نام شورا از لیست حمایت کنند و حتی عارف (رئیس شورا و رئیس فراکسیون امید) حاضر نشد مجدداً نامزد انتخابات شود. او هم از نارضایتی و انزجار مردم خبر داشت و هم «بی‌مرامی» سران شورا را تجربه کرده بود که تقصیر همه بدعملی‌های خود را گردن او انداختند. ♦️کسی که راه را بیراهه رفته، لاجرم دنده عقب می‌گیرد تا به مسیر برگردد. اما گردانندگان طیف اصلاح‌طلب (ورشکستگان به تقصیر) همچنان در حال و هوای فرافکنی و متهم کردن دیگران به سر می‌برند. طنز سیاه آنان، عملیات روانی علیه مجلسی است که هنوز تشکیل نشده است! آنها پس از انتخابات، به جای اینکه از نمایندگان همسو بخواهند فرصت باقی‌مانده را به خدمت مردم بگذرانند، به ‌ترور شخصیت مجلس جدید همت گماشتند. 🔹یک روز قالیباف را می‌زنند، و روز دیگر جبهه پایداری را، روز سوم پای احمدی‌نژاد را وسط می‌کشند و پس زمینه همه تحلیل‌های قالبی خود، مثل «ایگل کارتون کارتون گالیور» (من میی‌دوونم درست نمیشه!) یکسره تکرار می‌کنند که مجلس جدید، هیچ کاری نمی‌کند و به درد مردم نخواهد خورد. ♦️در این میان، انتخاب رئیس مجلس، منحصرا در صلاحیت منتخبان جدید است و «ورشکسته‌ها» جوش زیادی می‌زنند. ضمن اینکه نیروهای انقلابی با وجود همه سنگ‌اندازی‌ها توانستند در انتخابات به همدلی برسند و از این پس هم می‌توانند درباره «تیم هیئت‌رئیسه» تفاهم کنند. 🔹مدعیان اصلاحات به‌جای اینکه حساب دولت و مجلس مستقر را پس بدهند، به دولت اسبق و مجلس آینده حمله می‌کنند. مردم اکنون با گرفتاری‌های بی‌سابقه‌ای که حاصل ائتلاف روحانی و خاتمی ‌است، دست به ‌گریبانند؛ اما باید از احمدی‌نژاد که هفت سال قبل دولت را تحویل داده، بترسند. ♦️مدعیان اصلاحات می‌گویند پنجاه نفر «احمدی‌نژادی»(!) به مجلس راه یافته‌اند و سپس مدعی می‌شوند که آنها می‌خواهند ریاست را دست بگیرند و مجلس را به قهقرا ببرند. به سایر منتخبان می‌گویند مراقب باشید و با آنها فاصله‌گذاری کنید! و به آنها می‌گویند با قالیبافی‌ها(!) کار نکنید و به پایداری‌ها می‌گویند شما با هیچ یک از این دو نمی‌توانید کار کنید! 🔹اولا اغلب مدیران دولت نهم و دهم - که شماری از آنها در مجلس جدید حضور دارند- مدیرانی خبره و خدمتگزار بوده، با حلقه انحرافی فاصله‌گذاری کرده و پای نظام ایستاده‌اند. اغلب پنجاه منتخب، در طیف نیروهای انقلابند نه حلقه کذایی که حتی با آقای احمدی‌نژاد روراست نبودند. ثانیا حتی اگر این پنجاه نفر یک کاسه تیم ویژه احمدی‌نژاد هم بودند که اغلب نیستند، چگونه می‌توانند در جمع مجلس 290 نفره، رئیس بگمارند؟! ♦️ائتلاف نیروهای انقلاب با عبرت‌آموزی از همه تجارب تلخ و شیرین گذشته، خوب می‌داند که همدلی و هم‌افزایی چه ظرفیت بزرگی برای خدمت فراهم می‌کند و افتادن در دام تمایز‌طلبی و تفرقه چگونه می‌تواند فرصت‌ها را مایه خسارت قرار دهد. آنها بدون آنکه نیاز باشد روزانه پاسخ افراطیون مدعی اصلاحات را بدهند، با تداوم مانور وحدت و همدلی و اولویت قائل شدن برای برنامه‌ریزی و خدمتگزاری، تفاوت دو مدل سیاست‌ورزی را به نمایش بگذارند. 🔹اما مدعیان اصلاح‌طلبی دو راه بیشتر ندارند؛ یا در انحرافات بزرگ خود تجدیدنظر می‌کنند و به سمت نظام و مردم بازمی‌گردند؛ یا اینکه مرتکب خیانت‌های جدید می‌شوند و تاوان می‌دهند. اولی مایه احیا و دومی ‌موجب نابودی است. 🖌 محمد ایمانی @basirat_enghelabi110
🎩🎩 سیاستی مشکوک!! 👌آیا می دانید که همزمان با قم در چند استان دیگر تست کرونای برخی افراد مثبت بود و بعضی ها هم چند ساعت زودتر مبتلا شده بودند و مشخص شده بود. ولی به ملاحظاتی ،اعلام نکردند اولین اعلامی از مبتلایان به کرونا به شهر مقدس قم نسبت دادع شد!! که این اعلام دروغ ، یک سیاستی کاملا مشکوک و با دست‌های پنهان و مافیای پلید سیاسی بود که همزمان در تمام دنیا و رسانه‌های غربی و بیگانه بر آن مانور گسترده‌ای به راه انداختند.. ✍حاجی گرینوف 🆔 @basirat_enghelabi110 ارتباط با خادم کانال @abooheydar110 ارتباط با خادم تبادل @yale_jamal کپی با ذکر 🌹صلوات🌹 مجاز است...
کرونایی که خوراک بعضی لاشخورها میشه!! و موجب عقده گشایی عده ای فرصت طلب میشه!! 🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️ اینستاگرام صفحه ساشا سبحانی را نیز مسدود کرد. با ریپورت خودجوش ملت این نخاله ساشا سبحانی هم ریپورت شد، ایشالا نفرای بعدی ندا یاسی، پویان مختاری و دنیا جهانبخت و مونتیگو و ... #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
💢توصیه ای به بانوان #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110