فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے•|🌺🎊|•
.
پیش از نجف و قدم بہ وادی غدیر
تعظیم بہ سوی سامرا باید ڪرد ...
#میلاد_امام_هادے_مبارڪ
.
═════°✦ ❃ ✦°═════
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
#رمان امشب
💠 قسمت :
⬅️صد و ششم
⬅️صد و هفتم
از مستند داستانی #جان_شیعه_اهل_سنت
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_ششم
پدر پیراهن مشکیاش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریههایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم.
همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختریام خزیده و از اینهمه بیکسیام ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم میآمدند و تنها محبوب دل و مونس مویههای غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!
نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوههایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجههایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چارهای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هفتم
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی میخوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!»
عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (علیهالسلام) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیهالسلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریههای پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 #میلاد_امام_هادی_مبارک| روایت زندگی راوی جامعه کبیره
🔻 درباره تاریخ تولد حضرت امام هادی علیه السلام بیشتر تاریخ نگاران، اتفاق نظر دارند که ایشان در سال ۲۱۲ هجری قمری به دنیا آمده است، اما درباره ماه و روز ولادت، با هم اختلاف دارند، برخی آن را در ۱۵ و ۲۷ ذی الحجه و برخی دیگر در سیزدهم و سوم رجب ذکر کرده اند.
🌴 محل تولد آن حضرت در «بصریا» ـ روستایی که امام موسی کاظم علیه السلام در نزدیکی مدینه به وجود آورده بود ـ است. هم چنین آن حضرت، نخستین فرزند امام جواد علیه السلام اسلام می باشند که از بانویی به نام «سَمانه» متولد شد. عمر شریف آن حضرت، ۴۱ سال و چند ماه بوده است.
🦋 امام دردوران امامت خود با ۵ خلیفه عباسی معاصربودند اولین آنها معتصم که برادر مأمون بود و ۷ سال آغازین دوران امامت امام هادی علیهالسلام با او هم عصر است. بعد ازمرگ معتصم فرزندش واثق به خلافت رسید که او هم درسال ۲۳۲ هجری ازدنیا رفت و امام هادی علیهالسلام ۵سال هم با او معاصر هستند.
🌴 اما بدترین دوران زندگی ورفتار با امام هادی علیه السلام به عصر متوکل برمیگردد که او برادر واثق وفرزند دیگر معتصم بود. معتصم و واثق همانند مأمون ازنظر فکری عقلگرا و پیرو فرقه معتزله اهل تسنن بودند ولی متوکل برخلاف آنها به جبریون متمایل بود و از اهل حدیث بشمار میآمد.
🦋 درعهد امام هادی علیهالسلام آن بزرگوار میتواند حقایقی پیرامون جایگاه بلند و عظیم ولایت اهل بیت علیهمالسلام بیان کند که پدران بزرگوارش به خاطر عدم تحقق شرایط لازم امکان بیان چنین معارفی را نداشتند؛ زیارت غدیریه امیرالمومنین علیهالسلام و زیارت پرمغز جامعه کبیره از یادگارهای امام هادی علیهالسلام است
🌴 روز سوم رجب سالروز شهادت جانگداز امام هادی است. آن حضرت درچنین روزی در سال ۲۵۴ هجری درسامرا به دست خلیفه جبار و جنایکار عباسی به نام معتزّ به شهادت رسید.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔰انسان ۲۵۰ ساله | امام هادی علیهالسلام و گسترش شبکههای شیعه در قم، ری و خراسان
💠حضرت آیتالله خامنهای: «در شهر سامرا عدهای از بزرگان شیعه جمع شدند و حضرت هادی علیه السلام توانست آنها را اداره کند و به وسیلهی آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام برساند. این شبکههای شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست را همین عده توانستند رواج بدهند و تعداد افراد مؤمن به این مکتب را زیادتر کنند.»
۱۳۸۳/۰۵/۳۰
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴اقدامات فلج کننده غرب علیه مقاومت ،
اول قلب مقاومت (ایران) را تحریم کردند و پس از آن در حال وارد کردن خسارت های شدید به شاخه های آن هستند
در لبنان ، تمام مقدمات فروپاشی اقتصادی فراهم است
بندر بزرگ لبنان که ورودی اقلام اساسی لبنان مثل خوراکی ، غلات و .... است از کار افتاده است و هیچ کارایی ندارد
بسیاری از ذخائر غلات و گندم لبنان نابود شده است
فرودگاه بیروت آسیب ها جدی دیده است
حجم خسارات به بندر بیروت و ساختمان ها و خانه های اطراف آن گسترده و میلیاردی گزارش می شود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴آخرین آمار رسمی از تلفات در انفجار بیروت
۸۳ نفر کشته شدند و بیش از چهار هزار و سیصد نفر نیز زخمی شده اند
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
#قبیله_تحریف!
⛔️مروری بر ده ویژگی مهم فکری و رفتاری جریان #تحریف
🔹از جمله نکات راهبردی و مهم در بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در روز عید قربان، توجه دادن به مسئله تحریف به عنوان یکی از ابزار موثر دشمنان نظام اسلامی بود که ایجاب میکند در شناخت ماهیت و مسلک طایفه تحریفگران غرب اندیش، بیشتر بیاندیشیم و سخن بگوئیم. از همین باب در این یادداشت، ده نکته به اختصار تقدیم میگردد:
1- کدخدا گرایی بجای خدا گرایی
مهترین ویژگی این قبیله، ارادت قلبی، رفتاری و فکری به غرب مخصوصا آمریکا و تبعیَّت محض از فرامین آنها است.
کدخدا برای آنها قبله آمال، بهشت برین و خنیاگر آرامش و کمال است!
از تقی زاده تا تاجزاده، از کسروی تا فیرحی، از میرزا ملکم خان تا جعفریان، از حاج سیاح تا حاج فرج دباغ،
از آقاخان محلاتی تا سروش محلاتی، از آخوندزاده تا آخوندی، از واعظ اصفهانی تا خطیب سرخه ای؛ همه و همه غرب را اوج تمدُّن بشری می دانند.
اینان اغلب حاضرند خدا را برای تقدیس کدخدا نقد کنند و برای ستایش مرام قبله آمال خود، دین و مذهب را سر بِبُرَند. پس عجیب نیست اگر در حفظ معشوق خود دشنه از نیام برآرند، غوغا کنند، فتنه ها کنند و حاضر شوند برای دستمالِ دشمن قیصریه وطن را به آتش بکشند!
2- مرغ همسایه غاز است!
یکی از ویژگی های رفتاری این جماعت از بزک کردن غرب و خصوصا آمریکاست.
اگر صدای اعتراضی از آنجا بلند شود آنرا نشانه دموکراسی می دانند و اگر در کشور ما کسی اعتراض کند، آنرا نتیجه ضعف ساختاری می دانند. کرونا برای ما نشانه ضعف است و برای آنها امری طبیعی!
نشان دادن قیام عظیم مردمی در کشور آمریکا، فرار کردن از مشکلات جاری کشور و تجمع عده معدود در کشور ما نشان از نارضایتی عمومی مردم!
3- اگر ما بودیم!
این جریان اگر بر عریکه قدرت تکیه نزده باشند. مخالفان خود را به ضعف مدیریتی و ساختاری محکوم می کنند و مدام می گویند: «مردم یادتان هست؟!»
4- تافته جدا بافته!
این جماعت هیچ گاه نخواسته اند زیر بار مسئولیت گفتار و افعال خود بروند. گویی سقف آسمان سوراخ شده و فقط این حضرات به زمین افتاده اند. همه را در مقابل خود کوچک می دانند و حاضر نیستند به کسی پاسخ گو باشند.
5- تناقض رفتاری و گفتاری
این جماعت به مراتب دچار تناقضات گفتاری و رفتاری می شوند. روزی مردم را از دلار 5000 تومانی می ترسانند و آنروز که با ضعف مدیریتی و فکری خود دلار به 25000 تومان می رسد ، دم فرو می بندند و مسئولیت بی عملی خود را به گردن این و آن میاندازند!
6- تشویق دشمن و تحقیر ملت
این کج اندیشان، به هر بهانه ای بدنبال تحقیر نظام و ملت عزیز هستند. هر امر غرور آفرین ملت را یا کوچک می شمارند یا نشانه عقب ماندگی! امَّا اگر خاری در غرب بشکفد، آنرا گلستان بهشتی ترسیم می کنند.
7- سلاح ترس و تحقیر
برای پیشبرد ، اهداف خود همیشه از سلاح #ترس و #تحقیر استفاده می کنند. سایه جنگی درست می کنند و ملَّت را از آن می ترسانند. اگر برای رای گرفتن از مردم، می ترسانند که اگر ما نباشیم، دلار به 5هزار تومان می رسد! و هر از چند گاهی عوامل غرور ملی را وارانه جلوه می دهند و تحقیر می کنند. اگر سابقه بسیار بزرگ در تمدن و علم داشته باشیم هیچ گاه به زبان نخواهند آورد. تاریخ را آنگونه تحریف می کنند که نتیجه اش حقارت و نتوانستن باشد. این جماعت اصرار دارند که ما نمی توانیم و نخواهیم توانست و #غرب_وحشی، توانسته و تا ابد خواهد توانست!
8- خود را طرفدار ملَّت نشان می دهند
از حرف هایشان متعجب می شوی که چقدر طرفدار مردم اند امَّا به هنگام سیل و زلزله و یا آنجا که به کمک شان نیاز باشد، به گوشه ای میخزند، و حتی در صفجات مجازی شان هم پیدایشان نمیکنی!
مردم و مردم گرایی برای آنها ابزار رسیدن و ماندن در قدرت است.مردم تا آنجا برای آنها محترمند که مخالفشان نباشند.
9- گزینشی عمل کردن
این جماعت به شدت علاقه به قبیله گرایی و گزینشی عمل کردن دارند.خوبی و بدی و عدل و ظلم از نگاه اینان مفاهیم قراردادی است که باید مطابق میل حضرات تعریف شود. قانون و خواست مردم تا آنجا محترم است که مطابق میل آنها باشد. والا آتش #فتنه برپا می کنند.
خمینی کبیر و اصول و آرمان های انقلاب هم تا جایی که مضر به منافع شان نیست، ارزشمند است و الا از #تحریف و روایتهای مخدوش ابایی ندارند!
10- قبیله همیشه طلبکار
از همه طلبکارند و خود را بدهکار هیچ چیز نمی دانند. اگر جوانی از جان خود بگذرد تا حضرات به آرامش برسند، اگر نظامی هست که امنیت و آزادی برایشان فراهم آورده، برایشان مهم نیست و اصلا به آن فکر نخواهند کرد. این قبیله از مردم و نظام که هیچ، از مقدسات و دین هم طلبکارند!
آنقدر تکبر دارند که بجای سرافکندگی و پاسخگویی در مقابل ...یت ها و کارنامه خود،طلبکارند!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍شمار جانباختگان انفجارهای بیروت به بیش از ۱۰۰ تن رسید و ۵۰۰۰ نفر زخمی شدند.
#من_قلبي_سلام_لبيروت
#لبنان_تسلیت
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 #لبنان | پرواز کرکسهای سعودی در آسمان غم زده بیروت‼️
🔻 انفجاربعد از ظهر روز سه شنبه در بیروت پایتخت لبنان که بنا به اعلام مقامات رسمی این کشور ناشی از انفجار اولیه انبار مواد محترقه آتش بازی و سرایت آن به یک انبار محل نگهداری ماده منفجره نیترات آمونیوم بوده است، موجب شکل گیری فاجعه ای بهت آور و بسیار تاسف بار در این کشور شد.
🔹موضوع قابل توجه در این رخداد تلخ موضع گیری حیرت آور شبکه تلویزیونی العربیه وابسته به عربستان سعودی است که با انتشار اخبار کذب در خصوص این حادثه اعلام نمود که انفجار انبارهای مهمات حزب الله عامل بروز این رخداد بوده است.
🔹بدون شک انتشار اخبار جعلی از این دست که با مواضع رسمی اعلام شده از سوی دولت لبنان نیز مغایرت دارد ضمن آن که رفتاری منزجر کننده و مصداق لاشخوری سیاسی است،هدفی بغیر از ایجاد انشقاق در انسجام مردم لبنان را دنبال نمی کند.
🔹رفتار تاسف آور عربستان سعودی به عنوان یک کشور عربی مدعی رهبری در جهان اسلام در این حادثه تلخ نشان داد که حکام این کشور حتی از فرصتی که حزن و اندوه ودرد مردم لبنان برای این رژیم فراهم کرده نیز برای تسویه حساب با جبهه سرافراز مقاومت نمی گذرند.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 #لبنان | اهمیت اقتصادی بندر بیروت
🔻 بندر بیروت روزانه با ۳۰۰ بندرگاه جهانی در تعامل بود و سالانه پذیرای حدود سه هزار کشتی بوده که عمده صادرات و واردات لبنان از آن صورت میگرفت.
🔹بیشتر کالاها و مواد وارداتی از جمله غذا، مواد اولیه، دارو و ابزارهای برقی از طریق این بندر وارد لبنان میشد.
🔹این بندر، بخش اصلی توانمندی لبنان در ذخیرهسازی است؛ زیرا انبارهای بزرگی در آن وجود دارد که کالاهای مختلفی در آن ذخیره میشود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
002.mp3
4.06M
🌺 شده ام بر آن که پری زنم
🕊به هوات یا علی النقی
🎤 با صداي سید مهدی میرداماد👆
#السلام علیک یا علی_النقی علیه السلام
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🍃🌺 به بهانه ولادت #امام_هادی_علیه_السلام
✍️ در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی از یکی از شهرهای دور به امام علیه السلام نامهای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟
✍️حضرت در جواب ایشان نوشتند:
⚜ «ان کان لک حاجة فحرک شفتیک، فان الجواب یأتیک»
⚜ اگر حاجتی داشتی، لبهایت را حرکت بده، حتما جواب به سوی تو می آید.
📚منبع: بحارالانوار/ ج۵۳/ ص۳۰۶
💎 «اللهم عجل لولیک الفرج»
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴روحانی: اگر رهبر انقلاب موافقت کنند هفته آینده گشایش اقتصادی خواهیم داشت!
وظیفه شما ایجاد گشایش اقتصادی در چارچوب نظام است که موافقت نمیخواهد!
حالا این چه گشایشی است که لنگ موافقت است؟!
باز چه خوابی دیدهاید که برای تعبیرش نیازمند فشار به رهبری با گروگان گرفتن معیشت شدهاید؟!
➕طبق معمول شاهد خیز دولت برای برداشت از صندوق توسعه ملی هستیم، موضوع موافقت رهبری برای برداشت از این صندوق را در تریبون عمومی با عنوان گشایش اقتصادی برای مردم مطرح میکنند تا از این طریق اگر موافقت نشد، جریان رسانهای اهل تحریفِ حامی دولت بلافاصله رهبری را مقصر نشان دهد!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هشتم
و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینهام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریههای تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بیپروا جیغ میکشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیهالسلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه میزدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...»
از شدت ضجههایی که از تهِ دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار میکرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پلهها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: «الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمههای عاشقانه و غریبانهاش برایم گنگتر میشد.
چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامِ حجت میکرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پلهها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_نهم
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند.
چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 افشاگری رئیس کمیسیون اصل ۹۰ مجلس از خیانتهای مکرر مدیران غربزده: کشور را با لجبازی مدیریت میکنند!
🔸 «نصرالله پژمانفر»: دارند کشور را جوری اداره میکنند که به مردم بفهمانند، تنها راه کنترل و بهبود وضعیت اقتصادی، مذاکره است. دلیل گرانیهای اخیر فقط سوء مدیریت است. در حالیکه سالها در تولید گندم خودکفا بودیم؛ چرا پارسال ۳ میلیون گندم وارد کشور کردیم، معنیاش چیست؟! امسال وضع واردات گندم بدتر است!
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🌹پیام رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر بیروت
🔹در فاجعه دردناک انفجار بندر بیروت که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم.
🔹صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات لبنان خواهد بود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🌹سرلشکر سلامی: ملت لبنان را در شرایط سخت هرگز تنها نمیگذاریم
فرمانده کل سپاه:
🔹ملت لبنان ستارههای بزرگ مقاومت در دنیای اسلام هستند و همیشه با صبر و استقامت با این حوادث برخورد کردهاند.
🔹اعلام میکنیم که تمام ظرفیتهای ما برای امداد و کمک به ملت لبنان بسیج شده است.
🔹ملت لبنان را در شرایط سخت هرگز تنها نمیگذاریم و تا انتها در کنارشان هستیم.
🔹تاریخ در مورد صبر ملت لبنان قضاوت میکند.
🔹«جریان مقاومت» نشاندهنده ظرفیت ملت ایران برای استقامت و پایداری و ادامه حیات سرافزارانه است؛ بنابراین انتقال آن به نسلهای دیگر موضوع مهمی است.
🔹ساختن یک حقیقت جاری از یک مقاومت مثالزدنی و نمادین برای ملتها، سرمایهای بزرگ است.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📌 حجت الاسلام والمسلمین #طائب:
گوشت برخی از #مسؤولان زیر دندان #غرب گیر کرده است
💠رییس قرارگاه عمار:
برخی افراد تعهداتی به غرب داده اند و در حقیقت، گوشتشان زیر دندان آنها گیر کرده است، یعنی منافع شخصی را مد نظر دارند و به منافع ملی فکر نمی کنند.
🔹اگر قرار باشد که بر توان داخلی تکیه کنیم، این گروه احساس می کنند که منافعشان از دست رفته است.
🔸با نگاهی به عقبه این گونه افراد، می توان به این مسأله دست یافت که دارای تابعیت های دوگانه بوده و یا فرزندانشان در غرب مشغول به تجارت هستند، این ها منافعشان در غرب است.
🔹برخی دیگر، کسانی هستند که هوش سیاسی شان بسیار پایین است و نمی توانند مصالح کشور را به درستی درک کنند، یعنی درک آنها قابل ارتقا نیست.
🔸دنیا به این نتیجه رسیده که دوران کدخدایی و کدخدامنشی تمام شده است.
🔺 متن کامل 👇
🌐 rasanews.ir/002lZC
#تحریف
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️مکرون: "خودم مسئولیت تغییرات سیاسی در لبنان را به عهده میگیرم!"
هدف، خلع سلاح حزب الله هست!
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
⛔️پامپئو» خبر استعفای «برایان هوک» را تأیید کرد
🔹وزیر امور خارجه آمریکا خبر رسانههای آمریکایی مبنی بر اینکه مسئول گروه ویژه اقدام علیه ایران در این وزارتخانه امروز از سمت خود کنارهگیری میکند را تأیید کرد.
روزنامه نیویورکتایمز نوشته «الیوت آبرامز»، نماینده فعلی دولت آمریکا در امور ونزوئلا جایگزین «برایان هوک» خواهد شد.
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_دهم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینهام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینهام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفتهاش به پای صورت افسردهام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «سلام الهه جان!» از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگیام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشهای را پشت سرم بر هم کوبیدم.
طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجرهها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود.
لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانهاش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیوارههایش از طوفان خشم و نفرت همچنان میلرزید.
گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم...» و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریههاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...» و لابد گریههای بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: «الهه جان! صدامو میشنوی؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_یازدهم
و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: «الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...» و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: «الهه! الهه جان!»
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد: «الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...» و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: «مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟» و همین جواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: «باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!» و میان گریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بیمادریام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غمهایم بود و صبورانه به پای دردِ دلهایم مینشست.
ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنیاش نبود.
غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد.
با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید: «مجید اینجا بود؟» سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: «نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: «باهاش حرف زدی؟» سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: «اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: «خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!» که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110