مسئول کمپ ادامه داد: اگر به فکر آینده بهتر هستید پیشنهاد میدم با اِن جی اُ ها و یا کارشناسانی که به اینجا میان همکاری کنید. مخصوصا کارشناسان اروپایی که بعضیاشون از شرکت های معتبری هستند و میتونند شما را بعدا دعوت به کار کنند. و یا اگر دوره آموزش زبان و یا پول آفرینی گذاشتند شرکت کنید. فقط فکر خوردن و خوابیدن و زدن جیب این و اون نباشید.
محمد به بچه ها گفت: میخوام بیشتر درباره این بابایی بدونم که میگی دکه دار هست و پایه ثابت قرار مرارهای اینطوریه. شاید رابط باشه. میخوام بدونم چه کاره است. نکته دیگه ای هم هست؟
سعید گفت: چون کم کم داره مغرب میشه و وقت شام هست و بعضی دوستان هم بیرون بودند و فرصت خوردن ناهار نداشتند جهت آزار دوستان باید عرض کنم که فاکتور همه دیدارهایی که این یارو دکه داره با اون دو سه نفر ایرانی و افراد دیگه که دعوت میکردند اونجا و بهشون شام و ناهار میدن، یکی هست و منوی همشون بره کباب اعلی اوتانتیک می باشد.
وسط لبخند و نگاه های همکاران، محمد پرسید: ینی غذاشون در همه دیدارها تکراریه؟ مثلا این بابا رو دل نمیکنه هفته ای دو سه بار بره کباب کوفت میکنه؟
سعید گفت: بره کباب در همه فاکتورها ثابت هست وگرنه چیزای دیگه هم سفارش میدن. جسارتا قربان مثل اداره ما که نیستند...
اینو که گفت، خودش و بقیه زدند زیر خنده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
همون شب، در اتوتانتیک، عین سناریوی قبلی درحال تکرار شدن بود. آذر با یه نفر دیگه که جای قبلی آبتین نشسته بود، یه طرف میز نشسته بودند و یه نفر دیگه هم در حالی که داشت گریه میکرد، اون طرف میز بود. دقیقا جای قبلی بابک.
نفری که کنار آذر بود با لحن خیلی دلسوزانه و مهربانانه به اون جوون دلداری میداد و گفت: الان شام میارن و یه بره کباب مشتی میزنی تو رگ و حالت بهتر میشه. منم روزهای سختی مثل تو داشتم و سپری کردم. خدا خیلی دوستت داشته که آذر را انداخته سرِ راهت و پیدات کرده. برای اینکه یه کم استرست کمتر بشه و روحیه بگیری، این گوشی منو بگیر و به هر کی دوست داری زنگ بزن. اصلا نگران هزینه تماس و خرج و زمانش نباش. تا ما میریم دستامون برای شام میشوریم و برمیگردیم با دوست یا خانوادت یا حالا هر کی دوستش داری و برات مهمه حرف بزن و بگو جات خوبه. بگو دوستش داری و خیال خودت و اونو راحت کن. بذار شب خوبی هم برای تو باشه و هم برای اون. بگیر دوست من! بگیر هم وطن!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
هوا تاریک شده بود اما هنوز وراجی های مسئول کمپ تموم نشده بود. بابک که ردیف آخرایستاده بود و همه را میدید، به اطرافش نگاهی کرد. دید وسط جمعیت پناهجوها زنان و دختران تنها و یا دو نفر دو نفر کم نیستند. دختران و زنانی که بعضا توجه ماموران جوان و پرسنل کمپ را ناخودآگاه به خودشون جلب کردند. بابک دید که دو نفر از ماموران که هیکلی و زمخت بودند، به دو تا دختری که آخرای جمعیت ایستاده بودند و یه نفرشون داشت میلرزید، نگاه میکردند و میخندیدند.
ثانیه ای نگذشت که یکی از اون مامورها برای اینکه توجه اون دو تا دختر را به خودش جلب کنه، چراغ قوه لیذری کوچیکی از جیبش درآورد و آروم، جوری که تابلو نباشه، نورش را انداخت جلوی پای دخترا. اون دو تا دختر، برگشتند و به اون دو نفر نگاه کردند. اون دو تا مامورِ حرومی یه لبخند و چشمک به اون دو تا دختر بی پناه زدند. اون دختری که مریض بود، سرشو برگردوند و بی توجهی کرد. اما اون یکی دختر، که جوون تر و نادون تر از اون یکی بود، وقتی دوستش حواسش نبود، دو سه بار دیگه برگشت و به اون دو تا مامور نگاه کرد.
تا اینکه چند لحظه بعد، حال اون دختری که داشت میلرزید بد شد و به زمین افتاد. اون دو تا مامور فورا به طرف دخترا دویدند و قبل از اینکه بخواد حواس کسی به اونا جلب بشه، خودشونو به دخترا رسوندند و به بقیه هم اشاره کردند که کسی نیاد. همون حروم لقمه ای که نور چراغ قوه می انداخت، معطل نکرد و دختره رو بغل کرد و بلند شد و مثل گرگی که طعمه اش رو به دندون کشیده باشه، با خودش برد. اون یکی مامور هم دختر دومی رو که نگران دوستش بود دنبال سر خودش راهنمایی کرد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت نهم»»
کمپ-دفتر پذیرش
زن و شوهری جوان به نام های شاپور و آرزو در حال صحبت کردن و چانه زدن با مسئول پذیرش کمپ بودند. شاپور وسط حرفاش با عصبانیت پرسید: چرا نه؟ اگر قرار باشه همه کنار هم باشن و تخت ما و بقیه به هم چسبیده باشه، شما جون و آبروی مردمو تضمین میکنی؟
مسئول پذیرش: نه من و نه هیچ کسی هیچ چیزو اینجا تصمین نمیکنه. مثل اینکه حواست نیست اومدی کجا! مگه اینجا هتل المپیک آنکاراست که ...
شاپور حرفشو قطع کرد و گفت: حداقل یه کاری کن که جای ما یه کنج دنج باشه یا مثلا اتاق شلوغ و پر از مرد و اینا نباشه.
مسئول پذیرش گفت: سن و سال من به اندازه پدرت هست. از چیزی که میگم ناراحت نشو ... اما اینجا برای دو تا دونه ساندویچ آدم میکشن چه برسه به .... (نگاهی به آرزو کرد که یه گوشه ایستاده و سرشو انداخته پایین) چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله!
شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن!
مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم.
مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد.
مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد!
نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت.
مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟
مادر دختر گفت: اسم خودم؟
مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت.
مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه.
مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟
مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد.
هاکان پرسید: راحتی؟
بابک جواب داد: اصلا!
هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره.
بابک: باید چیکار کنم؟
هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی.
بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین.
هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی.
بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟
هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن.
در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن.
شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور.
از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد.
شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند.
آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم.
شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟
آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم.
شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟
آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟
شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس.
آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد.
دو روز گذشت. وقت ناهار بود که از بلندگوی کمپ اعلام کردند که: وقت نهاره. اگه مثل دیروز صف را رعایت نکنین و یا دعواتون بشه، از همینم خبری نیست. برای بار آخر میگم: اگه دعوا بشه و یا صف به هم بریزه، تا شب چیزی به کسی نمیدیم.
کم کم همه آماده شدند بروند بیرون و در صف غذا بایستند. بابک بیدار شد و یه نگا به گوشیش انداخت و آماده شد که بره تو صف. شاپور و آرزو هم رفتند تو صف.
حدود 400 نفر تو صف در دو ردیف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. اینقدر صف بلند و شلوغی بود و صداها در سالن میپیچید که حوصله و اعصاب برای کسی نمیگذاشت.
زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و ... قاطی هم ایستاده بودند و منتظر بودند که پنجره های تحویل غذا باز بشه و به اندازه یه کف دست نون و یه کاسه کوچیک آب خورشت بگیرن و بروند.
نگاه همه به پنجره ها بود که باز نمیشد. اون سالن پنجره به طرف هوای آزاد هم نداشت که هوا عوض بشه و بشه راحت نفس کشید. همه سفت و بی فاصله چسبیده به هم تا یه وقت کسی جاشونو نگیره و از بقیه عقب نمانند.
هر کسی زیر لب با خودش یه چیزی میگفت.
یه نفر میگفت: باز کن مادر لامصب!
یه نفر دیگه: خفت از این بالاتر. باز کن دیگه.
یه نفر دیگه: معلوم نیست دارن چه گهی میخورن که باز نمیکنن.
یکی دیگه: خب اگه غذا آماده نبود پس چرا گفتن بیایید تو صف؟ ینی چی؟
در همین اوضاع و احوال، یکی دو نفر خانم حالشون بد شد و افتادند رو زمین. چون فشار صف زیاد بود و با موج جمعیت، آدما جابجا میشدند، ده دوازده نفر افتادن روی اون دو تا خانم بیچاره. اونا که زیر دست و پا گیر کرده بودند، شروع به جیغ و فریاد کردند اما اینقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید.
سه چهار نفر از مسئولان کمپ دراتاق کنترل، اطراف یک مانیتور ایستاده بودند و به مردمی که روی هم افتادند نگا میکردند و با صدای بلند میخندیدند.
یکی از افسرا گفت: نگا کن. این پیرزنه داره خفه میشه!
اینو گفت و با دوستاش خندیدند.
یکی دیگه از افسرا گفت: له شد. دیگه با جارو هم نمیشه جمعش کرد.
تا اینو گفت، صدای قهقهه شون بیشتر شد.
یکی دیگشون گفت: نگا... نگا ... این پسره چه آدم عوضی هست. خودشو انداخته رو این دختره و بلند نمیشه. مثلا زیر دست و پا گیر کرده.
با گفتن و شنفتن این جمله، همشون مثل خر قهقهه زدند.
کسی که تو دوربین میدیدند داره له میشه فهمیه بود. فهیمه که زیر دست و پای اون پسر فرصت طلب و آشغال دست و پا میزد و داشت خفه میشد، بخاطر مشکل گویایی که داشت نمیتونست مادرشو صدا بزنه. پسره هم که فهمیده بود فهیمه لال هست، خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه و تلاش میکرد همه چیزو عادی جلوه بده که مثلا زیر دست و پای بقیه است و نمیتونه بزنه به چاک. اما به خاطر اینکه خیالش راحتتر باشه، دستشو گذاشت رو دهان دختره تا فهیمه حتی نتونه صدا بدهو دستش رو دهان دختر زبان بسته بود و محکم فشار داد.
صدای مادر فهیمه در فضا گم شده بود و دنبال دخترش میگشت و مرتب داد میزد «فهیمه ... فهیمه» ولی پیداش نمیکرد. اما چشم دخترک معصوم، مادرش را میدید ولی نمیتونست به مادرش بفهمونه که اونجاست و داره زیر دست و پا خفه میشد.
درهمین اوضاع وحشتناک، افسر شماره یکی از افسرا که درحال کشیدن سیگار با پک بلند و عمیق بود گفت: وقتشه!
تا اینو گفت، افسر شماره یک در بیسیم گفت: شروع کنین!
ناگهان صدای سوت بلند اومد و درب کنار دو تا پنجره باز شد و 10 نفر با لباس پلیس ترکیه و با باتوم وارد شدند. جمعیتی که بهم ریخته بود، با دیدن این ده نفر، بیشتر بهم ریختند. اون ده نفر شروع کردند با باتوم، محکم به مرد و زن و پیر و جوان میزدند و همه را مثلا در یک صف مرتب میکردند.
اینقدر بی رحمانه و از چپ و راست به مردم کتک زدند که دو ردیف از آدمای خونی و کج و کوله با فاصله یک متر از هم ایستاده بودند و صف، تا دویست متر خارج از سالن کشیده شده بود.
وقتی کار اون ده نفر تمام شد و همه در صف ایستادند و کسی جرات جیک زدن نداشت، بابک که نفر ششم یا هفتم ایستاده بود و گوشه پیشونیش هم خونی بود، یه نگاه به پشت سرش و اطرافش انداخت ببینه چه خبره؟ که با صحنه وحشتناکی مواجه شد!
دید جنازه هفت هشت نفر رو زمین افتاده. ده دوازده نفر هم مجروح و بی حال، نای حرکت و تکون خوردن نداشتند و خارج از صف افتاده بودند رو زمین.
اما در بین همه اونا ...
جنازه فهیمه ...
خیلی مظلومانه ...
با چهره ای که کبود شده بود و مشخص بود ناشی از خفگی هست، به چشم میخورد.
مادره که یه گوشه افتاده بود، خودشو به زور روی زمین میکشوند و تا به فهمیه برسونه. وقتی چهره سیاه اون دختر مظلوم را دید و فهمید که خفه شده، تحمل نکرد و با جیغ بلند فریاد زد: «فهیمه!» و غش کرد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
🔸مروری بر هشدار #سردار_سلامي به سعودی ها : به آمریکا، انگلیس و رژیم پوسیده صعودی هشدار میدهم با همین جوانان به سمت شما خواهیم آمد و شما را رها نخواهیم کرد و انتقام میگیریم. آمریکا را از ایران و از منطقه بیرون راندیم و آرزوهاش را در این سرزمین دفن خواهیم کرد.
فرمانده کل سپاه گفت: به آل سعود و رسانههای تحت سیطره و کارگردان فتنهها میگوییم مواظب باشید ما به سراغتان میآییم شما که تصویر نشان میدهید و بذر فتنه میافکنید، با خود فکر کنید ممکن است چه اتفاقی برایتان بیفتد. اما زیاد آرام نباشید نمیتوانید برای ملت التهاب ایجاد کنید و خودتان در آرامش باشید، آرامشان را میگیریم.
#ایران_قوی
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دهم»»
کمپ پناهجویان-اتاق بازجویی
پسر جوونی روی صندلی وسط اتاق نشسته بود و دو تا پلیس ترکیه اطرافش میچرخیدند و اذیتش میکردند.
یکی از پلیسا گفت: تا حالا چند نفر اینجوری نفله کردی؟
پسر پرسید: کدوم نفله؟ از چی حرف میزنین؟
اون یکی پلیس گفت: همون دختره؟ که دستتو گرفتی جلوی دهنش و خفش کردی.
پسره گفت: من کسیو نکشتم. دختره کیه؟
پلیس اول: ما کاریت نداریم که اینجوری ترسیدی و دروغ میگی! اصلا بذار فیلمشو نشونت بدم که یادت بیاد.
پلیس دوم فیلم دوربین مدار بسته از لحظه خفه شدن فهمیه را براش پخش کرد. مخصوصا زوم کردند روی دستای پسره تا یادش بیاد که دختره رو اون کشته.
پلیس اول به چهره پسره زل زد و دود سیگارش تو صورت پسره خالی کرد و پرسید: بازم انکار میکنی؟
پسره که مشخص بود آدم شرّ و شوری هست، یه کم رفت تو لاک و سرشو این ور اون ور میکرد و مثلا محل نمیداد. پلیس دوم خنده ای کرد و پخش فیلم را متوقف کرد.
پلیس اول گفت: ما کاریت نداریم. اتفاقا از نظر ما کار بدی نکردی. تو پسر به درد بخوری هستی. میخوایم با یه نفر آشنات کنیم که شاید بتونه برات کار پیدا کنه.
پسره: من از کسی کار نمیخوام. اگه راس میگین، کارامو ردیف کنین که بتونم زود از اینجا برم.
پلیس دوم گفت: خواب دیدی خیر باشه. ما تازه تو رو پیدا کردیم. کجا با این عجله؟
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
شاپور کم کم با مردهای اتاق 13 داشت آشنا میشد. کلا آدم رفیق باز و بی مسئولیتی بود. به خاطر فرز بودن دستاش در جا به جا کردن کارت ها، دهن همه از بُردهای پیاپی شاپور در پاسور بازی باز مونده بود.
شاپور در حال جا به جا کردن سریع کارت ها میگفت: اینو داشته باش! آهان ... آهان ... اینم از این ... حالا بگو ... بگو ببینم چند چندی؟
دهن هموشون باز مونده بود. طرف مقابلش که یه مرد حدودا چهل ساله بود نمیدونست چی بگه؟ به خاطر همین، شکست خورد و شاپور پنجاه هزار تومنی که شرط بندی کرده بودند را برداشت و یه آبم روش!
شاپور با نخوت خاصی گفت: دیگه! نبود؟ کسی نیست جیگر کنه و بیاد جلو؟
آرزو تنها و غصه دار، یه گوشه نشسته بود و با حالت بی حوصلگی از دور به معرکه ای نگاه میکرد که شاپور راه انداخته بود.
بابک که حواسش به آرزو بود و فاصله زیادی هم با اون نداشت، همین طور که سرش رو گوشیش بود شروع کرد با آرزو حرف زد.
بابک پرسید: همیشه اینجوریه؟
آرزو که از این سوال تعجب کرده بود، نگاهی به بابک انداخت و جوابی نداد.
بابک گفت: منظورم همین معرکه گرفتنشه! کارش همین بوده؟
بازم آرزو حرف نزد و مثلا میخواست بی تفاوت باشه.
بابک ادامه داد: مردا همشون همینن. وقتی دورشون شلوغ میشه، یادشون میره که یه نفر از دور داره نگاش میکنه و دلواپسش هست.
معلوم بود که حرفای بابک رو مخ آرزو رفته ولی نمیخواد به رو خودش بیاره.
بابک گفت: قصد مزاحمت ندارم. خودمم آبجی دارم و از اوناش نیستیم که مخ کسی بزنیم. شما هم جای آبجی ما. اما این چلغوز واسه کسی سایه بالا سر نمیشه. از ما گفتن.
بابک اینو گفت و پاشد از اتاق رفت بیرون. آرزو هم از پشت سر به بابک نگاه کرد و با چشماش تا راهرو تعقیبش کرد.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
تو اتاق بازجویی، اون دو تا پلیس رفته بودند بیرون و اون پسره جلوی یه مرد جا افتاده حدود پنجاه ساله نشسته بود. اولش دوتاشون ساکت بودند و اون مرد زل زده بود به پسره و پسره هم معذب بود و به این ور و اون ور نگا میکرد.
مرده گفت: بیش از سه چهار بار فیلم شاهکارتو دیدم. خیلی آروم و تمیز و بی نقص. جوری که تو اون دختره رو کُشتی، هیچ عقابی طعمه خودشو خِفت نمیکنه! خوشم اومد ازت. برنامه ات چیه؟
پسره پرسید: برنامه چی؟
مرده گفت: برای رفتن از اینجا. بعد از اینکه اینجا تموم شد، قراره جای خاصی بری؟ کسی منتظرته؟
پسره گفت: برم یه گوشه تِلِپ بشم و یه لقمه نون دربیارم.
مرده پرسید: فراری هستی؟
پسره سکوت کرد و هیچی نگفت!
مرده گفت: خب ... گرفتم ... چیا بلدی؟
پسره: چیا میخوای؟
مرد: غیر از خفه کردن و کشتن مثل آب خوردن، دیگه چی تو چنته داری؟
پسره: حالگیر بودم.
مرد: فالگیر؟
پسره: نه جناب! حالگیر! آدمایی که شاخ شده بودن و برای بعضیا خطرناک بودند یه پولی میذاشتن کف دست ما و ما هم یه حال اساسی از طرف میگرفتیم.
مرد: مزدور بودی پس! خوبه. شغل پرهیجانیه!
پسره: آره اما نه وقتی که پولت دو برابر بدن ولی یه کلمه بهت نگن که اونجا دوربین مدار بسته هست و اگه روتو نپوشونی، کلاهت پس معرکه اس!
مرد: عجب! نامردا!
پسره: بی ناموسن. حالا کاری که گفتی چیه؟
مرد: من اسم کار آوردم؟!
پسره: نه ... اون دو تا ماموره گفتند.
مرد: آره ... حالا به اونم میرسیم. دوس داری هم پول خوب بزنی به جیب و هم اینجا بهت بد نگذره و هم بیرون از اینجا، یه شغل نون و آبدار داشته باشی؟
پسره: آره ... چرا که نه!
مرد: حتی شاید بتونم بفرستم ایران و اونجا کار کنی.
پسره: این که خیلی عالیه. چه کاریه حالا؟
مرد: گفتم که ... حالا میگم ... راستی اسمت چیه؟
پسره: نوکر شما نادر!
مرد: خوبه. نادر. اگه کاری داشتی بهم بگو. گوش به زنگ باش تا دو سه تا کار بهت بسپارم ببینم چند چندی؟
پسره: جسارتا اسم شما چیه؟
مرد: تیبو!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
ساعاتی بعد، بابک و تیبو در حال قدم زدن با هم بودند. بابک تیبو را تازه پیدا کرده بود و طبق توصیه ای که هاکان کرده بود شش دونگ حواسشو داده بود به تیبو.
تیبو گفت: هاکان مرد بزرگیه. خیلی هم در کارش مصمم هست و با کسی شوخی نداره. همیشه تحسینش کردم. با اینکه حتی یکبار هم ندیدمش اما از انتخاب هایی که داشته و برام فرستاده و سفارششون کرده، معلومه که آدم شناسه.
بابک: آره ... چند روزی هم که پیش هاکان بودم، خیلی بهم خوش گذشت و...
تیبو: نمیدونم به چی میگی خوش گذشتن! اما شک نکن وقتی که داشته از تو پذیرایی و تر و خشکت میکرده، هم زمان داشته ده نفر دیگه رو هم شناسایی و آزمایش میکرده. همون لحظه داشته تو رو هم تست میکرده و برای مرگ و زندگیت در همون مرحله تصمیم میگرفته.
بابک: مرگ و زندگی؟
تیبو: آره ... مرگ و زندگی. بهت نگفت کسی که پاش برسه به خونه هاکان، دیگه راه برگشت نداره و مرگ و زندگیش وارد مرحله جدیدی میشه؟
بابک با لکنت گفت: آره خب ... حالا چه کاری از دستم ساخته است؟
تیبو: کار تو فعلا یه چیزه و چندان سخت نیست. اتفاقا خیلی هم بهت خوش میگذره و با مردم میپری.
بابک: چی هست حالا؟
تیبو: برو بین این مردم. بشین. بخواب. برو. بیا. عشق و حال کن. باهاشون ارتباط بگیر. دوست بشو. اما ... فقط حواستو جمع کن ببین کیا بهشون میخوره دستِ بزن داشته باشن؟ لات باشن.
بابک: اگه دعوا نشه، تشخیصش کار سختیه.
تیبو: خب راه داره. تشخیصش سخت نیست. بعضیا به خاطر اینکه لاتیشو پر کنن، سابقه دار بودنشون به زبون میارن. بعضیا هم الکی و دروغ میگن و خودشونو سابقه دار جا میزنن تا مثلا شاخ بشن. اینا هم به دردمون میخورن. لابد یه زمینه ای دارن که دوس دارن نشون بدن که لاتن! کلا ببین کیا تظاهر میکنن که خلافن؟ حالا یا واقعی یا الکی! مهم نیست. گرفتی چی شد؟
بابک: آره. همشونو میخواید؟
تیبو: برامون اونایی اولویت دارن که یه رگه هایی از شاه دوستی و ضد آخوندی هم داشته باشند. میگیری چی میگم؟
بابک: آره ... حله.
تیبو: میشه از حرفاشون و حتی فحشایی که میدن فهمید. مثلا بحث سیاسی بنداز وسط و ببین عکس العملشون چیه؟ فعلا لات و لوتای شاه دوست و ضد آخوند رو پیدا کن. تا بعد.
بابک: باشه آقا. از کی شروع کنم.
تیبو: از همین حالا. از همون اتاق 13 که هستی.
بابک: باشه آقا. رو چِشَم. فقط مَردا؟
تیبو: آره. زنا و دخترا با یکی دیگه است. تو کارتو بکن.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 استاد رائفی پور
تو #آخرالزمان نفله خواهی شد
اگه سواد رسانه ای نداشته باشی
#امام_زمان (عج)
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت یازدهم»»
تهران-نهاد امنیتی
محمد درِ اتاقش را باز کرد و با یه پوشه قرمز رنگ وارد اتاقش شد و نشست. تا نشست تلفنش زنگ خورد.
محمد: جانم سعید!
سعید: سلام قربان. موردی هست که اگه خودتون چک کنید فکر کنم بهتر باشه.
محمد: هستم. بفرست.
پنجره ای در سیستم محمد ظاهر شد. با زدن کد تایید، پنجره باز شد و محمد شروع به مطالعه فایل کرد. و دو سه تا عکسی که ضمیمه اش بود را بررسی کرد.
محمد: سعید هستی؟
سعید: درخدمتم.
محمد: این همین بابا دکه داره است؟ اسمش آذر بود؟
سعید: خودشه قربان! عکسها مربوط به یکی از دوره های آموزشی روابط عمومی و جذب در خود ترکیه است. در این دوره که سالی سه چهار بار برگزار میشه، هر بار، یکی از افسران سازمان سیا آخرش میاد برای توجیه اینا.
محمد: خوبه. دیگه کاریش نداریم. آذر و اون یکی اسمش چی بود؟
سعید: آبتین.
محمد: آره . همون. از اون چه خبر؟
سعید: سطح دسترسیش از آذر بالاتره. در نصف بیشتر ملاقات های هتل اوتانتیک، از آبتین برای توجیه شکارهاشون استفاده میکنند.
محمد: آهان. همین. به بچه ها بگو رو همین کار کنند. از کمپ چه خبر؟
سعید: مجید بهتر میدونه. وصلتون میکنم به مجید.
مجید: سلام قربان. امر!
محمد: سلام. از کمپ چه خبر؟
مجید: از بابک خبر ندارم اما از کمپ بی خبر هم نیستم.
محمد: از اون دختره؟
مجید: بله. کارش شروع کرده.
محمد: تونسته با رابطشون در کمپ ارتباط بگیره؟
مجید: روز دوم این کارو کرد.
محمد: باریک الله. به چه اسمی؟
مجید: سوزان!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان که دختری حدودا بیست و هفت هشت ساله و باریک و قد بلند بود، در حال بافتن موهای یه دختر عرب بود. همین جور که داشت موهاشو میبافت، باهاش صحبت هم میکرد:
سوزان: دختر به این ماهی چرا باید پناهنده بشه؟
دختره: واسه بابام. نمیتونه بدون ما برگرده ایران. ما باید بریم پیشش و فکر کنیم ببینیم چطوری میشه برگردیم؟
سوزان: مگه کجاست؟ ترکیه است؟
دختره: گفته ترکیه هستم.
سوزان: یه کم راست بشین و سرتو آویزون بگیر تا قشنگ موهات آویزون بشه. یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
دختره: بگو سوزان جون. دروغم چیه؟
سوزان: بابات چرا نمیتونه برگرده ایران؟
دختره: دوستاش. اونا اجازه نمیدن.
سوزان: یه کم سرتو تکون بده تا بقیه موهات بیفته رو دستام. گفتی بچه کجایی؟
دختره: آبادان.
سوزان: آهان. اوکی. مامانت چرا اینقدر میخوابه؟ شبا دیدم نمیخوابه. ولی روزا همش خوابه!
دختره: چه میدونم. همش دعا میکنه که بابام سرش به سنگ خورده باشه و ما رو قاطی حماقتاش نکنه.
سوزان: آخی. عزیزم. چرا؟
دختره دستای سوزانو گرفت. سوزان از بافتن متوقف شد. دختره یه نگاه احتیاط آمیز به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد، صورتشو به گوش سوزان نزدیکتر کرد و آروم گفت: میگن بابام داعشی شده. به خاطر همین نمیتونه بیاد پیش ما و مجبوریم ما بریم پیشش.
سوزان: عجب. مگه به این راحتیه؟
دختره: نمیدونم. تو کسی سراغ نداری بتونه یه کاری کنه که بابامو زودتر ببینیم؟ کسی. آشنایی. دوستی.
ادامه👆👆
مجید: حالا موضوع همینه. تنها نه. با دو نفر دیگه در یک خونه ساکن هستند که در واقع ساکن نیستند بلکه کار میکنند.
محمد پرسید: چیکار؟
مجید: از هک کردن گوشی و کامپیوترشون معلوم شد که مجهز به انواع نرم افزارها برای رصد و شنود هستند و با تعداد زیادی در داخل کشور ارتباط دارند.
سعید: با آدماشون که سراسر ایران پخش هستند رابطه دارن. جنس رابطه فقط گرفتن آمار هست. مثلا درباره هر کسی که به دام میندازند فورا با آدماشون رابطه میگیرن و آمار میگرند.
محمد: ینی مثلا اون بار که بابک داشت با مادر و خواهرش حرف میزد، اونا هم داشتن شنود میکردن و بعدش دادن آمارش درآوردن و ... آره؟
مجید و سعید با هم گفتند: دقیقا!
محمد: خب. دنبالَش!
مجید: اینا همشون با یه نفر در ارتباط هستند به نام هاکان. وقتی کسی از فیلتر اینا رد شد و قبولش کردند، به هاکان معرفی میکنند و هاکان چند روز روی اونا کار میکنه و بعدش زندگی نکبت بار اونا شروع میشه.
محمد: عجب! رسما برای خودشون سازمان آمار و استخدام تشکیل دادند.
سعید: قربان چه دستور میدید؟
محمد: روشنه. دو مرحله باید انجام بشه. یکی اینکه همه افرادی که آبتین و اون دو نفر دیگه باهاشون در ایران در ارتباط هستند شناسایی کنید و بدید روی اونا کار کنند. اگر خطشون اختصاصی نیست رد خطشون بزنن و وصل کنند به بچه های خودمون تا دیگه با خودمون در رابطه باشند.
سعید و مجید در حالی که داشتند تند تند مصوبات را مینوشتند: چشم. حتما
محمد: دوم اینکه اینجوری که معلومه، هاکان مهره ارزشمندشون هست که طفل تحویلش میدن و بچه غول تحویل میگیرند. به احتمال زیاد دسترسی های زیادی هم داره که امثال بابک ها را میتونه بدون گذر و پاس و این چیزا اقامت بده.
مجید: چیکارش کنیم قربان؟
محمد: روش کار کنید. میخوامش.
همه اعضای جلسه لبخند زدند و سر تکان دادند و تایید کردند.
محمد: آره. حیفه. موقعیت خوبی داره. اگر مشکل مالی داره، دو برابر چیزی که میگیره، بهش بدید. اگه مشکل سیاسی داره، یه چشمه براش بیایید تا اعتمادش جلب بشه. خلاصه ظرف کمتر از یک هفته باید بتونم باهاش مستقیم لایو برم وحال و احوال کنم.
همه اعضای جلسه با لبخند و آروم گفتند: ان شاءالله.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
برگردیم کمپ. سالن غذا خوری. باز هم وقت غذا شد و دو سه تا صف خیلی بلند از ساکنین کمپ تشکیل شد. اوضاع جسمی و پوششان بسیار بد و کثیف بود. بوی بدی در سالن پیچیده بود.
یه نفر به بغل دستیش میگفت: از وقتی آب برای حمام و دستشویی سهیمه بندی شده حتی نمیتونیم هفته ای یه بار تن و بدنمون بشوریم که بوی عرق و لجن ندیم.
یکی جوابش داد: نیست که حالا خیلی هم حمام دارن! یه روز برق نداره. یه روز آب نداره. یه روز بسته است. هر روز یه بهانه درمیارن.
نادر کلا تو نخِ آروزی بیچاره بود. به خاطر همین وقتی دید آروز تنها و بدون شاپور ایستاده توی صف و میخواد جیره غذاییش بگیره، به هر طریقی بود از بقیه جلو زد و جلو زد تا خودشو به پشت سر آرزو برسونه. تا اینکه موفق شد. چهره و حرکاتش پشت سرِ آرزو مثل گرگی بود که به یک قدمی طعمه خودش رسیده و داره طعمشو بو میکشه!
صف طولانی بود و هر از گاهی هم جمعیت جا به جا میشد و همدیگر را هل میدادند. نادر فرصت طلب هم از این مسئله سواستفاده میکرد و خودشو به آرزو نزدیکتر میکرد.
از قضا نفر جلویی آروز، سوزان بود. سوزان که حواسش به پشت سرش بود، دید خیلی اتفاق خاصی هم در صف ها نمی افته و نصف بیشتر هل دادن ها کار پسری هست که یکی دو نفر بعد از خودش ایستاده. متوجه شد که پسره(نادر) جونش میخاره و قصد اذیت و آزار دختره را داره. در همین فکرها بود که تصمیم گرفت روی آن پسر را کم کند. رو کرد به آرزو و گفت: بیا جامون با هم عوض کنیم.
آرزو با تعجب گفت: نوبت تو جلوتر از منه.
سوزان جوابش داد: ایرادی نداره عزیزم. بیا تو جلوی من باش و من پشت سرت.
نادر که از پچ پچ دخترها چیزی متوجه نشد، تا دید آنها جایشان با هم عوض کردند عصبی شد ولی کاری ازش ساخته نبود. وقتی با نگاه جدی و چهره بدون تعارفِ سوزان مواجه شد، بیخیال شد و مثل بچه آدم ایستاد تا نوبتش بشه.
آرزو که از این اقدام سوزان خیلی خوشش اومد و آرامش گرفت، درِ گوش سوزان گفت: دستت درد نکنه.
سوزان گفت: قابلی نداشت. اسمت چیه؟
آرزو گفت: آرزو. اسم تو چیه؟
سوزان: سوزانم.
آرزو: خوشبختم.
سوزان: منم همینطور.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
بابک شروع کرد و از همان روز به شناسایی و آنالیز رفتارهای آدم های دور و برش پرداخت. قرار شده بود افراد بزن بهادر و ضد آخوند با رگه هایی از شاه دوستی و سلطنت طلبی به تیبو معرفی کند. به خاطر همین گوشی همراهش را برداشت و صفحه ای برای خود باز کرد و شروع به نوشتن اسامی و مشخصات برخی افراد کرد.
چیزی به ذهنش رسید و برای اینکه تیبو و ساز و کارش را تست بزند، تصمیم گرفت که از معرفی افراد ایرانی شروع نکند و برای بار اول از یک نفر پاکستانی شروع کرد.
فهمید که در اتاق 11 هست و آنجا برای خودش کبکبه و دبدبه ای راه انداخته. به اتاق 11 رفت و دید همه جمع شده اند و این پاکستانی که اسمش «قاهر» بود در حال ادب کردن دو نفر جوانی هست که در اتاق 10 زندگی میکردند.
قاهر با داد میگفت: محکم تر بزنین تو گوش همدیگه. صد تا. بشمار.
جوان اولی میدانست که اگر نزند توسط آدم های قاهر کتک بدی میخورد، به خاطر همین شروع به زدن کرد. نفر مقابلش هم شروع کرد و پس از هر سیلی که میخورد، یکی به صورت مقابلش میزد و مردم هم میشمردند.
جمعیت: 22 ، 23 ، ...
بابک با بغل دستی اش که پیرمردی افغانی بود دقایقی گفتگو کرد.
بابک: اینا چرا دارن همدیگه رو میزنن؟
پیرمرد: قاهر خان گفته!
بابک: قاهر خان همین سیبیلیه است؟
پیرمرد: بله. یواش تر حرف بزن. میشنوه ها.
بابک: حالا چیکار کردن اینا؟
پیرمرد: میگن قاهر گفته غذاشونو بدن به یکی از نوچه های قاهر اما اینا ندادن و الان هم دارن تاوان پس میدن.
بابک: عجب! نکبت چرا اینقدر فارسی قشنگ حرف میزنه؟ مگه پاکستانی نیست؟
پیرمرد: منم فارسیم خوبه. باید ایرانی باشم؟
بابک: چه میدونم والا. حساب کتاب دنیا به هم ریخته. عزت زیاد.
بابک به محض اینکه از اون اتاق و جمعیت فاصله گرفت، گشت و گشت تا اینکه یک ساعت بعدش تیبو را پیدا کرد. تیبو و بابک شروع کردن به قدم زدن و صحبت کردن.
بابک: تیبو خان یه نفر پیدا کردم اصل جنسه!
تیبو: چه زود! خوبه. کیه؟
بابک: یه عوضی که جا زده پاکستانیه اما ایرانیه.
تیبو: پس چرا جا زده که پاکستانیه؟
بابک: نمیدونم ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست. خیلی به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: بیشتر برام بگو.
بابک: امروز یه گعده ای گرفته بود، نمیدونی چه غوغایی کرد!
تیبو: چطور؟
بابک: زد دهن مهن دو تا جوون را سرویس کرد. ملت هم داشت مثل بید میلرزید و کسی جیکش درنمیومد.
تیبو: آفرین! چرا تا حالابه چشم خودم نیومده؟
بابک: خلاصه همه جوره به چیزی که گفتین میخوره.
تیبو: گفتی اتاق چنده؟
بابک: اتاق 11 ، فکر کنم با نوچه هاش اومده.
تیبو: دیگه بهتر. چند نفرن؟
بابک: باید باشن سه چهار نفر غیر از خودش!
تیبو: عالیه. حله. برو بعدی را شناسایی کن.
بابک: چی میشه حالا؟
تیبو: به تو چه؟ نگفتم سوالای الکی نپرس. فقط مطمئنی ایرانیه؟
بابک: آره تیبو خان. واسه رد گم کنی زده تو نخ پاکستان بازی!
بابک اینو گفت و از تیبو جدا شد. کم کم داشت شب میشد و برای روز اول، شکار خوبی بود. به خاطر همین به خودش استراحت داد و رفت گرفت خوابید.
فردا حوالی ظهر از خواب بیدار شد. خیلی ضعف کرده بود و تصمیم گرفت بزنه بیرون ببینه چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟
از قضا باید از جلوی اتاق 11 رد میشد. دید سوت و کوره و مردم دارن استراحت میکنن. بابک همون پیرمرد دیروزی را اونجا دید.
بابک: قاهر خانتون دیگه معرکه نداره؟
پیرمرد: نیست!
بابک(با تعجب): ینی چی نیست؟
پیرمرد: خودش و نوچه هاش نیستن. دمِ صبح یه نفر اومد دنبالشون و وسایلشون جمع کردن و رفتند.
بابک: مامورای ترکیه؟ پلیس؟
پیرمرد: نه. آدم ترکیه نبود. با دستبند و مامور و این چیزا نیومد. من همین جا دراز کشیده بودم. اول قاهرو کشوند تو حیاط و باهاش حرف زد. بعدشم قاهر اومد دنبال نوچه هاش و با هم رفتند.
بابک: باشه. راحت باش.
بابک که از حرف های پیرمرد خیلی تعجب کرده بود، به فکر فرو رفت. تستش جواب داد و دید هر کسیو که معرفی کنه، همون شب تیبو شکارش میکنه و تمام!
فکر دیگری به ذهنش رسید. لبخندی زد و گوشی همراهش را درآورد و کلیه اسم هایی که نوشته بود حذف کرد و تصمیم جدّی و تازه ای گرفت.
ادامه دارد...👇👇
این آغوش رایگان نیست، قبلا حساب شده...
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان
🎥 #ببینید
📿 #زیاد_به_یاد_خدا_باشید
🌺 سفارشی شنیدنی از امام حسن عسکری(ع)
❓میخوای خیرِ زیاد گیرت بیاد؟
🌸 ویژه ولادت امام حسن عسکری (ع)🌸
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دوازدهم»»
محوطه کمپ
مثل همیشه شاپور سرگرم عیاشی و پاسوربازی خودش بود. بازم گعده گرفته بود و وسطش داشت جولان میداد و میگفت: داداش رو بازی نمیکنی خیالی نیست. لااقل جیگر داشته باش و قبول کن خیت شدی.
پاسورباز مقابل با حالت مشکوک جوابش داد: یه کلکی تو کارت هست. نمیدونم چیه ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه ات هست.
شاپور پوزخندی زد و گفت: حالا هر چی. رد کن بیاد.
اون جوان پاسورباز که شرط و بازی را باخته بود، دست کرد در جیبش و مقداری پول درآورد و داد به شاپور و تهش گفت: ولی ولت نمیکنم. حالا ببین کی گفتم.
اما ... شاپور حواسش نبود که نادر از دور حواسش به آرزو بود و رفته بود تو نخش. از اون دختر چشم برنمیداشت و مرتب آمار میگرفت. تا دید آرزو با حالت ناراحتی یه گوشه از محوطه کز کرده و داره به کارای شوهر بی مسئولیتش نگاه میکنه و غصه میخوره.
در چشمان نادر میشد شرارت و نقشه پلیدی که داشت، خوند. به خاطر همین حرکت کرد و رفت به طرف گعده ای که شاپور گرفته بود و مبارز میطلبید.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
ازاون طرف، دراتاق شماره 3 ، بابک رفت و جلوی کسی که دراز کشیده بود و یک دستمال سفید جیبی هم روی صورتش بود نشست و گفت: تو دکتری؟
فرخ در حالی که هنوز پارچه روی صورتش بود با بی حوصلگی جواب داد: فرمایش!
بابک گفت: از زیر دستمال جیبیت ویزیت میکنی؟
فرخ گفت: حرفتو بزن. چته؟
بابک نزدیکتر نشست و گفت: میخوام ازت چیز یاد بگیرم.
فرخ با چندش گفت: پاشو برو گم شو تا ندادم خمیرت نکردند.
بابک گفت: چه بد اخلاق! گفتم شاید پیشنهادم برات جالب باشه.
فرخ گفت: میگی چه مرگته یا نه؟
بابک: تو به من یاد بده چطوری مردمو ویزیت کنم، منم خرجتو میدم.
فرخ تا اسم کلمه خرج و پول را شنید، دستمال را از روی صورتش برداشت. بابک دید یک قیافه لاغر و شبیه معتادها و تکیده از زیر دستمال ظاهر شد. فرخ پرسید: خرجمو میدی؟
بابک: آره. حتی میتونم بیشتر پرداخت کنم اگر بیشتر یادم بدی.
فرخ: چی میخوای یادت بدم؟
بابک: اول نمیخوای درباره قیمت طی کنیم؟
فرخ که خوشش آمده بود پاشد نشست و یه دست به سر و صورتش کشید و خنده کوچکی کرد و گفت: چرا. طی کنیم.
بابک: تو به من روش سوزن زنی و پانسمان و این چیزا یاد بده... نه اصلا منو دستیار خودت بکن. هر کی میاد پیشت و یا تو میری پیشش، منم باشم و نگات کنم و یاد بگیرم.
فرخ: خوبه. قبول. حالا چند میدی؟
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
اونا داشتن قیمت طی میکردند و نادر هم در محوطه کمپ، روبروی شاپور نشسته بود و داشتند چانه میزدند.
نادر: من چند میدم؟ تو چند چندی؟
شاپور: با 200 شروع کنیم؟
نادر: شروع کنیم.
کارتها را تقسیم کردند و شروع کردند به بازی. نفس تو سینه همه حبس شده بود. حرکت دست و حس و حالت هر دو نفر برای بقیه جذاب بود. هر کسی از اون دور و بر عبور میکرد، وقتی میدید سی چهل نفر دور دو نفر جمع شدند که دارن بازی میکنند، مشتاق میشد که بایسته و تماشا کنه.
یه ربع طول کشید و شاپور با اقتدار از نادر برنده شد و کل آن دویست تومانی که وسط گذاشته بودند را برداشت و بوسید و گذاشت توی جیبش.
نادر که نه خوشحال بود و نه ناراحت، لحظه ای که میخواست از جمع جدا بشه، چیزی درِ گوش شاپور گفت.
شاپور آهسته جوابش داد: چرا که نه! اگه جیگر کنی و بیشتر پوی بذاری، چرا نیام؟
نادر گفت: باشه. خبرت میکنم.
جمعیت شکافته شد و نادر از جمعیت رد شد و رفت. ولی وقتی داشت میرفت، سرشو برگردوند و از دور یک بار دیگه به آرزو نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد و دور شد.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
محمد از سر جاش بلند شد و با کسانی که میخواستند از اتاقش خارج بشوند خدافظی کرد. هنوز ننشسته بود که سعید اومد داخل و گفت: قربان جلسه بعدی الان شروع میکنید؟
محمد گفت: بله. بگید بیان داخل!
سه چهار نفر با سعید و مجید وارد شدن و نشستند اطراف میز و محمد جلسه را فورا شروع کرد.
محمد باقیمانده چاییشو خورد و گفت: برادرا من اگر اینقدر درباره پروژه ترکیه و کمپ و اینا تاکید میکنم و هر روز از شما گزارش میخوام، علتش برای هممون روشنه. داریم به نتایجی میرسیم که اینقدر بی نقص و جذابه که میتونه معادله رو عوض کنه. توقع دارم با دقت و سرعت بیشتر عمل کنید. سعید گزارش بده ببینم چیکار کردین تا الان؟
سعید گلویی صاف کرد و گفت: قربان اجازه بدید آقا مجید شروع کنند. چون خلاصه وضعیت کل پروژه رو در داخل و خارج تجمیع کردند.
مجید بسم الله گفت و شروع کرد: حاج آقا ما آذر و آبتین را بیست و چهاری بردیم زیرِ بار. پرونده های داخل و خارج و اماکن و اشخاص و همه چیزو درآوردیم. به آدمای دیگه هم مثل آبتین رسیدیم ولی این یارو خیلی نسبت به بقیشون حرفه ای تر عمل میکنه و میزان شکار و توجیهش بیشتره.
محمد پرسید: آبتین تنهاست؟
ادامه دارد...
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
مجید: حالا موضوع همینه. تنها نه. با دو نفر دیگه در یک خونه ساکن هستند که در واقع ساکن نیستند بلکه کار میکنند.
محمد پرسید: چیکار؟
مجید: از هک کردن گوشی و کامپیوترشون معلوم شد که مجهز به انواع نرم افزارها برای رصد و شنود هستند و با تعداد زیادی در داخل کشور ارتباط دارند.
سعید: با آدماشون که سراسر ایران پخش هستند رابطه دارن. جنس رابطه فقط گرفتن آمار هست. مثلا درباره هر کسی که به دام میندازند فورا با آدماشون رابطه میگیرن و آمار میگرند.
محمد: ینی مثلا اون بار که بابک داشت با مادر و خواهرش حرف میزد، اونا هم داشتن شنود میکردن و بعدش دادن آمارش درآوردن و ... آره؟
مجید و سعید با هم گفتند: دقیقا!
محمد: خب. دنبالَش!
مجید: اینا همشون با یه نفر در ارتباط هستند به نام هاکان. وقتی کسی از فیلتر اینا رد شد و قبولش کردند، به هاکان معرفی میکنند و هاکان چند روز روی اونا کار میکنه و بعدش زندگی نکبت بار اونا شروع میشه.
محمد: عجب! رسما برای خودشون سازمان آمار و استخدام تشکیل دادند.
سعید: قربان چه دستور میدید؟
محمد: روشنه. دو مرحله باید انجام بشه. یکی اینکه همه افرادی که آبتین و اون دو نفر دیگه باهاشون در ایران در ارتباط هستند شناسایی کنید و بدید روی اونا کار کنند. اگر خطشون اختصاصی نیست رد خطشون بزنن و وصل کنند به بچه های خودمون تا دیگه با خودمون در رابطه باشند.
سعید و مجید در حالی که داشتند تند تند مصوبات را مینوشتند: چشم. حتما
محمد: دوم اینکه اینجوری که معلومه، هاکان مهره ارزشمندشون هست که طفل تحویلش میدن و بچه غول تحویل میگیرند. به احتمال زیاد دسترسی های زیادی هم داره که امثال بابک ها را میتونه بدون گذر و پاس و این چیزا اقامت بده.
مجید: چیکارش کنیم قربان؟
محمد: روش کار کنید. میخوامش.
همه اعضای جلسه لبخند زدند و سر تکان دادند و تایید کردند.
محمد: آره. حیفه. موقعیت خوبی داره. اگر مشکل مالی داره، دو برابر چیزی که میگیره، بهش بدید. اگه مشکل سیاسی داره، یه چشمه براش بیایید تا اعتمادش جلب بشه. خلاصه ظرف کمتر از یک هفته باید بتونم باهاش مستقیم لایو برم وحال و احوال کنم.
همه اعضای جلسه با لبخند و آروم گفتند: ان شاءالله.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
برگردیم کمپ. سالن غذا خوری. باز هم وقت غذا شد و دو سه تا صف خیلی بلند از ساکنین کمپ تشکیل شد. اوضاع جسمی و پوششان بسیار بد و کثیف بود. بوی بدی در سالن پیچیده بود.
یه نفر به بغل دستیش میگفت: از وقتی آب برای حمام و دستشویی سهیمه بندی شده حتی نمیتونیم هفته ای یه بار تن و بدنمون بشوریم که بوی عرق و لجن ندیم.
یکی جوابش داد: نیست که حالا خیلی هم حمام دارن! یه روز برق نداره. یه روز آب نداره. یه روز بسته است. هر روز یه بهانه درمیارن.
نادر کلا تو نخِ آروزی بیچاره بود. به خاطر همین وقتی دید آروز تنها و بدون شاپور ایستاده توی صف و میخواد جیره غذاییش بگیره، به هر طریقی بود از بقیه جلو زد و جلو زد تا خودشو به پشت سر آرزو برسونه. تا اینکه موفق شد. چهره و حرکاتش پشت سرِ آرزو مثل گرگی بود که به یک قدمی طعمه خودش رسیده و داره طعمشو بو میکشه!
صف طولانی بود و هر از گاهی هم جمعیت جا به جا میشد و همدیگر را هل میدادند. نادر فرصت طلب هم از این مسئله سواستفاده میکرد و خودشو به آرزو نزدیکتر میکرد.
از قضا نفر جلویی آروز، سوزان بود. سوزان که حواسش به پشت سرش بود، دید خیلی اتفاق خاصی هم در صف ها نمی افته و نصف بیشتر هل دادن ها کار پسری هست که یکی دو نفر بعد از خودش ایستاده. متوجه شد که پسره(نادر) جونش میخاره و قصد اذیت و آزار دختره را داره. در همین فکرها بود که تصمیم گرفت روی آن پسر را کم کند. رو کرد به آرزو و گفت: بیا جامون با هم عوض کنیم.
آرزو با تعجب گفت: نوبت تو جلوتر از منه.
سوزان جوابش داد: ایرادی نداره عزیزم. بیا تو جلوی من باش و من پشت سرت.
نادر که از پچ پچ دخترها چیزی متوجه نشد، تا دید آنها جایشان با هم عوض کردند عصبی شد ولی کاری ازش ساخته نبود. وقتی با نگاه جدی و چهره بدون تعارفِ سوزان مواجه شد، بیخیال شد و مثل بچه آدم ایستاد تا نوبتش بشه.
آرزو که از این اقدام سوزان خیلی خوشش اومد و آرامش گرفت، درِ گوش سوزان گفت: دستت درد نکنه.
سوزان گفت: قابلی نداشت. اسمت چیه؟
آرزو گفت: آرزو. اسم تو چیه؟
سوزان: سوزانم.
آرزو: خوشبختم.
سوزان: منم همینطور.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110
💠خودتان را برای نظم جدید جهان آماده کنید
#امام_خامنهای
۱۱ آبان ۱۴۰
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110