📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهارم
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکستهام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازهای گرفته بودم، میان نالههای زیر لبم همچنان نجوا میکردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم میآمد، اشکی را که تا زیر چانهاش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...»
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرتزده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیانگویی افتادهام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!»
اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریههایی مردانه، شانههایش میلرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونههایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و نالههایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینهام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانههایش که تمام بدنش میلرزید.
هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجههایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...»
هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریههای بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیهالسلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیهالسلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیهالسلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیهالسلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_پنجم
پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!» مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینهاش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! میخواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!» که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون رفت.
مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبتزدهام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریههایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخزده و بیروحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهاییاش نرم کند. احساس میکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوتههای خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانهاش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟» و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!!» مجید جای پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم.» که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!» مجید لحظهای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزدهام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانهاش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم...» و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدمهای بیرمقش را روی زمین میکشید و میرفت.
صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشهای به نظاره نالههای بیمادریام نشسته و بیصدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمیترسیدم که نالههای دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانهاش را برای گریههای بیامانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بییاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بیکسی کنم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔥 گناه مانع دریافت علم الهی ..
✍ #آیت_الله_جوادی_آملی
ما باید این حقیقت را دریابیم که گناه واقعاً چرک و رین (حجاب دل که موجب کفر و گمراهی) است و روح را تیره می کند. انسان بر اثر گناه، نه خواب خوبی دارد تا در رؤیا معرفتی نصیبش شود، نه بیداری خوبی که بتواند علم درستی را کشف و تعلیم صحیحی را نصیب دیگران کند.
بنابراین اگر روح تیره شود، بسیاری از اسرار بر او پوشیده خواهد ماند. روحی که خدا آن را منبع الهام قرار داده و به آن سوگند یاد کرده است «و نفسٍ و ما سَوّاها ، فألهمها فجورها و تقوها».
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
قال الله تبارک و تعالی:
《لو اجتمع الناس کلهم علی ولایه علیٍ ما خلقت النار》
خداوند در حدیث قدسی فرمودند: اگر همه مردم در روز غدیر ولایت علی(علیه السلام) را می پذیرفتند، آتش جهنم را خلق نمی کردم. [بحارالانوار، ج۳۹]
#غدیر_از_دیدگاه_ولایت
"از غدیر غافل نشویم، چون گودال قتلگاه( کربلا) نتیجه بی توجهی به غدیر است".
[مقام معظم رهبری(دام ظله)]
"روز غدیر، روزی است که پیامبر اکرم(ص)طبقه حکومت را معین فرمودند: الگوی حکومت اسلامی را تا آخر تعیین فرمودند".
[امام خمینی (ره)]
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
سلام، شبتون بخیر🙂✋
به مناسبت عید بزرگ غدیر، #نقاشی های #کودکان و #نوجوانانتون رو با موضوع #غدیر برامون بفرستید تا در کانال به اسم خودشون ثبت بشه😉
حالا عجله کنید👏👏👏 و
نقاشی ها رو به آیدی زیر بفرستید👇👇👇
@yale_jamal
🌸آخرین مهلت تا روز عید غدیر
منتظریما...😄☝️
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 توضیحات بسیار مهم استاد #رائفی_پور در مورد طوفان توییتری عید غدیر
🗓 جمعه، ١٧ مردادماه
⏰ ساعت ۲٢ الی ۲۴
👈 از همین الآن توییتهاتون رو به زبانهای مختلف، با این هشتگها آماده کنید:
#LiveLikeAli
#فقط_به_عشق_علی
💢 باز هم طوفان بپا میکنیم...
⭕️ #نشر_حداکثری
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
۱- مشکلی که در هفتتپههای اقتصاد کشور ایجاد شده را نمیتوان با لم دادن در تهران حل کرد. کمی تحرک اقتصادی برای سلامتی دولتمردان هم مفید است.
۲- رفتن به میان کارگران بهتر از نشستن پای توییتر است. صدای اسدبیگی از انصافنیوز با کیفیت دالبی پخش شد. صدای آه کارگران بعد از ۵۰ روز با هزار بدبختی به گوش آشنایان رسیده و فردا که هشتگ #هفت_تپه از دهان افتاد، از آن گوششان خارج میشود.
۳- مشکل هفتتپه همین تیزبازیهای امنیتی و پاسکاریهای رونالدینیویی است. بجای دادن آدرسهای مبهم، لطفا بفرمایید کارگزاران پا را از گلوی منافع کارگران بردارند.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 رمزگشایی جدید، از افشاگری بیسابقه دکتر #جاویدنیا
🔺سیستم ارتباطات و فضای مجازی کشور، تحت تسلط یک حلقه آلوده امنیتی و اخراجی از وزارت اطلاعات است! فردی که پس از فتنه ۸۸ از مسئولیتش تودیع و از وزارت اطلاعات تصفیه (اخراج) شد، به احتمال قوی همان "ابوالحسن فیروزآبادی"ست.
🔺 "فیروزآبادی" در مقطع وقوع فتنه ۸۸، معاون فناوری اطلاعات وزارت اطلاعات بود که هم اکنون با انتصاب "روحانی"، رئیس مرکز ملی و دبیر شورای عالی فضای مجازیست!
🔺"محمدجواد آذریجهرمی"، دست پروده شخص "فیروزآبادی"ست که از وزارت اطلاعات به وزارت ارتباطات آمد و با کمک "محمود واعظی" ابتدا به مدیریت حساس شرکت ارتباطات زیرساخت و سپس به وزارت ارتباطات دست یافت!
🔺"نصرالله جهانگرد"، عضو شورای مرکزی حزب منحله مشارکت، که با جاسوس خبرهی سیا هم عکس یادگاری دارد، با حکم "واعظی" میشود مسئول اجرای طرح مهم شبکه ملی اطلاعات!
پ ن :حتما حتما این فوق افشاگری را در مشرق نیوز بخوانید تا عاملان نفوذ به دستگاه ارتباطی و فضای مجازی کشور را بهتر بشناسید!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️ متهم فراری سر از شبکه انگلیسی بی بی سی درآورد
🔹علی اشرف ریاحی (داماد نعمت زاده وزیر سابق صنعت دولت یازدهم) متهم به معاونت در اخلال کلان در نظام اقتصادی و تحصیل مال از طریق نامشروع پس از متواری شدن دیروز با شبکه بی بی سی مصاحبه کرد.
👈 خارج کردن داماد نعمتزاده متهم پرونده مهمی به نام پتروشیمی که رقم آن ۶.۶میلیارد یورو است،کار سادهای نیست!
👈شبکه همکارداخلی که اشرف ریاحی را با پاسِ اصلی یا جعلی علیرغم ممنوع الخروجی پَر میدهند و در bbcفارسی برای او وقت مصاحبه بهقصد زدن روابط ایران وچین میگیرند،چه کسانی هستند؟!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️ بی بی سی سردمدار همان جریانی است که از انرژی هسته ای، پرتاب ماهواره، رزمایش، مسکن مهر، خودکفایی، کارت سوخت و... تلخی و شکست تعبیر میکند ولی از برجام و کنسرت و حسن روحانی به عنوان دست آورد ارزشمند معرفی میکند.
📌تا جریان تحریف خفه نشود تحریم ها از بین نمیرود!
✍سید هانی هاشمی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨انتشار نخستینبار
گفتگوی کوتاه سال گذشته با شهید ابومهدی المهندس در مناطق سیلزدهی خوزستان
شهید ابومهدی: مردم ایران و عراق یکی هستند.
فرمانده بزرگوار حاج قاسم سلیمانی و شهدای ایرانی در عراق خیلی به مردم ما کمک کردند و ما هم اینجا در ایران در خدمتتان هستیم.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے•|🌺🎊|•
.
پیش از نجف و قدم بہ وادی غدیر
تعظیم بہ سوی سامرا باید ڪرد ...
#میلاد_امام_هادے_مبارڪ
.
═════°✦ ❃ ✦°═════
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
#رمان امشب
💠 قسمت :
⬅️صد و ششم
⬅️صد و هفتم
از مستند داستانی #جان_شیعه_اهل_سنت
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_ششم
پدر پیراهن مشکیاش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریههایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم.
همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختریام خزیده و از اینهمه بیکسیام ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم میآمدند و تنها محبوب دل و مونس مویههای غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!
نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوههایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجههایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چارهای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هفتم
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی میخوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!»
عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (علیهالسلام) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیهالسلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریههای پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 #میلاد_امام_هادی_مبارک| روایت زندگی راوی جامعه کبیره
🔻 درباره تاریخ تولد حضرت امام هادی علیه السلام بیشتر تاریخ نگاران، اتفاق نظر دارند که ایشان در سال ۲۱۲ هجری قمری به دنیا آمده است، اما درباره ماه و روز ولادت، با هم اختلاف دارند، برخی آن را در ۱۵ و ۲۷ ذی الحجه و برخی دیگر در سیزدهم و سوم رجب ذکر کرده اند.
🌴 محل تولد آن حضرت در «بصریا» ـ روستایی که امام موسی کاظم علیه السلام در نزدیکی مدینه به وجود آورده بود ـ است. هم چنین آن حضرت، نخستین فرزند امام جواد علیه السلام اسلام می باشند که از بانویی به نام «سَمانه» متولد شد. عمر شریف آن حضرت، ۴۱ سال و چند ماه بوده است.
🦋 امام دردوران امامت خود با ۵ خلیفه عباسی معاصربودند اولین آنها معتصم که برادر مأمون بود و ۷ سال آغازین دوران امامت امام هادی علیهالسلام با او هم عصر است. بعد ازمرگ معتصم فرزندش واثق به خلافت رسید که او هم درسال ۲۳۲ هجری ازدنیا رفت و امام هادی علیهالسلام ۵سال هم با او معاصر هستند.
🌴 اما بدترین دوران زندگی ورفتار با امام هادی علیه السلام به عصر متوکل برمیگردد که او برادر واثق وفرزند دیگر معتصم بود. معتصم و واثق همانند مأمون ازنظر فکری عقلگرا و پیرو فرقه معتزله اهل تسنن بودند ولی متوکل برخلاف آنها به جبریون متمایل بود و از اهل حدیث بشمار میآمد.
🦋 درعهد امام هادی علیهالسلام آن بزرگوار میتواند حقایقی پیرامون جایگاه بلند و عظیم ولایت اهل بیت علیهمالسلام بیان کند که پدران بزرگوارش به خاطر عدم تحقق شرایط لازم امکان بیان چنین معارفی را نداشتند؛ زیارت غدیریه امیرالمومنین علیهالسلام و زیارت پرمغز جامعه کبیره از یادگارهای امام هادی علیهالسلام است
🌴 روز سوم رجب سالروز شهادت جانگداز امام هادی است. آن حضرت درچنین روزی در سال ۲۵۴ هجری درسامرا به دست خلیفه جبار و جنایکار عباسی به نام معتزّ به شهادت رسید.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔰انسان ۲۵۰ ساله | امام هادی علیهالسلام و گسترش شبکههای شیعه در قم، ری و خراسان
💠حضرت آیتالله خامنهای: «در شهر سامرا عدهای از بزرگان شیعه جمع شدند و حضرت هادی علیه السلام توانست آنها را اداره کند و به وسیلهی آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام برساند. این شبکههای شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست را همین عده توانستند رواج بدهند و تعداد افراد مؤمن به این مکتب را زیادتر کنند.»
۱۳۸۳/۰۵/۳۰
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴اقدامات فلج کننده غرب علیه مقاومت ،
اول قلب مقاومت (ایران) را تحریم کردند و پس از آن در حال وارد کردن خسارت های شدید به شاخه های آن هستند
در لبنان ، تمام مقدمات فروپاشی اقتصادی فراهم است
بندر بزرگ لبنان که ورودی اقلام اساسی لبنان مثل خوراکی ، غلات و .... است از کار افتاده است و هیچ کارایی ندارد
بسیاری از ذخائر غلات و گندم لبنان نابود شده است
فرودگاه بیروت آسیب ها جدی دیده است
حجم خسارات به بندر بیروت و ساختمان ها و خانه های اطراف آن گسترده و میلیاردی گزارش می شود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴آخرین آمار رسمی از تلفات در انفجار بیروت
۸۳ نفر کشته شدند و بیش از چهار هزار و سیصد نفر نیز زخمی شده اند
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110