💠 مباهله از دیدگاه آیت الله جوادی آملی :
🔸از غريب ترين ايام زندگي ما ايام #مباهله است.
خيلي از ما عالمانه حرف ميزنيم و عوامانه فكر ميكنيم در نتیجه آن اركان ولايت را تقريباً از دست ميدهيم در حالی که آن اجزاي غير ركني را خيلي محترم ميشمريم مانند اول ذيحجه که سالروز ازدواج وجود مبارك حضرت امير با فاطمه زهرا(سلام الله عليهما) است اينها جزء واجبات غير ركني است.
🔹 #غدير جزء واجبات ركنی امامت است، #مباهله جزء واجبات ركنی ولایت است ، با سالروز ازدواج فرق ميكند. در حالی که نه رسانهها از او نام ميبرند و نه حوزهها خبري هست!
آن وقت آن مسائل واجبات غير ركني را خيلي دامن ميزنيم، آنها هم واجب هست اما مثل اجزاي نماز است لکن حمد و سوره كجا، ركوع و سجود كجا؟! حمد و سوره واجب غير ركني است اما ركوع و سجود واجب ركني است.
🔸وقتي مأمون(علیه من الرحمن ما یستحق) ، به وجود مبارك امام رضا(سلام الله علیه) عرض ميكند به چه دليل علي بن ابيطالب(سلام الله عليه) افضل است؟ ایشان ديگر نفرمود غدير، فرمود با آیه #انفسنا .
خدا وقتي وجود مبارك حضرت امير علیه السلام را #جان_پيغمبر ميداند از اين بالاتر فضيلت فرض ميشود؟!
🔹«من كنت مولاه فهذا علي مولاه» كه گفته ی خود پيغمبر است هر چند آن هم از طرف خداست، کجا؛ و اینکه ذات اقدس اله خود فرموده علي جان پيغمبر است، کجا؟! و وجود مبارك امام رضا علیه السلام به اين استدلال كرد.
تدوین :سید محمد حسین مرکبی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️ شکایت نمایندگان مزدم از آخوندی و زنگنه به دلیل «ترک فعل»
🔺ابوترابی، نماینده اصفهان:
یکی از ترک فعل ها، توقف ۶ ساله ساخت مسکن توسط آخوندی است. وزیر نفت نیز تمام اقداماتی که باعث میشد از وابستگی به نفت خام جدا شویم را متوقف کرده است.
🔺آخوندی به بهانه کرونا چند ماهی است از کشور خارج شده. پرونده او تشکیل شده و انتظار داریم که قوه قضائیه عادلانه و محکم رفتار کند. شکایتنامه را هفته آینده به دستگاه قضا خواهیم داد.
🔺عباس آخوندی علاوه بر این یک جرم بزرگتری هم به نام لیبرال بودن دارد علنا اعلام کرد باید لیبرالیسم رو درون حکومت اجرا کنیم تفکری که امام به خاطر اون مرحوم منتظری رو عزل کرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔰 رشته توئیت استاد حسن عباسی درباره توافق میان رژیم صهیونیستی و #امارات_اسراییلی_متحده :
❌ امارات متحده عربی اسراییل
نه ! #امارات_اسراییلی_متحده
۱_ یه جوری میگن آشتی تاریخی رژیم صهیونیستی و امارات، که هر کی ندونه، میپنداره تا دیروز داشتن با هم میجنگیدن. این #رژیم_امارات به دستور صهیونیستا، پنج ساله جنوب یمن رو اشغال کرده و مردم اونجا رو میکشه. حالا فقط «پرده کنار رفته»، «حجله هویدا شده»، همین.
۲_ پس از پیمان کمپ دیوید که #انور_سادات با مناخم بگین به توافق آشتی مصر و صهیونیستا رسید؛ خالد اسلامبولی در مصر، انور سادات را اعدام انقلابی کرد. اکنون با علنی شدن روابط امارات با نتانیاهو، آیا جوانان خشمگین عرب #شیخ_بن_زاید را هم زائد خواهند شمرد؟
۳_ شیخنشین #امارت که نه انتخابات داره و نه مجلس، با تعاریف رایج در علم سیاست؛ نه کشوره، نه دولته، و نه ملت. رژیم آمریکا و رژیم صهیونیستی، عاشق شیخنشینهای این جوریاند؛ مثل شیخنشینهای سعودی و امارات، گاوهای شیردهی که خوب دوشیده میشن.
۴_ تا اینجا پیروزی مطلق برای ایران:
این #امارات که هیچ وقت جزئی از محور مقاومت روبروی صهاینه نبود؛ حالا با علنی شدن رابطه دیرینه امارات و صهاینه، نفرت مسلمونا در جهان علیه شیوخ امارات، و تکیه معنوی روزافزون تودههای مسلمان به ایران؛ آوردهی قدرت نرم جمهوری اسلامی است.
۵_ این #ترامپ و #نتانیاهو برای مصرف داخلی خودشون مجبور شدن رابطه امارات و صهاینه رو علنی کنن و جشن صوری بگیرن. فقط باید گفت: زرشک!
ابر قدرتی که برای کسب وجهه داخلیاش تا انتخابات ریاست جمهوری، نیازمند چنین توافقاتیه؛ معلومه که تا چه حد افول کرده.
۶_ مصر پس از توافق کمپ دیوید با صهاینه، از محور مقاومت خارج شد و قدرت نرم منطقهای او به صفر رسید؛ چون نه تنها الهامبخش نبود که حتی مایه خفت و شرمساری جهان اسلام شد. #امارات هم به همین ورطه غلتید؛ تصویر یک شیخنشین ضدمقاومت.
۷_ آمریکا کوشید با اشغال افغانستان و عراق و ایجاد دموکراسی تراز؛ این دو را به الگوی جهان اسلام تبدیل کند، اما نشد. اکنون میکوشد امارات را الگوی مطلوب جهان اسلام معرفی و منطقه را #اماراتیزه کند. غافل از این که امارات با دموکراسی و جمهوریت برابر سال نوری فاصله دارد.
۸_ ساختن برجهای بلند در ریگزارهای ساحلی، تودههای انسانی را به «ملت» تبدیل نمیکند. سازش با صهاینه هم یک امارات شیخیه را تبدیل به دولت نمیکند. افول قدرت نرم آمریکا یعنی امارات بدون ارزشهای آمریکایی «نِیشن - استیت» و «دموکراسی» الگوی اماراتیزه کردن منطقه شود.
۹_ اتصال ریش صهاینه به دم شیوخ #امارات موجب دوام عمر صهیونیستها نخواهد شد.
اسراییل و شیوخ امارات هر دو رفتنی هستند و ۲۰ سال آینده را نمیبینند. ان شاءالله.
۱۰_ باید با عملیات مشکوک تروریستی، بندر بیروت را منفجر میکردند و مردم مقاوم لبنان را به خود مشغول میساختند و با ناوهای فرانسوی و آلمانی و انگلیسی آن بندر را اشغال مینمودند، تا بتوانند رابطه خود با امارات را علنی کنند. زهی خیال باطل.
۱۱_ پس از هجده سال تلاش آمریکا برای تحقق پروژه #خاورمیانه_بزرگ بالاخره رابطهی دو دههای امارات و صهاینه را علنی کردند؛ عجب دستاوردی! البته نزدیک به دو دهه اشغال نظامی افغانستان و عراق، و ویرانی یمن و سوریه با نیت تغییر ساختار این کشورها، دستاورد این پروژه است.
۱۲_ ۵ نقش مخرب #امارات در منطقه:
- حضور نظامی در جنگ کنونی تجزیه لیبی
- پشتیبانی موثر لجستیکی از داعش در سوریه
- اشغال نظامی جنوب یمن و سوکوترا
- خیانت به آرمان فلسطین
- مشارکت مخرب در تحریم ایران و تبدیل امارات به سکوی ارتش تروریست آمریکا در حمله گاه و بیگاه به ایران، مانند پرواز گلوبال هاوک معدوم
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
خودکشی امارات، اسرائیل را نجات نمی دهد
🔸شیخ نشین امارات، روابط پنهانی خود با رژیم اشغالگر قدس را تحت فشار دولت آمریکا علنی کرد. نشریه صهیونیستی اسرائیل هیوم خبر داده که نتانیاهو در دو سال گذشته، دوبار به امارات رفته است.
🔸برخی رژیم های مرتجع که ترامپ از بزرگ آنها به عنوان "گاو شیرده" یاد کرد، طی سال های اخیر، خیانت به آرمان فلسطین و ملت های مسلمان و عرب منطقه را شدت بخشیده و به بیگاری برای رژیم صهیونیستی تن داده اند.
🔸اما همکاری با اسرائیل که مصداق شرّ مطلق است، آورده ای جز خسارت راهبردی برای طرف شراکت و همکاری نداشته است. سند روشن، آمریکا که با فشار و فریب صهیونیست ها، وارد چاه ویل جنگ در افغانستان و عراق شد.
🔸نتیجه این تحریک و تحمیق، هفت هزار میلیارد دلار خسارت، سرشکستگی سیاسی- نظامی، و جا ماندن آمریکا از رقابت اقتصادی با چین بلکه ورشکستگی بود. واقعیت خسارت دو جنگ مذکور، مورد اتفاق ترامپ و اوباماست؛ هر چند که مجبور به حمایت از اسرائیل بوده اند.
🔸سند قابل تامل، افشای مکالمه خصوصی سارکوزی و اوباما (روسای جمهور فرانسه و آمریکا) در حاشیه نشست سران گروه ۲۰ است. آن دو فکر می کردند میکروفون خاموش است؛ اما میکروفون روشن بود و خبرنگاران میشنیدند.
🔸سارکوزی در این مکالمه که مربوط به۱۷ آبان ۱۳۹۰ است، می گوید "من دیگر نمیتوانم نتانیاهو را ببینم و تحملش را ندارم؛ او یک دروغگو است". اوباما هم پاسخ می دهد "از دستش خسته شدهای؟ من چی بگم که هر روز باید با او سر و کار داشته باشم؟".
🔸تردیدی نیست خیانت روابط با اسرائیل، دیر یا زود دامن ابوظبی و ریاض را خواهد گرفت؛ همچنان که صهیونیست ها نقش مهمی در تحمیق و ترغیب این دو رژیم برای جنایت علیه ملت مظلوم یمن و گرفتاری در باتلاق داشتند.
🔸امام خمینی خرداد سال 61 نکته مهمی را درباره اسرائیل مورد تاکید قرار دادند: "همه اینها (حامیان اسرائیل) و خود اسرائیل هم این مطلب را احراز کرده که اگر اسرائیل انگشتش را به بحر محیط بزند، نجس میشود، اسرائیل می داند موافقت او، موجب بدنام کردن است".
🔸جمهوری اسلامی ایران همواره اصرار داشته میان دولت های بد عمل منطقه و رژیم صهیونیستی تفاوت قائل شود. هنوز هم معتقدیم دشمن شماره یک همه ملت های منطقه، آمریکا و اسرائیل هستند و باید بر همان ها متمرکز شد
🔸در عین حال، روشن است هر کس سرنوشت خود را با رژیم نامشروع اسرائیل پیوند بزند، خود را در معرض بی ثباتی و تهدید قرار داده است. این آتش، از گور اسرائیل بلند می شود که بر لبه پرتگاه ایستاده و با یافتن سپر بلا می خواهد سقوط خویش را به تاخیر اندازد.
✍ محمدایمانی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🌴🌴
سلام و عرض ادب خدمت شما عزیزان 🌸🌹🌼
امشب در خدمت شما هستیم با قسمت های صد و بیست و پنجم
و صد و بیست و ششم
داستان #جان_شیعه_اهل_سنت
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجهام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: «بهتری؟» و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبیاش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیهالسلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.
عقربههای ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت: «الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟» لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: «نه، چیزی نمیخوام.» و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: «فکر کنم دیگه بابا اومده.» از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتیهای دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم.
پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: «خوبی الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربیاش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بیمقدمه شروع کرد: «خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!» نمیدانستم با این مقدمهچینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: «ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...» نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشارههای مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد: «منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم نوریه رو عقد کنم.»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
کانال داستانهای18+ را در پیامرسانهای تلگرام و ایتا دنبال کنید
♨ تلگرام. T.me/dastanhaye_18
♨ ایتا. Eitaa.com/dastanhaye_18
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهتزده ما، توضیح داد: «خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: «لااقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...» و پدر با صدایی بلند جواب داد: «سه ماه نشده که نشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!»
چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانهاش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: «من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.»
پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهرهام رفته بود که نگاه مجید لحظهای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشورهای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: «من میخواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون میخواید با هم توافق کنید.» از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد: «من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.» و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد: «هنوز حرفام تموم نشده!» و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد: «اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!»
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد: «دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعهای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونوادهاش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعهای!» نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونههایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: «الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!»
بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریههای یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
کانال داستانهای18+ را در پیامرسانهای تلگرام و ایتا دنبال کنید
♨ تلگرام. T.me/dastanhaye_18
♨ ایتا. Eitaa.com/dastanhaye_18
🗓 امروز شنبه
25 مرداد 1399 هجری شمسی
25 ذیالحجه1441 هجری قمری
15 آگوست 2020 ميلادی
🔆 روز نزول سوره هَل أتیٰ (سوره انسان) در شأن آل عبا
🔅روز خانواده و تکریم بازنشستگان
••••••••••••••••••••••••••••••
✨ فداکاری
✨بیستوپنجم ذیالحجه یادآور گذشت و فداکاری اهل بیت علیهماالسلام است؛
🔸اهل بیتی که پس از سه روز روزهداری از افطار خود گذشتند تا به درخواست بندهای از بندگان خدا دست رد نزنند؛
🔸در این فداکاری، درسهای بسیار زیادی نهفته است! ( پیام آیه هَل أتیٰ...)
┈•✾•🍃🌺🍃•✾•┈
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴سید حسن نصرالله: اگر انفجار بندر بیروت کار اسرائیل باشد، صهیونیست ها هزینهای معادل انفجار پرداخت خواهند کرد
🔹بیش از دو هفته پیش اسرائیل به تجاوز کرد و یکی از نیروهای حزبالله به شهادت رسید. صهیونیستها میدانند که حزبالله به شهادت نیروی خود در فرودگاه دمشق پاسخ میدهد. پاسخ حزبالله پابرجاست؛ انتظار کشیدن اسرائیلیها بخشی از مجازاتشان است.
🔹امارات با توافق با اسرائیل برای ترامپ خدمت انتخاباتی و سیاسی کرده و برآورد حزب الله این است که از امروز تا انتخابات آمریکا (۱۳ آبان) این رژیمها توافق صلح با اسرائیل را امضا خواهند کرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
درباره رای سه کشور اروپایی
🔸ماجرای رای نیاوردن قطعنامه پیشنهادی آمریکا در شورای امنیت را چگونه باید تحلیل کرد؟ از پانزده عضو شورای امنیت، فقط چین و روسیه بودند که با قطعنامه مخالفت کردند.
🔸این دو کشور تهدید کرده بودند که حتی در صورت تصویب قطعنامه پیشنهادی، آن را وتو خواهند کرد. اما انگلیس و فرانسه و آلمان، حاضر به مخالفت با عهد شکنی آمریکا نشدند و صرفا رای ممتنع دادند.
🔸اگر کسی می خواهد تفاوت و علت ترجیح چین و روسیه بر سه کشور اروپایی را بفهمد، نوع رای هر یک از دو طرف به اندازه کافی گویاست.
🔸طبق توافق برجام و قطعنامه 2231، تحریم تسلیحاتی ایران باید 27 مهر ماه امسال به پایان برسد و بنابراین شیطنت آمریکا برای تمدید این تحریم -آن هم در حالی که توافق و قطعنامه را زیر پا گذاشته- اقدامی گزافه و باطل است.
🔸در اصل، درست این بود که تروئیکای اروپایی، از شورای امنیت می خواستند نشست رسمی برگزار کند تا آمریکا را به خاطر نقض صریح قطعنامه 2231 محاکمه و مواخذه آمریکا کنند. اما آنها حتی با عهدشکنی جدید این رژیم یاغی مخالفت نکردند.
🔸این، سند دیگری بر خباثت اروپاست. آنها ماه گذشته، با وجود ادعای بسته شدن پرونده موسوم به PMD در برجام، قطعنامه ای ضد ایرانی را به آژانس بردند و به تصویب رساندند تا مستمسکی برای دعاوی بعدی آمریکا باشد.
🔸اما فراتر از دو خیانت اروپا در رای ممتنع دیروز و قطعنامه ضد ایرانی آژانس، باید عنایت داشت که هدف ایران از انعقاد برجام -چنان که بارها از سوی آقای روحانی تصریح شد- لغو تحریم های مالی و بانکی و نفتی بوده و نه تحریم تسلیحاتی، که حاشیه ای بر اصل توافق است.
🔸اروپا در اینجا مرتکب خیانت شد. اما اکنون با استفاده از فشار های پلیس بد (آمریکا)، سعی می کند نقش پلیس خوب را اجرا کند و ایران را به تنازل از حداقل حقوق خود در برجام وادار نماید.
🔸آنها ادعا می کنند ایران برای برخورداری از حداقل حقوق (نسیه!) خود در برجام، باید تغییرات در برجام و تمدید برخی محدودیت ها را در کنار مذاکره برای قبول محدودیت های جدید نظامی و منطقه ای بپذیرد!
🔸این همان چیزی است که ترامپ با زور گویی می خواهد و دموکرات ها (چه در دولت اوباما و چه اکنون با نامزدی بایدن) با فریبکاری و پشت هم اندازی دنبالش بوده اند.
🔸برجام -با همه خسارت هایش برای ما- توافقی منعقد شده است و امکان زدن تبصره و حاشیه جدید برای این که به غرب به حداقل تعهداتش عمل کند، وجود ندارد.
🔸تروئیکای اروپایی برای چندمین بار رفوزه شد و حال آن که اگر استقلال رای داشتند و منافع خود را پیگری می کردند، می توانستند مانند چین و روسیه با عهد شکنی آمریکا مخالفت کنند.
🔸اروپایی ها دیروز ثابت کردند که حاضر نیستند حداقل حقوق ایران را به رسمیت بشناسند. آنها اگر به اجرای یکطرفه برجام نیاز نداشتند، به قطعنامه رای مثبت می دادند و اگر چنین نکردند، صرفا برای حفظ خط یکطرفه شده برجام و استفاده از در فریبکاری های آینده است.
🔸رای مثبت آنها همچنین، شورای امنیت را هم به خاطر پایبند نبودن به قطعنامه خودش، بی اعتبار تر از گذشته می کرد؛ و این در حالی بود که می دانستند قطعنامه آمریکا قطعا توسط روسیه و چین و تو خواهد شد.
🖌 محمد ایمانی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🚨هشدار سپاه به آمریکا نسبت به آینده توافق امارات و رژیم صهیونیستی
🔺سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بیانیهای با محکومیت شدید توافق عادی سازی روابط امارات و رژیم صهیونیستی ، این اقدام را خطایی راهبردی ، حماقتی تاریخی و خنجری زهر آگین در پیکر امت اسلامی توصیف و تاکید کرد: این اقدام نه تنها منافع رژیم صهیونیستی را تامین نخواهد کرد بلکه با باطل سازی رویایی خاورمیانه جدید ، آینده ای خطرناک را در انتظار امریکا و حامیان توافقنامه قرار خواهد داد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
❌ وقتی از بیشرفی لیبرال های وطنی حرف میزنیم یعنی همین...
در ابتدا حرف از گشایش اقتصادی زده میشه که نیازمند تایید رهبری هست،بعد مشخص میشه که این به اصطلاح گشایش اقتصادی چیزی نیست جز مقروض کردن دولت آینده
و در انتها بعد از بلند شدن بوی گند جریان قبل از عملی شدن،مجددا هزینه کردن از رهبری در دستور کار زنجیره ای ها قرار میگیره
این شما و این دولت دروغ و تزویر...
#دولت_حرف_مفت
#گشایش_اقتصادی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
💢 عضویت تاجگردون درهیئت علمی یک مرکز آموزشی حساس و پاتوق لیبرال های دولتی!
🔹🔸طبق خبرهای رسیده، تاجگردون به عضویت هیئت علمی موسسه نیاوران موسوم به موسسه "آموزش و پژوهش و مدیریت وبرنامه ریزی" وابسته به نهاد ریاست جمهوری، درآمده است!
♦️ریاست این موسسه حساس آموزشی ابتدا با مسعود نیلی بوده وهم اکنون محمدنهاوندیان ریاست آن رابرعهده دارد و افراد آن در دولت روحانی به سمت های اقتصادی خاص رسیده اند!
♦️موسسه نیاوران از ابتدای تاسیس محل حضور جریان های لیبرال و افرادی همچون علینقی مشایخی، مسعود نیلی، محمدطبیبیان و محمدنهاوندیان بوده است!
♦️عضویت مفسده آمیز "تاجگردون" در هیئت علمی این موسسه حساس آموزشی درحالی است که او دارای مدرک کارشناسی ارشد است وبه تازگی اعتبار نامه او توسط نمایندگان رد شده و ازمجلس اخراج شده است.
♦️عضویت تاجگردون در این موسسه، نشان از نفوذ و زدوبندهای گسترده در رده های بالای اقتصادی دولت روحانی است.
♦️ترتیب جالب هیئت امنای این موسسه:
محمد نهاوندیان رئیس موسسه،
محمد باقر نوبخت رئیس سازمان برنامه بودجه کشور،
محمود واعظی رئیس دفتر روحانی ومحمود غلامی وزیر علوم تحقیقات وفناوری
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مجید از چشمان دل شکستهام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنههای تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانهام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: «نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!»
لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد: «خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!» و با اشارهای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: «شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!» مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند.
لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداریام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان...» چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟» با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظهای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما.» در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.» نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: «امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.» و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت.
دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.» همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «میخوام بخوابم.» دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!» و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینهام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالیاش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونهام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...» که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه نالههای بیمادریام در خانه پیچید.
مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداریام میداد و باز هم حریف بیقراریهای قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازهای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجادهام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینهام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفتهتر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟» شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است.
مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: «پس کجایی الهه؟» با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاریام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پلهها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟» سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: «بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔺دکتر رضایی، طراح استیضاح وزیر نفت در گفتوگو با جهان نیوز:
▪️استیضاح زنگنه برای ترساندن او نیست
▪️استیضاح کنندگان خیلی جدی هستند و عقب نشینی در کار نخواهند بود
▪️زنگنه شجاعت و تدبیر لازم برای دور زدن تحریم ها را ندارد
▪️ یک سال باقیمانده از عمر دولت زمان کمی نیست
▪️باید یک فرد پرتوان اداره این وزارت استراتژیک را بر عهده گیرد
با استعفا یا استیضاح زنگنه دولت از حد نصاب نمیافتد
جزئیات و ارسال نظر در👇
http://www.jahannews.com/interview/736978
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
سلام و عرض ادب خدمت عزیزان🌹
امشب با قسمت های #صد_و_بیست_و_نهم و #صد_و_سی_ام داستان #جان_شیعه_اهل_سنت همراهتون هستیم...
یاعلی✌️
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت سالهام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پلهها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفتهام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید میکرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید: «بهتری خانمی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: «شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد.» و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟» چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟» روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر میگفت فشارت افتاده.» چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.» با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.»
نگاهی به علامتهای کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟» و با این سؤال من، مثل اینکه صحنههای سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.» سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه!» که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: «چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟» مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس!» و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.» ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟» با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجهات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! ان شاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_ام
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟» قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...» نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!» و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!» و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...» و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!»
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم: «مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!» مردمک چشمانش زیر بار غصههای دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریههای بیامانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!» ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...» که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونهمون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!»
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: «خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!» نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم: «دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...» که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: «دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!» نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!» و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت.
با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداریام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟» لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم!» همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت: «با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!» سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!»
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!» و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراریهای عاشقانهاش را به پای رنجهایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت بیرون میآورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
✨﷽✨
🌼حاجت گرفتن از امام جواد(علیه السلام)
✍امام جواد(ع) در پاسخگویی به حاجات دنیایی زودتر کار را راه می اندازند. محمد بن سهل قمی نقل می کنند؛ رفتم مکه برای زیارت خانه خدا برگشتم مدینه خدمت آقا امام جواد(ع)، می گفت: خیلی دلم می خواست یک پیراهن تبرکی از امام جواد(ع) بگیرم، آمدم خدمت آقا دیدم منزل شلوغ است و اصلا موقعیت نیست و مطرح نکردم و خداحافظی کردم و آمدم. در مسیر که با کاروان حرکت می کردیم یک وقت دیدم یک قاصدی از پشت سرم فریاد می زند که محمد بن سهل قمی کیست؟ گفتم ؛ من هستم چه کاری دارید؟ گفت ؛ آقا امام جواد(ع) این بقچه را برای شما فرستاده است. بقچه را باز کردم دیدم پیراهن از خود امام بوده و این بسته را برای من فرستاده است بدون اینکه من حاجات خود را مطرح کنم و به زبان بیاورم.
ابو هاشم جعفری می فرمایند؛ مدتی بود عادت بدی پیدا کرده بودم گِل می خوردم . یک وقتی با آقا امام جواد (ع) قدم می زدیم وارد باغی شدیم همانطور که در باغ قدم می زدیم، خدمت آقا مشکلم را گفتم، گفتم آقا من عادت بدی پیدا کردم،گِل میخورم ، و حرص به این کار دارم.
آقا فرمودند؛ ما دعا می کنیم. چند روز بعد من را دیدند ،فرمودند ابو هاشم چطور هستید؟ گفتم آقا گِل پیش من مبغوض است، تنفر پیدا کردم با دعای شما این محبت و دوستی این علاقه که نسبت به خوردن گِل و خاک داشتم تبدیل شد،به تنفر. عزیزان امام جواد منشاء خیر و برکت هستند، یک حدیث بخوانم؛همه ی راه های ترقی در این یک حدیث جمع شده است.
امام جواد(ع) می فر مایند؛〖 اَلثِّقَهُ بِاللهِ ثَمَنُ لِکُلِّ غالٍ،وسُلِّمٌ اِلی کُلِّ عالٍ.〗: «توکل بر خدا نردبان همه ی ترقی هاست.» چرا؟ چون شما به هرچی تکیه کنی کوه یخی است آب می شود. پدر، مادر، برادر، می میرند. پارتی، آشنا، رییس، وزیر، مرجع، و ... هر کسی و هر چیزی پیش شماست، نابود می شود. اما آن کسی که ماندگار است خداست. در زندگی، درس، ازدواج، شغل و...تکیه ات بر خدا باشد. در آیه آخر سوره توبه خدا به پیغمبر دستور می دهد؛ همه ی عالم بهت پشت کردند ،تو ماندی تنها ،هیچ کس نبود،خودت بودی و خودت 〖قُل حَسْبی الله〗: «بگو خدا برایم کافیست.» گاهی اوقات آدم به یک قرص اعتماد دارند ولی به خدا اعتماد ندارند.
📚ازبیانات استادرفیعی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⚜
💢 عاق اولاد!!! 💢
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
«خدا ما را عاق والدین و عاق اولاد قرار ندهد.
عاق والدین که معلوم است. یعنی کاری نکنیم که پدر و مادر از ما ناراضی باشند. اما خیلیها عاق اولاد را نمیدانند.
-اگر شما به پسرت حرام دادی خورد، عاق اولاد شده ای. اگر اسم بد روی پسرت بگذاری، او در قیامت جلویت را خواهد گرفت، که مگر حسن و حسین چه عیبی داشت که روی من نگذاشتی؟»
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔺پشت پرده عادی سازی روابط امارات و رژیم صهیونیستی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
سلام و عرض ادب خدمت عزیزان🌹
امشب با قسمت های #صد_و_سی_و_یکم و #صد_و_سی_و_دوم داستان #جان_شیعه_اهل_سنت همراهتون هستیم...
یاعلی✌️
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کنندهای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟» صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!» چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!» سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «میخوای برات چیز دیگهای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.» که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!»
ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمیخوری؟» لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.» و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟» بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ میزنم!» مشغول شمارهگیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم: «نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه!» سپس به صورتش خیره شدم و با غصهای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!» و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: «مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.»
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد: «خُب وهابی باشه!» و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!» که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم: «مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه؟» دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتیاش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!» و من بیدرنگ پرسیدم: «خُب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!»
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: «هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (علیهالسلام) انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!» و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانهاش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: «مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (علیهالسلام) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (علیهالسلام) نوه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟» به عمق چشمان شاکیام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: «مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟» و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینهام به جوش آمده و عتاب کنم: «یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!» و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: «الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (علیهالسلام) رو دوست دارم!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم
با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین (علیهالسلام) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!» و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بیآنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانههایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!»
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریههایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای نالههایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟»
مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو میبینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریهام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بیمِهریام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان...» و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🔴سادهلوحی و غربزدگی از بین نمیرود؛
بلکه از عصری به عصر دیگر، از نسلی به نسل دیگر و از شکلی به شکل دیگر منتقل میشود!#کودتای۲۸مرداد
علیرضا گرائی
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
خواسته روحانی از صداوسیما
روحانی از صداوسیما خواسته خدمات دولتها با هم مقایسه بشه.انصافا راست میگه باید مقایسه بشه.چون خدمات یکسویه که دولت تدبیر و امید به خارجیها داده حتی شاهان قاجار هم نداده بودن...
از ترکمنچای تا برجام
از رویتر تا توتال
از ناکس دارسی تا مارک ویلموتس
#روحانی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110