🔗 محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام کشور در مراسم رژه خودرویی اهواز اظهار کرد: طی ۲۰۰ سال گذشته که اروپا و غرب، ابتدا فرانسه سپس انگلیس و بعد آمریکا وارد سرزمینهای مقدس اسلامی شدند و با استعمار قدیم، جدید و فرا استعمار مناطقی را تسخیر کردند و به غارت منابع طبیعی، انسانکشی و لشکرکشی پرداختن، دو رویداد بزرگ انقلاب اسلامی ایران و انقلاب دفاعی دفاع مقدس ریل سیاستهای منطقه را تغییر داد.
⚜ وی ضمن بیان آنکه دفاع مقدس یکی از بزرگترین رویدادهای تاریخی ملت ایران طی چند قرن اخیر است، افزود: کانون تحولات منطقه کشور ایران و جوانان برومند آن بوده که طی کمتر از ۱۵ سال دو حادثه مهم را به وجود آوردند و با ابتکارات و اندیشههای نو راه جدیدی را در سیاست و زندگی برای جهان اسلام و ایران اسلامی رقم زدند.
⁉️ محسن رضایی گفت: آمریکا در زمان اوج قدرت و اروپا طی ۲۰۰ سال، نتوانست مقابل جمهوری اسلامی ایران بماند پس حالا چند تن از سران عرب شاخ شکسته نیز در کنار رژیم صهیونیستی هم نمیتوانند در مقابله با انقلاب اسلامی بمانند.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔻قطعنامه ۵۹۸ و برجام؛ انتخاب های عقلانی موجود یا انتخاب های مطلوب؟
از دیروز که رهبر معظم انقلاب قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط امام خمینی را "مدبرانه و عاقلانه" توصیف کردند، برخی رسانه ها شروع به تحریف این مساله کرده و تلاش خود برای تبرئه هاشمی رفسنجانی، میرحسین موسوی و سایر مسئولان وقت کشور که عملکردشان باعث پذیرش قطعنامه توسط امام شد را آغاز کردند.
این در حالی است که حتما پذیرش قطعنامه ۵۹۸ عقلانی و مدبرانه بود، چون شرایطی که مسئولان بی کفایت وقت کشور بر امام تحمیل و گزارش های نادرستی که از وضعیت جنگ به ایشان ارائه کردند، ایجاب میکرد که در آن مقطع قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شود.
کما اینکه سال۹۲ هم روی کارآمدن یک جریان سیاسی بی کفایت در کشور منجر به یک تصمیم عقلانی و مدبرانه مانند پذیرش برجام شد، وگرنه نه پذیرش برجام و نه پذیرش قطعنامه ۵۹۸ هیچکدام اتفاق مطلوبی نبود اما بی کفایتی ها و خیانت های برخی مسئولان در هر دو برهه باعث شد شرایطی شکل بگیرد که تن دادن به این دو اتفاق تنها گزینه عقلانی و مدبرانه ی ممکن باشد.
کما اینکه امام حسن علیه السلام نیز به خاطر خیانت اطرافیانش مجبور به پذیرش عقلانی ترین کار که صلح با معاویه بود شد، وگرنه خود حضرت فرموده بودند: اگر یارانی داشتم که مرا خالصانه همراهی میکردند، هیچ گاه با تو (معاویه) صلح نمی کردم.
غرض آنکه تصمیم عقلانی امام در پذیرش قطعنامه یا رهبر انقلاب در پذیرش برجام به معنای مطلوب بودن این دو اتفاق نبود، به معنای اقتضای شرایط، خیانت های برخی خواص و مسئولان و تحمیل شرایطی بود که این تصمیمات را تبدیل به عقلانی ترین انتخاب ممکن می کرد. یک لحظه تصور کنید سال ۹۲ با وجود رای آوردن فردی مثل حسن روحانی، قرار بود جمهوری اسلامی بازهم در عرصه هسته ای در برابر امریکا مقاومت کند! آیا جز این بود که با چنین دولتمردانی نه تنها مقاومتی صورت نمی گرفت بلکه مفهوم مقاومت نیز به ابتذال کشیده می شد؟
خاطرم هست در تابستان سال ۹۴ و بعد از پذیرش برجام، در جلسه با یکی از اعضای تیم مذاکره کننده هسته ای وقتی به او انتقادات فراوانی درباره برجام شد، پاسخ داد که بالاخره برجام تصمیم نظام بود! همانجا در پاسخ به او گفتم که حتما پذیرش این توافق بد تصمیم نظام بود، چون با وجود امثال شما امکان مقاومت اصلا وجود ندارد، بلکه تنها راه عقب نشینی است.
مثل یک مربی که یک موقع با مسی یا رونالدو می خواهد تیمش را بچیند و یک موقع با یک بازیکن گمنام که هنرش فقط گل به خودی زدن است! حد و اندازه و ظرفیت شما برای مربی نظام، همان دومی است و کاربردتان هم در همان سطح است. مقاومت در برابر دشمن، آدم خودش را میخواهد که امثال شما نیستید...
🔷پی نوشت:
بخشی از سخنان رهبر انقلاب در ۱۴ خرداد ۷۵ درباره مجبور شدن امامخمینی برای پذیرش قطعنامه ۵۹۸:
"قطعنامه را هم که امام قبول کرد، بهخاطر این فشارها نبود. قبول قطعنامه از طرف امام، به خاطر فهرست مشکلاتی بود که مسؤولین آن روزِ امورِ اقتصادی کشور مقابلِ رویِ او گذاشتند و نشان دادند که کشور نمیکِشد و نمیتواند جنگ را با این همه هزینه، ادامه دهد. امام مجبور شد و قطعنامه را پذیرفت. پذیرش قطعنامه، به خاطر ترس نبود؛ به خاطر هجوم دشمن نبود؛ به خاطر تهدید امریکا نبود؛ بهخاطر این نبود که امریکا ممکن است در امر جنگ دخالت کند. چون آمریکا، قبل از آن هم در امر جنگ دخالت میکرد. وانگهی؛ اگر همه دنیا در امر جنگ دخالت میکردند، امام رضواناللَّه علیه، کسی نبود که رو برگرداند. بر نمیگشت! آن، یک مسأله داخلی بود؛ مسأله دیگری بود.
🖌 امیرحسین ثابتی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویستم
📑💊با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانهام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
🏻دیگر نه خانه خاطرات مادرم را میخواستم، نه خانوادهام را و نه حتی دلم میخواست مجید سُنی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
👌حالا فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد.
👁 لحظهای اشک چشمانم خشک نمیشد و نالهی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
🏻آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!
👜 چادرم را با دستهای لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصیام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
🏻دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پلهها را یکی یکی پایین میآمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینهام کوبید:
👴 کجا داری میری؟
👜از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد:
⁉ حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!
🏻و در برابر نگاه بیجان و صورت رنگ پریدهام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد:
👈 تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!
👴 و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد:
👈 الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زادهاس! بچهای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!
🏻اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشارهاش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد:
👴 فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد میکنی!
🏻و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید:
👴همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!
✋دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم:
🏻من فردا جایی نمیام!
👴 سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم:
🏻 میخوام برم پیش مجید... و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم.
🏻طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعرههای دیوانهوارش را میشنیدم:
👴 مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!
👌با پشت دست سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانهای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم:
🏻 به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید... که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربیاش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانهاش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم:
🏻بخدا اگه یه مو از سر بچهام کم بشه... که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد:
👨🏻 داری چی کار میکنی؟!!!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و یکم
👨🏻 با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید:
⁉ میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!
🏻و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بیایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود.
🏻👨🏻عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم.
🏻همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:
⁉ الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟!
🌴 کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:
👨🏻 چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟
🏻و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم:
⁉ من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟
👌و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:
👴 یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!
👴 ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و در نهایت بیرحمی تهدیدم کرد:
👈 یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!
👿 و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:
👨🏻 بابا چی شده؟!
👴 و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:
👈 به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!
👴👨🏻 و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:
📱جانم الهه؟
🏻از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفههای خیسم، ناله زدم:
⁉ کجایی مجید؟!
👌و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:
📱من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام... و من نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم:
🏻همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام!
👌میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
🏻من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام... و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
👨🏻 عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم... هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم.
🌴سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالیاش با قدمهای ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزدهام را شکست.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضهbabolharam _ Shab03Moharram1399[05].mp3
زمان:
حجم:
5.36M
|⇦•دلت اومد منو تنها بذاری؟..
#زمزمه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیهما به نفس حاج میثم مطیعی _سوم محرم99 •✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
السلام علیک یا رقیه بنت الحسین🖤
◾️بابا جان ، با پا رفتی و با سر آمدی😭
خوش آمدی...
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
✨﷽✨
🔴غيبت
✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيبت كننده اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد میشود .هر غيبت كننده اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ میگردد.
📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦
جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت میشود،
پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم!
یا غیبتش نیست صفتشه!
یا جلو روشم میگم!
یا میخواست نکنه!
یا ...
غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید،
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 وقتی که حاج قاسم به احترام احساس یک سرباز می ایستد...
▪️در یک محل اداری و کار، بعد از اتمام جلسه حاج قاسم می خواهد برود ویک سرباز درخواست می کند تا مداحی کوتاهی داشته باشد،حاج قاسم در عین عجله و خستگی و شاید ممانعت برخی اجازه می دهد این سرباز مداحی کند.
▪️ سرداری که کل عالم استکبار از ترسش خواب نداشتند چطور خاضعانه در یک راهرو سرپا می ایستد و به ابراز احساسات و مداحی یک سرباز گوش می دهد و نهایتا بغلش کرده و انگشتری به او هدیه می دهد.
▪️مثلا در کجای دنیادر قاعده نظامی یک سرباز می تواند در مقابل یک ژنرال بلندپایه به جز احترامِ خشک نظامی کاری انجام دهد؟
آری،این رفتارهاست که او را سردار دلها کرده است...
✅روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت فرمانده نیروی هوایی ارتش از شب شهادت حاج قاسم سلیمانی
امیر عزیز نصیرزاده:
🔹در شب شهادت سردار سلیمانی ما تا دم جنگ رفتیم
🔹پس از شهادت سردار سلیمانی خلبانان از ما طلب مأموریت میکردند
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110