8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 #درس_اخـــلاق
🔻توبه یعنی اینکه...
🔻استاد پناهیان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/2644901890Cbafe4f943c
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۷۷ سـوره مـبـارکـه بـقـره هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 أَوَلَا يَعۡلَمُونَ أَنَّ ٱللَّهَ يَعۡلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعۡلِنُونَ (٧٧)
📖 آيا [آن سخت دلان] نمى دانند كه خدا آنچه را پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند، مى داند؟!
https://eitaa.com/joinchat/2644901890Cbafe4f943c
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید حمیدر ضا اسداللهی:
محمد..!♥️
زندگی ڪُن براے مهدیﷻ
درس بخوان براے مهدیﷻ
ورزش ڪُن براے مهدیﷻ
محمد..! ♥️
من تُ رو از خدا براے خودم نخواستم
تُ رو از خدا خواستم براے مهدی(عج)..
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/2644901890Cbafe4f943c
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#السلام_علی_الحسین✋
دست بر سینه،سلامی بفرستیم،زدور
اینچنین در«حرمت»زائرنامحسوسیم
«ایهاالعشق»،همین لحظه گدا را دریاب
خودم و تذکرهام ،دستِ تو را میبوسیم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
https://eitaa.com/joinchat/2644901890Cbafe4f943c
🔴 زنانِ لیدر اغتشاشات، سارق حرفه ای بودند!
🔹 در روزهای اخیر تصاویر سه خانم در کانال های وابسته به گروهک تروریستی منافقین به اسم خواهران حاتمی منتشر شده که چند روز قبل در حمله وحشیانه نیروهای امنیتی به منزل شان به جرم حضور در اغتشاشات (اقدام علیه امنیت ملی) بازداشت شدند
⁉️ اما واقعیت این سه خانم چیست؟
🔹 این سه خانم هیچ ارتباطی به اغتشاشات ندارند بلکه آنان در مرداد ماه سال جاری به دلیل سرقت های سریالی توسط نیروی انتظامی بازداشت شده اند.
🔹 واقعا صد رحمت به چوپان دروغگو 😐
https://eitaa.com/joinchat/2644901890Cbafe4f943c
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
قسمت#هفتم
#در_مدینه_چه_میگذرد
ابوبکر و عمر سر زمین آمدند....
- چرا دیگر موهایت را رنگ نکردی؟
-خضاب کردن، نوعی آرایش است. ما عزادار پیامبریم.
- سه روز است میرویم در خانه ات فاطمه را ببینیم؛ اما در را باز نمیکند ما او را عصبانی کرده ایم. حتماً باید او را ببینیم.
- من روحم هم از این قضیه خبر نداشت خانه که رفتم با او حرف میزنم راضی اش میکنم اجازه بدهد.
کنار رختخواب فاطمه دوزانو نشستم.
- علی جان! چیزی میخواستی بگویی؟
- ابوبکر و عمر برای دیدنت آمده اند و شما راهشان نداده ای؟ بله. من هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهم دیگر حتی صدایشان را بشنوم چه برسد به اینکه ببینمشان.
- نظر شما چیست ؟ابالحسن!
- من هم راضی نیستم؛ اما مصلحت میدانم اجازه بدهیم بیایند.
- علی جان! اینجا خانه توست فاطمه هم همسرت هرچه تو بگویی .
مقنعه اش را سر کرد. ابوبکر و عمر آمدند و سلام کردند. جواب سلامشان را نداد کنار رختخوابش نشستند. ام سلمه و ام ایمن و سلما هم آن طرف تر نشسته بودند.
چند روزی بود برای کمک به فاطمه می آمدند.
- بی زحمت کمکم کنید
فاطمه به کمک خانم ها رویش را سمت دیوار برگرداند. ابوبکر از زانویی به زانوی دیگر تکیه داد.
- عزیز دل پیامبر خانواده رسول خدا از خانواده خودم عزیز ترند. خودت می دانی که تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم روزی که پدرت از دنیا رفت دلم میخواست من جای ایشان میمردم.
بلند شدند، کنار دیوار رفتند روبه روی فاطمه نشستند.
- بی زحمت کمکم کنید.
باز رویش را برگرداند...
- من را می بخشی ؟
- تو حرمت ما را نگه داشتی که حالا من ببخشمت ؟
- شماها برای چه اینجا آمدید؟ از زبان پدرم نشنیدید که مدام میفرمود فاطمه پاره تن من است هرکس اذیتش کند، من را اذیت کرده هرکس من را اذیت کند خدا را اذیت کرده است؟
- بله شنیدم.
- حالا خدا را شکر که حداقل این یکی را قبول دارید.
دستهایش را بالا برد.
- خدایا شاهد باش که من از این دو نفر راضی نیستم. من هیچ وقت شما دوتا را نمی بخشم. مطمئن باشید به محض اینکه از این دنیا بروم
شکایتتان را به پدرم میکنم.
ابوبکر زد زیر گریه. بلند بلند گریه کرد.
- کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و همچین روزی را نمی دیدم.
آرام باش من واقعاً مانده ام این مردم چطور تو را برای خلافت انتخاب کردند مگرچه شده؟ تو فقط یک زن را از خودت رنجانده ای؛ همین دنیا که به آخر نرسیده ...
عمر مثل همیشه اخم کرده بود و با چشمهایش حرص می خورد.
- می خواهد باورتان بشود میخواهد نشود. من بعد از همه نمازهایم شما دوتا را نفرین میکنم. والله دیگر با شما حرف هم نمیزنم.
بلند شدند رفتند. فاطمه نگاهش را به من دوخت.
-تو فقط از من خواستی اجازه بدهم اینها بیایند خانه مان درست است؟
- درست است.
- حالا اگر من هم از تو یک چیزی بخواهم، قبول میکنی؟
قبول کردم.
- وقتی از دنیا رفتم نگذار این دو به جنازه ام نماز بخوانند. نگذار سر قبرم بیایند.
لحظه به لحظه حال فاطمه بدتر میشد از شدت درد بیهوش می شد و به سختی چشم باز میکرد. تنها دلخوشیام شده بود اینکه کنار رختخوابش بنشینم و محو چهره ناآشنایش شوم. جبرئیل به خانه مان آمدوشد داشت .برای آرام کردن فاطمه
از مقام پیامبر در بهشت میگفت. از آینده خبر می داد و من تندتند مینوشتم.
شب قبل از رفتنش تا صبح بالای سرش بیدار نشستم امن یجیب خواندم به هر دعایی که بلد بودم چنگ زدم تا بماند .از خواب پرید.
- ابالحسن! خواب پدر را دیدم گفتند خیلی زود پیش خودم می آیی. سرم را برگرداندم تا اشکهایم را نبیند. لحظه ها سخت میگذشتند. چشم هایش را پر از عشق و خواستن به من دوخته بود.
. در این چند سالی که باهم زندگی کردیم هیچ وقت خلاف میلت رفتارنکردم. به تو خیانت نکردم دروغ نگفتم.
باز از آن استخوانهای گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار می ریخت و من فاتح خیبر حریفش نبودم باید به او میگفتم رفتنش کمر مرد زندگی اش را می شکند. باید به او میگفتم....
سرش را در بغلم گرفتم...
-هیچ وقت تو را عصبانی نکردم به کاری که دوستش نداشتی