تب میسوخت و غم؛ زین العابدین را
خیمه نیم سوخته بوی دود میداد و دلها بوی خونِ دل
حالا او سکاندارِ زمین و آسمان بود
تب کرده بود تا همه عوالم وجود بی تاب نبودش نشود
سر حسین از کربلا به سمت کوفه میرفت
تاریک شده بود و خولیِ نامرد نتوانسته بود نورِ سر را خاموش کند
ناگهان چشمش به تنور افتاد....
باور پروانگی🇵🇸🖤🇱🇧
دیوارهای دلم حسینیه است اصلا نیاز به روضه نیست همینجوری توی دلم بساط گریه بپاست این روزها و شبها به
همین
همین تنور نانوایی ها
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
نمیدانم چرا راضی نمیشدند
هر بلایی بود امتحانش کردند
ولی دلشان رضایت نمیداد
مگر حسین چه کرده بود؟!
خواب بود
هیچ چیزی ندید چشم که باز کرد
خیمه ها میسوخت
همه در حال شیون بودند
دخترک سه ساله ترسیده بود
نمیدانست چه شده
هر بار سراغ پدر را گرفت گفتند رفته است به سفر
سر عمو را بر نیزه میدید اما بابا را ندید
تا خرابه شام.....
تا سر عمو را دید فهمید بابا هم شهید شده
حسین با داغ عمو بی جنگیدن جان میسپرد
حالا که کلی جنگیده پس حتما شهید شده
تا کوفه راهی نبود اما روی شتر بی جهاز
بی سرپناه
بی عمو عباس
بی حسین
بی علی اکبر
خیلی سخت گذشت...
خنجر نمیخواست بِبُرَد
صاحبش اما نانجیب بود
برخاست
سکانِ زمین و آسمان را چرخاند
خنجر ترسید وضعیت بدتر از این که هست شود
چشم فروبست و از قفا برید.....
پیراهن سالم یوسف چشم یعقوب را بینا کرد
پیراهن خونین و پاره پاره ات دل کور مرا بینا نمیکند؟!
دیشب تا صبح زمزمه تلاوت قرآن شان فضای دشت را مانند کندویی کرده بود و عسلِ وصال شان شفای دردهای بی درمان شد
امشب صدای تلاوت قرآن از تنور خانه خولی بلند است
گوشهایش درد میکرد
دامنش که آتش گرفته بود تا عمه خاموش کند پاهایش قدری سوخته بود
پوست نازکش میسوخت
جای گوشواره هایش میسوخت
دلش اما بیشتر میسوخت
😭😭😭😭