شهادت: ۶۵/۱۰/۲۱ نام عملیات: کربلای ۵ منطقهعملیاتی: شلمچه محل شهادت: شلمچه مزار شهید: مزار شهدای بالای زنجان زندگینامه شهید داود ابراهیمخانی داود ابراهیم خانی فرزند وجیهه ابراهیم خانی و هدایت در بیست و هشتمین روز دیماه ۱۳۴۷ در تهران دیده به جهان گشود او ۲ […]
پ
پ
نام پدر: هدایت
محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۴۷/۱۰/۸
تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۲۱
نام عملیات: کربلای ۵
منطقهعملیاتی: شلمچه
محل شهادت: شلمچه
مزار شهید: مزار شهدای بالای زنجان
زندگینامه شهید داود ابراهیمخانی
داود ابراهیم خانی فرزند وجیهه ابراهیم خانی و هدایت در بیست و هشتمین روز دیماه ۱۳۴۷ در تهران دیده به جهان گشود او ۲ خواهر و یک برادر داشت و دوران شیرین کودکی را در کنار خانواده سپری کرد و درسن هفت سالگی به مدرسه ابتدایی در تهران رفت و پس از اتمام تحصیلات ابتدایی به همراه خانواده به زنجان نقل مکان کردند و دوران راهنمایی را در مدرسه خاتمالانبیاء (ص) در زنجان گذراند و پس از اتمام این دوره دیگر ادامه تحصیل نداد و در بازار زنجان مشغول به کار شد او در کنار کار در پایگاه شهید رجایی در مسجد دروازه رشت فعالیتهای فرهنگی داشت او که عاشق وطن و دینش بود با شروع جنگ تحمیلی ندای رهبر فرزانهاش را لبیک گفت و بیست و ششم مردادماه ۱۳۶۵ از طریق یگان اعزامی بسیج پایگاه شهید رجایی وارد صحنههای نبرد حق علیه باطل شد و پس از آموزش غواصی به عنوان غواص مشغول به خدمت شد و پس از تلاشها و رشادتهای فراوانی که در صحنههای نبرد داشت سرانجام در بیست و یکم دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در اثر اصابت ترکش به گردن در شلمچه به خیل شهیدانی پیوست که جانانه مقاومت و ایثار کردند.
پیکر پاک این شهید بزرگوار در مزار بالای شهدای زنجان در کنار خیل عشاق طریقت حق به خاک سپرده شد تا «عندربهم یرزقون» شود.
دستنوشته
بسم ا… الرحمن الرحیم
خدایا از تو میخواهم که در این جهاد مقدس که رضای تو در آن است، کمکم کنی که بتوانم با شور و شوق زیادتر کار کنم. خداوندا نور ایمانت را در قلب ما بتابان تا بتوانیم در تاریکیها از آن استفاده کنیم. خداوندا لذت عشق عبادتهایت را به ما بچشان که بهترین لذتهاست.
آیتا… منتظری بهترین جمله را درباره امام عزیز گفتهاند که:
«فرمانبر او باشید که او فرمانبر خداست.»
خدایا تو را شکر میکنم که مرا در عصری عمر دادی که رهبری آن پرچمی را برداشته است که حسین (ع) برداشته بود. از اسلام و احکام اسلام و از قرآن و از پیامبران که اول خدایا تو که بهتر میدانی من علاقه زیادی به پدر و مادرم و برادر و خواهرانم و اقوام و دوستانم دارم ولی برای من عزیزتر از آنها اسلام است و وقتی که اسلام در خطر باشد، باید برای رضای خدا از همه اینها گذشت. دیر یا زود باید همه این راه را بروند و چه بهتر است آنطور که حسین (ع) و یاران حسین (ع) رفتند ما هم برویم.
پدر و مادر عزیزم! ای کسانی که شب و روز برای من زحمت کشیدید و لقمه از دهان خود بریدید و در دهان من گذاشتید تا مرا بزرگ کنید، تا فردا عصای دست مبارکتان بشوم ولی حیف که من زحمات بیکران شما را نادیده گرفتم و شما را اذیت کردم و حرفهای نصیحت گونهتان را گوش نکردم. ای کاش زبانم لال بود تا با شما و دیگران تندخویی نمیکرد وچشمانم کور بود تا به چیزهای حرام نگاه نمیکرد و پاهایم چلاق و شل بود تا از راه راست به راه باطل نمیرفت.
پدر و مادر عزیزم! من به شما خیلی خیلی بد کردم و شما را زجر دادم ولی شما پدر و مادر من هستید و من فرزندتان، از شما و خداوند میخواهم که مرا مورد بخشش خود قرار دهید و از سر تقصیر گناهانم بگذرید. تا بلکه من در روز قیامت پیش شما و دیگران سرافکنده و خجل نشوم و از آتش دوزخ در امان بمانم من از تمام اقوام و دوستانم معذرت میخواهم و امیدوارم که مرا ببخشند. پدر و مادر! از شما میخواهم که بعد از مرگ من برایم گریه نکنید و به دشمن نقطه ضعف نشان ندهید و شما باید افتخار کنید که فرزند ناچیزتان در راه دینش، وطنش، امامش و ناموسش کشته شده است.
لباسهای مرا به کسانی که مستحق آنها هستند بدهید و مقداری هم پول دارم که بعد از مرگ من آن را به حساب ۱۰۰ امام واریز کنید.
پدر و مادر! بعد از مرگ من هر شب جمعه بر سر مزارم بیایید و مرا فراموش نکنید. چون من جز خدا و شما کس دیگری را ندارم و شبهای جمعه مرا چشم براه نگذارید. جسد مرا اگر برایتان امکان داشت پیش مزار غلامرضا دفن کنید چون او و من هر دو غریبیم. اگر مرا پیش او دفن کنید ما از تنهایی درخواهیم آمد و قلب دو جوان را شاد کردهاید.
پدر و مادرم! تنها خواهشی که دارم از شما، اینست که دست از امام و ولایت فقیه برندارید و [در] زندگیتان با سختیها مبارزه کنید و هیچ وقت مثل من نشوید. چون امام علی (ع) فرموده است که: آنچه که پیش از مرگ انسان را میکشد، ناامیدی است.
مادرم! شیرت را حلالم کن. پدرم! زحماتت را حلالم کن. خدایا! هجرت برای رضا
صبح به اسلام آباد (باختران) رسیدیم و مشغول زدن چادرها شدیم مشغول چادر زدن بودیم که آقا نادر آمد و مرا به چادر خودشان برد من که از شب تا صبح بیدار مانده بودم، در آنجا خوابم برد و بعد از چند ساعت از خواب بیدار شدم ظهر شده بود. به چادر خودمان مراجعت کردم [و] دیدم بچهها ناهار میخورند من هم به آنها ملحق شدم و بعد از ناهار باز هم خوابیدم و بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء شام خوردیم و چند ساعتی صحبت کردیم و بعد خوابیدیم. چند دقیقه نگذشت که معاون مسئول دستهمان آمد و گفت که شما امشب نگهبانید و باید نگهبانی بدهید ما هم [با این]که خیلی خسته بودیم، قبول کردیم [و] من پاس آخر ایستادم.
*
امروز ۶/۶/۶۵ است. امروز کار مثبتی انجام ندادهام. امروز ۲ تا نامه نوشتم یکی برای معصومه دختر عمویم و یک نامه هم برای دوست عزیزم آقا یدا… بعد از نوشتن نامه به خط شدیم و رفتیم اسلحه گرفتیم. من یک اسلحه آرپیجی گرفتم و شماره آن ۵۹۲ است و کلیه تجهیزات نظامی را گرفتم و بعدازظهر هم به کلاس ش.م.ر رفتیم البته با تجهیزات کامل. این منطقه چون کوهستانی است با تجهیزات بالا و پایین رفتن بسیار مشکل است. شب هم به دعای کمیل رفتم.
*
امروز ۷/۶/۶۵ است. امروز صبح به رادیو گوش میکردم به برنامه صبح جمعه با شما. در حال گوش کردن بودم که آقا نادر آمد دنبالم و مرا به چادر خودشان برد و ناهار را با هم خوردیم و بعد از ناهار من به حمام رفتم و خودم را کاملاً شستم و شب هم به رزم شبانه رفتیم.
*
امروز ۸/۶/۶۵ است. امروز صبح که از خواب بلند شدیم، صبحانه نخوردیم چون تجهیزاتمان را برداشته به کوهپیمایی رفتیم. من خیلی خسته شده بودم کم مانده بود که از حال بروم. به شدت نفس میکشیدم بعد از آنکه از کوهپیمایی برگشتیم، ناهار خوردیم و بعدازظهر ساعت ۴ باز به کوهپیمایی رفتیم. البته این بار به ما مهمات دادند. به من یک موشک آرپیجی داده بودند که باید در میدان تیر به هدف میزدم. بعد از مسافت طولانی که طی کردیم به میدان تیر رسیدیم. هدف ما روی کوه بود و ما باید از پایین کوه هدف را نشانه میگرفتیم و میزدیم. چند تا از بچههای گروهان ما که آرپیجیزن بودند، شلیک کردند و بعد نوبت به من رسید. وقتی که به من رسید، مسئول گروهانمان و دیگر بچهها گفتند: آقا داود ببینیم چکار میکنی؟
من هم گفتم: چشم نگران نباشید.
بعد موشک را داخل آرپیجی کردم و گفتم «لاحول و لا قوه الا با… العلی العظیم» و بعد نشانهگیری کردم و بعد شلیک کردم و خوشبختانه به هدف خورد. خودم هیچ باور نمیکردم که به هدف زده باشم و چون هوا تاریک شده بود و وقت نماز مغرب و عشاء بود، وضو گرفتیم و نماز خواندیم بعد از خواندن نماز، فرمانده گروهانمان برای ما درباره نظم صحبت کرد و بعد از صحبت او به راه افتادیم و بعد از هفت ساعت کوهپیمایی به مقرمان رسیدیم. شب هندوانه داده بودند. بعد از خوردن شام چون خیلی خسته بودیم، هر جا که نشسته بودیم همانجا خوابمان برد.
*
امروز ۹/۶/۶۵ است. امروز صبح به درهی نزدیک پایگاهمان رفتیم. تمام گردانهای لشکر آمده بودند و بعد از قرائت قرآن مجید و خواندن نوحه، فرمانده محترم لشکر (۳۱ ع) آمد و برایمان کلی صحبت کرد. واقعاً که دلنشین صحبت میکرد. بعد از اتمام سخنرانی فرمانده لشکر، به چادرهایمان برگشتیم و بعد از استراحت و صرف ناهار من به حمام رفتم و خودم را با آب سرد شستوشو دادم. از حمام که آمدم، دیدم که به ما ظرفهای پلاستیکی دادهاند که آنها را پر از آب کنیم و آماده برای شب باشیم مثل اینکه قرار است امشب جایی برویم. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و بعد از نماز ساعت ۹ شب حرکت کردیم. کوهپیمایی طولانی بود. من بسیار بسیار خسته شده بودم. کم مانده بود که گریه کنم. اسلحهای که من داشتم روی شانه دست راستم انداخته بودم، دستم را خشک کرده بود و نمیتوانستم دستم را حرکت دهم و چندین بار هم زمین خوردم. وضع خیلی بدی داشتم. بعد از شش ساعت کوهپیمایی دشوار به محل میدان تیرمان رسیدیم. باور کنید شش ساعت که کوهپیمایی کرده بودیم، یک دقیقه هم استراحت نکردیم. همه خسته شده بودند. وقتی که به میدان تیر رسیدیم، ساعت ۳ صبح بود. ما یکجا جمع شدیم و ما هم که خیلی خسته شده بودیم، همانجا نشستیم. من که خیلی خسته شده بودم، کناری دور از بچهها روی زمین دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد. نمیدانم که چقدر خوابیده بودم. وقتی از خواب بلند شدم، دیدم در کوهستان تنها هستم و از بچهها خبری نیست. خیلی ترسیدم. گفتم که حتماً رفتهاند و من را فراموش کردهاند ببرند. خیلی ترسیدم. چند دقیقه به دنبال بچهها گشتم، آنها را پیدا نکردم. بعد از چند دقیقه نوری را از دور دیدم. بیشتر ترسیدم چون آنجایی که ما بودیم نزدیکهای باختران بودم و تمام مردم آنجا کُرد بودند و چند روستا نزدیک پایگاه ما بود. من وقتی که آن نور را دیدم، گفتم حتماً روستاییان هستند و امکان دارد که ضدانقلاب باشند و مر
ا ببینند و بلایی به سرم بیاورند. چند دقیقه ایستادم و با دقت نگاه کردم. خلاصه نتوانستم طاقت بیاورم [و با] توکل بر خدا به طرف نور حرکت کردم. وقتی که به نور رسیدم، دیدم مسئولین گردان ما هستند. از آنها بچههای گروهانمان را پرسیدم. آنها گفتند کمی جلوتر بروی به آنها میرسی و من هم تشکر کرده و به راه افتادم تقریباً یک و نیم ساعت راه رفتم و به بچههای خودمان رسیدم. به مسئول دستهمان گفتم که آخر شما چگونه مسئولی هستی که ما را فراموش میکنی با خود ببری؟ مسئول دستهمان با کمال خونسردی گفت: اوه، اوه، یک کمی یواش، تقصیر خودته، چرا از بچهها دور شدی اگر در خط مقدم بودی که الان اسیر شده بودی؟
و غیره … من که از شنیدن حرفهای او بسیار خجالت کشیدم، چیز دیگری نگفتم.
*
امروز ۱۰/۶/۶۵ است. امروز صبح به پایگاه خودمان رسیدیم و استراحت کردیم و من بعد [از] کمی استراحت به حمام رفتم و بعد از حمام به چادرهایمان برگشتم و شب را کاملاً استراحت کردم.
*
امروز ۱۱/۶/۶۵ است. امروز صبح به صبحگاه رفتیم. صبحگاهمان هم طوری است که باید کوهپیمایی کنیم. باور کنید که ای کسانی که بعد از مرگ من این دفترچه را خواهید برداشت و خواند، فکر نکنید که کسی که به جبهه میآید به خاطر پولش میآید! نه وا… به خاطرخدایش میآید. اگر به خاطر پولش بود، کسی اینجا نمیایستاد [و] فرار میکرد. ولی …[۳] چون به خاطر خدایش است و ایمان به خدا دارد، این همه سختیها را تحمل میکند و اجرش را از خدا میگیرد. البته این حرف را به خاطر این نوشتم که بعضی از این اشخاص هستند که فکر میکنند که وقتی کسی به جبهه میآید، به خاطر پولش است.
امشب باز هم به کوهپیمایی رفتیم. چون نزدیک عملیات است و ما باید آماده باشیم تا بتوانیم به راحتی عملیات را شروع کنیم که الحمدا… [۴] عملیات با موفقیت شروع و تمام شده است و ما آماده عملیات سومی هستیم.
*
امروز ۱۲/۶/۶۵ است. امروز را استراحت کردیم. مثل اینکه قرار است امشب هم به رزم شبانه برویم و همینطور هم شد. ما ساعت ۹ شب حرکت کردیم و ساعت۹ صبح به چادرهایمان برگشتیم. شب طولانی بود. خیلی سخت گذشت.
*
امروز ۱۳/۶/۶۵ است. امروز من و یکی از همچادریهایم شهردار هستیم یعنی اینکه باید تمام کارهای چادرمان را از قبیل نظافت، غذا گرفتن، ظرف شستن و چای گذاشتن، انجام بدهیم.
*
امروز ۱۵/۶/۶۵ است. امروز صبح آقای فخرالدین حجازی، نماینده امام و مجلس شورای اسلامی به لشکر ما آمده بود و سخنرانی کرد و بعد از سخنرانی عزاداری کردیم و ساعت پنج بعدازظهر با تمام تجهیزاتمان به مانور رفتیم. تقریباً ۱۳ ساعت راهپیمایی کردیم. بدون اینکه استراحتی بکنیم. بعد از ۱۳ ساعت راهپیمایی به محل مانور رسیدیم. همین که به محل رسیدیم، چندین منور در آسمان روشن شد و ما زود خیز رفتیم. بعد از خاموش شدن منورها فوگازها که از قبل آماده شده بودند، منفجر شدند. صدای دلخراشی داشت. خلاصه تمام تیربارها، دوشکاها [و] شیلیکاها تمام کار میکردند. واقعاً که با صحنه واقعی هیچ تفاوتی نداشت. یکی از دوستانم بر اثر انفجار یکی از فوگازها که نزدیک آن بود و نمیدانست که آنجا فوگاز هست تمام صورت و پاها و دستهایش سوخت و او را فوراً به بهداری برده و از آنجا راهی تهران کردند.
*
امروز ۲۰/۶/۶۵ است. امروز من سلاحم را با سلاح دیگری عوض کردم. یعنی اینکه آرپیجیام را دادم و بجای آن کلاش تحویل گرفتم و شب هم به دعای کمیل رفتیم و با آقا نادر چند ساعتی قدم زدیم.
*
امروز ۲۲/۶/۶۵ است. امروز به کلاس رفتیم. کلاسمان کلاس جهتیابی توسط قطبنما بود. من هم با آن کار کردم و بعد از ناهار هم به لب چشمه رفتم و لباسهایم را در آنجا شستم و شب هم به عزاداری رفتیم چون امشب، شب تاسوعا است.
*
امروز ۲۳/۶/۶۵ است. امروز من شهردار بودم و کارهای چادرمان را انجام دادم و در ضمن ۲ نامه هم یکی برای دوستم و یکی هم برای دخترعمو. آخر من دخترعمویم را خیلی دوست دارم. امیدوارم که او نیز مرا دوست بدارد و من موفق نشدم بروم یعنی اینکه نتوانستم امیدوارم که فردا که عاشورا است، بتوانم در مراسم عزاداری امام حسین(ع) شرکت کنم و ثواب ببرم ان شاءا…
*
امروز ۲۴/۶/۶۵ است امروز روز عاشوراست.
*
وقتی انسان این شهدا را میبیند، مسلماً وظیفهاش سنگینتر میشود و باید احساس تعهد بیشتری بشود و نگذارند خدای ناکرده خاطره شهدا از ذهنشان برود و شهدا را به عنوان یک الگو و به عنوان یک فلش جلوی خودشان داشته باشند و خودشان را با شهدا تنظیم کنند؛ چون که شهدا ادامهدهندگان راه انبیا هستند.
خلاصه در نهایت ما خودمان و سلامتمان را و هدایتمان را و همه چیزمان را همان طور که امام میفرماید: ما مدیون شهدا هستیم و گواه اینکه خداوند حضور این شهدا را در عملیاتها به عینه نشان میدهد و ما میبینیم که الهامبخش هستند و در جنگ و جهاد مسائل اسلامی فی سبیلا… حضور دارند.
در خاتمه از خدا میخواهم که توفیق خدمتگزار
ی تو کردم که در راه تو جهاد کنم. با هر چه در توان دارم و این توان را هم از تو دارم و ما چیزی از خود نداریم و هرچه که داریم از توست. خداوندا! مرگ مرا شهادت در راه خودت عطا فرما و موقع شهادت بجای ناله، ذکرت را به زبانم بیاور و با چهره خندان مرا ببر.
والسلام
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار.
آمین یا ربالعالمین
وقتی انسان این شهدا را میبیند، مسلماً وظیفهاش سنگینتر میشود و باید احساس تعهد بیشتری بشود و نگذارند خدای ناکرده خاطره شهدا از ذهنشان برود و شهدا را به عنوان یک الگو و به عنوان یک … [۱]جلوی خودشان داشته باشند و خودشان را با شهدا تنظیم کنند چون که شهدا ادامهدهندگان راه انبیا هستند.
خلاصه در نهایت ما خودمان را و سلامتمان را و هدایتمانرا و همه چیزمان را همانطور که امام میفرمایند: ما میهمان شهدا هستیم و گواه اینکه خداوند حضور این شهدا را در عملیاتها به عینه نشان میدهد و ما میبینیم که الهامبخش هستند و در جنگ و جهاد مسائل اسلامی فی سبیلا… حضور دارند.
در خاتمه از خدا میخواهم که توفیق خدمتگزاری و اینکه در راه شهدا قدم برداریم و نگذاریم خونشان پایمال گردد به ما عنایت بفرماید. و انشاءا… شهدا را در هر حال و در همه جا مدنظر داشته باشیم و حالت فکری و روحی و معنوی آنها را در نظر بگیریم.
والسلام علیکم و رحمه ا… و برکاته
مناجات نامه شهید داود ابراهیم خانی
خدایا! بارالها! معبودا! معشوقا! مولایم! من ضعیف و ناتوان دوست دارم چشمهایم را، دشمن در اوج دردش از حلقه در بستان درآورد، و دستهایم را در چزابه قطع کند، پاهایم را در خونین شهر از بدن جدا سازد و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبارهایش کند و سرم را در شلمچه از تن جدا نماید تا در کمال فشار و آزار، دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشمها، دستها و پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفتهاند اما یک چیز را نتوانستهاند بگیرند و آن ایمان و هدفم است که عشق به ا… و معشوقم و به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است.
خدایا! جندا… را که با سوگند به ثارا… در لشکر روح ا… برای شکست عدوا… و استقرار حزب ا… زمینهساز حکومت جهانی بقیها… است، حمایت کن.
*
امروز ۲۱/۶/۶۴ ساعت ۸:۳۰ دقیقه بامداد روز پنجشنبه در اردوگاه شهیدان بدر هستم و با همسنگرانم مشغول صحبت میباشم [تا] ساعت ۹ در میدان صبحگاه به خط بشویم و به کلاس برویم.
ساعت ۹:۴۵ دقیقه در میدان تیر حاضر شدیم و ما را مربیها تقسیم کردند و بعد سوار قایقها شدیم. مربیها گفتند که ساحلشکنی باید بکنیم و ما هم که سوار قایق شده بودیم، قایق از کنار ساحل دور شد. قایقها تشکیل شده بود از ۹ نفر که یک نفر تیربارچی و کمک تیربارچیها که خود من کمک تیربارچی دوم بودم و ۲۰ عدد فشنگ داده بودند. وقتی که به هدفها رسیدیم، مربی دستور آتش داد و ما هم شروع به آتش کردیم. آرپیجیزن هم اسلحه خود را مسلح کرده بود. او هم آماده شلیک بود. وقتی مهمات ما تمام شد، مربی دستور آتش به آرپیجیزن را داد و آرپیجیزن هم شلیک کرد و پایین هدف خورد و وقتی که کار تمام شد به ساحل برگشتیم.
…[۲] یا اینکه بودم. خلاصه با ناراحتی به سوی چادرها آمدم و بعد از رسیدن به چادر، رادیوی کوچکی که داده بودند روشن کردم و صدای عراق را گرفتم و گوش کردم و بعد از آن کم کم خوابم آمد و یک دفعه خوابم برد. تقریباً یکی دو ساعتی خوابیدم و بعد متوجه شدم دوستم مرا صدا میزند که بلند بشوم و بروم غذا بگیرم. خلاصه دوستم با هزار زحمت مرا از خواب بیدار کرد و گفت: داود بلند شو! من میرم غذا بگیرم، تو چای درست کن.
من هم با چشمانی خوابآلود بلند شدم و چای درست کردم و بعد از صرف نهار یکی از بچههای چادر دیگر به چادر ما آمد و مقداری ما را خنداند و دوباره خوابیدم و ساعت ۶ بعدازظهر بیدار شدم. وقتی بیدار شدم دیدم که مسئول دسته میگوید: آقای ابراهیمخانی بلند شو عزاداری هست. من نرفتم و چشمانم را روی هم گذاشتم. در میدان صبحگاه بچههای گردان سینهزنی میکردند و نوحه میخواندند. بعد بلند شدم رفتم غذا برای شام گرفتم و الان هم که این خاطرهها را مینویسم بعد از شام قرار است چند ساعت دیگر به خشم شبانه برویم.
*
امروز جمعه ۲۲/۶/۶۴ صبح از اردوگاه شهدای بدر خارج شدیم و به لشکر برگشتیم. امروز برای من روز خوبی بود چون که شنا کردن را خوب یاد گرفتهام و چندین ساعت در آب شنا کردم. الان نزدیک غروب است و من در چادر نشستهام.
*
امروز سهشنبه اول محرم ۲۶/۶/۶۴ در جزیره مجنون بر روی تختهای شناور چادر زدهایم و در این چادر کوچک ۲۳ نفر به زور جا گرفتهاند. صدای ناهنجار توپ عراقیها به گوش میرسد. ما الان منتظر شنیدن سخنان فرماندهمان هستیم که به ما دستور حمله به قلب عراقیها را بدهد و به ما گفته ساعت ۱۰ صبح وضو گرفته و نماز بخوانیم ولی نمیدانیم به چه علت [باید] ساعت ۱۰ نماز بخوانیم!
*
امروز ۴/۶/۶۵ است، امروز
ی و اینکه در راه شهدا قدم برداریم و نگذاریم خونشان پایمال گردد، به ما عنایت بفرماید و ان شاءا… شهدا را در هر حال و در همه جا مدنظر داشته باشیم و حالت فکری و روحی و معنوی آنها را در نظر بگیریم:
والسلام علیکم و رحمها… و برکاته
سؤالات با پاسخ
راجع به امام امت چه احساسی دارم؟
راجع به امام امت احساس خوشحالی دارم که چنین رهبری مبارز و …[۵] بر مملکت من حکومت میکند.
در جبهه به چه حقیقتی پی بردم که مرا در شناخت عمیقتر اسلام یاری مینماید؟
به حقانیت اسلام پی بردم و هم به وحدت بین بچهها که با هم مانند برادرند و غیره.
در چه تاریخ و چه ساعتی در جبهه از کلیه گناهانم توبه کردم و چه عهدهایی با خدای خود بستم؟
از ساعت ۹ صبح ۱/۷/۶۴ از کلیه گناهانم توبه کردم و با خدا عهد بستم که با مهربانم مهربان باشم و به همه نیکی کنم.
اصولاً برنامههای نوحه و روضهخوانی تا چه اندازه در شما جهت بیشتر آماده شدن برای روبهرو شدن با دشمنان اسلام مؤثر بوده است وکلاً نقش آنها در جنگ و پیروزی تا چه اندازه مؤثر است؟
برنامههای نوحهخوانی و روضه صد درصد در من اثر مثبت گذاشته است.
در جبهه چه احساسی نسبت به خانواده و فرزندان و مایملک خود دارم؟
دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده است و خیلی مشتاقم که مأموریتم را تمام و به جمع دوستان و خانوادهام برگردم.
از دیدن کمکهای بیدریغ امت اسلامی چه احساسی پیدا میکنم؟
احساس اینکه امت اسلامی برای رزمندگان هر کاری میکنند ولی متأسفانه هیچ چیز از کمکهای مردم به دست ما نرسیده است.
روایت عشق
شهادت یعقوبعلی را که فهمیدم حالت بیحسی به من دست داد. رفتم کنار چند نفری که داخل سوله بودند. جایی پیدا کردم با همان لباس غواصی گرفتم خوابیدم. ساعت ۵-۵/۴ بود با صدای تلاوت قرآن بیدار شدم. چشمم را باز کردم، دیدم غواصی دارد قرآن میخواند. چشمانم را مجدد روی هم گذاشتم و به صدای تلاوتش گوش دادم. صدایم کرد: عباس پا نمیشی نماز بخونی؟
دقت کردم دیدم داود ابراهیمخانی است.
گفتم: شما کجا رفتید؟
گفت: من و یکی دیگه از بچهها نه تونستیم همراه دسته رضا مهدیرضایی برگردیم، نه خودمون رو به شما برسونیم. دونفری به سمت عراقیا شنا کردیم. از سیم خاردار گذشتیم. یه سنگر رو با نارنجک منفجر کردیم. دوستم رو همونجا زدن و شهید شد. من از سیم خاردار گذشتم. فینامو پام کردم و از جلوی چشم اونا در رفتم …
*
پدر از رفتن داود به جبهه خبر نداشت ولی مادر میدانست. آن زمان خانواده در تهران زندگی میکردند و او به مساجد تهران میرفت. هر چه پدر میگفت به جبهه نرو! او گوش نمیداد.
خانواده به تصور اینکه با نقل مکان داود از خیر جبهه میگذرد، به زنجان آمدند ولی او به پایگاه ۱۶ شهید رجایی رفت و از آنجا به جبهه اعزام شد.
داود گفته بود: فقط یک ماه میروم جبهه، بعد برمیگردم.
خانواده راضی شده و اجازه داده بودند و درست بعد از یک ماه این پیکر مطهرش بود که برگشت.
*
مثل همه بچهها توپ بازی میکرد، تفنگ بازی میکرد، نماز را از همان کودکی از من تقلید میکرد، وقتی میرفت سجده دیگر بلند نمیشد. عاشق آب بازی بود و همیشه بازی با آب را به بازی با خاک ترجیح میداد.
راهنمایی که بود، انقلاب پیروز شد. عضو پایگاه مسجد امام سجاد (ع) شده و تا دیروقت آنجا بود. بعدها بهانه کرد که میخواهد برود جبهه. در گردان ولیعصر آموزش غواصی دید. عملیات کربلای ۵ بود که شهید شد. وصیت کرده بود اگر شهید شد، برادرش به جبهه برود مبادا اسلحه او زمین بماند.
مصاحبه با شهید داود ابراهیمخانی قبل از عملیات کربلای ۴
غواصان و دعای رزمندگان بعد از این که عملیات انجام دادند و به ساحل دشمن رسیدند فردا صبح باز هم صحیح و سلامت باشند و با هم دور بنشینیم و داخل کانال بنشینیم مخصوصا آن طرف با این برادران روی شلیکای آقاداود صحبت میکنم که انشاءا… در این عملیات غواصاند و از طریق آب به سمت دشمن خواهند رفت. از آقا داود میخواهم خودش را به طور کامل برای شما معرفی کند.
خودتان را به طور کامل معرفی کنید؟
بسما… الرحمن الرحیم. من داود ابراهیمخانی اعزامی از زنجان
خدا حفظت کنه آقا داود، آقا داود الان تو چه کار میکنی؟ چی کار میکنی بگو خجالت نکش.
در کنار این برادران رزمنده با هم نشستیم.
انتظار چی را میکشید؟
انتظار میکشیم عملیات زود شروع شود و ما درآن شرکت کنیم و بتونیم کاری انجام بدیم.
انشاءا… به قلب دشمن خواهید زد و سنگرها را یکی یکی با نارنجک منهدم خواهید کرد، دستتان نارنجک (تخممرغی – تفنگی) دارید؟
خیر تک تیراندازم.
خدا سلامتت کند پس یکی یکی همهشان را انشاءا… به جهنم خواهی فرستاد؟
انشاءا…
هیچ فکر کردید آن طرف رسیدید چطور میخواد بشه؟ با دشمن چطور میخواید رفتار کنید؟ با بعثیها و کفار؟
مسئولین گفتهاند همهشان را به درک واصل کنید.
سنگرشان را هم یکی یکی منهدم خواهید کرد. (…) این صدای چی بود؟
خمپاره
خیلی ضعیف بود. نه!
بله، د
ور افتاده.
خدا انشاءا… یکی دو روزه اینها را از بین خواهد برد.
انشاءا…
فقط من انتظار دارم شما زیاد صحبت کنید من گوش بدم. میبینم برعکس شده من زیاد حرف میزنم و شما کم صحبت میکنید . شما زیاد صحبت کنید.
حرفی ندارم بزنم.
الان کیا پیشمون هستند؟
برادر آقا یوسف قربانی، آقا قلی جعفریه، آقا حسین بهرامی، حسین حبیبی، داود احمدی، آقای رضا مهدیرضایی، حاج آقا غمپروره.
حاج آقا هم میخواد بیاد و صحبت بکنیم.
انشاءا…
آقا داود خیلی صحبت کنید، خیلی خیلی. الان اینجا.
حرفی ندارم.
با خانوادهتان چه صحبتی دارید؟ فرض کنید خانوادهتان اینجاست و میخواهید با آنها خداحافظی کنید؟ آقا خداحافظ. کلا اینطوری. چطور خداحافظی میکنید؟ اینجا با آنها صحبت کنید و خداحافظی کنید.
بعد از من یک برادر کوچکتر دارم . بعد از من او را میفرستند میآید به جبهه. تا بلکه راه این شهدا را بتوانند ادامه بدهند.
دیگه چه حرفی داری؟
هیچ چی همون بود.
به والدهتان چه حرفی دارید؟
هیچ چیز دیگه خدا به مادرم صبر عنایت کند. همینطور به پدرم.
خدا تو را سلامت کند انشاءا… با همین دوستان که اینجا ایستادیم انشاءا… صحیح و سلامت مژده پیروزی را به خانواده شهدا، به فرزندان شهدا، و خانواده اسرا و مفقودین ارمغان ببریم.
انشاءا…
انشاءا… در این عملیات در زندانهای بعثی باز میشود و با اسرا با هم به شهر برمیگردیم.
انشاءا…
یعنی فکر میکنم رزمندگان این دفعه تصمیم گرفتند با اسرا با هم برگردند این طوریه؟
بله انشاءا…
آقا داود با ما امری ندارید؟ صحبت دیگری ندارید.
نه خیر.
نوکرتم خداحافظ.
نامه شهید داود ابراهیم خانی
سلام علیکم بخدمت پدر و مادر عزیزم:
پس از ابلاغ گرمترین و صمیمانهترین سلامها امیدوارم که حالتان خوب باشد و در هر جائیکه هستید شاد و خرم بوده و باشید. اگر از احوالات اینجانب را خواسته باشید شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما عزیزان.
باری پدر و مادر گرامیم من از عملیات صحیح و سالم برگشتم و در عملیات یک مو هم از سرم کم نشده است و فقط این نامه را نوشتم که از حال من نگران نباشید. از دور روی شما را میبوسم. خدانگهدار برایم نامه ننویسید.
قربان شما داود ابراهیم خانی
*
سلام علیکم بخدمت پدر و مادر گرامی و عزیزم:
پس از ابلاغ گرمترین و صمیمانهترین سلامها امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه ناراحتی و کسالتی نداشته باشید و در هر جایی که هستید شاد و خرم بوده باشید و در کارهایتان موفق و مؤید بوده باشید اگر از احوالات اینجانب داود را خواسته باشید، شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما عزیزان.
پدر و مادر گرامی، همانطور که دیروز سه شنبه ۹/۱۰/۶۵ به شما تلفن کردم گفتم حالم خوب است و در عملیات کربلای ۴ غواص بوده و شرکت نمودم که به لطف خدا صحیح و سالم هستم و تعداد بیشماری از دوستانم به لقاءا… پیوستند. همانطور که گفتم چون ما در موقعیتی هستم که نمیتوانم نامه یا تلفن نوشته و یا بکنم. بنابراین از حال من نگران نباشید چون ما بعد از عملیات به عقب برگشتیم و دوباره آموزش میبینیم و خودمان را برای عملیاتهای آینده که آخرین عملیاتهاست و سرنوشت ساز است آماده میکنیم. از قول من به تمامی دوستان و آشنایان سلام برسانید و دعا کنید که در عملیاتهای آینده پیروز و منصور شویم. خدانگهدار.
در ضمن پسر ملافروغ پیش نادر هستند (محمود) به خانواده او اطلاع دهید که حالش خوب است. برایم نامه ننویسید.
۶۵/۱۰/۱۲
*
بنام خدا
سلام علیکم: بحضور محترم والدین عزیز و گرامیم:
پس از ابلاغ گرمترین و صمیمانهترین سلامها امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشید و در هر جایی که هستید شاد و خرم بوده باشید و در هر کاری موفق و موید بوده باشید. اگر از احوالات اینجانب داود را خواسته باشید شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما عزیزان. سالگرد وفات پدربزرگم را به شما تسلیت میگویم و امیدوارم خداوند به شما اجر عنایت بفرماید و شما را برای ما نگهدارد. آمین.
پدر و مادر عزیز، امروز اربعین است و من هماکنون در سد دز که در ۳۰ کیلومتری دزفول است، هستم و اینجا مشغول آموزش غواصی هستم.
آموزش سختی است و از شما میخواهم دعاگوی من و دیگر همرزمان من باشید تا بتوانیم این دین را که بر گردن من نهاده شده است از پس آن برآیم. دیگر مزاحمتان نمیشوم. از قول من به تمام دوستان و آشنایان سلام برسانید. خدانگهدار. نامه فراموش نشود.
اربعین حسینی – ۶۵/۸/۳ D. E
***
بنام خدا
سلام علیکم: بخدمت والدین عزیز و گرامیم:
پس از ابلاغ گرمترین و صمیمانهترین سلامها امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشید و در هر کاری موفق و موید بوده باشید. اگر از احوالات اینجانب حقیر فرزند کوچک و خدمتگزار ملت و کشور را خواسته باشید شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما ع
زیزان.
پدر و مادر گرامی و عزیز و دلبندم، از دور روی مبارکتان را میبوسم و همینطور روی یگانه برادر عزیزم و خواهران گرامیم را ببوسید و سلام گرمی برسانید و دلم برای همه شما تنگ شده است با اینکه یک هفته است آمدهام خیلی دلم شما را میخواهد. من صحیح و سالم به مقصدمان رسیدیم و از نادر جدا شدیم و تقریبا یکهفته است از او خبری ندارم ولی رسول پیش ماست و سلام گرمی به حضورتان میرساند. خب دیگر مزاحم اوقات شریف شما نمیشوم. از قول من به تمام دوستان و آشنایان سلام برسانید. خدانگهدارتان.
برایم نامه ننویسید چون بدستم نخواهد رسید. از اینکه این جمله را نوشتم نگران نباشید، نگران نباشید، نگران نباشید، نگران نباشید، نگران نباشید، نگران نباشید.
دوشنبه ۶۵/۹/۱۲
*
بنام خدا
سلام علیکم: بحضور محترم والدین عزیزم رسیده ملاحظه فرمائید:
پس از ابلاغ گرمترین و صمیمانهترین سلامها امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشید و در هر جایی که هستید شاد و خرم بوده باشید و در هر کاری موفق و موید بوده باشید. اگر از احوالات اینجانب داود را خواسته باشید باید بگویم که شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما عزیزانم و جای هیچگونه ناراحتی و نگرانی نیست. باری پدر و مادر عزیزم من هم اکنون در دزفول هستم. از زنجان آمدیم رفتیم به باختران و دو هفته در آنجا ماندیم و بعد به دزفول آمدیم و الان هم در دزفول هستم. پدر و مادرم از طرف من به امیر و نسترن سفارش کنید که درسهایشان را خوب بخوانند و در مصرف کاغذ و خودکار صرفهجویی کنند آنها که میدانند که خودکار دانهای چند است و یا دختر قیمتش چند است؟ آنها باید حتما در مصرف صرفهجویی کنند. آنها که وضع پدرمان را میدانند مخصوصا این حرفها را به نسترن میگویم که وقتی به مدرسه میرود پول کم ببرد و زیاد خرج نکند. حتما میگوئید که داود هم که آنجا رفته دست از سر خواهرش برنمیدارد؟ نه من این حرف را از روی نصیحت میگویم گرچه خودم بیشتر از آنها محتاج به نصیحت هستم. خب دیگر مزاحم وقت شما نمیشوم از قول من به تمام اقوام و دوستان و آشنایان سلام برسانید.
خدانگهدار
۶۵/۷/۲۴
*
سلام و علیکم بخدمت دخترعموی عزیزم:
پس از ابلاغ عرض سلام امیدوارم که حالت خوب باشد و هیچگونه ناراحتی و کسالتی نداشته باشی و در هر جایی که هستی شاد و خرم بوده باشی و در هر کاری موفق و موید بوده باشی. اگر از احوالات اینجانب داود را خواسته باشی شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما عزیزانم. باری معصومه عزیز من هم اکنون در دزفول هستم و مشغول آموزش غواصی هستم آموزشی بس دشوار و سخت است. از قول من به پدر و مادرت سلام برسان و همینطور به خواهرانت سلام برسان.
راستی چرا دیگر نامه نویسی و مرا از حال خودتان باخبر نمیکنید. از وقتی که از مرخصی آمدهام حتی یک نامه هم از شما دریافت نکردهام. نکند که مرا فراموش کردهای یا اینکه حوصله نوشتن یک نامه را نداری؟ من همیشه اینجا منتظرم که یک نامه به دستم برسد و از رسیدن آن خوشحال شوم ولی متاسفانه انتظار من بیفایده بوده است. خب دیگر مزاحم وقتت نمیشوم از قول من به پدر و مادرت سلام برسان. خدانگهدار
*
عزیزم این نامه که برایت مینویسم من نامه قبلی را بلافاصله بعد از اینکه نامهات را خواندم نوشتم و این نامه را هم بلافاصله بعد از اینکه نامهات بدستم رسید برایت مینویسم داود جان شاید شما را پیدا نکردهاند ولی خوب در هر صورت من همیشه به یادت بوده و خیلی دلم برایت تنگ شده است و آرزوی دیدارت را دارم برادر عزیزم در هر جا که هستی مواظب خودت باش چون پدر و مادرت میدانم همیشه بفکر تو بوده و ناراحت تو میباشند. داود جان بد نیست بدانی که پسر داداشم مجید هم به سربازی رفته است. از این بابت خیلی خوشحالم تو هم بعد از اینکه از جبهه برگشتی از من میشنوی برو خدمت چون سعادت ما در این است که برویم.
برادر شما یدا… ۶۴/۷/۱۲
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
*
بنام خدا
با عرض سلام امیدوارم که حالت خوب باشد و همیشه شاد و خرم در هر جا که هستی بوده باشی و امیدوارم که ما را هم فراموش نکنی البته آقاداود از شما دو تا نامه برایم آمده است من هم این نامه دوم است که برایت مینویسم یکی هم قبل از این نامه نوشتهام شاید بدست شما نرسیده است.
خوب آقاداود دیگه چطوری منکه واقعا باید بگویم که از روزی که از اینجا رفتید خیلی دلم برایت تنگ شده است و جایت واقعا خالی میباشد از اینکه برایم عکست را فرستادی خیلی ممنون هستم و خیلی خیلی هم خوشحال شدم چون هر موقع که دلم برایت تنگ بشود با دیدن عکست دلتنگیام برطرف میشود و یاد روزهای گذشته میافتم. مخصوصا شبهایی که میرفتیم مسجد و بعضی موقعها با هم پاس میدادیم یاد آن روزها بخیر امیدوارم که باز به دیدن ما بیایی و با هم باشیم.
آقا داود من هر شهرستانی که بیفتم مطمئن باش آدرس پادگان را
برایت مینویسم تا بتوانیم برای یکدیگر نامه بنویسیم. دیگر عرضی ندارم.
از قول من به تمام اهل خانه سلام برسان.
خدانگهدار
منتظر جواب نامه هستم.
حامد – ۶۳/۱۱/۲۷
دوشنبه بهمن ماه
*
بنام خدا
سلام و علیکم: بخدمت محترم والدین گرامی و عزیزم:
پس از ابلاغ گرمترین و صمیمانهترین سلامها امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه ناراحتی و کسالتی نداشته باشید و در هر جائیکه هستید و شاد و خرم بوده باشید و در هر کاری موفق و موید بوده باشید. اگر از احوالات اینجانب داود فرزند خود را خواسته باشید شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما عزیزان که آن هم امید است با رسیدن این نامه ناقابل به دستتان نگرانیها برطرف گردد. پدر و مادر عزیز و دلبندم همانگونه که به شما تلفن کردم و گفتم که در عملیات موفقیت آمیز کربلای ۴ که خدا به من توفیق داد که در آن شرکت نمایم. صحیح و سالم از عملیات برگشتم و حالم هم خوب است. اگر خواستید برایم نامه بنویسید و به آدرس پشت نامه برایم نامه بنویسید تا از اوضاع و احوال شما خبردار شوم. از دور روی یگانه برادرم و خواهرانم نرگس کوچولو و نسترن سلام میرسانم و رویشان را میبوسم و همینطور شما را . مادرم من خیلی دلم میخواهد که به مرخصی بیایم و دلم بینهایت برایتان تنگ شده است ولی باید این وظیفهای که بر دوش تک تک ما است. به اتمام برسانم و نمیتوانم هم که بگویم کی به مرخصی میآیم راستی اگر توانستید و برایتان امکان داشت یک مقدار پول به عنوان صدقه به یک محتاج بدهید حتما میپرسید برای چه؟ چون خدا مرا دوباره به شما برگردانده است. از قول من به تمامی دوستان و آشنایان سلام برسانید.
منتظر نامه شما هستم.
خدانگهدار – ۱۸/۱۰/۶۵
*
بنام خدا
سلام و علیکم: بخدمت محترم والدین عزیز و گرامیم:
پس از ابلاغ گرمترین و صمیمانهترین سلامها امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشید و در هر جائیکه هستید شاد و خرم بوده باشید. اگر از احوالات اینجانب داود خواسته باشید شکر خدا سلامتی حاصل است و ملالی در بین نیست جز دوری شما عزیزانم. باری پدر و مادر گرامیم، مبلغ ۱۰۰۰ تومان پول بدستم رسید از اینکه برایم پول فرستادید خیلی متشکرم. در ضمن مدت ماموریت من به شش ماه انتقال یافت یعنی تا ۲۶/۱۱/۶۵ (بهمن ماه) در اینجا خواهم ماند و شاید این دفعه یک مقدار دیر به مرخصی آمدم یا اینکه اصلا به مرخصی نیامدم از این بابت نگران نباشید و فقط از شما تقاضا میکنم که دعا کنید تا من هم در یک عملیات شرکت کنم چون خیلی شوق و شور دارم که در یک عملیات حتی اگر کوچک باشد، شرکت کنم. رسول هم پیش من است و حال او خوب و سلام گرمی به شما میرساند. خب دیگر مزاحم اوقات شریف شما نمیشوم. از قول من به تمام دوستان و آشنایان سلام برسانید. به امید دیدار و خدانگهدار. حاج مرتضی حیدری روضهخان اینجا پیش ماست.
فرزند کوچکتان ۶۵/۸/۱۱
وصیتنامه
بسما… الرحمنالرحیم
خدایا از تو میخواهم کهدر اینجهاد مقدسکهرضایتو در آناستکمکمکنیکهبتوانمبا شور و شوقزیادتر کار کنم.
خداوندا نور ایمانترا در قلبما بتابانتا بتوانیمدر تاریکیها از آناستفادهکنیم.
خداوندا لذتعشقعبادتهایترا بهما بچشانکهبهترینلذتهاست.
خدایا تو کهبهتر میدانیمنعلاقهزیادیبهپدر و مادرمو برادرو خواهرانمو اقوامو دوستانمدارمولیبرایمنعزیزتر از آنها اسلاماست. وقتیکهاسلامدر خطر باشد باید برایرضایخدا از همهیاینها گذشت.
دیر یا زود باید همهاینراهرا بروند و چهبهتر استآنطور کهحسین(ع) و یارانحسین(ع) رفتند ما همبرویم
آیتا… منتظری، بهترینجملهرا دربارهامامعزیز گفتهاند که: فرمانبر او باشید کهفرمانبر خداست.
خدایا تو را شکر میکنمکهمرا، در عصریعمر دادیکهرهبریآنپرچمیرا برداشتهاستکهحسین(ع) برداشتهبود از اسلامو احکاماسلامو از قرآنو از پیامبرانکهاولآنها حضرتآدم(ع) و آخرینآنها، حضرتمحمد و آلمحمد (ص) و امامانمعصومو روحانیتمبارز کهدر راسآنها، امامعزیزماناستپیرویکنید.
ایمردمزمانه، زمانتاریکیاستو خداوند بر ما مسلمانانمنتنهاد و بر ما نوریرا عطا کرد کهما بتوانیم، ایننور را برداشتهو از تاریکیها گذر کنیمو بهروشناییبرسیمو ایننور امام عزیز است.
پدر و مادر عزیزمایکسانی که شبو روز برایمنزحمتکشیدید لقمهاز دهانخود، بریدید و در دهانمنگذاشتید تا مرا بزرگکنید، تا فردا عصایدستمبارکتانبشومولیحیفکهمنزحماتبیکرانشما را نادیدهگرفته و شما را اذیتمیکردمو حرفهاینصیحتگونهتانرا گوشنکردم. ایکاش، زبانملالبود تا با شما و دیگرانتندخویینمیکرد و چشمانمکور بود تا بهچیزهایحرام، نگاهنمیکرد و پاهایمچلاق و شلبود تا از راهراستبهراهباطلنمیرفت.
پدر و مادر عزیزممنبهشما خیلیخیلیبد کردمو شما را زجر
دادمولیشما پدر و مادر منهستید و من فرزندتان، از شما و خداوند میخواهم کهمرا مورد بخششخود قرار دهید و از سر تقصیر گناهانمبگذرید تا بلکهمندر روز قیامتپیششما و دیگرانسر افکندهو خجلنشومو از آتشدوزخدر امانبمانم
مناز تماماقوامو دوستانممعذرتمیخواهمو امیدوارمکهمرا ببخشند. پدر و مادر از شما میخواهمکهبعد از مرگمنبرایمگریهنکنید و بهدشمننقطهضعفنشانندهید و شما باید افتخار کنید کهفرزند ناچیزتاندر راهدینش، وطنش، امامشو ناموسشکشتهشدهاست.
لباسهایمرا بهکسانی کهمستحقآنهاهستند بدهید و مقداری همپولدارمکهبعد از مرگمنآنرا بهحساب۱۰۰ امامواریز کنید.
پدر و مادر بعد از مرگمنهر شبجمعهبر سر مزارمبیایید و مرا فراموشنکنید چونمنجز خدا و شما کسدیگریرا ندارمو شبهایجمعهمرا چشمبراهنگذارید جسد مرا اگر برایتانامکانداشت، پیشمزار غلامرضا دفنکنید چوناو و منهر دو غریبیم. اگر مرا پیشاو دفنکنید ما از تنهاییدرخواهیمآمد و قلبدو جوانراشاد کردهاید.
پدر و مادرمتنها خواهشیدارم از شما اینستکهدستاز امامو ولایتفقیهبرندارید و در زندگیتانبا سختیها مبارزهکنید و هیچوقتمثلمننشوید چونامامعلی(ع) فرمودهاستکه: آنچهکهپیشاز مرگانسانرا میکشد، ناامیدیست.
مادرم، شیرترا حلالمکنپدرمزحماتترا حلالمکن
خدایا هجرتبرایرضایتو کردمکهدر راهتو جهاد کنمبا هر چهدر تواندارمو اینتوانرا هماز تو دارمو ما چیزیاز خود نداریمو هر چهکهداریماز توست.
خداوندا مرگمرا شهادتدر راهخودتعطا فرما و موقعشهادتبجایناله، ذکرترا بهزبانمبیار و با چهره خندانمرا ببر.
والسلام
خدایا، خدایا تا انقلابمهدیخمینیرا نگهدار
آمینیا ربالعالمین
وقتیانساناینشهدا را میبیند مسلما وظیفهاشسنگینتر میشود. باید احساستعهدبیشتری بشود و نگذارند، خدایناکردهخاطرهشهدا از ذهنشانبرود و شهدا را به عنوانیکالگو و بهعنوانیکفلشجلویخودشانداشتهباشند و خودشانرا با شهدا تنظیمکنند چون کهشهدا، ادامهدهندگانراهانبیا هستند. خلاصهدر نهایتما خودمان را و سلامتمانرا و هدایت مانرا و همهچیزمانرا همان طور کهاماممیفرمایند: ما مدیونشهدا هستیمو گواهاینکه، خداوند حضور اینشهدا را در عملیاتها به عینه نشانمیدهد و ما میبینیمکهالهامبخشهستند و در جنگو جهاد مسائلاسلامیفیسبیلا… حضور دارند
در خاتمهاز خدا میخواهمکهتوفیقخدمتگذاریو اینکهدر راهشهدا قدمبرداریمو نگذاریمخونشانپایمالگردد بهما عنایتبفرماید و انشاءا… شهدا را در هر حالو در همهجا مد نظر داشتهباشیمو حالتفکریو روحیو معنویآنها را در نظر بگیریم.
والسلامعلیکمو رحمها… و برکاته