eitaa logo
🕊با ولایت تا شهادت🕊
1 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
139 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. با ولایت تا شهادت👇👇 https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هشتم بوی روغن داغ که به مشامم می خورد، کتاب را رها میکنم و می دوم به سمت آشپزخانه. سیب زمینی ها را قبل از اینکه تبدیل به کربن شوند نجات می دهم. خوب سرخ شده. روغنش را می گیرم و می ریزمش توی بشقاب. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش می افتد اشتهایش تحریک شود. سس را می ریزم روی سیب زمینی ها. مضر است اما از یک بار خوردنش نمی میرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم. می نشینم روی تاب و نت گوشی را روشن می کنم. می خواهم سراغ تلگرام بروم که یادم می افتد کلا دیلت اکانت کرده ام. طول می کشد عادتش از سرم بیفتد. بد کوفتی ست این تلگرام. عمر را هدر میدهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول می ریزی به جیب یک مشت بچه کش از خدا بی خبر. عضویتت هم دنیایت را به فنا می دهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش می شود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بی گناه غزه. همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هرکس میخواهد با من مرتبط باشد می تواند پیامرسان های ایرانی را نصب کند. به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این که تلگرام راحت ترین راه ارتباط من و ارمیا بود. صفحه گوشی را می بندم و درحالی که تاب می خورم، سیب زمینی های عزیزم را نوش جان می کنم! صدای پیام گوشی باعث می شود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم. نوشته: -سلام خانم گل! عادت ندارم ناشناس ها را جواب بدهم. این را در دوره های حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یادگرفتم. بخاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکس های پروفایلش را باز میکنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و روبه دریا. اسمش را هم به انگلیسی نوشته E.J. بازهم می نویسد: -خوبی؟ جواب نمی دهم. می نویسد: -بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین می کنی جواب نمی دی؟ کم کم می ترسم. جواب نمی دهم تا ناامید شود و برود. اما پیام دیگری می فرستد: -بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم. ارمیام. جواب بده دیگه شازده کوچولوی من! چشم هایم به اندازه بشقاب سیب زمینی ها گرد می شوند. ارمیا؟ وقتی می گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است. فقط ارمیا من را به این اسم صدا می زند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد می خواندیم و یکی از بازی هایمان شازده کوچولو بازی بود! برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستاره مان بگردیم. ارمیا می گفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستاره هاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود. حرف دلم را بی مقدمه می نویسم: -از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟ جوابش سریع می رسد: -از اونجا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟ -سلام. -سلام به روی ماهت! خوبی؟ -ممنون. -بالاخره چکار میکنی؟ میای یا نه؟ -بیام یا نیام؟ -اگه به من باشه که میگم بیا، منم از تنهایی در میام. اما زندگی خودته. -خب زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟ -اینجا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره! -خب من چکار کنم؟ -دختره بی احساس... از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو. حالا چکارا می کنی؟ از سیب زمینی ها عکس می گیرم و برایش می فرستم: دلت آب! عشق و حال! ویس می فرستد: -ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب می کنی؟ دوباره چشم عمه منو دور دیدی روغن سوزوندی؟ چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. ویس را چندین بار گوش می دهم. می نویسم: -میترسم بیام ارمیا... ⚠️ ... 🖊 اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج 🔹️🔷️💠🌸💠🔷️🔹️ با ولایت تا شهادت👇👇 https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت نهم می نویسد: -نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثه ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمیگردی ستاره خودت! -تو چرا برنمیگردی ایران؟ ویس می فرستد: -من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمی موندم. کارم رو که انجام بدم برمیگردم ستاره خودم! تو هم از من می شنوی، اگه میخوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمی خوره. یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفته س، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست. تازه اینجا میخوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری. ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمی خورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی. خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلا. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیده ام و اکسیژن اینجا می سازد به ریه هایم. ویس بعدی اش می رسد: -البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت می فهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زنده ست. حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلا تا تهش رفتن و به بن بست رسیدن. یاد آیات قرآن می افتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقت ها حرف های ارمیا من را یاد قرآن می اندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرف ها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزه اش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانواده اش. می نویسم: -چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟ -جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم! -دیوانه ای ارمیا! -مرسی مرسی. میدونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیه س. بعد از چند لحظه مکث می نویسم: -میخوام برم اعتکاف. -برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمیاری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید. -من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان. -منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟! ناسزاها را ردیف میکنم: دیوانه روانی خل و چل خنگ! -تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام. -من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که. -از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که میدونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه. خنده ام می گیرد. می نویسم: -خدا با سیب زمینی محشورت کنه! -چی چی م کنه؟ مشهور؟ -خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم. -باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لال بازی درنیاری. فعلا. -فعلا یا علی... همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم می ماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخی هایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خم های ذهن و قلبم را. می داند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلا سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچه های روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی. برای همین الان می داند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد... ⚠️ ... 🖊 اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج 🔹️🔹️🔷️🔷️💠🔷️🔷️🔹️🔹️ با ولایت تا شهادت👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت دهم کاش الان هم می شد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان می آید. کاش می شد بگویم دیگر مامان ستاره ام را نمی شناسم. راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف میزد و به نتیجه ای می رسید. مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزاده اش دارد. انگار مادر بچگی خودش را، و شاید پسر نداشته اش را در ارمیا می بیند. مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمیدانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز می گذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت. روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی می کرد. به مادر گفتم: نمیشه مربیش خانم باشه؟ نمیشه بیام باشگاه خودتون؟ به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود: نه، مربی مرد بهتر کار میکنه. مربی که عمو یونس صدایش می کردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت: دخترم اریحا. میخوام خیلی قوی باهاش کار کنید. دستش را گذاشت روی چشمش: چشم. حتما. شما سفارش شده اید. بیا ببینم دختر خانم! تو دختر عمه ارمیایی؟ یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم. نگاهی به مادر کردم. مادر گفت: برو، من می شینم کنار سالن. کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم. با چشمم دنبال ارمیا می گشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد: ارمیا تمرین کن! از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ انقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودی شان می شد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس تازه بود در آن محیط پسرانه. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافا یونس مربی خوبی بود. انقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه حیرت کردند از تسلطم. نمیدانم مادر چه برنامه ای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم، و پدر چه برنامه ای داشت که اسباب بازی های پسرانه برایم می خرید. اوایل این ها را می گذاشتم پای علایق شخصی شان؛ اما حالا به همه چیز شک کرده ام. خودم را در اتاق مادر پیدا کرده ام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمی گشت تا باهم صحبت کنیم. شاید اوضاع انقدر که من فکر می کنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است. آن روزی که با معلم دوران دبیرستانم، خانم حسینی صبحت کردم، فقط نگران مادر بودم و نگران رابطه مادر و دختری مان. فکر می کردم مادر به عرفان های هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان می شد. ساده بگویم؛ برای آخرتش می ترسیدم. مثل بچگی هایم که کمربند ایمنی نمی بست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس می کردم کمربندش را ببندد. وقتی با خانم حسینی حرف زدم، گفت باید با یکی از دوستانش در این باره صحبت کند و همان شد که چندروز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. می دانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمی افتد. حدس زدم اداره پدر باشد؛ اداره ای که هیچوقت شماره اش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند. جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمی گفت: -سلام. خانم منتظری؟ لحنش باعث شد کمی نگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلا یادم نبود که قرار است دوست خانم حسینی با من تماس بگیرد. -بله خودمم! ⚠️ ... 🖊 اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج •┈••✾🍀🌼🍀✾••┈• با ولایت تا شهادت👇👇 https://chat.whatsapp.com/Ez0ZVtR1YF8EPqSwYe31MD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا « سبک‌زندگی » 🌴 باید هنر این را داشته باشیم ، در بحث با همسرمان ، وقتی هنوز حق با ماست و دلایل مان را گفتیم ، تا به مشاجره و دعوا نکشید ، بحث را تمام کنیم ، یا محل را ترک کنیم و یا موضوع صحبت را عوض کنیم ، تا از مشکلات بعدی جلوگیری بشه 🌴🌺🌼🌴
بنام خدا « گوش » 🌴 اولین عضو ، از نظر اهمیت که اسلام هم از ان نام می برد ، گوش است 🌴 سوره ی اسرا ، ایه ی ۳۶ « ان اسمع والبصر والفواد » « گوش و چشم و قلب » 🌴پس باید به سلامت گوش خیلی اهمیت بدهیم ، اگر خوب نشنویم ، نمی توانیم رشد کامل انسانی کنیم 🌴 ضرب المثل « عقل سالم ، در بدن سالم است ، یک شعار نیست 🌴🌺🌼🌴
🖋 📂 پافشاری تامین اجتماعی بر صدور دفترچه‌های بیمه کاغذی 🔹 امروزه با پیشرفت فضای مجازی و الکترونیکی شدن بسیاری از خدمات، بسیاری از سازمان‌ها و نهادها سعی می‌کنند به‌منظور کاهش مراجعات ارباب رجوع به دفاتر خود و جلوگیری از اتلاف وقت و هزینه و افزایش رضایتمندی مشتریان، بسیاری از خدمات خود را به صورت الکترونیکی انجام دهند. در همین راستا یکی از خدماتی که سال‌هاست مورد غفلت مسئولین سازمان قرار گرفته موضوع کاغذی بودن دفترچه‌های بیمه تامین اجتماعی و حضوری بودن بسیاری از خدمات این سازمان از جمله صدور مفاصا حساب‌هاست. 🔹 صدور دفترچه‌های بیمه کاغذی نه‌تنها موجب صرف وقت و هزینه برای سازمان و افراد تحت پوشش آن شده، بلکه موجب قطع درختان زیادی به منظور تهیه کاغذ مورد نیاز این دفترچه‌ها و آسیب به محیط زیست می‌شود. در این بین هستند شرکت‌های سودجویی که همین دفترچه‌ها را با قیمت‌های پایین از افراد خریداری می‌کنند و سپس داروهایی با قیمت بیمه‌ای و با استفاده از این دفترچه‌ها خریداری کرده و در نهایت با فروش داروها در بازار آزاد سودهای هنگفتی بدست می‌آورند. ❓ با توجه به آن‌که سازمان‌های بسیاری در کشور همچون آب و برق و حتی تلفن صدور قبوض خود را به صورت الکترونیکی انجام می‌دهند چرا مسئولین تامین اجتماعی پس از این همه سال و در شرایطی که کشور با مشکل ارز مواجه است هنوز هم مبالغ هنگفتی را صرف صدور دفترچه‌های بیمه کاغذی می‌کنند؟ 🔹 بی‌شک حذف دفترچه‌های کاغذی نه تنها با کاهش مراجعات به شعب سازمان موجب تسریع امور و رضایتمندی بیشتر مردم از سازمان خواهد شد بلکه می‌تواند بسیاری از هزینه‌های سازمان از جمله هزینه خریداری کاغذ و چاپ دفترچه‌های بیمه را در شرایطی که کشور با مشکل ارز روبروست کاهش دهد.