روشـــツــنی خونه [🌙]
《💠》 ¤ #مامانهنرمند ¤ باهم دیگہ یه عروسڪ فیلے بسازیم ♥⃢ ☘ @bayenatiha
[🍎]
#مامانهنرمند
اگہ دلت میخواد
امروز یہ ڪارهنری انجام بدی
بیا نمدهای توخونہ
برای خودمون یا بچه ها
دستہ ڪلید پارچه ای بدرستیم😉
♥⃢ ☘ @bayenatiha
{🍊}
#وقتنظافتـہ💪
خانوم خوشگلہ پاشو
وقت قرار هرروزمونہ
بریم دستے بڪشیم سر رو روی
خونہ قشنـگموݩ 💪
یہ سلام بده بہ آقارسول اللہ♥️
و ازخودشون برای قوت بدنت
کمک بخواه ...
بریم ڪه خونه زندگے منتظره😎
#یہساعتنظافتبدوݩگوشے
روشـــツــنی خونه [🌙]
↯🎗↯ #سیࢪهاهلبیتموݩ خانھاۍ كہ در آن قرآن بسیار خوانده شود، نیکویۍ آن بسيار گردد و بہ اهل
<🍉>
#سیࢪهاهلبیتموݩ
هممسیر شده بود با یک شخص کافر
آن مرد کافر از او پرسید؛ مقصدت کجاست؟
_کوفه.
هنگامی که سر دوراهی رسیدند ،
مرد کافر به سمت مقصد خود رفت
و او هم همراهش!
پرسید مگر نمیخواستی کوفه بروی؟
_ چرا میخواستم
+ راه کوفه از آن طرف بود!
_میدانم
+ پس چرا دنبال من میایی؟!
- این از خوبهمنشینی ست
که موقع جداشدن از همسفر
او را چند قدم همراهی کنی
پیامبر ما اینطور سفارش کرده . . .
+ واقعا؟؟
- بله
+ چه رفتار زیبایی!
من هم از این لحظه پیرو آیین تو ام
مرد کافر با علی_علیه_السلام برگشت
و همین که حضرت را شناخت مسلمان شد
♥⃢ ☘ @bayenatiha
|🍇|
#قصه_شب
بسم الله الرحمن الرحیم
خودم بلدم!
گوش دراز توی جنگل میگشت و آواز میخواند: «خونه میسازم چه قشنگ، با سنگای رنگ و وارنگ...»
همین طور که آواز میخواند، سنگها و چوبهای زیادی جمع کرد و کنار درخت بزرگ گذاشت.
بعد از چند ساعت کنار درخت بزرگ نشست. عرق از سر و صورتش میریخت. هدهد کنار گوش دراز روی سنگها نشست و گفت: «خسته نباشید گوش دراز جان.» گوش دراز نفس نفس زنان جواب داد: «دارم از خستگی میمیرم، تازه باید شروع کنم خانه را بسازم.» هدهد کمی فکر کرد و پرسید: «این همه سنگ و چوب لازم است؟ راستی خانهات را چه شکلی میخواهی بسازی؟» گوش دراز عرقش را پاک کرد و بلند شد. جواب داد: «حالا یک جوری میسازم!» هدهد با چشمان گرد پرسید: «یعنی برای خانهات نقشه نکشیدی؟» گوش دراز سنگ بزرگی را برداشت و گفت: «نقشه؟ نقشه برای چی؟ یکجوری خانهام را میسازم نقشه لازم نیست!» هدهد سر تکان داد و گفت: «برو پیش چرخ ریسک او نقشههای خوبی میکشد تازه خانه سازی را هم خوب بلد است.»
گوش دراز جواب داد: «نه لازم نیست خودم بلدم هدهدجان، خودم بلدم!»
هدهد سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. گوش دراز سنگهای بزرگ را روی هم میچید. چوبها را جا به جا میکرد. عقبتر میرفت و به خانهای که ساخته بود نگاه میکرد. خانه یا کوچک میشد یا بزرگ. دوباره همه چیز را از نو شروع میکرد. دیوار آخر را که روی هم چید، یک دفعه سنگها از روی هم سُر خوردند و روی زمین ریختند. گوش دراز ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «ای بابا اینهمه زحمت کشیدم باز هم خراب شد.»
هدهد لبخند زد و گفت: «کاش به حرفم گوش میدادی.»
گوش دراز سرش را پایین انداخت و به طرف خانهی چرخ ریسک رفت. چرخ ریسک روی درخت، توی لانهی زیبایش استراحت میکرد. گوش دراز صدا کرد: «چرخ ریسک جان، چرخ ریسک جان»
چرخ ریسک سرش را از لانه بیرون آورد. گوش دراز را که دید گفت: «سلام گوش دراز عزیز، بفرمایید.» گوش دراز جواب داد: «سلام چرخ ریسک، من میخواهم خانه بسازم، یک عالمه سنگ و چوب جمع کردم اما...» سرش را پایین انداخت. چرخ ریسک پرسید: «اما چی؟» گوش دراز گفت: «نمیدانم چطور خانهام را بسازم که اندازه من باشد، خوب و محکم باشد، تازه زیبا هم باشد.»
چرخ ریسک پر زد. از خانه بیرون آمد و گفت: «برویم ببینم چه کار میشود کرد.»
آنها به درخت بزرگ رسیدند. چرخ ریسک پرسید: «این همه سنگ؟ این همه چوب؟ راستی نقشهی خانهات کو؟»
گوش دراز گوش درازش را تکان داد و گفت: «نقشه؟ من که نقشه ندارم!»
چرخ ریسک کمی فکر کرد. با نوکش تکهای چوب برداشت و روی زمین خطهایی کشید و گفت: «رویاین خطها سنگها را پچین، اینها دیوارهای خانهی توست.» چشمان گوش دراز برق زد و گفت: «چه نقشهی قشنگی!»
چرخ ریسک ادامه داد: «حالا مقداری گِل درست کن و سنگها را با گِل روی هم بچین و بچسبان، دیوارها نه زیاد بلند و نه زیاد کوتاه باشند.» بعد بال زد و روی شاخهی درخت بزرگ نشست و گفت: «حواست باشد سنگهای براق و زیبا را انتخاب کنی که خانهات زیباتر شود.»
گوش دراز به حرفهای چرخ ریسک گوش داد و خانهاش را ساخت. سنگها و چوبهای زیادی هم اضافه مانده بود. عقب رفت و به خانهاش نگاه کرد. چرخ ریسک از روی شاخه پایین پرید و کنار خانه نشست و گفت: «برای هرکاری نیاز به یک راهنما و نقشه داریم. که هم کمتر خسته شویم، هم کارمان خوب و عالی باشد.»
#باران
♥⃢ ☘ @bayenatiha
روشـــツــنی خونه [🌙]
|🍇| #قصه_شب بسم الله الرحمن الرحیم خودم بلدم! گوش دراز توی جنگل میگشت و آواز میخواند: «خونه میسا
#اطلاعیہ‼️
اینم خدمت مامان هایی ڪه تقاضا ڪردن
لطفا قصه های متنی هم بذارید😘
ماهم گفتیم
_بہ روی چشم