eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🌙]
2.8هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
137 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی جنگل سبز،یک مدرسه بود. در آن مدرسه حیوانات زیادی درس می خواندند.بچه های آهو،خرگوش، روباه، شغال،میمون،موش،فیل،طاووس،عقاب،کلاغ،کبوتر،هدهد و چندتا حیوان و پرنده ی دیگر هم بودند. خانم جغد، معلم خیلی خوبی بود. او به بچه ها خیلی چیزها یاد می داد: حساب،هندسه،تاریخ،جغرافی،خواندن و نوشتن و نقاشی و ورزش. همه ی حیوانات مدرسه را دوست داشتند و هر روزبا خوشحالی به مدرسه می رفتند و درس می خواندند. مبصر کلاس، یک بچه میمون کوچولوی بامزه به اسم زیرک بود.او توی همه ی کارها به خانم معلم کمک می کرد و کلاس را ساکت و مرتب نگه می داشت. یک روز یک خرس قهوه ای از جای دوری به جنگل سبز آمد. او یک دختر داشت. اسم دخترش تپلک بود. تپلک دختر چاق و خنده رویی بود. خانم جغده، تپلک را کنارزیرک نشاند. زیرک که خودش لاغر و ریزه میزه بود، با دیدن هیکل چاق تپلک خنده اش گرفت و یواشکی زیر گوش تپلک گفت:« تو چقدر چاق و گنده ای! درست مثل یه بشکه ای، یه بشکه ای که حرکت می کنه!» تپلک چیزی نگفت و سرش را زیر انداخت و ساکت نشست. زنگ تفریح تمام بچه ها دور او جمع شدند.سیاه چشم که آهوی مهربانی بود، می خواست با او حرف بزند وبا او دوست شود؛ اما زیرک با صدای بلند به تپلک خندید و گفت:«بچه ها نگاش کنید چه قدر چاق و خپله! مثل یه بشکه می مونه!» بچه ها خندیدند و تپلک خجالت کشید و ناراحت شد.بعد همه ی بچه ها از دور و بر تپلک کنار رفتند و او تنها گوشه ی حیاط ایستاد، چون کسی حاضرنبود با یک حیوان چاق و خپل که شکل بشکه بود ،دوست شود. وقتی مدرسه تعطیل شد، تپلک به خانه برگشت و با گریه به مادرش گفت:« مامان من دیگه به مدرسه نمیرم.میخوام توی خونه بمونم و تو کارهای خونه کمکت کنم. من این مدرسه و بچه های شیطون رو دوست ندارم.» مامانش وقتی فهمید که زیرک و بقیه ی بچه ها تپلک را مسخره کرده اند، خیلی ناراحت شد. رفت پیش خانم جغده و ماجرا را برایش تعریف کرد. خانم جغده گفت:« شما تپلک را به مدرسه بیارید، من مشکلشو حل می کنم.» خانم خرسه تپلک را به مدرسه آورد و خودش به خانه برگشت. تپلک با ناراحتی کنار زیرک نشست و سرش را پایین انداخت. خانم جغد که متوجه شده بود زیرک بیشتر از همه ی بچه ها، تپلک را مسخره می کند فکری کرد و نامه ای نوشت و به زیرک داد و گفت:« پسرم، این نامه را بخون و به من کمک کن تا بتونیم به بچه ها یاد بدیم که دیگه تپلک رو مسخره نکنن...» زیرک به گوشه ای رفت و نشست و نامه را باز کرد و خواند.خانم جغد نوشته بود:« زیرک عزیز، به کمکت احتیاج دارم.حتماً تو هم فهمیدی که از دیروز که تپلک به این مدرسه آمده، بچه ها آزارش داده اند و مسخره اش کرده اند؛ برای همین مدرسه را دوست ندارد. تو پسرزرنگی هستی و می توانی به بچه ها بگویی که قیافه ی یک شخص نمی تواند نشان دهنده ی اخلاق و شخصیت او باشد. اگر تپلک چاق است و هیکل درشتی دارد، اما در عوض بسیار مهربان و خوش اخلاق است. اگر تو به بچه ها یاد بدهی که با تپلک مهربان باشند، دیگر کسی او را اذیت نخواهد کرد و او هم مدرسه را دوست خواهد داشت. از تو به خاطر همکاری با خودم تشکر می کنم.معلم تو: خانم جغد» زیرک نامه را چندین بار خواند و فکرکرد.فهمید که خانم جغد متوجه شده که او تپلک را ناراحت کرده است. از خودش خجالت کشید وتصمیم گرفت دیگر کسی را مسخره نکند. همان روز رفتارش با تپلک عوض شد، با او دوست شد و دیگر او را مسخره نکرد. بقیه بچه های مدرسه هم از او یاد گرفتند که با تپلک مهربان باشند.چند روز گذشت. تپلک به مدرسه علاقه مند شد و هر روز با خوشحالی به مدرسه می آمد. زیرک و بچه ها به او یاد می دادند تا ورزش کند، چون می خواستند به او کمک کنند تا لاغر شود.آخر سال تپلک کمی لاغر شده بود و دوستان زیادی هم داشت. حتماً شما هم فهمیدید که چرا تپلک به مدرسه علاقه مند شد، مگرنه؟ خانم جغده هم با خوشحالی به بچه ها درس می داد و خدا را شکر می کرد که همه ی شاگردانش بچه های خوب و حرف شنو و مهربانی هستند. قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.😊 @mamanogolpooneha
🐒یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. 🐸زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. 🐼حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد. 🐍یک روز به طاووس می گفت: «خیال نکن که خوشگلی، نه تو اصلاً خوشگل نیستی. به پاهای زشتت نگاه کن، وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.» به خرگوش می گفت: «تونه باهوشی و نه خوشگل، تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت: «دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت: «تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.» 🐘روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد. فیل کوچولو خیلی خوشحال بود، چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود. فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید. زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید. صدازد: «آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» 🌿فیل کوچولو جواب داد: «می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت: «می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» 🐰فیل کوچولو ناراحت شد و گفت: «دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت: « هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است. خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.» 🐱فیل کوچولو گفت: « تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» 🐞زی زی بازهم خندید و برای فیل کوچولو شکلک در آورد. فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد: « حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود. از خرطوم من هم درازتر!» 🐃ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن. آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد. فیل کوچولو که با تعجب به صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت. صورت زی زی خیلی خنده دار شده بود. چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند، به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند. کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان را به زی زی رساندند و دور او جمع شدند. 🐠همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند. آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود. می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت، همه به او می خندیدند و دماغ درازش را قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. 🐆موش کوچولویی که خیلی از دست زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند. دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود. زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا آن روز انجام داده بود، پشیمان شد. 🐬با خودش گفت: «اگر دماغم به شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن. آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت: « دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم. من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به شما می خندیدم. اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.» 🕷فیل کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت: «بله، امروز روز تولد من بود. من خیلی خوشحال بودم . برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد، آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» 🐌زی زی گفت: « درسته، دماغ من دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید. من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید. حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» 🐢حیوانات جنگل زی زی را بخشیدند. زی زی با خیال راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند. @mamanogolpooneha
🐒یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه سر به سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. 🐸زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. 🐼حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد. 🐍یک روز به طاووس می گفت: «خیال نکن که خوشگلی، نه تو اصلاً خوشگل نیستی. به پاهای زشتت نگاه کن، وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.» به خرگوش می گفت: «تونه باهوشی و نه خوشگل، تازه با این گوش های درازت به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت: «دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت: «تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.» 🐘روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد. فیل کوچولو خیلی خوشحال بود، چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود. فیل کوچولو به طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید. زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید. صدازد: «آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» 🌿فیل کوچولو جواب داد: «می روم سر چشمه مسواک بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه قاه خندید و گفت: «می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» 🐰فیل کوچولو ناراحت شد و گفت: «دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت: « هم دندان هایت زشتند، هم مسواکت زشت است. خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.» 🐱فیل کوچولو گفت: « تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» 🐞زی زی بازهم خندید و برای فیل کوچولو شکلک در آورد. فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد: « حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود. از خرطوم من هم درازتر!» 🐃ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن. آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد. فیل کوچولو که با تعجب به صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت. صورت زی زی خیلی خنده دار شده بود. چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند، به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند. کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان را به زی زی رساندند و دور او جمع شدند. 🐠همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند. آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود. می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت، همه به او می خندیدند و دماغ درازش را قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. 🐆موش کوچولویی که خیلی از دست زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند. دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود. زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا آن روز انجام داده بود، پشیمان شد. 🐬با خودش گفت: «اگر دماغم به شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن. آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت: « دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم. من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به شما می خندیدم. اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.» 🕷فیل کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت: «بله، امروز روز تولد من بود. من خیلی خوشحال بودم . برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد، آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» 🐌زی زی گفت: « درسته، دماغ من دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید. من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید. حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» 🐢حیوانات جنگل زی زی را بخشیدند. زی زی با خیال راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند. @mamanogolpooneha
🐺 یکی بود، یکی نبود، روزی از روزها روباه مکاری در جنگلی زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لکل لک گفت:« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.» لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.» روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. 😴 @mamanogolpooneha
با این قصه درباره بد بودن اخلاق مسخره کردن بقیه با بچه ها صحبت کنید 🐅ببری که حیوانات دیگر را مسخره می کرد🐯🐯🐯 روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. 🐒🐅🐃🐇🐏🐿🐢🐝 یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد. از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.🐯 در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.🐝 چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.🐘 پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند. فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.🐘 حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.🐘🐝 آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. 😞ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود.😊 @mamanogolpooneha
يکي بود يکي نبود در يک جنگل بزرگ چند تا ميمون وسط درختها زندگي مي‌کردند در بين آنها ميمون کوچکي بود به نام قهوه اي که خيلي بي ادب بود.🙊 هميشه روي شاخه‌اي مي نشست و به يک نفر اشاره مي‌کرد و باخنده مي‌گفت اينو ببين چه دم درازي داره اون يکي رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه مي‌خنديد.😨 هر چه مادرش او را نصيحت مي‌کرد فايده‌اي نداشت.😔 تا اينکه يک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه اي روي زمين افتاد.🤕 مادرش او را پيش دکتر يعني ميمون پير برد.🐵 دکتر اورامعاينه کرد وگفت دستت آسيب ديده  و توبايد شيرنارگيل بخوري تا خوب شوي.  چند دقيقه بعد قهوه‌اي بقيه ميمونها را ديد که برايش شير نارگيل آورده بودند.🐒 او خيلي خجالت کشيد و شرمنده شد و فهميد که ظاهر و قيافه اصلاً مهم نيست بلکه اين قلب مهربونه که اهميت داره،❤️ براي همين ازآن‌ها معذرت خواهي کرد و هيچوقت ديگران را مسخره نکرد.☺️ @mamanogolpooneha