#داستان پیامبر و کودکان
خورشید وسط آسمان می درخشید . عرق از سر و روی بچه ها که بی توجه به آفتاب داغ عربستان , وسط کوچه بازی می کردند, جاری بود .
یکی با صدایی شبیه فریاد گفت : من خسته شدم کمی استراحت کنیم انگار همه منتظر بودند که به محض شنیدن ، همان جا وسط کوچه روی زمین ولو شدند .
سر و صدایشان اندکی فروکش کرده بود که یکی گفت : چقدر بازی کردیم ! دیگری جواب داد : آری ولی افسوس , بازی هایمان خیلی تکراری شده , کسی بازی جدیدی بلد نیست ؟
سر و صدا دوباره بالا گرفت . هر کس که فکر می کرد ، پیشنهادش از بقیه بهتر است، می خواست با فریاد ، نظرش را اعلام کند .
صحبت بچه ها تازه گل انداخته بود که صدای نزدیک شدن چند سوار، همه را به خود آورد .
باید از سر راه سوارها کنار می رفتند ، اما کسی حوصله برخاستن نداشت . به جای بلند شدن شروع به نق زدن کردند که یکی با خوشحالی فریاد زد : برخیزید : رسول خداست که می آید . همه مثل فنر از جا پردیدند و با شادی و سرو صدا و لبخند به سمت رسول خدا دویدند .
دیدن پیامبر، همیشه بچه ها را خوشحال می کرد . همه دور مرکب پیامبر حلقه زدند . پیامبر با خوشرویی به همه سلام کردند .
می شود ما را هم سوار مرکبتان کنید !
یکی از بچه ها بود که این حرف را می زد . پیامبر لبخندی زدند و به کمک همراهانشان، آن بچه را سوار مرکب خود کردند .
صدای خنده و شادی تمام کوچه را پر کرده بود . بچه ها یکی یکی بر مرکب پیامبر سوار شدند و می خندیدند .
همه از این بازی جدید ذوق زده بودند .
وقتی همه بر مرکب سوار شدند ، پیامبر با مهربانی از آن ها خداحافظی کردند و رفتند .
بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند ، هر کس با جیغ و داد می خواست خود را زودتر به خانه برساند تا این خبر را به همه بدهد که بر مرکب پیامبر سوار شده است .
#قصه
حضرت #محمد صلی الله علیه و اله
#کودکان
@mamanogolpooneha❣
#تدبر
#داستان
#داستان_تدبری
سوره #توحید
برای بچه ها تفهیم کنید هر چیزی یه سری ویژگی هایی داره که تقلبی بودن رو از اصلی بودن جدا میکنه... خدای ما هم یه شناسنامه ای داره که هیچ چیز نمیتونه جایگزین اون بشه😍
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
در بوستانی بزرگ گلهای زیبایی بودند از گل آفتابگردان 🌻گرفته که قد و قامت بلندی داشت تا گل سوسن🌼 زیبا و ظریف. از میان تمام گلها، آفتابگردان 🌻شهره علم و دانش بود. اون گلها که تازه رنگ گل شدن و دیده شدن رو چشیده بودند و هنوز به عمرشون زنبوری ندیده بودند، همیشه در پی دیدن زنبور برای گرده افشانی بودند. فقط میدونستند زنبورها عامل زنده موندن اونها هستند. گاهی اوقات از درخت ها 🌴و باد و بارون چیزهایی در مورد زنبور🐝 شنیده بودند، اما کم و بیش به خاطر گذشت زمان فراموش کرده بودند و فقط گل آفتابگردان بود که حرفهای درخت و باد و بارون رو سرلوحه زندگیش قرار داده بود.
یه روزی ملخ🦗 و پروانه🦋 و مگس🦟 که میدونستند گل ها در آرزوی دیدن زنبور هستند، خواستند اونها رو مسخره کنند... به خاطر همین با خودشون گفتند ما میریم بین گلها و خودمون رو به عنوان زنبور جا میزنیم. اونها که ما رو نمیشناسند.
روز اول ملخ کوچولو 🦗میون گلها جست زد و گفت: آهای گلها من اومدم. زنبوری که همیشه در انتظارش بودید آمده. گلها تا شنیدند که زنبور آرزوهاشون اومده، همه روشون رو برگردوندند طرف ملخ و خوشحال از اینکه بالاخره زنبور به سراغشون اومده. همه شلوغ کرده بودند و میگفتند آخجون زنبور اومده بیا از ما شروع کن و گرده های ما رو بردار. بین همهمه اونها گل آفتابگردون🌻 که حرف های باد و بارون رو از یاد نبرده بود، بلند گفت:آهای گلها مگه یادتون نیست زنبورها پرواز میکنند.. اینکه نمیتونه پرواز کنه، فقط جست میزنه.
گلها به ملخ🦗 نگاه کردند، ملخ که دستش رو شده بود گفت اره من نمیتونم پرواز کنم اما میتونم به ساقه تون بچسبم و نذارم انسان ها دست به شما بزنند و از شما محافظت کنم. گل ها به تبعیت از گل آفتابگردون گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
روز دوم پروانه 🦋اومد و خودشو زنبور معرفی کرد. همه خوشحال شدند و به گل افتابگردون گفتند اینکه دیگه پرواز میکنه پس این همون زنبوره. گل افتابگردون نگاهی به پروانه انداخت و گفت: نه بالهای زنبور اینطور نیست، مگه نشنیدید که بارون در مورد ویزویز زنبور چی گفته بود اینکه بدون صدا پرواز میکنه. گلها به پروانه هم نگاه کردند و پروانه 🦋گفت: درسته من ویز ویز نمیکنم اما بالهای من خیلی زیباست و میتونم روی شما بشینم و باعث زیبایی تون بشم. گل ها باز به تبعیت از گل آفتابگردون گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
روز بعد مگس🦟 خودش رو جای زنبور جا زد و بین گل ها رفت. گل ها سر از پا نمیشناختند، گل آفتابگردون وسط خوشحالی اونها گفت مگه حرفهای درخت گیلاس یادتون نیست. این که زنبور نیست، زنبور رنگش زرده و راه راهه... مگس🦟 که فهمید نقشه ش لو رفته، گفت درسته من زرد نیستم اما میتونم دورتون ویز ویز کنم و نذارم کسی دست بهتون بزنه. ها باز به تبعیت از گل آفتابگردون 🌻گفتند ما نمیخوایم ما منتظر زنبور آرزوهامون می مونیم.
زنبور کوچیکی🐝 که از راه دور سفر کرده بود بعد از یه مدت رسید به باغ گلها و گفت سلام گلها من زنبورم... گل ها نگاهی به زنبور کردند نمیدونستند باور کنند یا نه، از اونجا که گل افتابگردون خصوصیات زنبور واقعی رو از تقلبی میشناخت نگاهشون به دهن گل آفتابگردون بود. گل آفتابگردون که میترسید دوباره حشرات بخواهند گولشون بزنند و خودشون رو جای زنبور حقیقی جا بزنند، گفت از کجا بدونیم تو زنبوری؟ زنبور کوچولو 🐝که داستان گلها و حشرات رو قبلا از درخت گیلاس شنیده بود خندید و گفت: گل آفتابگردون تو که ویژگی های من رو میدونی من چه ویژگی دیگه ای باید داشته باشم.. گل آفتابگردون فکر کرد و فکر کرد تا اینکه گفت: پاهات پاهات رو باید ببینم که چه شکلیه؟ و وقتی زنبور پاهای پرز پرزیش رو نشون داد، گل آفتابگردون 🌻لبش به خنده باز شده و فریاد زد: بالاخره زنبور اومد... همه گل ها خوشحال شدند و زنبور از اینکه همه گل ها اون رو شناختند و اجازه دادن که روشون قرار بگیره و گرده افشانی کنه خوشحال شد.
📚نویسنده: س.کیانی بیدگلی
🌸🌸🌸🌸 موسسه قرآنی راه بهشت
#قصه
#قرآن_راهِ_بهشت
@mamanogolpooneha❣
#داستان
#داستان_تدبری
#تدبر
سوره #کوثر
جهت تبیین مفهوم #کوثر
برای بچه ها داستان سوره کوثر رو بگید.. یادتون باشه بیان معنای کوثر خیلی اهمیت داره.. اینکه کوثر به معنی خیر و برکت بسیار هست..🌹
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
جابر گوید :روزی از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدی که در آن نزدیک بود مشاهده کردم که ردای خود را زیر سر گذارده و به پشت خوابیده و برای آنکه گرسنگی در او اثر نکند و خالی بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگی به شکم خود بسته است.😔
جابر گوید:آن وضع را که دیدم به فکر افتادم تا غذایی تهیه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و بزغاله ای را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودنه چاق و نه لاغرذبح کردم و از زنم پرسیدم:چه در خانه داری؟گفت:یک صاع جو،بدو گفتم:این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد کن و نانی بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بیاورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتی از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشیده و خواستند به خانه های خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسید:چه در خانه داری؟من جریان بزغاله و یک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادی که در حفر خندق کار می کردند شام را در خانه جابر صرف کنند.❤️
جابر گوید:خدا می داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا می دیدم آن گروه بسیار(که طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند) همگی به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا می خواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:ای زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما می آیند!😟
زن گفت:آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه داری؟🤔
گفتم:آری
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستی آن زن با همین یک جمله اندوه بزرگی را از دل من دور کرد،و بخوبی مرا دلداری داد.☺️
در این وقت پیغمبر وارد شد و یکسره به سوی مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچه ای روی دیگ و پارچه ای نیز روی تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و برای هر دسته مقداری نان از زیر پارچه از تنور بیرون می آورد و با دست خود در کاسه های بزرگی که تهیه شد،ترید می کرد.سپس به دست خود ملاقه را می گرفت و سر دیگ می آمد و آبگوشت روی نانها می ریخت و قدری گوشت هم روی آن می گذارد و به آنها می داد و در هر بار پارچه ای را که روی دیگ و تنور بود دوباره روی آن می انداخت و بدین ترتیب همه آن جمعیت بسیار را سیر کرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایه ها نیز دادیم.😊
🌸🌸🌸🌸
موسسه قرآنی راه بهشت
#قرآن_راهِ_بهشت
#قصه
@mamanogolpooneha☘
#داستان
#داستان_تدبری
#تدبر
سوره #کوثر
جهت تبیین مفهوم #کوثر
برای بچه ها داستان سوره کوثر رو بگید.. یادتون باشه بیان معنای کوثر خیلی اهمیت داره.. اینکه کوثر به معنی خیر و برکت بسیار هست..🌹
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
جابر گوید :روزی از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدی که در آن نزدیک بود مشاهده کردم که ردای خود را زیر سر گذارده و به پشت خوابیده و برای آنکه گرسنگی در او اثر نکند و خالی بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگی به شکم خود بسته است.😔
جابر گوید:آن وضع را که دیدم به فکر افتادم تا غذایی تهیه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و بزغاله ای را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودنه چاق و نه لاغرذبح کردم و از زنم پرسیدم:چه در خانه داری؟گفت:یک صاع جو،بدو گفتم:این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد کن و نانی بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بیاورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتی از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشیده و خواستند به خانه های خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسید:چه در خانه داری؟من جریان بزغاله و یک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادی که در حفر خندق کار می کردند شام را در خانه جابر صرف کنند.❤️
جابر گوید:خدا می داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا می دیدم آن گروه بسیار(که طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند) همگی به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا می خواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:ای زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما می آیند!😟
زن گفت:آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه داری؟🤔
گفتم:آری
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستی آن زن با همین یک جمله اندوه بزرگی را از دل من دور کرد،و بخوبی مرا دلداری داد.☺️
در این وقت پیغمبر وارد شد و یکسره به سوی مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچه ای روی دیگ و پارچه ای نیز روی تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و برای هر دسته مقداری نان از زیر پارچه از تنور بیرون می آورد و با دست خود در کاسه های بزرگی که تهیه شد،ترید می کرد.سپس به دست خود ملاقه را می گرفت و سر دیگ می آمد و آبگوشت روی نانها می ریخت و قدری گوشت هم روی آن می گذارد و به آنها می داد و در هر بار پارچه ای را که روی دیگ و تنور بود دوباره روی آن می انداخت و بدین ترتیب همه آن جمعیت بسیار را سیر کرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایه ها نیز دادیم.😊
🌸🌸🌸🌸
موسسه قرآنی راه بهشت
#قرآن_راهِ_بهشت🎀
@mamanogolpooneha☘
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ناس #فلق
جهت تبیین مفهوم #اعوذ
شما با این داستان میتونید مفهوم پناه بردن به خدا رو برای بچه ها جا بندازید❤️ البته با زبان کودکانه حکایت رو تعریف کنید و قسمتی از داستان رو بگید و از بچه ها بخواهید آخر داستان رو با ذهن خودشون بگن.. ☺️اینطوری مفاهیم رو بهتر یاد میگیرند😉
👇👇👇👇🌸🌸👇👇👇👇
یکی از پادشاهان به بیماری وحشتناکی مبتلا شد😱. گروه حکیمان و پزشکان به اتفاق گفتند: چنین بیماری،
دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان یابد)
پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد،بپردازند و او را نزدش بیاورند.🧐
مأموران به جستجو پرداختند، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند، یافتند و نزد شاه آوردند.🤨
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول💰 زیادی به آنها داد
و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند.😢 قاضی وقت نیز فتوا داد که: (ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.)😳
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه،از بدنش درآورد.😢 آن نوجوان در این حالت، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسید: در این حالت مرگ، چرا خندیدی؟ اینجا جای خنده نیست.🤨
نوجوان جواب داد: در چنین وقتی پدر و مادر، ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته
و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند،
ولی اکنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا، به کشته شدنم رضایت داده اند.
و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد.
کسی را جز ✨خدا ✨نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم:
پیش که برآورم ز دستت فریاد؟
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سخن نوجوان، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت:هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است.👌👌
سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید
و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت و به پاداش احسانش رسید❤️
🌸🌸🌸🌸
#قرآن_راهِ_بهشت
@mamanogolpooneha☘
#داستان
🌸مسخره نکردن
امام حسن(ع)و امام حسین(ع)در حال بازی بودند که پیر مردی را دیدند که مشغول وضو گرفتن بود اما وضویش اشتباه بود.آنها دست از بازی کشیدند.کنار آب رفتند بدون اینکه او را مسخره کنند و یا اشتباهش را به رویش بیاورند مشغول وضو گرفتن شدند و با صدای بلند (طوری که پیر مرد بشنود)، میگفتند وضوی من کاملتر است تا پیرمرد نگاه کند.بچهها به پیر مرد گفتند: وضوی کدامیک از ما کاملتر است؟ وقتی وضوی بچهها کامل شد، پیرمرد گفت : عزیزان من وضوی هر دوی شما صحیح است و من اشتباه میکردم.
#قصه
#امام_حسن💔
@mamanogolpooneha☘
#داستان
دو روایت
🌸 دعوت کودکان
روزی گروهی از کودکان مشغول بازی بودند. تا چشم آنان به امام حسن مجتبی(ع)افتاد، آن حضرت را به مهمانی خود دعوت نمودند.امام حسن(ع)نیز به جمع کودکان پیوست و با آنان غذا خورد.بعد هم آن بچهها را به خانه خود دعوت کرد و به آنان غذا و لباس نو هدیه داد.با این همه محبت، امام(ع) فرمود:بخشش این بچهها بیشتر از من بود.آنان هرچه داشتند به من دادند، درحالی که من بخشی از آنچه را داشتم، به آنان دادم.
منبع:مجموعه داستان دوستان(مهدی وحیدی صدر
#مکتبِ_اهل_بیت☘
@mamanogolpooneha☘
#داستان
#داستان_تدبری
#تدبر
سوره #کوثر
جهت تبیین مفهوم #کوثر
برای بچه ها داستان سوره کوثر رو بگید.. یادتون باشه بیان معنای کوثر خیلی اهمیت داره.. اینکه کوثر به معنی خیر و برکت بسیار هست..🌹
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
جابر گوید :روزی از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدی که در آن نزدیک بود مشاهده کردم که ردای خود را زیر سر گذارده و به پشت خوابیده و برای آنکه گرسنگی در او اثر نکند و خالی بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگی به شکم خود بسته است.😔
جابر گوید:آن وضع را که دیدم به فکر افتادم تا غذایی تهیه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و بزغاله ای را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودنه چاق و نه لاغرذبح کردم و از زنم پرسیدم:چه در خانه داری؟گفت:یک صاع جو،بدو گفتم:این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد کن و نانی بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بیاورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتی از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشیده و خواستند به خانه های خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسید:چه در خانه داری؟من جریان بزغاله و یک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادی که در حفر خندق کار می کردند شام را در خانه جابر صرف کنند.❤️
جابر گوید:خدا می داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا می دیدم آن گروه بسیار(که طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند) همگی به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا می خواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:ای زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما می آیند!😟
زن گفت:آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه داری؟🤔
گفتم:آری
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستی آن زن با همین یک جمله اندوه بزرگی را از دل من دور کرد،و بخوبی مرا دلداری داد.☺️
در این وقت پیغمبر وارد شد و یکسره به سوی مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچه ای روی دیگ و پارچه ای نیز روی تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و برای هر دسته مقداری نان از زیر پارچه از تنور بیرون می آورد و با دست خود در کاسه های بزرگی که تهیه شد،ترید می کرد.سپس به دست خود ملاقه را می گرفت و سر دیگ می آمد و آبگوشت روی نانها می ریخت و قدری گوشت هم روی آن می گذارد و به آنها می داد و در هر بار پارچه ای را که روی دیگ و تنور بود دوباره روی آن می انداخت و بدین ترتیب همه آن جمعیت بسیار را سیر کرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایه ها نیز دادیم.😊
🌸🌸🌸🌸
#قرآن_راهِ_بهشت
@mamanogolpooneha☘
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #نصر
شما با این داستان میتونید به بچه ها بفهمونید، هر جا به موفقیتی در زندگی دست پیدا کردند، اون رو ازجانب خدا بدونند ❤️وهمیشه شکر گزار خدا باشن وهیچ وقت مغرور نشن👌
یادتون باشه قبل داستان چ، مفهوم سوره رو برای بچه ها بگید و داستان رو بهش مرتبط کنید🌷
👇👇👇👇🌸🌸👇👇👇👇
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوان های زیادی زندگی می کردند. در میان آنها خرگوشی🐰 بود که فکر می کرد از همه باهوش تر و زرنگ تر است
روزی از روزها وقتی حیوان ها، سرگرم بازی بودند خرگوش گفت این بازی ها وقت تلف کردن است . بیایید با هم مسابقه بدهیم ، چه کسی حاضر است با من مسابقه بدهد؟😳
لاک پشت🐢 که می دانست خرگوش خیلی مغرور و خودخواه شده است گفت من حاضرم .
از این حرف لاک پشت ، خرگوش به خنده افتاد
حیوان هایی 🐒🦁🐮🐯🐸که آنجا بودند از حرف لاک پشت خنده شان گرفت . چون می دانستند که خرگوش خیلی تند می دود و لاک پشت خیلی آهسته.
روباه🐱 به لاک پشت گفت مطمئن هستی که می توانی با خرگوش مسابقه بدهی.
لاک پشت گفت بله مطمئن هستم.
روباه گفت خب از اینجا شروع کنید هر که زودتر به درخت بالای تپه برسد برنده است. حاضرید؟ خرگوش که آماده ایستاده بود با چند پرش بلند از آنجا دور شد.
لاک پشت هم شروع کرد به دویدن. اما قدم های او کوتاه بود و خیلی کند راه می رفت. روباه، سنجاب و دیگر حیوان ها گفتند تندتر برو لاک پشت. اینطوری می خوای مسابقه بدهی.
زود باش. ببین خرگوش به کجا رسیده
اما لاک پشت که خرگوش را می شناخت. اصلا ناراحت نبود و مطمئن بود که در این مسابقه پیروز می شود. او با پشتکار می دوید تا به درخت بالای تپه برسد. آهسته راه می رفت، اما می دانست که باید یکسره راه برود و خسته نشود.
خرگوش که به قدم های تند و پرش های بلندش مغرور شده بود در نیمه راه نگاهی به عقب انداخت و دید که لاک پشت هنوز در ابتدای راه است.😏 با خود گفت تا او به اینجاها برسد ، خیلی طول می کشد و می توان روی این سبزه ها دراز بکشم و استراحت کنم .😚
وقتی لاک پشت به اینجا رسید من هم بلند میشوم و با چند پرش بلند به درخت می رسم و برنده می شوم.
خرگوش دراز کشید و خوابش برد. آن هم چه خواب عمیقی.
اما لاک پشت با همان قدم های کوتاهش، به خرگوش رسید و از او گذشت و به راهش ادامه داد
مدتی گذشت و لاک پشت به بالای تپه رسید. درست در کنار درخت و انتهای جاده. ناگهان خرگوش از خواب پرید به پایین جاده نگاه کرد. می خواست ببیند لاک پشت به کجا رسیده. اما لاک پشت را ندید . به بالای جاده به درختی که بالای تپه بود نگاه کرد. لاک پشت آنجا ایستاده بود و برای حیوان هایی که در پایین تپه بودند، دست تکان می داد.😍😍
⬛️▪️🌸🌸🌸▪️⬛️
#قرآن_راهِ_بهشت💕
@mamanogolpooneha☘
#تدبر
#داستان
#ارسالی
#داستان_تدبری
سوره #ماعون
اینم یه داستان دیگه برای سوره ماعون... اول از همه داستان سوره ماعون رو برای بچه ها بگید و بعد این داستان رو در خلالش برای بچه ها تعریف کنید. میتونید این حدیث از امام صادق رو هم چاشنی داستانتون کنید❤️
کُلُّ الْبِرِّ مَقْبُولٌ إِلَّا مَا کَانَ رِئَاء...؛ تمام کارهای نیک مورد قبول خدا است جز عملی که از روی ریا باشد.
(بحارالانوار، ج75، ص281)
👇👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇👇
مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد .
بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست.
پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم !
پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید !
🌸🌸🌸🌸
#قرآن_راهِ_بهشت💕
@mamanogolpooneha☘
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ماعون
اول از همه برای بچه ها مفهوم سوره ماعون رو بگید... نمازگزارانی که در ظاهر نمازگزارند، اما در باطن مال یتیم میخورند و .... یعنی ریاکاری به تمام معنا... میشه گفت یه طور نفاق و دورویی تو وجودشون هست😔 حالا نوبت داستان ماست☺️
👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻
مرد ریاکاری بود كه در صدد ترک ریاکاری اش برآمد. روزی چارهای اندیشید و با خود گفت: «در گوشه شهر، مسجدی متروك وجود دارد كه كسی به آن رفت و آمد نمیكند. خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده و خالصانه خدا را عبادت كنم.»👌
وقتی شب چادرش را روی شهر گستراند. در نیمههای آن، مرد با سكوت و آرامش خاص، مخفیانه نام خدا را بر زبان آورد و نماز را آغاز كرد. هنوز ركعتی نماز نخوانده بود كه ناگهان صدایی شنید؛ با خود گفت: «حتماً كسی وارد مسجد شده» بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود.
خوشحال از اینكه آن شخص فردا میرود و به مردم میگوید: این آدم چقدر خداشناس و وارسته است كه در نیمههای شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.
وقتی هوا روشن شد، به آن كسی كه وارد مسجد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد. از تعجب دهانش باز ماند. 😱سگ سیاهی كه براثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته بود در بیرون بماند به مسجد پناه آورده بود. 🐕مرد بر سر و روی خود زد و اظهار تاسف كرد.😏
🌸🌸🌸🌸
#قرآن_راهِ_بهشت💕
@mamanogolpooneha☘
#کاربرگ
#شهادت_حضرت_زهرا☘
❣مامان جون
میتونید با استفاده از این کاربرگ ، داستان حضرت زهرا و پاره کردن تسبیح و مسابقه بین امام حسن(ع) و امام حسین (ع) رو برای بچه ها تعریف کنید.
این میتونه یه گوشه ای از کتاب داستان فاطمیه باشه☘
#کاربرگ
#داستان
@mamanogolpooneha☘
نوری که از چادر برخاست.mp3
8.38M
📣🦋
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
داستان هایی از زندگی حضرت زهرا{س}
📚موضوع: #نوری_که_از_چادر_برخاست
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
به من بگو پدرmp3.mp3
11.8M
💝💓
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
📚موضوع: #به_من_بگو_پدر
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایام_فاطمیه
#نقاشی_مذهبی
🏴سلااام بچه ها ایام شهادت مادر مهربون هممممه ی ما حضرت زهرا (سلام الله علیها) رو خیلی خیلی تسلیت میگم. 🏴🖤
بچه ها اینم یه نقاشی ساده تقدیم به شما عزیزای دلم که میدونم همیشه بعد از نمازهاتون تسبیح های خوشکلتون رو دست می گیرید و ذکر تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگید.
راستی تسبیح شما چه رنگیه؟ چه شکلیه؟😍📿💚💛🧡❤️
بچه ها میدونید حضرت زهرا (س) این کلمات زیبا رو از پدرشون یاد گرفته بودند.
بله بچه ها به خاطر همین ،ما به این کلمات زیبا یعنی (34 بار الله اکبر، 33 بار الحمدلله، و 33 بار سبحان الله) میگیم تسبیحات حضرت زهرا (س)🖤
راستی می دونستید که حضرت زهرا (س) هم یه تسبیح خاکی خوشگل درست کرده بودند که باهاش ذکر میگفتند؟؟؟😍
🏴🏴🏴
#داستان
#نقاشی
@mamanogolpooneha💔
اول همسایه، بعد خانه.mp3
5.74M
😍💋
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
داستان هایی از زندگی حضرت زهرا{س}
📚موضوع: #اول_همسایه_بعد_خانه
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گوینده:
#حدیثه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
لباس روز عید.mp3
8.74M
💓🌸
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
داستان هایی از زندگی حضرت زهرا{س}
📚موضوع: #لباس_روز_عید
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
2-قصه-کادو های خوشگل.mp3
9.46M
#داستان
📚موضوع: #کادو_های_خوشگل
مربوط به #سوره_ی_فلق
نویسنده: #سید_علیرضا_حسنی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری #زینب_دلاوری
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
انفاق کردن .mp3
6.61M
#داستان #بسیار_جذاب
📚موضوع:#انفاق_کردن
نویسنده: #استاد_محمود_پوروهّاب
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری #فاطمه_بیگدلی
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘