3- قصه-سیب های قرمز و آبدار.mp3
7.72M
#داستان #بسیار_زیبا
📚موضوع:#سیب_های_قرمز_و_آبدار
مربوط به #سوره_ی_ناس
نویسنده: #سید_علیرضا_حسنی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان #کودکانه
📚موضوع: #اسراف_نمی_کنم_زنده_بمانم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.😔
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
😍گلابی تمیزم همیشه روی میزم
😍اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
😍خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
😍اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید. 😉
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان #بسیار_جذاب
موضوع:#بره_سفید_و_ابر_کوچک
یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.
بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها و دنبالههایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشهی آسمان واسه خودش میچرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه میکرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ میکرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.
یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف میآمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره میکشید و میچرخید و جلو میآمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»
بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...»
بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»
باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کمکم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»
بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»
آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.
نویسنده: #محمد_رضا_شمس
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
-لقب زشت صدا نکردن.mp3
9.16M
💕🦋🌸
#داستان #بسیار_زیبا_و_جذاب
📚موضوع:#لقب_زشت_صدا_نکردن
نویسنده:#استاد_محمود_پوروهّاب
در کتاب:آیه های مدرسه ای
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
چه لباس زیبایی.mp3
17.47M
#داستان #امام_حسن_عسگری(ع)🏴
😭😔😪
📚عنوان:#چه_لباس_زیبایی!
نویسنده:#استاد_محمود_پوروهّاب
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
مثل دسته ی گل.mp3
8.52M
🌹🌸
#داستان
#مجموعه_داستان_های_بهترین_بابای_دنیا
📚عنوان:#مثل_دسته_ی_گل
نوسنده:#استاد_محمود_پور_وهّاب
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع:کتاب قصه های کوچک از زندگی چهارده معصوم.جلد اول
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
خروس پر طلایی.mp3
9.08M
❤️🦋
#داستان
#مجموعه_داستان_های_بهترین_بابای_دنیا
📚عنوان:#خروس_پر_طلایی
نوسنده:#استاد_محمود_پور_وهّاب
گوینده:
#حدیثه_دلاوری
منبع:کتاب قصه های کوچک از زندگی چهارده معصوم.جلد اول
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
به جای حضرت فاطمه س.mp3
8.05M
🤩💋
#داستان
#مجموعه_داستان_های_بهترین_بابای_دنیا
📚عنوان:#به_جای_حضرت_فاطمه_{س}
نوسنده:#استاد_محمود_پور_وهّاب
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع:کتاب قصه های کوچک از زندگی چهارده معصوم.جلد اول
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
من علی(ع) را میخواهم.mp3
12.17M
😍👏
#داستان
#مجموعه_داستان_های_بهترین_بابای_دنیا
📚عنوان:#من_علی_را_میخواهم.
نوسنده:#استاد_محمود_پور_وهّاب
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع:کتاب قصه های کوچک از زندگی چهارده معصوم.جلد اول
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
- قصه-بابا بزرگ کوه نورد.mp3
11.33M
☺️🤩
#داستان #جذاب😍
📚عنوان:#بابا_بزرگ_کوه_نورد
نویسنده:#سید_علیرضا_حسنی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب سخنگو بابا بزرگ کوه نورد
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
آتش نشانی.mp3
7.23M
🌸🌹
#داستان #معرفی_شغل_ها
📚عنوان:#آتش_نشان
نویسنده:#مجید_فباضی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری #فاطمه_بیگدلی #زهرا_بیگدلی
منبع: کتاب میدونی شغل من چیه؟
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
233.9K
#داستان #شیرین_و_جذاب
📚عنوان:#آموزش_نماز
نویسنده:#سمیه_حبیبی
گوینده ی مهمان: #معصومه_موذن
7ساله از سنندج
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
مهمان نابینا.mp3
9.69M
🌹❤️
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
📚موضوع: #مهمان_نابینا
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ناس #فلق
جهت تبیین مفهوم #اعوذ
شما با این داستان میتونید مفهوم پناه بردن به خدا رو برای بچه ها جا بندازید❤️ البته با زبان کودکانه حکایت رو تعریف کنید و قسمتی از داستان رو بگید و از بچه ها بخواهید آخر داستان رو با ذهن خودشون بگن.. ☺️اینطوری مفاهیم رو بهتر یاد میگیرند😉
👇👇👇👇🌸🌸👇👇👇👇
یکی از پادشاهان به بیماری وحشتناکی مبتلا شد😱. گروه حکیمان و پزشکان به اتفاق گفتند: چنین بیماری،
دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان یابد)
پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد،بپردازند و او را نزدش بیاورند.🧐
مأموران به جستجو پرداختند، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند، یافتند و نزد شاه آوردند.🤨
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول💰 زیادی به آنها داد
و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند.😢 قاضی وقت نیز فتوا داد که: (ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.)😳
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه،از بدنش درآورد.😢 آن نوجوان در این حالت، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسید: در این حالت مرگ، چرا خندیدی؟ اینجا جای خنده نیست.🤨
نوجوان جواب داد: در چنین وقتی پدر و مادر، ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته
و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند،
ولی اکنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا، به کشته شدنم رضایت داده اند.
و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد.
کسی را جز ✨خدا ✨نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم:
پیش که برآورم ز دستت فریاد؟
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سخن نوجوان، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت:هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است.👌👌
سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید
و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت و به پاداش احسانش رسید❤️
🌸🌸🌸🌸
#قرآن_راهِ_بهشت
@mamanogolpooneha☘
قبل از خواب.mp3
12.53M
🌹❤️
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
📚موضوع: #قبل_از_خواب
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
آموزش انجام دادن چهار کار قبل از خواب به گفته ی پیامبر،به صورت کودکانه و جذاب.🎇🌸🎆
#قصه_شب
#تربیت_معنوی
@mamanogolpooneha☘
لباس روز عید.mp3
8.74M
💓🌸
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
داستان هایی از زندگی حضرت زهرا{س}
📚موضوع: #لباس_روز_عید
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
نوری که از چادر برخاست.mp3
8.38M
📣🦋
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
داستان هایی از زندگی حضرت زهرا{س}
📚موضوع: #نوری_که_از_چادر_برخاست
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
اول همسایه، بعد خانه.mp3
5.74M
😍💋
#داستان #مجموعه_داستان_پاره_تن_آفتاب
داستان هایی از زندگی حضرت زهرا{س}
📚موضوع: #اول_همسایه_بعد_خانه
نویسنده:#مجید_ملامحمدی
گوینده:
#حدیثه_دلاوری
منبع: کتاب داستان های کوچک از زندگی چهارده معصوم 1
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
قصه،امیر علی بهترین پسر دنیا برای بابا حمید.mp3
14.05M
📣🦋
#داستان #عمل_به_وعده
داستان امروز با مشخصات برنده ی مسابقه ی نقاشی هست.
📚موضوع: امیر علی بهترین پسر دنیا برای بابا حمید
نویسنده:#منصوره_عرب_خراسانی
گویندگان:
#حدیثه_دلاوری #فاطمه_معصومه_دلاوری
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان. #حتما_بخونید
📚موضوع: #سنگ_کوچولو
🔹یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود.😭 تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.😔
🔹یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت... 😉
🔹سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکر.😊
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.👁🗨
🔹یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلي دوست دارد. 🍭🧁
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
صدا 041.m4a
6.41M
🧷🎈
#داستان
📚موضوع:مسابقه کوفته پزی
گوینده:
#فاطمه_حلما_حسینی
۶ ساله
از همدان
یکی از اعضای خوب کانالمون.
.
شماهم همین الان دست به کار بشین و یه قصه یا شعر قشنگ رو بگین و برام ارسال کنید. 🦄
.
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘