eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سفر خوبی بود اگر می‌گذاشت که بمانیم . گرچه در همان یک روز و نیم هم می‌توانم بگویم که از شدت کلافگی هومن ،چیزی از سفر نفهمیدم . حالا یه اضطراب داشتم برای دکتری که خودش حرفش را پیش کشیده بود. حرف حرف هومن شد . مادر را گذاشتیم و شبانه راهی تهران شدیم . از ترس اینکه مبادا خوابش ببرد ،من هم بیدار مانده بودم . _بگیر بخواب نسیم ...نترس خوابم نمی‌بره . سکوت را شکستم و گفتم: _نه خوبم ..می‌خوام بیدار باشم . سیگاری روشن کرد که با حرص ،تنه‌ی باریک سیگار را از لای انگشتانش کشیدم و گفتم : _بده من ...یادمه یه بار گفتم سیگار بکشی سیگار میکشم، تو هم گفتی بکش ، فوقش خفه می‌شی . پوزخندی زد و نگاهش را به جاده دوخت . سیگار را ازماشین بیرون پرت کردم و تکیه زدم به پشتی صندلی‌ام و زیرلب گفتم: _هومن ...من.... صدایش نگفته بالا رفت : _به قرآن اگه بگی فقط نمی‌آی . آهسته‌تر از قبل زمزمه کردم : _نمی‌آم . عصبی زیر لب غرید : _ببند دهنتو ، دو روزه از کارام افتادم واسه خاطر تو ...نمی‌آم یعنی چی ! _ولم کن تورو خدا ...من نمی‌خوام دنبال درمانم برم می‌خوام زندگیمو کنم . _بگیر بخواب بابا داری چرت می‌گی حوصله‌ی چرت شنیدن ندارم . سرم را تکیه‌ی پنجره کردم و در دلی که آشوب بود آرزو کردم کاش وقتی همه چیز را فهمید ،اخلاقش عوض نشود. نزدیک‌های صبح بود که تهران رسیدیم . خسته و خواب آلود.فقط چهار ساعت وقت استراحت داشتیم . و قطعا بعد از آنهمه راه و خستگی ،من هم جرات گفتن اینکه به دکتر نمی‌روم را نداشتم . صبح شده بود که هومن مرا از خواب بیدار کرد : _بلند شو نسیم ...بلند شو دیرمون می‌شه . یه لحظه نگاهم به ساعت افتاد و آه از نهادم برخاست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _بابا هنوز ساعت نه صبحه که ! _پس ساعت باید چند باشه؟! تا صبحانه بخوریم و بریم کلی طول می‌کشه ..بلند شو . خودش میز صبحانه را چید و خودش تند و تند لقمه گرفت . هم برای من هم برای خودش و من فقط یه دعا را در دلم مدام تکرار می‌کردم ؛ "خدایا این رفتارش عوض نشه..." کپی جواب آزمایش را برداشتم و براه افتادیم ...دلشوره داشتم ...آنقدر که حس می‌کردم تمام صبحانه‌ای که خوردم پشت حلقم آمده تا بالا بیاورم . چند باری هم از شدت استرس عق زدم که هومن متوجه شد. _خوبی ؟ به زحمت سر تکان دادم که گفت: _چیزی نیست... اگه حالت بد شد سرتو خم کن روی کف ماشین بالا بیار...ماشینو می‌دم کارواش. بالا نیاوردم ولی اضطراب رهایم نکرد. دیگر صدایم به ناله رسیده بود: _هومن تورو خدا بی‌خیال شو . _ازچی می‌ترسی تو؟ _از دکتر، از دارو، از همه چی . _ترس نداره که . _هومن ارواح خاک بابا... _اَه قسم نده تو هم . کلافه زیر لب گفتم : _خدایا چه غلطی کردم من ! اگه بفهمه پوستمو می‌کنه . به دکتر رسیدیم . باهمان دلشوره و با همان خواهش‌ها. روی صندلی انتظار سالن مطب نشسته بودیم که دستش را گرفتم و برای آخرین بار گفتم : _هومن خواهش می‌کنم بیا برگردیم خونه ...جان من. _دیوونه شدی تو ! دو روزه دنبال دکترم ... به زور این نوبت ‌رو گرفتم... اونوقت می‌گی برگردیم ! نگاه مضطربم را در چشمانش قفل زدم : _هومن جان من ..حالم بده...برگردیم . -چته تو! ازچی می‌ترسی آخه !؟مگه بچه کوچولویی ! بعد برای آرامشم دو دستی دستم را با دستان گرمش فشرد. فکر می‌کرد،از سختی بیماری و درمان می‌ترسم اما من از آشکار شدن حقیقت می‌ترسیدم . که سخت نبود.دیدن برگه‌ی کپی از یک جواب آزمایش که مهر و امضای آزمایشگاه سیاه و سفید افتاده بود و خودش نشان می‌داد که اصل جواب آزمایش نیست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همین که منشی اسم مرا صدا زد حس کردم قلبم ایستاد . فشاری به سرانگشتان دست هومن دادم : _هومن. _ای بابا می‌گم نترس دیگه . دستم را رها نکرد و همراهم آمد . دکتر پشت میز بزرگی که جلوی رویش بود نشسته بود که هومن با یک سلام برگه‌ی آزمایش را روی میزش گذاشت و من فقط صدای تپش‌های بلند قلبم را می‌شنیدم . دکتر با دقت تمام گزینه‌ها را نگاه کرد و به برگه‌ی آخر رسید . همان جایی که مهر و امضای سیاه و سفید آزمایشگاه نشان می‌داد که برگه‌ی آزمایش کپی است . نفسم تند شده بود که باز هومن فشاری به دستم داد و دکتر گفت : _بله ...آزمایش مشکوکه و باید اسکن بشن... براتون می‌نویسم که تا هفته آینده جوابش‌رو برام بیارید. چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم که دکتر ادامه داد: _دفعه‌ی بعدی اصل برگه‌ی آزمایش‌رو هم برام بیارید . همانطور که چشمانم هنوز بسته بود،باز نفسم بین دنده‌های قفسه‌ی سینه‌ام گیر کرد. هومن سرش را نزدیک گوشم آورد: _مگه این برگه‌ی آزمایشت کپیه ؟ چشم بسته فقط گفتم : _حالم بده . دکتر برگه‌ی معرفی برای اسکن را نوشت و از مطب بیرون آمدیم . دعا دعا می‌کردم هومن متوجه نشود ولی مگر ممکن بود! تمام طول راه را سکوت کرد، اما عمیقا درفکر بود! به خانه که رسیدیم تا او بخواهد ماشین را وارد پارکینگ کند ،از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . پله ها را بالا رفتم و برگه‌ی اصلی آزمایش را از کیفم برداشتم تا مخفی کنم که سر رسید . فوری دو دستم را پشت کمرم زدم و گفتم : _سرم درد می‌کنه ،می‌خوام بخوابم . _بخواب من به تو کاری ندارم ...برگه‌ی اصلی آزمایشت‌ رو بده به من ، بگیر بخواب . _نمی‌دونم کجاست . _نمی‌دونی ؟! قدمی جلو آمد که با ترس به عقب گام برداشتم . نگاهش با آن اخمی که بیشتر به شکی می‌ماند که در ذهنش ایجاد شده پرسید: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _پس کی کپی گرفتی از جواب آزمایش ؟ سکوت کردم و همچنان نگاهم در چشمانش بود . نگاه مضطرب من خودش جواب سئوالش بود که با همان اخم و جدیت پرسید : _اصلا واسه چی از آزمایش کپی کردی !؟بعد اصلشو انداختی دور و کپی رو نگه داشتی ! لبانم ازهم فاصله گرفت وذهنم داشت دنبال جواب می گشت که خودش جواب را به ذهنم رساند: _مگر اینکه دروغ گفته باشی . لبانم را با استرس به دهان فرو بردم که فریاد زد : _دروغ گفتی ؟! من رو سه روزه گذاشتی سرکار؟! احمق بیشعور ، من تا کانادا هم زنگ زدم واست دکتر جور کنم ...به همه ی دوستام متوسل شدم ، اونوقت تو...!! با ترس بریده بریده گفتم : _هومن ....من...من...مجبور شدم . یه قدم جلوتر آمد: _کی مجبورت کرد؟ -تو ...تو...تو و.. سایه . -سایه کدوم خریه ؟! باز بغض به گلویم چنگ زد : _همون خری که می‌خوای باهاش صیغه کنی ...همون خری که اومده با من درد دل کرده و راز تورو پیش من فاش کرده و نمی‌دونسته که بین من و تو چه خبره . تاج ابروانش بیشتر به هم نزدیک شد : _خب که چی حالا. _که چی حالا ؟! داری واسم نقش بازی می‌کنی منو خر کنی ، هتل و حساب بانکیمو خالی کنی بعد بری با سایه خانومت عشق و حال ؟! پوزخند زد : _خاک تو سرت کنن...اصلا آره ...دوستش دارم به تو چه ربطی داره . _به من چه ربطی داره ؟! مثلا من زنتم ، همسرتم ، اصلا نامزدتم . چشماشو ریز کرد : _زنمی ...زنمی که من 15 ساله به پای توی احمق صبر کردم ...زنمی که هنوز نمی‌دونی دردم چیه ...زنمی که اونقدر احمقی که نمی‌دونی مردا واسه چی ازدواج می‌کنن ...ازدواج و عقد واسه چیه ...تا کی صبر کنم تا توی یه علف بچه این چیزا رو بفهمی ؟ سی سالم شده و تو هنوز بچه‌ای و احمق ...به جای دو کلام حرف زدن ،سه روزه منو الاف یه دروغت کردی ؟! 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 211 شکست . بغض سنگین گلویم شکست که گفتم : _آره حق با توئه ...من احمقم چون سنی ندارم ... بیست و دو سالمه و عاشق یه مغرور و خودخواه پول پرست شدم که حتی اگه عاشقم شده باشه ، واسه خاطر حفظ هتل ، لب تر نمی‌کنه...من ثابت کردم که اگر من توی این بازی باختم ... تو هم باختی .. من حساب بانکیمو بهت باختم چون ...چون ....دوستت دارم اما تو...واسه خاطر هتل ،داری احساست‌ رو مخفی می‌کنی . _چرت نگو ..من هیچ احساسی به توی احمق ندارم ....مگه خر باشم که تورو دوست داشته باشم که بچه‌ام مثل مادرش اینقدر خنگ و کودن بشه . عصبی و حرصی فریاد زدم : _اگه احساسی نداری پس واسه چی به قول خودت سه روزه الاف من شدی ؟... می‌ذاشتی می‌مردم .مرگ من که بهتر از زنده موندنم برای تو بود...چون همه چی رو صاحب می‌شودی ، پس واسه چی زنگ زدی تا کانادا و از همه‌ی دوستات کمک خواستی ...واسه یه احمق خنگ کودن که زنده بمونه؟! عصبی تر فریاد کشید : _مزخرف نگو بابا ...ترسیدم بعد مرگت عذاب وجدان بگیرم ... در ضمن ، من سایه روبه توی احمق ترجیح می دم . این حرفش خیلی حرصیم کرد: _باشه ...پس از مرگ من ناراحت نمیشی دیگه ؟ ‌_اصلا ...تو بمیر ، از من که توی ختمت سفید بپوشم ..بمیر که یه ملتی از شرت راحت شن پینوکیو . بعد غرغر زنان رفت سمت در اتاق و خواست از اتاق بیرون برود که ایستاد ، نیم تنه‌اش سمتم چرخید : _هی احمق جان دیگه قرص خوردن و رگ دست زدن هم قدیمی شده ، خودتو بنداز جلوی یه ماشینی چیزی که لااقل توی این ماه حرام یه دیه هم گیر ما بیافته . و بعد بلند بلند خندید و رفت .چشمانم را بستم و از شدت عصبانیت ،فریاد کشیدم : _دعا می‌کنم بمیری هومن . صدای خنده‌اش از راهرو آمد : _الهی آمین . باسردرد نشستم لبه‌ی تخت و بلند بلند گریستم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 212 دیگه نه مغزم کار می‌کرد نه قلبم !...بعداز کلی گریه و رفتن هومن .سراغ تلفن رفتم و به خانم صامتی زنگ زدم .خیلی بهم غر زد که اشتباه کردم .راهش لجبازی نبود می‌دانم ولی من همیشه عجول بودم . یک ساعت و نیم با خانم صامتی حرف زدم و کل این سه روز و نگرانی‌های هومن را بهش شرح دادم. چندین سوال از من پرسید و بعد از جواب‌هایم ، گفت : _ببین این همسر شما دوستت داره ولی اگه بخوای اینجوری پیش بری هیچ وقت بهت ابرازش نمی کنه...من بهت پیشنهاد دیگه‌ای می‌دم که دوست دارم ایندفعه محض رضای خداهم که شده حرفم رو گوش کنی . -چی ؟ -از امروز سعی کن عوض بشی ..سرسنگین ، سرد ، اصلا دلخور اما با یه تیپ جنجالی . _تیپ جنجالی چیه ؟ _خوب بپوش ، هومن شوهرته ، چرا جلوش لباس باز نمی‌پوشی . _وای نه .. روم نمی شه . _همینه دیگه ...دلبری نکردی که حالا چشمش رفته دنبال سایه ای که فقط با مانتو و شلوار دیدتش..اگه می خوای این سایه خانم بازی رو ببره ، به همین کارات ادامه بده ولی اگه می خوای تو ببری ،...به خودت برس ....تیپ خوب ، ناز، دلخوری ، رو ندادن به طرف ....خودش سمتت می‌آد ... یه خواهش دیگه هم داشتم ...بدون مشورت بامن هیچ کاری نکن ...از فردا هر روز باید بهم زنگ بزنی و اخبار حرف‌هام ‌رو با هومن بهم بگی ..باشه ؟ _خب اگه هومن گفت واسه چی این تیپی پوشیدم چی بگم ؟ _بگو واسه دل خودم ، مگه دل ندارم من ...در ضمن بهش کم محلی هم کن ..بزار اون حرف بزنه اون سرصحبت رو بازکنه اون سئوال کنه ...فهمیدی ؟ -بله ....فهمیدم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 213 شاید این راه حل خانم صامتی راه حل مناسبی بود. مخصوصا که لااقل مرا آرام می‌کرد. اما نه همان روز . همان روز که خودم را حبس کردم در اتاق خودم و تا شب از شر هومن و غرها و کنایه‌هایش خلاص . گرچه از پشت همان در هم غرهایش را می‌شنیدم : _نزنی خودتو بکشی خونت بیافته گردن من ...برو خودتو بنداز جلوی ماشین‌های توی خیابون ،باشه احمق جان . _راستی که خیلی احمقی ...سه روزه الاف یه جواب آزمایش قلابی شدم !حالتو جا می‌آرم صبر کن . اما فردای آنروز ،مصمم و جدی ،صورتم را شستم و رژ قرمزم را به لبانم کشیدم و چشمان سیاهم را با مداد سیاه‌تر کردم . یه بلور زرد لیمویی داشتم که روی آستین‌هایش نگین‌کاری شده بود. آنرا با دامن کوتاه کلوشی که تا بالای زانوهایم می‌رسید پوشیدم . عطر خوش زنانه‌ام را زدم و از اتاق بیرون آوردم . هومن هنوز خواب بود و من باز برگشته بودم به اتاق خودم . درحالیکه با گوشی موبایلم که لعنتی هدیه‌ی خودش بود، ترانه‌ای از محسن یگانه را بلند کرده بودم و همراهش می‌خواندم ،داشتم برای خودم صبحانه حاضر می‌کردم . قصد کردم دیگر از آنروز به هتل نروم . نمی‌شد که تمام تعطیلات تابستانم را با دیدن سایه حرص بخورم . چایی دم کردم و برخلاف همیشه میز صبحانه را پشت میز سالن چیدم . کره و مربا و گردو پنیر ،خامه . نان از فریزر درآوردم و با ماکروفر گرم کردم و درحالیکه همچنان با خواننده می‌خواندم ،داشتم کم‌کم میز را تکمیل می‌کردم : _بنویس از سر خط ، بنویس که دلت دیگه به یاد اون نیست... بنویس که بدونه وقتی نباشه قلبت از غصه خون نیست... اون که گذاشت و رفت یه روز سرش به سنگ می‌خوره برمی‌گرده ... دیگه صداش نکن بذار خودش بیاد دنبالت بگرده . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 214 _آخی ...الان فکر کردی من می‌آم دنبال تو می‌گردم ؟! صدای هومن بود که از پله‌ها پایین می‌اومد و من نه نگاهش کردم و نه جوابش را دادم . رسید به میز صبحانه و سوتی زد : _چه خبره ! بی‌توجه به او لیوان چایم را گذاشتم روی میز و نشستم پشت میز که گفت : _آخی کوچولومون باز قهر کرده ... قهر نکن ناز نازی می‌خوای برات آبنبات بخرم ؟ لقمه‌ای از نان پنیر و گردو گرفتم که گفت : _چه خودشم تحویل گرفته ...چه تیپی هم زده ! خواستی بیای هتل باید آرایشت ‌رو پاک کنی . بی‌آنکه نگاهش کنم گفتم : _من هتل نمی‌آم . _واسه چی ؟! _مگه خلم که تعطیلاتم رو توی آشپزخونه سر کنم ...امروز می‌خوام برم بخیه‌ی دستم ‌رو بکشم ، بعدشم با فریبا برم خرید . _بیخود ...کارگر کم دارم می‌آی هتل . با اخم نگاهش کردم : _من کارگرت نیستم ...اصرار کنی به مادر می‌گم حالتو جا بیاره ...فهمیدی یا نه . _اوه اوه ترسیدم ...فکر کردی تو می‌تونی به من دستور بدی . _حالا که تونستم ...من هتل نمی‌آم. بعد برای حرص دادنش گوشی موبایلم را برداشتم و عمدا از پشت میز برخاستم تا دامن کوتاهم پدیدار شود و با آن دمپایی‌ها‌ی پاشنه دارم جلوی چشمش چند قدمی زدم که باز سوتی زد : _چه تیپی هم زده ! اشتباه گرفتی احمق جان .. اینجا مهمونی نیست . شماره فریبا را گرفتم و درحالیکه ته مانده‌های لقمه‌ی دهانم را قورت می‌دادم و جلوی چشمش رژه میرفتم گفتم : _الو سلام...فریبا ساعت 10 حاضری بریم . _سلام ..کجا؟ _آره عزیزم بازار که دیروز گفتم خرید دارم دیگه. _تویی نسیم ! خدا خفه‌ات کنه... تو کی دیروز گفتی خرید داری ،الان دو ماهه بهم زنگم نزدی ،آخرین روز امتحاناتم که لال بودی ! با خنده ایستادم .درست مقابل نگاه هومن و عمدا نگاهش کردم . اخمش سرجایش بود و نگاهم می‌کرد که گفتم : _پس تا ده می‌بینمت ...ببین مانتوی خنک بپوش که هوا گرمه ..قربونت عزیزم . گوشی را که قطع کردم گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 219 من سرحرفم بودم و هومن از خرید ماشین برای من حرصی . فردای همانروز سر میز صبحانه مادر‌ گفت : _هومن جان ...امروز با نسیم برو همین نمایشگاه ماشین سر خیابان اصلی یه ماشین خوب واسش بخر. _مگه من بیکارم ...خودش بره . _سر بچه‌ام کلاه نذارن . _به من ربطی نداره. _غصه نخور مادر جون، کسی سرم کلاه نمی‌ذاره . هومن دو لقمه بیشتر صبحانه نخورد و بعد رفت و من رفتم سراغ ماشین . بعد کلی دیدن و چونه زدن یه هیوندا ورنا خریدم و لاک‌پشت وار تا خونه آوردمش! خداروشکر که طول درهای پارکینگ زیاد بود! من به راحتی توانستم ماشین را درون پارکینگ بزنم . حالا دلم می‌خواست قیافه‌ی هومن را ببینم. بعداز ظهر همان روز هم کلاس تعلیم رانندگی ثبت نام کردم و با یه پوشه و یه کتاب برگشتم خانه . حالا نوبت مرحله‌ی سوم بود... یعنی تیپ و قیافه ! از لباس‌های جدیدی که خریده بودم یه بلوز سورمه‌ای که پوست تنم را سفیدتر نشان می‌داد با یه دامن کوتاه و تنگ مشکی پوشیدم و باز به همان ژست یک پا روی دیگری نشستم روی مبل جلوی تلویزیون . هومن که آمد، مادر عمدا اسپند را دود کرد و گفت : _نسیم ماشین خریده . در را با ضرب بست : _خب مارو واسه ماشینش خفه نکنید . با خنده گفتم : _مامان بعضی‌ها بدجوری حسودی می‌کنن ! کیفش را پرت کرد روی مبل تک نفره و جلوی رویم ایستاد. دو دستش را به گودی کمر زد و گفت : _زیادی داری روی اعصابم راه می‌ری . _هنوز مونده عشقم . نگاهم توی چشمانش بود که به دروغ گفتم : _میلاد رو که یادته ،می‌خوام یه شرکت بزنه که زده ، منم قراره برم اونجا کار کنم . _بیخود... _دیگه قولش رو دادم بهش . فریاد زد: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 220 _غلط کردی تو ..مگه تو صاحب نداری که سرخود واسه خودت قول دادی. سرم را جلو کشیدم و گفتم : _ببخشید صاحبم کیه الان ؟! روی پنجه‌های پایش ، کنار مبل من نشست و یه نگاه به آشپزخانه و مادر انداخت و بعد سرش را سمتم چرخاند و با انگشت اشاره‌اش تهدیدم کرد: _نسیم به قرآن صبرم تموم شده ...من تا کی با تو راه بیام ...هر غلطی که می‌خوای می‌کنی انگار نه انگار! نذار بزنم شل و پلت کنم بیافتی توی خونه . به قول خانم صامتی که می‌گفت راه آرام کردن مردان عصبانی محبت است . دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و بینی‌ام را به بینی‌اش چسباندم و با لبخند گفتم : _هر چه از دوست رسد نیکوست . نفسش را فرو خورد ولی عصبانیتش کم نشد . بلند شد نشست کنارم و آهسته غر زد : _اعصاب و روان واسم نذاشتی ...هی لجبازی هی بچه بازی ...کدوم گوری می‌خوای بری که رفتی ماشین خریدی آخه ؟! با آرامش گفتم : _عشقم من که به فکر تو بودم رفتم ماشین خریدم ...! گفتم برم ماشین بخرم تا بلکه بزنم تصادف کنم تا تو پیرهن سفیدت رو واسه مراسمم بپوشی ! کلافه دستی به صورتش کشید و زیرلب گفت : _ای خدا...به ارواح خاک بابا بری شرکت اون پسره‌ی چلغوز ، قلم پا تو می‌شکنم . باخنده گفتم : _چلغوز خوبه ، خاصیت داره . یکدفعه چشماشو بست و محکم فریاد زد: _خفه‌شو بهت می‌گم...اینقدر با من کل‌کل نکن. _چی شده باز؟ چته هومن؟ _دیوانه‌ام کرده این دختره‌ی روانی ... _درست صحبت کن ، آدم به زنش نمی‌گه روانی . _آقا من زن نخواستم ...اینو نمی‌خوام به کی باید بگم چرا ولم نمی‌کنی شما ... !همه‌اش اجبار ، اصرار ...من نمی‌خوامش . فوری گفتم : _منم همینطور. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادرسکوت کرد...نشست روی مبل و گفت : _باشه ...اصراری نیست ... اگر هر دوتون موافق هستید ،تمومش کنید ...نسیم خواستگار داره. هومن خودشو به جلو کشید : _آخه کدوم خری می‌آد خواستگاری این؟! مادر عصبی نگاهش کرد: _درست حرف بزن ...اومده ...همون آقا میلاد ...گفتم نامزد داره ولی دست بردار نیست ! هومن از جا برخاست و فریاد زد : _می‌ذاشتید سال دیگه می‌گفتید ! _بشین الکی داد و قال نکن...تو که نمی‌خواهیش پس چه فرقی می‌کنه برات که می‌گفتم یا نه ! هومن حرصی سرش را سمتم چرخاند و محکم با پایش به ساق برهنه‌ی پایم زد: _تو باهاش حرف زدی . با دلخوری سکوت را اختیار کردم که فریاد زد : _با توام ؟ _هنوز نه .... _هنوز نه ...! باشه ...باشه....من می‌دونم و تو و اون چلغوز ! صبر کن . و با چند قدم تند رفت سمت پله‌ها که مادر گفت : _بیخودی غیرتی نشو...آدم واسه کسی غیرتی می‌شه که یه نسبتی باهاش داشته باشه ، تو که می‌گی تموم بشه واسه چی داری حرص می‌خوری . صدای کوبیده شدن در اتاق هومن پایان صحبت ما شد که مادر آهسته خندید و رو به من گفت : _ببین چه مغروریه!... بعد چشمکی زد و ادامه داد: _ولی دلش پیش توئه‌ها. آهی کشیدم و زیرلب گفتم : _فکر نکنم . حالا دیگه مادر هم با هومن لج کرده بود. هومن تا سر شام از اتاقش بیرون نیامد. سر شام من و مادر سفره را چیدیم که مادر گفت: _برو صداش کن . _من! _آره دیگه ..برو... بعد دستی به موهایم کشید و گفت : _چقدر هم ماه شدی امشب ! با تعریف مادر شیر شدم . رفتم سمت اتاقش در زدم و درو باز کردم . دراز کشیده بود روی تخت و زانو چپش را خم کرده بود و پای راستش را روی آن انداخته بود. سیگاری هم بین انگشتان دستش بود که گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _اگه کامل دیدتو زدی ،حرفتو بزن. _شام حاضره. سرش را بالا گرفت و دود سیگارش را سمت سقف فوت کرد: _خیلی روی اعصابمی نسیم ...این روزا مواظب خودت باش تا یه بلایی سرت نیاوردم . _من روی اعصابتم !؟واقعا ؟! جالبه ! وارد اتاقش شدم و در را پشت سرم بستم : _می‌دونی چیه .. تو خیلی روی اعصابمی .. تو عاشق شدی.. من اینو مطمئنم .. اما انکار می‌کنی واسه اون هتل کوفتی که چشمت‌رو کور کرده. فوری با یه حرکت نشست روی تخت و چهار زانو زد : _تو چی احمق جان ...تو که زودتر از من باختی چرا حساب بانکیتو به من ندادی ؟! تازه رفتی حیف و میلش هم کردی ... هیوندا ورنا خریدی که چی بشه ؟! بزنی تو در و دیوار داغونش کنی ؟ _آره اصلا دوست دارم داغونش کنم . ازجا برخاست و سمتم اومد . چسبیدم به دیوار که عمدا اونقدر بهم نزدیک شد که هیچ فاصله‌ای بینمان نماند، بعد سر خم کرد پایین و گفت : _حساب بانکیتو من بُردم ...اینو بفهم . _نه...نمی‌فهمم...واسه رام کردن تو گفتم دوستت دارم... مگه من خر باشم که عاشق یه آدم آهنی بشم ! گوشه‌ی لبش بالا رفت : _خر که هستی چون عاشق شدی ...می‌دونم . _از کجا؟! چشمانم را قفل چشمانش کردم که سر خم کرد و لبانم را محکم بوسید. نقطه ضعفم را می دانست...سر بلند کرد و گفت : _از همینجا . متعجب نگاهش می‌کردم که با یه لبخند کش‌دار گفت : _با یه بوسه نفست تند می‌شه، با یه بوسه ضربان قلبت بالا می‌ره ، با یه بوسه سرخ می‌شی ...عاشق شدی بدبخت چرا حاشا می‌کنی ؟ من بُردم ..حساب بانکیتو می‌خوام . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝