eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
38.2هزار عکس
647 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام درمورد ثروتمندان بله من یک خاله دارم که هرجای خوش اب وهوای ایران خونه خریده وحساب کنید نصف پاساژهای شهرستان به نام خانواده خاله هست اما یک نوه پسری دارن که درسن دوسالگی دیابت گرفته وباید انسولین تزریق کنه حاضر شدند تمام داراییشون رو بدن تا سلامتی نوه روبه دست بیارن اما دکترها گفتن تا هیجده سالگی باید انسولین بزنه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii امام جعفر صادق(ع)فرمودند : دست خود را بر سرت بگذار و هفت بار بگو : بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي لَا يَضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَيْ‏ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَجِيرُ بِكَ مِمَّا اسْتَجَارَ بِهِ مُحَمَّدٌ ص لِنَفْسِه‏ به اذن خدا و توفیق او  درد آرام می شود . بحارالانوار ج 95 ص 54 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام خدمت نازگل عزیز و دوستان گلم امیدوارم حال همتون خوب باشه و ممنون از این کانال مفید که از تجربه ها استفاده میکنیم از غم ها غمگین میشم و دعا میکنم وبرای شادها یتان بی نهایت شاد میشم و تجربه هارو هم یادداشت میکنم خواستم از دوستان کمک بخوام اگر دکتر یا تجربه ای دارید کمکم کنید خواهرم ۴ماه گوشش عفونت کرده و قارچ داره یک مرتبه ساکشن کرده ودائما دارو استفاده میکنه اصلا خوب نمیشه از یک طرف قارچ و از یک طرف گوشش وزوز میکنه وخیلی اذیت میکنه ام آر ای کرده دکتر میگه عصب گوشت آسیب دیده از شما دوستان عزیز خواهش میکنم کسی چیزی میدونه یا دکتری میشناسه من رو راهنمایی کنه بلکه خواهرم از این وضعیت نجات پیدا کنه ممنونم منم باشم خواهر کوچک شما همدانی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii - حال اونی رو دارم ك . . یه کلبه داره وسط یه دشتی ك پُره از خار و بوته‌س . یه تک کلبه ك تا شعاعِ ده کیلومتریش هیچ موجوِد زنده‌ای نیست . تمومِ پنجره‌هایِ کلبه‌شو تخته میخ کرده . و حتی نمیذاره از لابه لایِ تخته‌ها نوری وارد بشه . یه مبل تک نفره گذاشته وسطِ کلبه‌ش . و روش نشسته و فقط فکر میکنه . به چی؟! معلوم نیست :)))! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام و روز به خیر خدمت نازگل جون و خواهرای گلم 🌹 یه سوال داشتم من حدودا یک سال پیش روغن داغ ریخت رو دستم و دستم سوخت و الان جاش خیلی پیداست دکتر هم یه دارو ساختگی داد ولی هیچ تغییری نکرد اگر کسی می دونه که چه پماد یا دارویی باید بزنم لطفا راهنمایی کنید ممنونم . @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii من همون دختر 16 ساله هستم سلام به همه خانم های عزیز امیدوارم که همیشه سلامت باشید ❤️❤️ من همون دختر 16 ساله هستم من یه 4 سالی میشه که عاشق یه پسری شدم و پسره هم فک کنم اونموقع 19سالش بود اونموقع که من بچه بودم یعنی 12 سالم بود اصن نمیدونستم نگاه کردن به نامحرم گناهه و اون هم به من زیاد نگاه میکرد الان هم خیلی نگاه میکنه و مشکل من اینکه امسال تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم هر روز بهش فکر میکنم 😭😭😭😭😭😭من همیشه گریه میکنم و از خدا میخوام که فراموشش کنم ولی خدا نمیدونم چرا کمکم نمیکنه 😞😞😭😭 و بعضی شب ها هم خواب این پسره رو میبینم همین امروز هم یه خواب عجیب دیدم توی این 4 سال هر خاستگار خوبی که اومده من رد کردم بخاطرش فقط دوست ندارم ازدواج کنم مامانمم خیلی آرزوشع عروسیمو ببینه توروخدا یه راهکار بگین واسه اینکه فراموشش کنم بخدا حالم خیلی بده 🥺😭😭😭😭. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii هفته پیش با یک اقای خیر مدرسه ساز اشنا شدم... گفتن من چند ده میلیارد خرج کردم این مدرسه رو ساختم و گفتم باید این مدرسه ابتدایی دخترونه باشه تا من بیام تو مدرسه ببینم دختر بچه ها دارن بازی میکنن چون خودم بچه ندارم... فکرشو بکنید ما روزانه چه اندازه لحظاتی رو با بی توجهی میگذرونیم ولی هستند کسانی که حاضرند چند ده میلیارد خرج کنن اون لحظات مجانی ما رو بخرن...😞😞 و بعضی از ما ها فقط نق میزنیم و ناشکری میکنیم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ثروتمند کسیه که ... حب علی وآل علی راداشته باشه تودلش خواهرخوبی که به معنی واقعی ثروتمندی متوسل شو به یکی ازائیمه تامشکلتون حل بشه اگه خدای نکرده هم حل نشد به نویسنده قصه زندگیتون ایمان داشته باش چون بهترینهارابراتون مینویسه اگه اعضای کانال موافق باشن هممون یکی یه حمد شفا براشون میخونیم خبر خوش راتوگروه اعلام کن من امام رضا رابه جوادش عباس رابه مادرش حسین رابه علی اکبرش قسم میدم باهمشون حالم خوبه ولی این چند بزرگوار بیشتر @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii حدود سال ۹۲ بندرعباس زندگی میکردیم هوا گرم بود کنار خیابون زدیم کنار و چند تا ساندویچ فلافل خریدیم(بندریا میدونن چقدر فلافلیای کنار خیابون دلنشینه😊😊😊) در ماشینو باز کردیم دو تامون روی صندلی ماشین نشستیم و دوتامون روی جدول خیابون... شروع کردیم به خوردن و گفتن و خندیدن.... حالا از گرما داشتیم عرق میریختیم و خلاصه هلاک بودیم یه دفعه اقایی از اون طرف خیابون بدو بدو اومد سمتمون و شروع کرد به گریه کردن... نمیدونستیم چشه.. گفت وقتی دیدم اینجوری دارین با دل خوش ساندویچ میخورین به حالتون غبطه خوردم... من بهترین خونه زندگی رو برای همسرم فراهم کردم اما دریغ از یه لقمه که با دل خوش و لبخند بر لب از گلومون پایین بره.... کاش الان اینجا بود و میدید میشه با یه ساندویچ فلافل دلخوش بود... بعدم کلی دعامون کرد و خداحافظی کرد و رفت. من هنوز با گذشت ۱۱ سال از این موضوع یادمه. پول خوبه پول زیاد خوبه پول حلال و زیاد عالیه اما اگر کنارش دل خوش نباشه لذتی نداره الهی همه جیبشون پرررر از پول حلال باشه و در کنارش دلشونم خوش باشه و سلامتی هم برقرار باشه🌺🌺🌺 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام من هم‌خواستم توچالش نمک نشناسی شرکت کنم ماسه خواهرودوبرادرهستیم که همه باهم خوبیم جزخواهربزرگترم‌ هرکاری براش انجام میدی اصلا به چشمش نمیادولی خودش کوچیکترین کاری برای هرکس انجام بده اینقدبزرگش میکنه وهمه جاتعریف میکنه ومنتش میزاره که خودشم باورش میشه کارشاقی انجام داده حتی مهمونی خونش بری بارها منتش ومیزاره همش سه چهارسال ازمابزرگترهست ولی طوری تعریف میکنه ومنت میزاره انگاراون ماروبزرگ کرده زنداداشام همه باهاش قطع ارتباط کردن ولی مامجبوریم تحملش کنیم وقتی بچه هاش کوچیک بودن همش مانگه داشتیم تواسباب کشی بارداریش همش کمکش بودیم ولی اصلا ندیدوهی میگه من برای تک تکتون زحمت کشیدم درصورتی که هیچوقت نه توایام بارداری نه اسباب کشی نه هیچ کاری دیگه هیچوقت برای هیچکدوممون کاری انجام نداده موقعیتهای حساس همش چیزی روبهونه میکنه قهرمیکنه ازخدا میخوام‌هدایتش کنه.. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃🌸 اختر هستم
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌸 اختر هستم
همایون دست مادربزرگشو فشرد و گفت:خدابیامرزدش صبحانتو بخور باید آمپول امروزتو بزنه...دوتایی رفتیم تو اشپزخونه نشست و تو فکر بود من چایی رو شیرین کردم و جلوش گذاشتم انگار تازه متوجه لباسم شده بود که گفت :خیلی بهت میاد انگار یشبه بزرگتر شدی...با کنایه گفتم :شاید شما چشماتون بینا شده من همونم که بودم ... - صبحانه بخور قرار بود برات معلم بیاد همونی که به باقر خوندن نوشتن یاد داده ولی چون فردا میریم کنسلش میکنم تا برگردیم...خنده رو لبهام نشست و گفتم :واقعا یعنی میشه...دستهامو به هم کوبیدم وبالا و پایین پریدم...تازه فهمیدم جلوی روش چیکار کردم خودم بی صدا رفتم بیرون...مهین بعد ناهار فاطی خانم رو برد حموم و با هم لباسشو پوشوندیم توان راه رفتن نداشت و همایون بغلش کرد و روی تخت گذاشتش یه ظرف میوه اماده خرد شده رو خورد و چرت میزد...بابا و مصی اومدن دویدم بغل مصی دورم چرخید و گفت :اینجا عروسی بوده نه اونجا چه خوشگل شدی اینارو از کجا اوردی شیطون بلا؟؟باقر ساک باباینا رو برداشت و داخل برد ریحان و رشید از خستگی با همون لباسهاروی زمین خوابیدن ...روشون پتو کشیدم بابا با نگاهش با مصی حرف رد و بدل میکردن منتظر بودم تا چیزی از علی بگن که بالاخره مصی چایش رو تو نعلبکی ریخت و گفت :عقرب و عروسشم اومده بودن مثل خنجر بهم فرو میرفتن اون علی خیر ندیده هم بود، تازه داماد هم اومده بود رنگ و روش باز شده بود..تو غصه نخوریا خدا به زمین گرم میزندشون..بابا غرید بس کن زن از اونجا مغز منو خوردی حالا نوبت‌ این طفل معصوما شد قرص منو بده پام درد میکنه حال ندارم..باقر قرصشو داد و گفت:بخواب من کارهارو کردم بیکارم.بابا که خوابید مصی دهنشو کج کرد و اروم گفت :عروسشو انداخته وسط شادی میکرد گلثوم و من تا تونستیم نفرینش کردیم تازه علی منو صدا کرده میگه اختر در چه حال؟؟؟بغض راه گلومو بسته بود نمیتونستم حرف بزنم از تو ساکش شناسناممو در اورد و گفت :طلاقت دادن...با زانو راه رفت و اومد جلو بغلم گرفت و بی صدا هردو گریه کردیم ...باقر نزدیک شد و براش جریان همایون و مادربزرگشو تعریف کرد ...مصی لبشو گزید و گفت :از اینکه ما نبودیم ناراحت که نشد یوقت بیرونمون نکنه ؟؟دستشو فشردم و گفتم :نه من پیششون بودم صبح میرن دهات فاطی خانم امشب رو فقط هستن تا وسط حرفم صدای همایون بود که مامان رو صدا میزد ...مصی دستی به روسری اش کشید و رفت تو ایوان پشت سرش رفتم بیرون همایون چه با محبت با مصی صحبت میکرد خوش آمد گفت و ادامه داد ..قراره برم روستا مهین پرستار مادربزرگمم میبرم که اونجا کارهارو انجام بده ظاهرا صبح مادرم و خواهرام میان اینجا