دنیای بانوان❤️
🎶♥️🎶 مادرشوهرم خیلی بد دهنه . . .
من ۲۷ساله ۶سال ازدواج کردم یه دختر ۲سال نیمه دارم ...مادر شوهر بددهن دارم که هر چی دلش میخواهد میگه یا میگه من رک هستم یا میگه شوخی بود شوهرم مثل مادرش هستش ..وتو خونه کلا با من زیاد حرف نمیزنه یعنی کلا مدلش این شکلیه ...من مادر شوهر رو مثل مادر خودم والله بعضی مواقع بیشتر دوسش داشتم ولی به خاطر بعضی بد حرف زدن هاش باهاش رابطه قطع کردم شوهرم بهش تو بحث که کردیم گفتم ازش راضی نیستم ولی اون از من راضی چرا چون هیچ وقت نق ونوق نکردم واسش دارم تحملش میکنم واسه بچه ولی اگر ببینم واقعا دارم تو زندگی اش دارم تباه میشم تصمیم قطعی میگیرم...میخواهم رابطه کم باشه دوباره جنجال نشه ...نظرتون چیه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
حالِ معنوی
سلام
من ۱۴ سالمه و میخوام بهتون مطلبی رو بگم.
زندگی من هم مثل خیلی از آدمها پستی بلندی های زیادی داشته و تو همه این پستی بلندی ها دنبال فردی بودم که باهاش درد و دل کنم و از دل گرفتم بگم 🙁
امسال هم مثل سال های قبل دنبال کسی بودم که باهاش درد و دل کنم
ولی اتفاقی به ظاهر ساده امّا خیلی جادویی افتاد...
حوصلم سر رفته بود😑
همینجوری که داشتم واسه خودم راه میرفتم و به سختی های زندگیم فکر میکردم رسیدم به باغ مادربزرگم که یکم از خونمون اون طرف تره
دیدم فقط خودم هستم و خودم
یکم قدم زدم تا حوصلم از حالت سر رفتگی بیاد بیرون🚶♂
یکم که گذشت حس کردم یکی داره من رو نگاه میکنه ، انگار یکی اونجاست ، یکی که انسان نبود😨
همیشه بعد این حس از اونجا فرار میکردم 🏃♂
اما این بار این کار رو نکردم.
همونجا موندم و بعد چند دقیقه رفتم خونه.
همین کار زمینه سازی شد برای اینکه بیشتر برم اونجا و با خودم خلوت کنم.
مادرم همیشه پسر عموم رو که کلاس های مختلف میره رو میزد تو سرم و پدرم هم نمیزاره من با خودم خلوت کنم چون فکر میکنه که دیوونه میشم😒
همین باعث شد دوباره برم تو اون باغ و با خودم خلوت کنم چون میتونستم به بهانه قدم زدن با خودم خلوت کنم و پدرم هم به من گیر نده😄
دوباره همون حس اومد سراغم😭 خواستم با بلند حرف زدن اون حس رو از خودم دور کنم
در مورد سختی ها با خودم حرف میزدم
ولی اون حس نمی رفت😟
یک هو به فکرم رسید که بگم
بسم الله الرحمن الرحیم
این رو که گفتم یاد خدا افتادم
چند وقتی بود که به خدا فکر نمی کردم و این کار باعث شد دوباره به خدا فکر کنم
سعی کردم با خدا درد و دل کنم و از دل گرفتم بهش بگم
یکم که آروم شدم رفتم خونه
اون لحظه به آرامش خیلی خوبی رسیده بودم😀
به آرامشی هیچ وقت تجربه نکرده بودمش 😊
همین امسال تابستون بود که فهمیدم اگر چند دقیقه ای با خودم خلوت کنم ، میتونم حس بهتری نسبت به زندگی پیدا کنم.😄
تنهایی واسه من شده بود یه معجون واسه زخم های دلم.
شاید یکی از دلایلی که اینجوری بود این بود که تو تنهایی هام بیشتر میتونستم به خدا فکرکنم و همین افکار به من آرامش میداد😍
آرامشی که
تو ۱۴ سال زندگی هیچ وقت به دستش نیاوردم
واقعا خیلی قشنگ بود🤩
هر بار که دلم گرفته بود میرفتم و با خودم و خدا خلوت میکردم و صاحب آرامش میشدم😍
حالا که فکرش رو میکنم ، من چقدر تو این سال ها احمق بودم که دنبال یک نفر بودم که باهاش درد و دل کنم و از دل گِرِفتَم بگم ، ولی هیچ وقت فکر نکردم که یه نفر هست که همیشه به حرف هام گوش میده و میتونم روش حساب کنم
گاهی اوقات خلوت کردن با خودتون و خدا میتونه بهتون آرامشی بده که با هیچ چیز یا هیچ کس نمیتونین به دستش بیارید
شاید اگر اون روز با ترسم نمیجنگیدم ، شاید اگر اون روز مادرم پسر عموم رو نمیزد تو سرم
هیچ وقت همچین چیزی رو کشف نمی کردم.
خدایا شکرت که همچین اتفاقاتی برام افتاد
خدایا شکر
و حرف آخر اینکه
[ بی خودی خلوت هاتون رو هَدَر ندید]
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🧿💙
سد راهم شده ای بگذر از من ...🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#پاسخ_اعضا
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃
سلام ب همگی خدمت خواهر عزیزمون ک ۱۸ سالشون هستش و میگن ک شوهرشون بهشون نگفتن ک قبلا ازدواج کردن درسته خیلی ناراحت شدین شما هم مثل دختر من عزیزم دختر قشنگم
خانمم این مهم هستش ک ایشون عاشق شماست
بخدا کم چیزی نیست ک انقده خدا رو شکر دوستون داره
بخدا اصلا ب جدایی فکر نکن شما بزرگواری ببخش دخترم ب واسطه گذشتی ک میکنی خدا هم ب زندگیتون نظر میکنه
حیف هستش ک بخوای بهترین روزهای زندگیتون رو خراب کنید اگر ام خدای نکرده جدا بشید شاید دیگه کسی مثل ایشون ک انقده شما رو دوست داره وعاشقتون هستش اون ام ی دوست داشتن واقعی خدای نکرده گیرتون نیاد
واقعا حیف هستش دخترم ب شوهرت بگو من بخاطر خدا و زندگیم از پنهان کاری شما گذشتم سعی کن دیگه تو زندگی بامن صادق باشی امیدوارم ازتون پیام دریافت کنیم ک بگی شوهرتون رو بخشیدی و عاشقانه داری زندگی میکنی
امیدوارم ک روز ب روز زندگیتون ب شیرینی عسل بشه دختر قشنگم فدات بشم خانمم موفق باشی واسه زندگیت خیلی دعا میکنم بی نهایت سپاس در پناه خدا سالم و شاد باشی گلم فی امان الله 🙏🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
میخوام که تجربیات زندگی متاهلی ام رو براتون بگم شاید که به دردتون خورد.
من یه مرد ۲۸ ساله هستم وقتی میخواستم همسرم رو انتخاب کنم کلا در دل و احساس و عاطفه رو بستم تا یه ازدواج کاملا منطقی و عاقلانه داشته باشم ( البته اینم بگم که یه آدم به شدت عاطفی هستم و فکر نکنید که از عشق و احساس به همسر به دور هستم ) به خودم گفتم اول عاقلانه انتخاب کن بعد یه عمر عاشقانه زندگی کن.
نشستم با خودم بدون تعارف ویژگی های مثبت و منفی ام رو لیست کردم و همچنین ویژگی ها و خصوصیاتی که همسرم باید داشته باشه رو تعیین کردم. یه جمع بندی کردم و به مادرم گفتم همچین همسری میخوام.
خب رفتیم چند جا خواستگاری که نشد ( یا اونا نمیخواستن یا ما ) تا اینکه رفتم خواستگاری دختری که الان همسرم هستن.
همیشه به خودم میگفتم که اگه تو همه کارها عجله میکنی حق نداری تو ازدواج عجله کنی بخاطر همین مسئله دو تایی نشستیم درباره تمام موضوعاتی که برامون مهم بود صحبت کردیم . یادمه جلسه اول بهش گفتم که هر مسئله ای که برات مهمه و حساسیت زاست باید ازم بپرسی منم بهت قول میدم صادقانه جواب بدم و بالعکس. اونم پذیرفت .
به خونواده دختر از طریق خونوادم گفتم که دو طرف یه فرصت خیلی خوب به همدیگه بدن واسه تحقیق نهایی ( نظر خودم حداقل یه ماه بودش ) که اونا هم پذیرفتن .
خلاصه بعد از تحقیق نهایی و جمع بندی صحبتهامون با همدیگه عقد کردیم. تجربیات این چند سال زندگی مشترک میگه که اگه واقعا دوسش داری از، اشتباهاتش گذشت کن و به همسرت عشق بورز طوری از سر کار بیای خونه و همسرتو در آغوش بگیر که همسرت فکر کنه چند ساله ندیدیش .
وقتی اینا رو انجام بدی و تو تمام مسایل زندگی همسرت برات مهمترین باشه اونوقت نتیجه اش هم میبینی . نتیجه اش اینه که اونم خودشو تماما وقف تو میکنه و تمام عشقشو نثارت میکنه اینا همش تو زندگی بنده واقعیت داره . منم یکی مثه شماها که تو این جامعه دارم زندگی میکنم.
تو مسائل زناشویی هم از همسرم خواسته ها و نیازها و انتظاراتش رو خواستم ، اوایل رو نداشت بگه ولی بهش کمک کردم گفتم که رو کاغذ بنویس و بهم بده اونم بعد چند روز همین کار رو کرد منم خواسته ها و انتظاراتمو نوشتم و بعد اینکه یخمون آب شد نشستیم دربارش صحبت کردیم و پیشنهاد منو قبول کرد پیشنهادم این بود که مشترکاتمون رو انجام بدیم که اونم خیلی خوشحال شد ( این گفتگوها بعد از عقد و قبل از عروسی بود ) وقتی وارد زندگی شدیم عشق و علاقمون چند برابر شد و اون مسایل جنسی که اشتراک با هم نداشتیم به دلیل وجود معجون عشق به روابطمون اضافه شد ( البته نه همه اش بلکه بعضی از آنها )
اینا رو گفتم که بدونید عشق و علاقه و محبت بین زوجین حرف اول رو میزنه و کسایی که این مورد رو بهش اهمیت بدن به باقی نیازاشون تو زندگی مشترک میرسن میگن چون که صد آمد نو هم پیش ماست.
امیدوارم این تجربه چند ساله از ازدواجم بتونه به کاربرای این سایت کمکی کرده باشه.
یا حق
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
⇦ هرکس این ذکر را هزار بار قرائت کند
بخت او باز و به زودی ازدواج کند
《 مُتِّکِیْنَ عَلَی سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ وَزَوَّجًْنآهُم ْ بِحُورٍعِینٍ 》
📚 پریان نامه
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🎶♥️🎶 نوشته ای متفاوت (کوتاه)از نوشته های 🍃نورا🍃 شرمندگی پدر را خرید ..
برف ها روی زمین بود خانه ای دوری ما هم در زیبایی های خودش خفته بود ...
این زمستان متفاوت بود
به قول همسایه امسال زمستان را دیدیم
برف سنگینی بود پدرم بنا بود و تا آب شدن برف ها نمیتوانست آجری را به کار گیرد
حدود بیست روزی میشد که پدرم در خانه مانده بود انگار پدرم غصه ای در دل داشت
دیگر داشت پینه های دستش صاف میشد
دم غروب بود پدرم نبود
مادرم در فکر شامی گرم بود
تیکه ای گوشت را برداشت
با آب و تاپ غذا را هم میزد گاهی مادر مینشست و تاپ تاپ در هاونگ میکوبید
و در غذا میریخت
جلو رفتم اما نمیدانم آن لحظه باید به شکر گذار خدایم باشم یا شکایت از خدایم
.....در خانه رب نبود که غذا را قرمز کند
پدر هم پولی نداشت .
اما مادرم انگار از قبل هوای همه را داشت
او کمی گوجه فرنگی را خشک کرده بود
و آن ها را در غذا ریخت تا غذای ما چیزی کم نداشته باشد
و آبروی پدرم را جلوی خانواده اش خرید
آن شب غذا متفاوت بود .....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿