eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زندگی یک خاطره🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
سلام منم میخواستم یه کلامی با عزیزان صحبت کنم من الان ۳۰ سالم هست،همه دخترها می دونن از یه سنی نیاز به محبت جنس مخالف تو وجود دخترا شکل میگیره من هم مستثنی نبودم ،ولی هیچ وقت دنبال ارتباط با نامحرم نبودم حتی در حد سلام ،خواسته هام رو از خدا میخواستم چون میدونستم و یقین داشتم انتخاب اون خیلی بهتره چون ما آدما رو فقط از ظاهر میبینیم بازم کسی رو نمی تونیم تشخیص بدیم.خلاصه تو سن پیش دانشگاهی و سوم دبیرستان دائم خواستگار داشتم هفته ای یه نفر حداقل بود ولی پدرم راه نمیدادن .( تو پرانتز بگم که من خیلی با امام رضا حال میکنم و تقریبا ۷۰ در صد حاجتها مو از امام رضا گرفته بودم و مشخصات همسری که میخواستم رو بهش گفته بودم،و گفتم خدا یا به خاطر تو به نامحرم توجهی ندارم ولی خودت برام جبران کن) توی پیش دانشگاهی دو مورد خواستگار خوب و سطح بالا داشتم که رو اونا داشتیم فکر میکردیم ولی به دلم هنوز نبود تا اینکه یک بار تو صف نماز جماعت یکی شماره پدرم و به زور گرفت بعد که زنگ زدن پدرم قبول نکرد ،چند هفته بعد توی مراسم دیگه با مامانم بودم یه بنده خدایی دوباره پیگیر شدن برا همون آدم قبلی ولی بازم مامانم قبول نکردن،خلاصه چند ماهی گذشت مادر همسر جانم رفته بودن پیش مدیر ما که مشخصات دختر بدن و معرفی کنن و مدیر هم بدون ذره ای وقت گذشتن شماره منو میده ،بنده خدا تازه متوجه میشن شماره همو نی هست که تو مسجد دیده بودن مادر و پدرم دوبار قبل قبول نکردم بعد به مدیر مون میگن که ایشون قبلا دوبار تماس گرفتیم قبول نکردن ،مدیر مون گفت یه بار دیگه برو .حالا ازون ور من هم در گیر دو مورد دیگه بودم اینا زنگ زدن دوباره در کمال ناباوری پدرم گفتن فردا شب بگو بیان و من خیلی ناراحت شدم و اصلا انتظار نداشتم پدرم قبول کنه. فردا شب که اومدن ( همسرم هم به زور مادرش اومده بود😉)خلاصه رفتیم برا صحبت و بیست دقیقه باهم حرف زدیم و چه بیست دقیقه ای😍دلبسته هم شدیم اینو بگم که همسرم هم رفته بودن از امام رضا همسر خواسته بودن وایجوری بود که امام رضا ما رو به هم دادن و چیزی که امام رضا بده بهترین هست😍الان ۱۲ ساله عاشقانه زندگی میکنیم و جونمون برا هم می ره روز به روز برا هم بیشتر میمیریم اینو خواستم بگم که وقتی به خاطر خدا از حرام دوری کنی انقدر خدا برات قشنگ جبران میکنه با عشق پاک و حلال) @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی👇
به نیت سپاسگزاری از خدای خودم سجده ی شکری طولانی به جای آوردم وقتی بلند شدم سجاده ی من خیس از اشک‌بود ولی این بار خیلی سبک بال و آرام با روحیه ای دیگر. به گونه ای که خواهر کوچکتراز خودم با من بی دلیل میخندید و میگفت امروز عوض شدی. خدا در رحمتش رو بروی من باز کرد همان موقع از خدا همسری خواستم که مرا از دل و جان دوست داشته باشه و قدر محبتم را بداند توی اربعین همون سال 89 مردی ویژه با خصوصیاتی که همیشه دوست داشتم مثلا میگفتم شوهر من باید خیلی تعصب و غیرت نسبت به من داشته باشه عاشقم بشه توی یک نگاه. تفریحش فقط با من باشه و.... خلاصه این مرد ویژه با آشنایی کمتر از بیست روز شد تاج سر من. آقای من. الآن که دارم مینویسم 28دی ماه امسال1401میشه سالگرد دوازدهمین عقد پاک و بی ریای ما. عاشقشم. خیلی دوستم داره هیچ وقت هم یادی از گذشته ی نحسم نمیکنم. عاشقانه دوستم دارم و سعی میکنه هر کاری برای خوشحال کردن من بکنه. سه تا پسر دارم که خیلی دوستشون دارم و آرزو میکنم هر کی این نوشته ی منو میخونه از خوشبخت‌ترین ها باشه. فقط اینو بگم که خدای بزرگ از همون روز اول برای ازدواج با اون نفهم هرکاری کرد که من بنده ی نادانش رو منصرف کنه ولی من دست توی تقدیر بردم و سعی کردم سرنوشتم رو خودم بنویسم. چقدر خوبه اگه تلاش هم کنیم برای رضای خدا باشه در کار خدا دخااااااااالت نکنیم. خیلی گروهتونو دوست دارم... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 یک زندگی یک آشنایی دختر کانالمون
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 یک زندگی یک آشنایی دختر کانالمون
سلام خوبی عزیزم‌ممنون از کانال خوبت😍 میخاستم داستان اشنایی خودم و همسری رو بهتون بگم😁😍 محرم ۹۹ اغاز آشنایی من و همسرم بود شغل همسرم باطری سازی است اوایل محرم ماشین بابام خراب شد و همسرم اومد تا ماشینو درس کنه درو که زد من رفتم درو باز کردم و تو اولین نگاه ی حس خاصی بهم دست داد کارشو تموم کرد و رفت تا عصر فقط خدا خدا میکردم یبار دیگ ببینمش تا اینکه عصر اومد و دوباره در و زد با بابام کار داش چن بار گفتم بابام خونه نیس بازم میپرسید اخر سر عصبی شدم و گفتم میگم که خونه نیست😒😂 بعدها همسرم میگف ک همون لحظه عاشقم شده و مادرشو میخاس همون روز ب خاستگاریم بفرسته😂😂 خلاصه گذشت و بعد عاشورا اومدن خاستگاری جواب خودم مثبت بود ولی خانواده و فامیلام همه جوابشون منفی بود دلیلش این بود که همسرم قبلا با دخترعموشون به اجبار پدربزرگشون نامزد کرده بودن و بعد ۸ ماه از هم جدا شدن 😒 همه فامیل به بهونه های مختلف مخالفت میکردن یکیش میگفت اخلاق نداره ، معتاده، مریضه ..... و هزار تا دلیل دیگ ولی من رو نظر خودم پافشاری میکردم که این پسره رو دوسش دارم و میخام باهاش ازدواج کنم خلاصه به هر طریقی ک بود خانواده ام راضی شدن شب تولدم بود که خانواده همسرم اومدن خونمون برا خاستگاری و اشنایی بیشتر و من برای اولین بار با همسرم از نزدیک هم صحبت شدم تمام شرایطم را قبول کرد خلاصه بعد ماه صفر نامزد کردیم و الان ۳ ساله که با همیم و خداروشکر همسرم‌جواب اعتماد من را داد و برخلاف گفته دیگران هم زندگی شیرینی داریم 😍😍 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک‌زندگی یک شکست👇
دنیای بانوان❤️
یک‌زندگی یک شکست👇
سلام میخام داستان زندگیمو بگم ۳۹ سالمه از مشهد من ۲۲ سال پیش ازدواج کردم تک فرزند بودم خواستگارم خیلی داشتم ولی خب خیلی هم ناز میاوردم..از اول بچگی به اسم پسر داییم بودم بزرگ که شدم با اینکه فوق العاده از همه لحاظ پسر خوبی بود بخاطر اینکه تو روستا بودن گفتم نمیخام ...دیپلم گرفتم بعد مدرک تایپ لاتین و فارسی رو گرفتم رفتم سرکار .یه روزخواهرناتنیم اومد سرکارم با یه آقایی گفت این اقا شرکت داره و میخواد ببرتت تو شرکتشون فردا شب بیا خونه ما و مدارکتم بیار ..منم خوشحال .فرداشبش که رفتم خونه خواهرماین اقا که عموی شوهرمه با خانومش و دخترش اومدن و منم از همه جا بی خبر خلاصه خواستگاری و هزار تا دروغ که پسر برادرم اله و بله فرداشم با خانواده شوهرم اومدن و نمیدونم چطوری بله رو از من گرفتم و من شدم عروس این خانواده ...نه مراسم عقد برام گرفتن نه خرید عروسی و نه هیچی ...دوسال توعقد بودیم و بعد عروسی کردیم از دوهفته بعد عروسی کلا شوهرم شد یه شیطان به تمام معنی😞 هرشب کتک هرشب غذاهام پخش توخونه فحش بدو بیراه انگار جنون داشت همش صورتم کبود بود ...دومته حامله نشدم اونقد منو میزد که تو اجاقت کوره ماه سوم حامله شدم بچم تو شکمم بود نگم که چقد کتک و چقد لگد تو شکمم خورد پنج ماهه حامله بودم سنگ کلیه گرفتم در حد مرگ درد داشتم منو نبرد دکتر ..با موتورمنو برد انداخت در خونه بابام و رفت بردنم بیمارستان و اینم گذشت ..بابام گفت بیاین خونه خودمون بشینین که اجاره ندین اومدم خونه بابام ولی بدتر شد دیگه جلو بابامم همین رفتارا ادامه داشت دخترم دنیا اومد بد از بدتر شد ..هرشب مست میومد خونه و بهانه گیری میکرد و شروع میکرد به کتک .یه شب با میل پرده اونقد منو زد که میل پرده از وسط شکست یه شب با ته مگس کش یه شب به انبر دست داغ میخواست چشمو کور کنه یه شب با چاقو میخواست صورتمو خط بندازه با التماس از دستش خلاص شدم..سرتونو درد نیارم بابام طاقت نیاورد یه شب که خیلی منو زد حالش بد شد و از فرداش دیگه بابام افتاد رو جا ..یکسال بعدم دق کرد و مرد😔دخترم ۶ سالش بود که فوت کرد .بعدش خونه بابامو فروخت و مادرم قرار شد با ما زندگی کنه اونقد منو مامانم و اذیت کرد که مادرم طاقت نیاورد رفت روستا پیش فامیلاش .اونم هرروز زنگ میزد و بخاطرمن گریه میکرد اونم پارسال فوت کرد ..الان دخترم ۱۸ سالشه و یه پسر ۳ ساله دارم ولی همچنان باهمین مرد دارم زندگی میکنم هنوزم فحش میده هنوزم ازارم میده معتادم هست مشروبم میخوره .اگه بخوام این ۲۲ سال زندگی رو بگم یه کتاب میشه .نمیگم هیچوقت خوب نبوده .چرا گاهی خوب بوده ولی انقدر خوبیاش کم بوده که زیر اونهمه بدی گم شده ... حتما میگین چرا طلاق نگرفتی..میخواستم بگیرم ولی تهدیدم میکرد میگفت میکشمت اونقد ازش میترسم که حتی جرات همین کارم ندارم ...خیلی خسته ام خیلی خیلی ولی بخاطر بچه هام تحمل میکنم و هنوز ناامید نشدم 😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 عنایت و کرامت حضرت زهرا (س) جالبه اگر معتقد باشی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 عنایت و کرامت حضرت زهرا (س) جالبه اگر معتقد باشی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
جناب حاجی علی اکبر سروری تهرانی می گوید: خاله ی علویّه ای دارم که عابده و برکتی برای فامیل ماست و در شداید به او پناهنده می شویم و از دعای او، گرفتاری هایمان برطرف می شود. وقتی آن مخدّره به درد دل مبتلا می شود و به چند دکتر و بیمارستان مراجعه می کند و فایده نمی کند، مجلس زنانه ی توسّل به فاطمه زهرا (علیهاالسّلام) فراهم کرده و اهل مجلس را هم طعام می دهد. همان شب در خواب، حضرت زهرا (علیهاالسّلام) را می بیند که به خانه اش تشریف آوردند. به حضرتش عرضه می دارد: کلبه ی ما محقّر است و اینکه روز گذشته از شما دعوت نکردم، چون قابل نبودم. پس کف دست مبارک را محاذی صورتش می گیرند و می فرمایند: «به کف دستم نگاه کن!» پس تمام اندرون خود را در آن کف مبارک می بیند. ایشان محلّ درد را به او نشان داده و می گویند: «به فلان دکتر مراجعه کن، خوب می شوی.» فردا به همان دکتری که فرموده بود، مراجعه می کند و دردش را می گوید و به فاصله ی کمی درد برطرف می گردد. ضمناً باید متوجّه بود که ممکن بود مراجعه به دکتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد؛ لیکن چون خداوند به حکمت بالغه اش برای هر دردی دوایی خلق فرموده که باید خاصیّتی که خداوند در آن قرار داده، ظاهر شود، پس باید مریض در هنگام ضرورت، از مراجعه به طبیب و استعمال دوا خودداری نکند و بداند که شفا از خداست؛ لیکن به وسیله ی طبیب و دوا؛ مگر در بعضی موارد که مصلحت الهی اقتضا کند. بالجمله شاید در مورد علویّه ی یاد شده چنین مصلحتی نبوده و بنابراین او را به سنّت جاری الهی که رجوع به طبیب و دوا است، حواله فرمودند: حضرت صادق (علیه السّلام) می فرماید: «پیغمبری از پیغمبران گذشته مریض شد. پس گفت: دوا استعمال نمی کنم تا خدایی که مرا مریض کرد، شفایم دهد. پس خداوند به او وحی فرمود: «تو را شفا نمی دهم تا دوا استعمال نکنی؛ زیرا شفا از من است. (هر چند به وسیله ی دوا باشد.» ‌‍‌@beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃 متنی ارزشمند(مطالعه کنید)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃 متنی ارزشمند(مطالعه کنید)
به خاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم. شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست. او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد. پیراهنی بسیار زیبا، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز قیمت نجومی پیراهن روی آن چسبیده بود. او گفت: اولین بار که به نیویورک رفتم، هشت-نه سال پیش، ژانت آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به خصوصی نگه داشته بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است. او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد. او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید،سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت: هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار. هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است. در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود، ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود. حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد. هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند. اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات می کنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم. هرگز چیزی را نگه نمی دارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم. وقتی به فروشگاه می روم، بهترین کتم را می پوشم. شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن. من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم، یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم. هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم، به خودم می گویم: امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب می شود.❤️❤️ زندگی دکمه بازگشت ندارد، قدر لحظه لحظه زندگی‌ رو بدونید👌 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿