با شرایطی که داشتم انتخاب دیگه ای نداشتم البته خودم فکر کردم این بهترین انتخابه تو اون شرایط.باهمسرم سنتی ازدواج کردیم وخودم انتخابش کردم.الان از اینکه ازدواج کردم پشیمونم برام تحمل زندگی مشترک خیلی سخته من اصلا آدم اجتماعی نبودم و نیستم.از نظر روحی به خاطر مشکلاتی که داشتم اصلا حالم خوب نیست دلم میخواد بمیرم.نمیدونم چیکار کنم نه میتونم طلاق بگیرم نه زندگی کنم. یک شهر دور از خانوادم زندگی میکنم که هیچ دوست یا فامیل ندارم فقط خانواده و فامیلای همسرم هستن اول فکر میکردم کنار میام ولی الان نمیتونم مردم از تنهایی و ناراحتی😔همسرم قبل از من با دختر عمه اش ازدواج کرده بعدیکسال جدا شدن اول فکر میکردم کنار میام با این قضیه ولی الان نمیتونم رفت آمد فامیلی و مهمونی زیاد دارن اونم همیشه هست برام سخته ولی نمیتونم بگم که نمیام مهمونی بالاخره تا کی نریم مهمونی دلم نمیخواد عامل به هم خوردن رفت وامدشون باشم ،چون مشکل منه که اعتماد بنفس ندارم از وضعیت خودم و خانوادم خجالت میکشم. من تو خانواده خودم رفت و آمد فامیلی زیاد نداریم هم تحمل شلوغی برام سخته هم بهشون حسودیم میشه فامیلای مهربون دارن. خانوادم کلی مشکل دارن من هیچ کاری نمیتونم انجام بدم هم عذاب میکشم هم خجالت😔همش فکر میکنم کاش زندگیمون یه جور دیگه بود اینقدر سختی نداشتیم،اگه بخوام تعریف کنم خیلی میشه ولی ما خانوادگی بیزبونیم تو فامیل هیشکی با ما خوب نیست،فرق بین میزارن بین ما و بقیه حتی بزرگترهای فامیل واقعا تو آرزوی یه مهر و محبت و توجه موندم.باور کنید آدمای پرتوقع نیستیم یا با بقیه بد نیستیم همیشه سرمون تو زندگی خودمون بوده ولی نمیدونم چراااااا شاید دستمون نمک نداره و وضع مالی خوبی نداریم.دلم برای مامان بابام میسوزه از اول زندگی تو سختین نه خانواده خوبی دارن نه بچه های خیلی خوبی بااینکه زحمت کشن. دعا هم زیاد کردم ولی انگار خداهم مارو دوست نداره.نمیدونم چیکار کنم از خودم متنفرم از همه آدمای اطرافم متنفرم .😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سال 95 عروسی برادر شوهرم بود و ما توی یک ساختمان زندگی میکردیم قرار بود بعد تالار مهمانها بیاین تو پارکینگ و اونجا ادامه مراسم باشه
قبلش هم خانواده همسرم خیلی تاکید کردن که در خونه هاتون رو قفل کنید و کسی هم راه ندید ولی خوب توی مراسم آب و لیوان و یکسری وسایل میخواستن که من ناچار بودم هی برم تو خونه بیارمو برگردم .
بار اولی که رفتم کیف کادوها رو مادرشوهرم بهم داد که برایش قایم کنم منم بردم توی اتاق خودم و یک جای مطمئن قایم کردم
خواهرم هم با من بالا اومده بود من کیف خودم که توی مجلس برده بودم و پول و طلا های خودم داخلش بود رو هم روی اپن آشپزخانه گذاشتم
وقتی رفتم وسایل رو پایین بدمو برگردم
خواهرم گفت : یک خانومی با اصرار اومد و رفت دستشویی ، دیگه منم بهش گفتم: پس بیرونش کن و درو ببند بیاد پایین
خودم هم رفتم تو مجلس ، بعد خواهرم اومد و کلید رو داد بمن و رفت.
دوباره به من گفتن برو یک وسیله دیگه بیار
وقتی رفتم دیدم یک خانومی بعد از من اومد و اصرار کرد من باید برم دستشویی ، منم گفتم : تو پارکینگ هست
گفت : من خجالت میکشم منم چون خانوم بود ملاحظه کردم و گفتم برو ، اما در تمام زمانی که دستشویی بود من روبرو در دستشویی راه رفتم تا بیاد بیرون و رفت
این مسئله گذشت و فرداش شد ، رفتم از توی یک کیف دیگه که تو اتاق پسرم گذاشته بودم وسیله بردارم
هر چی گشتم کیفم نبود دیگه خلاصه بعد کلی گشتن و پرس و جو فهمیدم این خانوم همونی بوده که وقتی خواهرم بالا بوده اومده دستشویی و چون خواهرم روبرو نبوده از فرصت استفاده کرده و رفته تو اتاق پسرم و کیف منو برداشته و رفته
بعدش بار دوم دوباره با خودم اومده تو خونه که با وجود من نتونسته کاری کنه
الان که گاهی به اون قضیه فکر میکنم میگم تو اون شلوغی و سرو صدا که همه تو مجلس بودند اگه طبقه بالا سر منو هم میبرید کسی نمیفهمید
چه شانسی آوردم که فقط تونست یک کیف خالی ببره و شرمنده مادر شوهرم هم نشم
دوستان عزیز گفتم براتون که عبرت بگیرید و هر غریبه ای رو داخل خونتون راه ندهید ...
البته یاد آور بشم که بعد مجلس هیچ کس هم نگفت دستت درد نکنه در خونه رو بخاطر مجلس ما باز کردی ، همه سرزنشم میکردن که ما که بهت گفته بودیم 😕😕
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
راستش چند وقته که میخوام بنویسم ولی قسمت نمی شد...
تابستون 1400که کرونا خیلی زیاد شد و بیمارستان ها همه یادشونه چه وضعی بود، شوهر من هم یکی از اونایی بود که با درگیری 82 درصدی ریه باید بستری میشد. نگم براتون که چه روز و شب هایی داشتم اونجا شرایط جوری بود که انتخاب این که بستری بکنن یا نه هم براشون مسولیت داشت برگشتم به دکتر گفتم بخدا سه تا بچه دارم شوهرم هنوز 38 سالشه تو رو خدا نمیتونه نفس بکشه دکتر که خیلی بهم رحمش اومده بود گفت تعهد میدی بالا سرش بمونی ما نیرو نداریم گفتم میمونم بستری کرد
32روز من بیمارستان با همسرم بودم شوهرم نمیزاشت کسی دیگه بیاد میگفت اگه مریض بشن نمیتونم خودمو ببخشم خانواده اش و خانواده من بچه ها رو نگه داشتن برادرشوهرم خانمش خواهرشوهر غذا میفرستادن پرستارها چقدر خوب بودن خیلی خیلی بخش خوبی بودن حتی خدماتشون، همه من و شوهرم رو احترام میزاشتن هوامونو داشتن
یه جورایی اونجا خونه مون شده بود من همیشه به شوهرم میگفتم اگه یه روزی مجبور به انتخاب بین تو و بچهها بشم تو رو انتخاب میکنم و همین جوری شد
کنار همسرم اونجا منم کرونا گرفتم و حتی یه دکتر نرفتم بعد 28 روز که آنجا بودیم شوهرم گفت همه همراه ها میان پتو دارن بالش دارن تو هیچی نداری برو برای خودت از خونه بیار به دلم اومد گفتم راست میگه واقعا این همه مدت من چه جوری اینجا خوابیدم منی که یه کم اذیت میشدم یا خوابم بهم میریخت تمام روز رو سردرد میشدم این همه انرژی و توان رو از کجا آورده بودم
خدایا شکرت، خدایا شکرت، خدایا شکرت
اون روزا تموم شد شوهرم با پای خودش دوباره به خونه برگشت، ریه اش خوب خوبه، بچه هام خوبن
بعد اون جریان همسر من از نظر فکری و اخلاقی 180 درجه تغییر کرده خیلی درکم میکنه بهم بها میده برام ارزش قائله
از نظر مال خیلی پیشرفت کردیم و به 90 درصد خواسته های مالی مون رسیدیم، میخوام بگم برگشتن شوهرم از بیماری معجزه بود در صورتی که با درگیری های خیلی کمتر خیلی ها فوت شدن ولی زندگی ما بعد اون ماجرا هم معجزه های دیگه هم داره همه اتفاق های خوب رو ببینید از اونایی که کنارتون بودن یاد کنید بعضی وقتا اسم پرستارها رو میگم که یادم نره چه فرشته هایی کنارمون بودن خاک پای همشون هستم
سرتون رو درد آوردم ولی خانم های گل توی زندگی اتفاق ها و چالش های ناخواسته ای به وجود میان که ما از قبل برای اونا هیچ برنامه ریزی نداشتیم منعطف باشید و صبور و همیشه همه چیز رو به خدا بسپارید
من وقتی کم میارم با خودم به خدا میگم تو که تا حالا برای ما بد نخواستی مطمئن ام این دفعه هم خودت درست میکنی همه چیز رو
فاطمه از نیشابور
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
🎀جهت رفع بی برکتی پول🎀
در مدینه مردی بود به نام ابوالقمقام
روزی نزد امام علیه السلام رسید و از بی برکتی روزی اش شکایت کرد.
حضرت به او فرمود در آخر دعایت بعد از نماز صبح ده مرتبه بگو :
🍃 سُبْحَانَ اللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِحَمْدِهِ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ وَ أَسْأَلُهُ مِنْ فَضْلِهِ🍃
👈 او می گوید بر این عمل مداومت کردم قسم به خدا مدتی نگذشت که خبر آوردند در فلان بادیه مردی از اقوامم از دنیا رفته و به غیر از من ندارد من نیز رفتم و میراثم را گرفتم و 4 ثروتمند شدم🪴
📚 منبع : بحار الانوار ج ۹۲ ص ۲۹۴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون میگه
سلام گل بانوووو این پیامم را خواهش میکنم بذارید تو گروه این چندمین پیامه که میدم ولی نذاشتید.
پدر و مادرهای گل چرا بین فرزندان و نوه هاتون فرق میذارید با این کارتون بچه هاتون از شما و خواهر و برادراش فاصله میگیره شما بزرگترید باید بین بچه ها و نوه ها و عروس و دامادتون عدالت برقرار کنید تا اونا هم با هم خوب باشند من خودم تو خانوادم خیلی فرق میبینم که اصلا دلم نمیخاد خونه پدر و مادرم برم فکر میکنن ما متوجه نمیشیم ولی کاملا مشخصه این تفاوت و فرق گذاشتنا بچهامم متوجه میشن به خودشون حرفی نمیزنم که ناراحت نشن ولی واقعا قلبم از دستشون میشکنه و برای خودشون بده آخر عاقبت بخیر نمیشن کاشکی به خودشون بیان.ولی بعضی خانواده ها را میبینم آنقدر قشنگ با نوه هاشون صحبت میکنند و مهربونن و هیچ فرقی بین نوه های دختری و پسری نمیذاره که آدم کیف میکنه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام به همه خواهران عزیز بنده خانم هستم ۳۰ ساله سه تا بچه دارم مشکل بزرگی دارم موهای من خیلی خیلی کم پشت هست
نزدیک ۶یا ۷ سال میشه دکتر رفتم آزمایش دادم مشکلی ندارم بعد چند جلسه مزوتراپی انجام دادم هیچ نتیجه ای نگرفتم پی ارپی هم انجام دادم بدون نتیجه افسردگی گرفتم تورا خدا کسی اگه مثل من بوده کاری کرده بهم گه ممنون میشم راهنمایی کنید انواع شامپو گیاهی هم استفاده کردم هیچ نتیجه نداد ممنون میشم پیامم رابزارید گروه شاید کسی کمکم کرد 😭😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
✨دعايی برای دريافت طلب✨
📜در روايتي آمده مردي به امام كاظم( ع) از بدهيش شكايت كرد.
🌹حضرت فرمود:
نماز زياد بخوان، وهرگاه از گروهي طلب داشتي كه گرفتنش براي تو سخت و مشكل باشد، اين دعا را بخوان:👇
💥اللَّهُمَّ لَحْظَةً مِنْ لَحَظَاتِكَ تُيَسِّرُ عَلَی غُرَمَائِي بِهَا القَضَاءَ،وَتُيَسِّرُ لِي بِهَا مِنْهُمُ الإقْتِضَاءَ إنَّكَ عَلَي كُلِّ شَیءٍ قَدِيرٌ💥
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
همه چی اروم بود و کسی به کار کسی کاری نداشت ...اخرین محصولات رو میچیدن و انبارهارو پر میکردن ...
شیر گاوها تازه بود و پنیر و خامه صبح ها به راه ...
ارد اورده بودن و فرهاد همه رو تو انبار چیده بود ...میگفت امسال سهمیه اش رو گرفته و به مردم هم خیلی کمک کرده بود ...
عقد کرده ی مردی شده بودم که جون و دین و ایمانم بود ...
برای حموم دهم پسر اردشیر اماده میشدیم...
قرار بود فرهاد مارو با ماشین ببره و شب برمون گردونه ...
خیلی خوشحال بودم دخترا ارزوشون بودن تو جاهایی که بهشون توجه بشه ....
از سمت خانواده خاله خیلی برام خواستگار اومده بود و همیشه تو چشم ها بودم ...
پیراهنم رو تنم کردم بوق ماشین فرهاد میگفت عجله کنین ...
خدمه با عجله وسایلی که خاتون میخواست برای خواهرش سوغات ببره رو عقب ماشین میچیدن...
از پنجره سرک کشیدم ...زنعمو بهشون اخم میکرد که با ملایمت بچینن دبه های ماست و کره زمین نریزه ...
کفش هامو پام کردم و درب اتاق خاتون رو باز کردم ...
روسری گل دار روی سرش انداخته بود و میخواست درب رو باز کنه تا بیرون بیاد ...
منو که دید یه لحظه ترسید دستشو روی قلبش گذاشت و گفت : ترسیدم نازی ...
سرشو محکم گرفتم صورتشو بوسیدم و گفتم: سایه ات از سرم کم نشه خاتونم بریم دیر شد ؟
_ بریم ...
خواستم دستشو بگیرم که متوجه شدم النگوهاش تو دستش نیست و گفتم : خاتون النگوهات رو در اوردی ؟
چشمم به گردنش افتاد بدون پلاک و زنجیر متریش جایی نمیرفت ...
اقابزرگم براش از مشهد اورده بود ....به سمت کمدش میرفتم که گفت: ولش کن نمیخوام بندازم...
اخمی کردم و همونطور که درب کمد رو باز میکردم گفتم : باید بندازی خاتون من قشنگی اش به طلاهاشه ...
خاتون چیزی نگفت زیر لباسهاش دنبال صندوق چوبیش گشتم نبود ...فرهاد مدام بوق میزد و هرچی کمد رو زیر و رو کردم نبود ...
کلافه به خاتون چشم دوختم ...
چشم هاشو ازم دزدید ...جلو رفتم و گفتم : خاتون چی شده ؟
به درب اشاره کرد و گفت: بریم دختر دیر شده ...
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#نکته
یه خانم قررررری حواسش به همه چیز هست🔊
نه فقط به خودش
به همسرش
به فرزنداش
بلکه به خانواده خودش و مهم تر از اون خانواده همسرش!💪🏻