دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه🍃👇
یه تجربه دارم. اینکه با مادر شوهرتون خیلی خوب برخورد کنین. مردا خیلی رو مادرشون حساسن وقتی ببینن شما بهشون احترام میذارین منزلت تون پیشش بالا میره.......🌱🌸
🌸 مثلا یه کاری که من انجام میدم اینکه هروقت میرم خونه مادرشوهرم از در که میام، بوسشون میکنم. وقتی هم میخوام برم بازم میبوسمشون.
🌸 یا هرچند وقت یکبار زنگ میزنم و میگم دلم براتون تنگ شده بود.
یا اگه براتون کاری انجام دادن فرداش تماس بگیرین و ازشون تشکر کنین.
🌸 بگردین ببنین مادرشوهرتون به چی علاقه داره درمورد همون موضوع خلاقیت بکار ببرین. مثلا مادرشوهرم کاکتوس دوست دارن. منم هرچند وقت یکبار براشون یه کاکتوس میبرم.
🌸 یاهرازگاهی یه مسافرتم با مادرشوهرم میرم.
🌸خونه مادرشوهر که میرین کمک کنین. به نظر من که خیلی زشته ادم بشینه و مادر شوهر که سنی ازش گذشته و جای مادره، جلومون پاشه و بشینه.
شاید کارای کوچیکی باشن ولی محبت بین شما و مادرشوهر و مهم تر از همه، بین شما و شوهرتونا بیشتر میکنه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تلنگر🍃👇
فقط یک نگاه
درست یک هفته بعد از مراسم عروسی آمده بودند برای طلاق!
زن هاج و واج بود و با صدای بلند گریه می کرد اما مرد خونسردانه و بی توجه به اشک های جان سوز زن نشسته بود.
-چرا می خوای طلاقش بدی؟
وقتی این سوال را از مرد پرسیدم نیشخندی زد و گفتː
-عاشق یکی دیگه شدم. شب عروسیم دیدمش...
عروسی شان در یک باغ بود. زنانه و مردانه.می گفت معشوقه جدیدش دوست نزدیک همسرش است.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چه جالب منو همسرم هم بعد از طلاق ..🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همسرم و من پس از دانشگاه و وقتی بسیار جوان بودیم با یکدیگر ازدواج کردیم. ما در کل با یکدیگر خوشحال بودیم، اما متوجه شدیم که زندگی هر کداممان به یک سمت میرود. ما از هم جدا شدیم و با افراد دیگر قرار گذاشتیم. پس از یک دهه گذشتن از این کارمان ما به سراغ یکدیگر رفتیم و به زندگی برگشتیم. پس از این بود که متوجه شدیم از همه اوقات دیگر خوشحالتریم. اکنون ما تجربه بیشتری در زندگی داریم و میدانیم چیزی که در کنار یکدیگر داریم بسیار خاص است. موارد کوچکی که آن زمان برای ما مشکلساز بود اکنون برای ما مهم نیستند و ما اکنون به سادگی میتوانیم مشکلات را با کمک یکدیگر حل کنیم.
تجربه ای دارین در این زمینه ارسال کنین☺️🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
‹ وإنّی أحبک أکثر اتِّساعاًمن السماء ›
و من وسیع تر
از آسمان دوستت دارم☁️🌱:) '!
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک آشنایی🍃👇
تو فروشگاه عاشقم شد بخاطر من همه کار کرد ...................
با سختی بعد از 8سال بهم رسید...........
.چون خانوادم راضی نبودن................
اما الان همه دوستش دارن...............
.یک پسر دوساله هم داریم..............
اینقدر هول کردیم که دوماه عقد بودیم 7ماه بعدش هم نی نی اومد ...................پایان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووونه:❣
منم عاشق شدم همون سن۱۵سالگی...
اتفاقا پدرم میگقت نه،چون معتقد بود پول نداره ولی خب پسر معتقدی بود...
اتفاقا بابام گفت که اگر رفتی دیگه برنگرد،بابام خودش پولدار بود ولی حسام وضع مالی درستی نداشت...
باهم زندگیمونو ساختیم..چون معتقد بود و مذهبی...چون زنش رو مثل یک گوهر میدید نه وسیله...چون خداشناس بود...
دخترهای کانال اگر مردی خداشناس باشه مطمئنا زن دوستم میشه،احترام سرش میشه...
الان یه پاساژ بزرگ توی شیراز به نام آقای ماست😊😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
گفتم فریبا من نامزد پیمانم حالا خوب شد دست از سر من بردار خواهش می کنم برو.گفت نداره من از راننده تو سوال کردم،برو دنبال کارت .همین جورپشت سرم می اومد.استادجمالی رو دیدم که اوهم داشت میرفت ازدانشگاه بیرون،تادیدم گفت داری میای مطب؟گفتم بله آقای دکتر شما برین من خودمو می رسونم.روزای شنبه هیچوقت پیمان دنبال من نمی اومد چون کارش تو کارخونه زیاد بود.پریسارودیدم که توماشین نشسته بود.توماشین نشستم و راه افتادیم ،پریساگفت خیلی استرس دارم.دکترداروهایی که پریسامیخورد رو قطع کردوخودش براش دارونوشت وگفت پانزده روزدیگه بیاید.داروهای پریساروگرفتیم ورفتیم .همش دلم شور می زد باز پیمان ناراحت بشه ،به راننده می گفتم تندتر برووقتی رسیدیم .پیمان رو روی پله هابود با خوشحالی بهش نگاه کردم و دیدم خیلی عصبانیه .تارفتم تو هال پیمان اومد جلو ومچ دستم رو محکم گرفت و جلوی عمه و مرضیه وپریسا منو بکش بکش برد بالا . گفتم دستمو ول کن.خودم میام.می لرزیدم وباورم نمی شد برای یک بیرون رفتن باپریسابا من این رفتار کنه من رو برد تو اتاقش در و بست و گفت لطفا توضیح بده که نمی تونم خودمو کنترل کنم.گفتم می خوام برم ولم کن.تو چه حقی داری باهام این رفتار می کنی .پریسا و عمه اومدن داخل.پریسا داد زد به تو چه دلمون می خواد بریم بیرون تو سر پیازی یا ته پیاز،پیمان گفت خواهش میکنم شمابریدبیرونمن باسمیرا کار دارم.خیلی دلم برای خودم سوخت وگریم گرفت.باگریه من پیمان گفت بشین حرف بزنیم. از ترسم نشستم .در زگرو باز کرد و گفت شما برین ما میخوایم مثل دو تا آدم حرف بزنیم ،پریساگفت آخه به تو چه،چرا سمیرا باید توضیح بده من میدم.. می خوای بدونیما کجا بودیم ،خودم بهت میگم.عمه اومدبغلم کردوگفت فقط میخواستی گریه بچه رو بیرون بیاری.خودم عمه ازت معذرت میخوام.بااین حرف عمه پیمان باتندی به پریساگفت بگوکجا بودین؟پریساگفت مطب دکتر.پیمان گفت حتمادکترجمالی.پریساگفت آره تو از کجا می دونی ؟
گفت میدونم، برای چی هر روز میرین اونجا ؟پریساگفت کی بهت گفته،توکه جاسوسی بلدنبودی.عمه گفت دکتر برای چی رفتین ،چراچیزی به من نمیگید.گفتم پریسابزارخودم همه چی رومیگم.نشستم وهمه چی رو در مورد استادجمالی تعریف کردم وگفتم امروزهم ساعت چهارنوبت داشتیم.عمه گفت خوب به من یواشکی میگفتی.گفتم آخه عمه پریسا ازم خواسته بودحرفی نزنم.
پیمان سرش پایین بود،ازصداش معلوم بودخیلی ناراحته گفت چند وقته هر وقت میرم دنبال سمیرا،فریبا میگه الان داشت با دکتر جمالی حرف می زد یا الان تو کلاس با هم خلوت کردن.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿