درجواب اون خانمی که لیسانس نقاشی داره
ای وای خواهرمن چرامیخوای زندگی وایندتوتباه کنی سنی نداری هنوزکه تحصیل کرده وزیباوکمالاتی چرابایدبایه آقایی که معذرت میخوام بادروغ آمده جلومیخوای زندگی توتباه کنی بنظرم به حرف خانواده ت گوش کن اون اقاروردکن بره اون اقااگه صادق بودهمون روزاول میگفت دوتابچه داره مطمئن باش به محض عقدبچه هاشوبرمیداره میاره توخونت میگه بابامامانم نمیتونن بزرگشون کنن و...هزارتادروغ دیگه این اقادنبال یکی میگرده بچه هاشوتروخشک کنه مطمئن باش نیت خوبی نداره همین الان تاوابسته ش نشدی آب پاکی روبریزرودستش بره تازندگی توبه فناندادی شمابایدبایکی هم کیش خودت هم رده خودت لااقل پسره مجردباشه ازدواج کنی نه یه مردی که قبلاازدواج کرده دوتاهم بچه داره مطمئن باش این اقایه مشکلاتی داشته که همسرش مجبورشده دوتابچه های دسته گلشوبزاره وجونشوخلاص کنه هیچ مادری راضی نمیشه بچه هاشوول کنه بره ببین چی کشیده که بچه هاشوول کرده رفته بنظرم عجله نکن فکراتوخوب بکن بحث یه عمرزندگی وآینده خودتوبچه های آینده ته نزارفردابادوتابچه مثل اون خانم اولش رودستت دست ازپادرازتربرگردی خونه بابات بعدبگن ماکه گفتیم توگوش نکردی ببخشیدطولانی شدنشدبی تفاوت باشم نصبت به این خواهرمون لطفالطفاخوب فکراتوبکن🙏🌹
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
بنده 29 سالمه و عاشق دختری هم سن حود هستم که به نظرم اگه کامل تعریف کنم چون که شدیدا به کمک و مشورت دوستان مخصوصا خانم های محترم بخاطر همجنس بودن دختر بهتر میتونن راهکار پیشنهاد بدن
دقیقا یک ساله عاشق شون هستم و دو روزه بهشون گفتم، فکر کنم تو شوک مغزی باشن الان! دوست خیلی صمیمی خواهر بزرگ بنده هستن، خواهر بنده 9 سال هست رئیس اتاق عمل هستن، ایشون هم 4 سالی میشه باهاشون همکار شدن و البته دوست خیلی صمیمی هستن.
من چون که بیش از 90 درصد اوقات خواهرم رو یا تنها یا با دوستان دیگه شون میرسوندم بیمارستان شیفت، تقریبا همه ی دوستانش با من آشنا هستن و میشناسند و همیشه هم رابطه من با این عشقم در حد سلام علیک و احوال پرسی بوده فقط.
یک سالی میشه که مخفیانه عاشق شون هستم، البته دو روزه بهش گفتم، مخفیانه چون که شرایط ازدواجم نیست اونم بخاطر داشتن شغل ثابت و خوب، لیسانس حسابداری دارم، هر جا کار کردم قراردادی بودن تموم شده و الان دارم باز برای کنکور پرستاری میخونم با اصرار خواهرم.
خواهرم اصلا نمیدونه من عاشقم و نتونستم اصلا بهش بگم چون که هم خودم هم اون کاملا منطقی هستیم و بدون داشتن شغل پایدار حرف ازدواج بی مورده، تعریف نباشه اهل ورزشم، خوشتیپ هم هستم کاملا تا ابد بدون دود و م شروب و قلی ون بودم و هستم، تعریف نیست خدا شاهده دارم عین حقیقت رو میگم و هر کسی دور و اطراف منه منو بخوبی و مودبی معرفت میشناسه و حتی دوستان خواهرم تو بیمارستان هم جز خوبی از من ندیدن و نگفتن هیچ وقت.
تنها عیب من نداشتن شغل خوب و ثابت و بچه پولدار نبودن هست، اما بحث اصلی که بخاطرش اینجام مشورت از دوستان مخصوصا خانم های محترم هست، یه هفته ناشناش بهش پیام دادم گفتم عاشقشم اینقدر اصرار کرد که گفتم کی هستم، از طریق اینستا، پیج فیک، دو روزه فهمیده ، همه چیز رو با شجاعت و صداقت کامل بهش گفتم اما سکوت کرد و رفت، سکوت کامل.
واقعا نمیدونم از من خوشش میاد یا نه، ایشون دختری نه محجبه اما اهل نماز که اصلا اهل دوستی نیستن، هزار درصدی هیچکس هم تو زندیگش نیست مطمِِئن مطمئنم، و ما تنها همیشه در حد یه سلام و احوال پرسی و خداحافط با هم حرف زدیم.
الان بهش کل ماجرا رو گفتم، عاشقشم، یه پیج فیک هم درست کردم گفتم میشه بیشتر حرف بزنیم اونم تو سکوت بی حرف بلاک کرد، هیچ حرفی جوابی نداده، واقعا نمیدونم الان چیکار کنم؟ بی نهایت عاشقشم اونم عشقی که با شناخت کامل ایجاد شده تحت هیچ شرایطی نمیخوام از دستش بدم.
تو این 29 سال هم خودم مشورت برای همه دوستان دادم اما این بار خودم توش موندم، اسم خواستگاری در حال حاضر نیارید چون که بخاطر شغل خودم شرایطش رو ندارم الان و گرنه خودم بهتر میدونستم، اون حداقل یه سال دیگه.
دیگه اینکه براش میمیرم و تحت هیچ شرایطی با چیزی عوضش نمیکنم، بهش گفتم چون که خواستم بدونه تا دیر نشده، اما کاملا سکوت کرده و یه جورایی خودشم ازم دور نگه داشته . حالا با این شرایط شما که خانم هستید و جای اون با همچین پسری به نظرتون اصلا به من داره فکر میکنه من که شب و روزم اونه، شما خانم ها بگید بهترین کار چی دوست دارید من انجام بدم اگه جای اون بودید؟ من چیکار کنم الان بهترین کار که ازم متنفر یا دور نشه چیه ؟ تو رو خدا کمک کنید تا ابد دعاتون میکنم خدا هم بهتون خیر میده .
کمک کنید به یه عشق بینهایت پاک و ابدی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام گلی عزیزم و دوستان رنج کشیده و سختی دیده الهی که بحق امام زمان دل تک تکتون شاد شاد باشه
می نویسم برای دوستم ماندانای عزیز
ماندانا جان اول از هرچیزی فقط وفقط مراقب باشید ک فعلا بار دار نشید و بعد ازخودم بگم برات.
من هم ۳ سال از همسرم بزرگتر هستم و اتفاقا مثل شما بدون هیچ پشتوانه ای با سختی های زیادی زندگیمون و ساختیم شاید ما هم مثل همه زندگی ها یه سری مشکلاتی هم داشته باشه،اینم بگم همسرم خوشتیپ با تحصیلات عالی،کارمند از هرلحاظی تو چشم هستند ولی تا حالا یک بار هم به این اختلاف سنی حتی اشاره نکردند گاها بوده ک من قاطی میکردم یچیزایی میگفتم ولی ایشون در اوج ناراحتی هم منو نصیحت می کردند،میخام اینو بگم ببین عزیزم من قضاوت نمیکنم فقط اینو میگم مگر این آقا از همون بدو نمیدانستند که شما از ایشون بزرگتر هستید خب حساس هم بودند، خب تکلیف خودشون رو باید قبل ازدواج روشن میکردند نه الان که باهم ساختید،مانداناجان گل این تحقیر و توهین ها ذره ای از شما کم نمیکنند و اصلا خودت رو ناراحت نکن من نمیگم آسونه...!!! نه....!!!
واقعا سخت هم هست،ولی خب چاره ای نیست که خودت رو محکم و قوی کنی حالا یا برای ادامه یا جدایی،من پیشنهاد جدایی نمیدم یا ادامه چون شرایط هرکسی رو خودش بهتر میدونه ولی تاکید روی قوی ومحکم کردن خودت هست که در هر تصمیمی بزرگترین یاور توست.
ولی من با شرایطی مشابه شرایط شما اگر جای شما بودم تا جایی ک میشد تلاشم رو برای ساختن میکردم اگر نمیشد جدایی رو انتخاب میکردم.چون مگر ما چندسال میخایم زنده باشیم پس چرا زندگی خوب نکنیم ببین عزیزم همسر شما با آگاهی این اختلاف سنی سمت شما اومد الان ک ساختید یادش به این اختلاف اومد این واقعا کمال بی رحمی هستش پس تصمیم درست و بگیر تا دیر نشد و پای بچه بی گناهی وسط نیامده.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#چالش_معرفی
سلام عزیزم
من مریمم چند روز دیگه میشم ۲۶ ساله🥲🤦♀
خانه دارم و۷ ساله ازدواج کردم.
ی دختر🐣 ۴ ساله دارم مرسانا جونم ک همه داراییمه.همدم تنهایی هامه❤️
از زندگیم هم کم و بیش راضی ام بد نیس شکر خدا🌼🌻تواین کانال چیزای زیادی یادگرفتم
خندیدم گریه کردم
خیلی وقته ک عضو هستم
مامانمم خودم عضو کردم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام عزیزم
من نامزد کردم اما عقد نکردم فقط نامزدم نامزدم سر حرف الکی بحث میکرد همش میگفت جدا شیم
بعدش میمومد دوباره پیام دادم پشتمو نمیگرفت محبت زیاد بلد نبود ازم را به طه میخواست گفتم تا محرم نشدیم انجام نمیدم گفت چیزی ک من میخوام نمیتونی انجام بدی بیا جدا شیم بهتره منم دیدم هربار همینو میگع گفتم جدا شیم
بعدش مادرش زنگ زد ک فقط یه گوشی و جفت گوشواره و یه حلقه ای و لباس بودن برام آورد گفت همشونو بده
ب نظر شما بهش بدمشون حقشه یا حقه منه اخع منم بدنام شدم اسمش افتاد روم
ایا گناهه بهش ندمشو اگه نفرین کنن میگیره
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#چالش_معرفی
سلام بانو
دبیر بازنشسته ام ۵۲ سال دارم
فوق لیسانس ادبیات داشتم ولی ۳۰ سال عربی تدریس کردم . ولی همیشه عاشق ادبیاتم روح را جلا میده
۳۰ ساله ازدواج کردم یک اقا پسر ۲۸ ساله ویک خانم گل ۲۶ ساله دارم هردو در درس عالی وبهترین رشته ها را در دانشگاه های دولتی خوندند وخدا را شکر شغل های خوبی دارند ودر خدمت مردم هستند ولی مجردند.
اراک زندگی می کنم از نظر اقتصادی با زیر صفر وقرض زندگیم را شروع کردم . ولی خدا را شکر الان همه چیز خوبه وسختی هایی که به خاطر اوضاع مالی در بچگی بچه هام داشتن ،براشون جبران کردم . خونه زندگی براشون اماده کردم ولی شرط گذاشتم براشون که با مردم راه بیاند
رابطه ام با بچه هام عالیه خدا را شکر
سفر وایرانگردی رو خیلی دوست دارم ولی متاسفانه همسرم همراهی نمی کنه .مخصوصا تبریز ویزد رو ارزو دارم ببینم . ولی به ندرت مسافرت می رم .وسفر رو باخانواده دوست دارم نه تو
همسرم ادم خوبیه ولی متاسفانه بسیار متعصب ووابسته به خانواده است و خسیس هیچ کاریش هم نمیشه کرد.
بزرگترین ارزوم اینه که تا وقتی سر پا هستم زنده بمونم وبچه هام کوچکترین دردسری برای من نکشند.
اشپزی وقلاب بافیم عالیه .
بچه های خوب .دوستان فوق العاده خوب وخانواده مهربان وحامی دارم که همیشه برای داشتنشون خدا را شاکرم.
البته سختی هایی که کشیدم یک رمان ۳۰۰ صفحه ای میشه . ولی باید فراموش کرد وحال را دریابیم.
#دبیر بازنشته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
آقای نزار قبانی میفرماید:
«خلف الإهتمام تختیٔ کل معانی الحب»
عشق وابسته به یک چیزه، «توجه»
میگه اگه کسی بهت گفت دوستت دارم ولی بهت توجه نکرد،
بدون دوستت نداره.
ولی اگر کسی حواسش بهت بود،
از غصهت غمگین شد،
تو جمعها نتونست بهت بیتوجه باشه و همیشه پیگیرت بود، حتماً دوستت داره:)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
زن بابام به سمت درب رفت وگفت: خوبه ازش یه شکم نزاییدی وگرنه امروز ما رو هم بیرون میکردی ...
من و خاتون تنها موندیم و زنعمو خودش رفت براش دارو بیاره ...
خاتون کاملا زرد بود و گفت: پدرت درست میگه مادرمم همینطوری مرد ...از اون به من ارث رسیده ...نازی نمیخوام دست این و اون بیوفتی ...فرهاد اگه بود با خیال راحت میرفتم ولی الان...
موهاشو نوازش کردم و گفتم: فدای یه تار موت ...
بعد فرهاد جز شما کسی رو ندارم ...
شما نباشی بودن و نبودن منم معنی نداره ...
دستمو فشرد و گفت : کاش خودخاهی نمیکردم و مادرتو نمیاوردم اینجا....
من مقصرم...من مقصر بحت بد توام...
زنعمو با سینی اومد داخل و گفت: خاتون دردت به جونم باید بریم شهر دکتر اینطوری نمیشه ...
خاتون خودشو جلو کشید و گفت: نمیخوای پیرهن سیاهتو در بیاری ؟
زنعمو به گلهای قالی چشم دوخت و گفت : نازخاتون در بیاره منم در میارم...
خاتون نگاهم میکرد و گفتم : من دیگه دنیام همیشه سیاه ...من سیاه پوش مردی هستم که همه دار و ندارم بوده ...
زنعمو بی صدا گریه میکرد و خاتون چشم های قشنگش پر از اش کشده بود ...
خاتون تو بستر بیماری افتاده بود و عمو براش دکتر اورد ...
یه مشت دارو ولی هر روز بیشتر از قبل حالش بد میشد ...
اقام و زنش رفته بودن و شکر خدا خبری از خودشون و خواستگارشون نبود ...
شب و روز بالا سر خاتون بودم و براش دعا میکردم و پرستاریشو میکردم...
مرک فرهاد رو کامل از یاد برده بودم و تنها ارزوم شفا خاتون بود ...
عمو حرفی نمیزد ولی میشد از چهره اش خوند که امیدی نیست ...
دوماه تموم خاتون تو بستر بیماری بود ....
صدها دارو و دکتر هم نمیتونست درمانش کنه ...
هر روز لاغر تر و ضعیف تر از قبل میشد و حتی برای توالت رفتن جون و رمقی نداشت و با روی باز زیرش لگن میزاشتم...
خجالت میکشید و با اخم گفتم: اگه بار دیگه اینطور خجالت زده باشی دیگه نمیام اینجا ...
خاتون فکر کن من مادرتم و امروز تو بجه منی ...
خاتون خجالت زده گفت : کاش زودتر ب میرم و از این همه خفت راحت بشم...
لگن رو از زیرش برداشتم و گفتم : زبدنتو گاز بگیر من تا اخر عمرم نوکریتو میکنمخاتونم...
صدای زنعمو اومد و گفت: خاتون خاله توبا اومده ...
با عجله لگن رو برداشتم و از در پشتی اتاق بیرون رفتم...
اتاق ها به هم در داشتن و نخواستم بیش از این خجالت زده بشه ...
لباسهامو مرتب کردم و از کنار پرده سرک کشیدم ...
خاله توبا با کلی خرت و پرت برای خاتون اومده بود ...
یعنی تنها بود ...از اون روزی که تصویر اردشیر رو دیده بودم یطوری شده بودم و نمیدونم چرا دلم میخواست اونم اومده باشه ..
از در پشت داخل رفتم...خاله توبا نرسیده بساط گریه اش فراهم بود و میگفت : الان باید به من بگید ...خواهرم اینطور داره اینجا مریضی میکشه و من ازش بی خبرم ...
سلام کردم و هنوز سرپا بودم که صدای یالا اردشیر اومد و خودشوارد شد ...
خاتون خودشو بالاتر کشید تکیه داد و گفت : توبا گریه نکن ...من که هنوز نمردم...
خاله توبا زمین نشست و گفت : زیونتو گاز بگیر ....تو ب میری من که دیگه کسیو ندارم...
اردشیر جلو اومد و سرم پایین بود ...دست خاتون رو بوسید و گفت: میبرمت بیمارستان نمیدونستم بیماری ...روبه من گفت چرا به من خبر ندادی ؟
از خجالت داشتم سرخ میشدم و گفتم: اجازه نداشتم ....
_ کی اجازه نمیداد ...خاله رو اماده کن میبریمش بیمارستان تا ...
خاتون دست اردشیر رو محکم چسبید حرفشو برید و گفت : به من گوش بده ..من دیگه رفتنی ام ...دکترا جوابم کردن ...
خاله توبا با صدای بلند گریه کرد و همونطور که روی پاهاش میکوبید کفت : نه نمیزارم...اردشیر شیرمو حلالت نمیکنمتو خانی تو اربابی خواهرمو نجات بده ...
اردشیر خان دستی با محبت به دست چروک خورده خاتون کشید و گفت: عیبی نداره بازم بریم ...به من چرا خبر ندادین زودتر میومدم ...
_ تو خودت گرفتاری ...این همه ابادی رو باید سر و سامون بدی ...
سوری چطوره؟
اردشیر سکوت طولانی کرد و خاله گفت: اونم مریض دکترا جوابش کردن ...غم باد گرفته ...نه حرف میزنه نه میخوره نه میخوابه ...روز شب داره هزیون میگه ...
اهی کشیدم و گفتم: خدا به دحتراش رحم کنه ... بی مادر بودن خیلی سخته ...من سالهاشت دارم دردشو میکشم....