eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii 🔴«اعمالی که موجب بی برکتی، فقر و قفل شدن زندگی مےشوند»
✨﷽✨ 🔴«اعمالی که موجب بی برکتی، فقر و قفل شدن زندگی مےشوند» 💫غذا خوردن بدون شستن دست. 💫غذا خوردن بدون گفتن بسم الله 💫غذا خوردن در تاریکی 💫غذا خوردن درحالت تکیه 💫نوشیدن درحالت ایستاده(شب) 💫خوردن نوشیدن درحالت جنابت 💫استفاده از ظروف شکسته 💫قطع کردن نان با دندان 💫خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید. 💫خوابیدن بین مغرب وعشاء 💫ادرارنمودن زیردرخت 💫ادرار نمودن درحالت ایستاد 💫ادرار نمودن درحمام 💫جارو زدن منزل موقع شب 💫شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده 💫دعا نکردن برای پدر مادر 💫کوتاه کردن ناخن با دندان 💫 صدا زدن پدر مادر با اسم آنها 💫گذاشتن تار عنکبوت در خانه 📚 نهج البلاغه حکمت ۸۲ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام گلی جون پیاممو واسه خانمی بزار که میگه هر از گاهی با همسرم سرد میشم وشوهری همه چی تمومه ....
سلام گلی جون پیاممو واسه خانمی بزار که میگه هر از گاهی با همسرم سرد میشم وشوهری همه چی تمومه . ما چند تا خواهر برادریم مادرم فوت کرده وپدر ازدواج مجدد هممون یه مشکلاتی داریم ولی حلش میکنیم وزندگی تقریبا خوبی داریم خواهر کوچیکم از همه ما زیباتر بود وخیلی زود به خاطر نامادری با یکی از فامیلای پدرم ازدواج کرد شوهرش اوایل خوب بود یکم گذشت چه بلاهایی که سر خواهرم نیاورد از شهر بردش روستا دامداری و سر زمین وچوپانی یه دست لباس نداشت بپوشه همسایه هاش دلشون واسش میسوخت براش نون ویکم از وسایل باغشونو بهش میدادن انقد لاغر شده از نخوردی تمام استخونانی دست وپاش به خاطر کتکای شوهرش شکسته بود بدون دکتر خودش جوش خورده بود پدر وبرادرام هم اصلا واسشون مهم نبود از خ یانت گرفته تا کتک وکار سخت شوهرش خودش بیرون خودشو سیر می‌کرد می‌رفت خونه خدا هیچ کسی بی کس وکار نکنه ما یه بارحمایتش کردیم ازش شکایت کردیم وخواهرم بعد یه هفته به خاطر دخترش رفت خونش وما موندیم با یه دنیا استرس الان چند سال گذشت الان باکاری خواهرم براش کرد از پول گوسفندا یه ماشین صفر خرید ودوباره یه ملک خرید ویه روز باکتک تما طلاهاشو ازش گرفت وفروخت بچه دومش تو پنج ماهگی رفت سونوگفت ختره چنان کتکش زد وبعد چند روز بردش سق ط ش کرد خواهرم میگفت تو حمام بچه که س قط شد مث ماهی بالا وپایین پریدومرد😭😭😭دعا کنین اه اون بچه دامنشو بگیره الان وضعش خیلی خوب شوهرش هرروز بایه زن خ.راب خواهرم حکم یه کلفت وبراش داشت هر چند روز در میون میاد میزنتش که مهریتو ببخش تازه خواهرم میخواد مهرشو بزاره اجرا هیچی هم نداره نه حمایت پدر وبرادر نه پول ما هم همه کارگر هستیم وخودمون همیشه لنگ فقط بهش گفتیم یه مدت میتونی بیای خونمون تا کاراتو برسی اونم قبول نکرد گفت دخالت نکنین یه اتاق میگیرم خودم میرم سرکار براش دعا کنین محتاجیم به دعاتون شب روز کارمون شده گریه وقتی اومد واسه طلاق برادرم از خونش بیرونش کرد ورفت خونه بابام ونامادریم بهش گفت بورو خونه خودت اونم رفت😭😭😭 این یه گوشه از مشکلاتش بود تورو خدا براش دعا کنین بتونه روپا بشه ویه اتاق گیرش بیاد واز این جهنم آزاد بشه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ۱۶ ساله بودم رشته تجربی و شاگرد ممتاز خانواده ام از نظر مالی متوسط بودند اما پدرم توی شهرمون مشهور بود و....
اول سلام ۱۶ ساله بودم رشته تجربی و شاگرد ممتاز خانواده ام از نظر مالی متوسط بودند اما پدرم توی شهرمون مشهور بود و هنوز هم هست و همه اهالی به سرش قسم میخورن مادرم خیاطی می‌کرد و من سخت درس میخوندم بچه دوم خانواده بودم یک روز بهاری که از مدرسه اومدم خونه مادرم گفت برات خاستگار اومده گفتم این روهم مثل بقیه رد کن برن من میخوام درس بخونم و به آرزو برسم اما ... خواهر های آقای خاستگار دست بردار نبودند و با هر دوز و کلکی که بود من رو دیدن (اینو بگم که من رو ندیده بودن و طبق تعریف مردم اومده بودن) فرداش با برادر و خواهر دیگه ای که داشتن اومدن خاستگاری پدرم عمو هام رو هم دعوت کرد پسر رو آوردن اتاق تا با هم حرف بزنیم من تجربه خاستگاری رسمی نداشتم چون هیچ کس رو راه نمی‌دادیم اما اینها نمیدونم چیکار کردن انگار چشم و دهنمون بسته بود که راه دادیم خونه بعد اینکه پسره خودش رو معرفی کرد و چند کلمه حرف زدیم و خیلی تاکید داشت که ارومیه خونه داره و قراره اونجا زندگی کنیم و با درس خوندن من مشکلی نداشت. بعد پسره زن عموم اومد گفت چی میگی بله رو میگی؟ دیگه چی میخوای خونه داره کارمنده گفتم داسته باشه خوب من نمیخوام میخوام با بابام حرف بزنم من با پدرم خیلی راحت بودم . زن عمو رفت و بین همه گفت جوابش مثبته منم بی‌خبر فردا که از مدرسه اومدم گفتن میان دنبالت ببرن آرایشگاه منم با گریه با خواهرهاش رفتیم آرایشگاه. نمیخوام زیاد طولش بدم بعد از یکماه روی اصلی خودشون رو نشون دادن و خواهر پیرش که تو خونه بود دخالت های وحشتناکش شروع شد تا این حد که من اجازه نداشتم دست همسرم رو بگیرم چون لیلا شوهر نداشت دلش میشکست من حق نداشتم پیشش بشینم چون لیلا... بعد از یک و نیم سال عروسی کردیم و من رو بجای اینکه ببرن ارومیه بردن روستا منی که تا حالا جارو دستم نگرفته بودم هر روز حیاط جارو میکردم منی که بچه شهری بودم و جز خوردن و خوابیدن و درس خوندن کاری بلد نبودم البته بجز آشپزی. میرفتم سر زمین و جو و گندم درو میکردم توی روستا عذاب هایی کشیدم که جز خدا کسی نمیدونه نه بخاطر کار بخاطر زخم زبان هایی که لیلا بهم میزد و همسرم رو پر میکرد و من کتک میخوردم درحالی که بیگناه بودم فقط بفکر خودکشی بودم و نماز میخوندم و با خدا حرف میزدم تو اون مدت زیارت عاشورا رو حفظ کردم دعای توسل رو از بر بودم .خلاصه یک روز که کسی تو خونه نبود زنگ زدم شوهر عمه ‌ام که راننده تاکسی بود و چمدونم رو بستم و یک نامه نوشتم‌ احمد جان من از دستتون خسته شدم و میرم خدانگهدار و رفتم خونه بابام @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت دوم بعد از کلی مکافات وبعد از چند ماه پیغام پسغام فرستادن که برگرد و هر هفته میومدن خونمون دنبالم بالاخره بعد از مذاکرات هسته ای که در خونه ما برگزار میشد😂 تصمیم بر این شد که خونه جدا بگیره و دست هاشو ضامن بده که دیگه منو نزنه بله رفت خونه گرفت و ما رفتیم توی خونه خودمون اما بعد از چند ماه باز دعواها سر حرف های لیلا شروع شد طوری که دیگه حالت جنون بهش دست می‌داد و منو دیوانه وار میزد یکبار عینکم رو چشمم شکست خدا رحم کرد چشمم درنیومد تموم بدنم له و لورده میشد تصمیم گرفتم گاز رو باز کنم و خودم رو خفه کنم چون دیگه طاقت نداشتم پدرم بخاطر من موهاش سفید شده بود و مادرم به یکباره تمام دندون هاش از فشار عصبی ریخت پدرم دیگه نمیخندید و این منو عذاب میداد رفتم وضو گرفتم و اومدم دراز کشیدم تا کم کم خفه بشم چشمام بسته شد تو عالم رویا دیدم پدر و مادرم در چوبی حال رو از حیاط باز کردند و اومدن تو و به سرشون میزنن و میگن چرا خودکشی کردی چرا برنگش تی پاشو پاشو یهو دیدم مادرم افتاد روی پاهام و مرد پدرم دهنش رو گذاشت رو دهنم احساس کردم راه نفسم باز شد یه و بیدار شدم و خودم رو رسوندم حیاط و گریه کردم و استفراغ همسایم اومد و گفت که برو پدرت پشتته چرا گناه کنی چرا قتل نفس ؟احمد اومد خونه و باز منو زد طوری که سرم دیگه مال خودم نبود منو برد گذاشت خونه بابام و پرونده طلاق راه افتاد پدرم خیلی هزینه کرد تا من بتونم سرپا بشم دستهام دو سال تو اتل بودن من حتی نمیتونستم کارهای شخصی خودم رو انجام بدم و مادرو خواهرم انجام میدادن کابوس های وحشتناک رو هم که نگم بهتون بعد یک مدت لیلا زنگ زد به مادرم گفت دخترت رو بیوه کردیم انداختیم جلو درتون مادرم بهش گفت خدارو شکر که دخترم پدر و مادر داره و منت کسی روش نیست تو برو مراقب خودت باش الهی که هر بلایی سر دخترم آوردی بدترش سرت بیاد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت سوم خانم ها من طلاق گرفتم و رفتم درسم رو ادامه دادم و در حال حاضر معلمم اما لیلا دو بار ازدواج کردو طلاق گرفت برا بار سوم هم با کسی صیغه۹۰ ساله کرده اونم نه میاد ببرتش نه میاد طلاقش بده چوب خدا صدا نداره حالا کی بیوه شده من نمیدونم . سال ۹۱ طلاقمون تموم شد من درس میخوندم و خیلی خوشحال بودم تا اینکه پسرخاله اومد و گفت ی دوستی دارم که دنبال زن خوب و با کمالاته گفتم به ما چه گفت میخوام معرفیت کنم گفتم تو خودت چی هستی دوستت چی باشه الانم یادم میافته خجالت میکشم تا اینکه با هزار مصیبت منو راضی کردن تا با پسره حرف بزنم چند روزی حرف زدیم زنش بهش خی انت کرده بود و اینم دارو ندارش رو داده بود و تنها پسر. پنج سالش رو برداشته بود و امده بود خواستگار زیاد داشتم وقتی با این حرف زدم یک چیزی ته دلم گفت باهاش ازدواج کنم چون خودمم بچه دار نشده بودم و میدونستم یکم مشکل دارم بهش گفتم من بچه دار نمیشم گفت میبرمت دکتر گفتم نمیتونم زیاد کار خونه انجام بدم گفت از اداره برگشتنی خودم انجام میدم گفتم من زود رنجم گفت اذیتت نمیکنم فقط مراقب بچه باش عقد کردیم و بچه خیلی دوستم داشت اصلا بعد عقد همراه باباش و مادربزرگش نرفت و پیش من موند تا اینکه خونه گرفتیم و ی جشن مختصر و رفتیم خونه زندگیمون وضعیت مالی بدی داشتیم چون مهریه داده بود و یکسال خرج خونه مارو پدرم داد خدا به همه پدرو مادرها طول عمر بده . یکسال هم نشستیم خونه پدرم اجاره ای ولی همسرم اجاره داد و قبول نکردچون وضعیت مالیمون بهتر شده بود اونطوری بشینیم تا برادرم ازدواج کرد و ما از اون خونه رفتیم خونه دیگه و به فکر بچه افتادیم رفتیم تهران کلینیک رویان پیش خانم دکتر مریم توکلی و ایشون من رو ای یو ای کردند و بچه دار شدم احساس خوشبختی میکردم میگفتم هم پسر دارم هم دختر خونه خریدیم و حالا احساس خوشبختیم چند برابر شده بود پسرم عاشقم بود و هست اما بعد از چند سال مادرش پیداش شد البته اینو بگم از اول اول با مادربزرگ و خاله اش در ارتباط بود منم درارتباط بودم و هستم و خیلی دوستم دارن و خودشون رو مدیون من میدونن چون از بچه خوب مراقبت کردم . بعد از ۱۰ سال زندگی با پسرم ، پسرم رو ازم گرفتن و بردن به بهانه اینکه درس هاش رو بهتر بخونه وقتی میش من اومد ۵ سالش بود و یک گوشش نمیشنید و هیچ کس متوجه نشده بود بردم دکتر و بعد یک سال شنواییش رو به دست اورد درسته خیلی اذیتم می‌کرد شلوغ بود اما من دوستش دارم دخترم دوستش داره تابستان کلا از پیش ما رفت من خیلی افسرده شدم کارم به روزی بیست تا قرص اعصاب کشید و فقط گریه میکردم چون واقعا نمیخوام منو ترک کنه من مادر بودن رو با اون تجربه کردم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت چهارم چند ماه قرص خوردم و حتی حوصله دختر ۶ سالم رو نداشتم اشک های دخترم دلم رو می‌سوزاند سر نماز بخدا ی قولی دادم گفتم من تحمل میکنم فقط خوشبخت بشه به بیراهه نره گفتم مثل اون موقعی که من ناخواسته یکبار پسرم رو زدم چون بچه مردم رو هل داده بود و از سرش خون اومده بود ی نشونه بفرست (اون موقع من پسرم رو زدم و خوابیدم البته یک سیلی تو خواب دیدم پیامبر اومده خونه ام میگه چرا ناراحتی گفتم آقا من امانتی که بهم داده بودید رو زدم گفت خوب کردی باید متوجه اشتباهش میشد برا ادب زدی گفتم از من راضی هستید گفت آره گفتم امام علی چی؟ گفت امام علی اومده در خونت بلند شدم رفتم گفت شیر زنی ما از تو راضی هستیم گفتم خانم فاطمه زهرا چی؟ گفت سلام میرسونه راضی هست و من یکی یکی امام هارو شمردم و رسیدم امان زمان امام علی گفت دخترم همه ازت راضی هستیم بخاطر اینکه مراقب اون بچه ای و دیگه ناراحت نباش چون ناراحت بودی اومدیم خونت*) احساس کردم خدا گفت نشونه اشکهای دخترته که بهت نیاز داره عزمم رو جزم کردم و یا علی گفتم همه قرص هارو ریختم دور گفتن کم کم قطع کن گفتم خدا کمک میکنه ان شالله طوری نمیشه و بعد از یک ماه عذاب بخاطر نخوردن قرص ها بدنم افتاده روال عادیش این هفته پسرم میاد چون تولد خواهرش هست و قدم رو تخم چشم هام میذاره البته چند باری اومده و من هر هفته به دیدنش میرم راستشو بخواین حسادت میکنم وقتی به یکی دیگه میگه مامان البته به مامانش نمیگه مامان به خالش میگه اصلا تو صورت مامانش نگاه نمیکنه دفعه قبل اومده بود میگفت مامان چرا انقدر منو دوست داری چرا انقدر بوسم میکنی درحالی که مامانم دوستم نداره بیشتر از یکبار بوسم نمیکنه گفتم چون پسرمی عشقم نفسمی چون نمیتونم بچگیتو فراموش کنم چون تو رو خدا بهم داد تا بزرگ بشم . الان خدارو شکر از زندگیم راضی هستم همسرم درسته زود جوشه بخاطر شغلش اما دل مهربونی داره وقتی حرفمون میشه میگه باشه باشه اصلا حق با توئه خوبه😂اما بعدش عین پیرزن ها غر میزنه😂منم عادت کردم اخلاقش خیلی وقته اومده دستم و دیگه بحث نمی‌کنیم طوری که چند وقت پیش گفت راستی چی شده که تو دیگه باهام دعوا نمیکنی میخوای دعوا کن باهام روحیت باز بشه خندیدم و گفتم گم شووووو خودتو بکشی هم دیگه دعوا نمیکنم . @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت آخر دوستان هدفم از مرور گذشته این بود بهتون بگم زندگی پستی و بلندی زیاد داره یک روز ته ته دره ای یک روز اوج قله مهم اینه که خودت رو نبازی با توکل و ایمان به خدا همه چیز درست میشه خدا ظالم رو به سزای عملش میرسونه من فقط یک آرزو دارم که بهش نرسیدم و اون این بود که میخواستم دکتر بشم و مریض هارو درمان کنم میخوام ادامه تحصیل بدم و ارشد روانشناسی بالینی بخونم و بعد دکترا و مطب بزنم چه به نظرم روح های زخم خورده و مریض بیشتر از جسم نیاز به درمان دارند ‌ برای همتون آرزوی موفقیت میکنم و التماس دعا از تک تکتون دارم دعا کنید به آرزوم برسم و خدمت کنم به مردم سرزمینم . خداو امام زمان رو فراموش نکنید همیشه تو مشکلاتتون به این فکر کنید که امام زمان سالیان سال تنها ست و دلش پر از غصه ما شیعیان بی وفا . امیدوارم با خوندن داستان من خسته نشید من دوست ندارم تو گذشته باشم و هر موقع یادم بیفته گریه میکنم این هارو هم با گریه نوشتم براتون دوستان ازتون خواهش میکنم مراقب زبانتون باشید زخم زبان اصلا فراموش نمیشه من کل درد هایی که کشیدم فراموش کردم اما زخم زبان رو نمیتونم و اینم بگم و تمام کنم که دو سال قبل بادخترم و پدرو مادرم رفتیم کربلا اونجا حرم امام ها خواستم برای لیلا و برادرش نماز بخونم و حلالشون کنم تا کینه رو از خودم دور کنم اما باور کنید نتونستم انگار به پاهام زنجیر زدن و نذاشتن براشون نماز بخونم نخوندم گفتم بزار بمونن اون دنیا رو در رو بشیم و تاوان پس بدن هر چند که اینجا هم دادن چون پسره همه جا گفته بود که هر چند تا هم زن بگیرم اولی یک چیزه دیگه بود من بهش ظلم کردم دوستان ندیده دوستتون دارم و احساس میکنم خانواده بزرگتری دارم درپناه حق @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
سـ.ــ.ـا_کمو تو ماشین گزاشتن و دخترا رو برده بودن اتاق چون نمیخواستم موقع رفتن باشن ... از صبح یه بغض عجیبی تو گلوم بود ... اسد گفت: خداروشکر که پدرت زنده است و مابقی زندگیت با خوشی میگذره ... خاله توبا برای بعد از مدتها لبخندی زد و سرمو بـ.ــ.و_سید و گفت : خدا پشت و پناهت باشه ‌... تک تک با همه خداحافظی کردم و خبری از اردشیر نبود ... جمالی سیـ.ـــ.ـکارشو خاموش کرد و گفت : خیلی ممنون شب باشکوهی بود تو عمارت اربابی ... تصور میکردم راننده ما رو میبره ولی اردشیر بیرون اومد پاشنه کفش هاشو کشید و گفت: اسد تو عمارت بمون تا برگردم ... خاتون رو برسونم برمیگردم ... خاله با تعجب گفت: چرا راننده رو نمیفرستی ... _ خودم باید تحویل پدرش بدم ... زود میام‌ فردا شب برای شام منتظرم باشین ...چه دلخوشی قشنگی که تا اونجا همراهم بود .... نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : بریم ... طاهره از زیر قران ردم کرد و چرخیدم یکبار دیگه عمارت رو از زیر نگاه گذروندم ... عقب جای گرفتم و سبد تنقلات رو عقب کنارم گزاشتن ... جمالی جلو نشست و گفت: خوش به حال شما چه جای با شکوهی ... اردشیر استارت زد و ماشین از جا کنده شد ... از تو آینه نگاهم که میکرد دلم رو میلـ.ـــ.رزوند ...چرخیدم و اخرین نقطه های عمارت رو دیدم ... تو جاده افتادیم و جمالی فقط حرف میزد و ما ساکت بودیم ... فقط خودمون میدونستیم چی تو دلهامون میگذره .. نزدیک های ظهر بود که تو یه استراحتگاه کنار زد ... حمالی با عجله پیاده شد و گفت: خدا پدرتو بیامرزه دیگه داشتم میتـ.ــ.ـرکـ.ــ.یدم‌... بدو بدو به سمت سرویس ها رفت و من میخندیدم به اون مدل راه رفتنش ... تکه ای کلوچه های اکرم پز تو دهنم گزاشتم و گفتم : خیلی خوشمزه و تازه ان ...صبح بوی پختنش همه جا رو برداشته بود .... به عقب چرخید و گفت: چی ؟ تکه ای کلوچه به سمتش گرفتم و اشاره کردم این ... همونطور از دستم گوشه اش رو گـ.ـ.ـاز زد و مزه مزه کرد و گفت : طعم زنجبیل میده خوشمزه شده ...تند و اتـ.ــ.ـشی ... ‌‍‌