eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
من مینا هستم متولد ۱۳۷۰ در تهران تک دختر خانواده هستم و دو برادر کوچکتر از خودم دارم .پدرو مادری خوب و مهربان و مادر بزرگی عزیز و دوست داشتنی که با ما زندگی میکنه.خونه نسبتا بزرگی در بالای شهر داریم. از بچگی با محبت پدرو مادرم بزرگ شدم و چون تک دختر بودم خیلی مورد توجه بابام بودم و توخونه یه جورایی پادشاهی میکردم و به‌خاطر وضع مالی خوبی که داشتیم همه چیز برام مهیا بود .تو خونه اصلا کار نمیکردم فقط مدرسه میرفتم و باشگاه و کلاس زبان. و بابام منو خیلی لوس کرده بود . از ۱۶ سالگی خواستگارهای زیادی داشتم ولی بابام اصلا اجازه نمی‌داد کسی به خواستگاری بیاد و همه رو مامانم رد می‌کرد تا اینکه ۱۸ سالم شد و داشتم دیپلم میگرفتم . قبلش بگم بابام بچه کوچک خانواده بود و دوتا عمه و دوتا عموی بزرگتر داشتم. یه روز نوه عمم(فریبا) که هم سن من بود اومده بودن خونمون بهم گفت مینا میخوام یه چیزی بهت بگم ولی قول بده به کسی چیزی نگی گفتم باشه گفت عمو حمید از تو خوشش میاد از من خواسته نظرتو بپرسم ،میخوان بیان خواستگاری .منم خیلی رک بهش گفتم من حمید رو فقط به چشم پسر عمه میبینم فقط همین و هیچ احساسی نسبت بهش ندارم. حمید پسر عمه بزرگم بود ۷تا خواهر برادر بودن و اون آخرین فرزند بود. از من ۵ سال بزرگتر بود و تو جنوب شهر زندگی میکردن . همه خواهر برادراش ازدواج کرده بودن و فقط حمید توبهترین دانشگاه دولتی تهران مهندس پزشکی میخوند. همیشه از نگاه هاش می‌فهمیدم منظور داره ولی من هیچ وقت بهش توجه نمیکردم. عمه خیلی خوبی داشتم و دوسش داشتم ولی از شوهر عمم خوشم نمیومد ،پیرمردی بود اخمو . شنیده بودیم کارش دعا نویسیه وزیاد با فامیل رفت و آمد نمی‌کرد. چند ماهی گذشت و یه روز عمم اومد خونمون و با مادر بزرگم خیلی پچ پچ کرد و قبل از اینکه بابام بیاد رفت. شب که بابام اومد مادر بزرگم با بابا و مامانم صحبت کرد و گفت خواهرت برای حمید میخواد بیاد خواستگاری مینا ولی روش نشد به خودتون بگه اجازه میخواد اگر صلاح میدونید بیان . ناگفته نمونه که بابام خیلی حمید رو دوست داشت و همیشه تعریفش می‌کرد ، خلاصه مامانم اومد بهم گفت و نظرمو پرسید منم گفتم نه چون اصلا علاقه ای بهش نداشتم. بابامم گفت هرچی دخترم بگه همونه و ما جواب رد دادیم. یه روز که داشتم از مدرسه میومدم خونه سر کوچه که رسیدم یه ماشین پراید وایساد و بوق زد نگاه کردم دیدم حمید بود، جا خوردم سلام داد و از من خواست چند دیقه تو ماشین باهام حرف بزنه نشستم و گفتم می‌شنوم بگو گفت اول بریم یه آبمیوه ای چیزی بخوریم و باهم حرف بزنیم ولی من قبول نکردم و گفتم زود حرفتو بزن باید برم مامانم نگران میشه. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
حمید با خجالت و سربه زیر باهام حرف زد و از احساسش و دوست داشتنش گفت و گفت میخوام علت جواب رد دادنت رو بدونم منم گفتم تو پسر خیلی خوبی هستی ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم و فقط تو رو پسر عمه میبینم ، پرسید پای کس دیگه ای در میونه گفتم نه اصلا. گفت من بهت قول میدم خوشبختت کنم تورو خدا درست فکر کن و ....خلاصه یه نیم ساعتی حرف زد و پافشاری و اصرار کرد که یه چند روزی فکر کنم منم گفتم جوابم منفیه ولی باشه فکر می‌کنم و خدافظی کردم و رفتم خونه. جریان رو به مامانم گفتم مامانم گفت پسر خوبیه بابا هم تاییدش میکنه ، گفتم اولا من دوسش ندارم بعدشم با اون خانواده پرجمعیت که داره من اصلا نمیتونم . مامانم و مادر بزرگم چند روزی باهام حرف میزدن تا راضی بشم عمم هم چند باری زنگ زد و با مامانم حرف زد که راضی بشیم تا اینکه منم بعداز کلی فکر کردن گفتم بعداز امتحانات نهایی مدرسه بیان. ولی ته دلم زیاد راضی نبودم . امتحان آخری که دادم فرداش عمم زنگ زد و اجازه گرفت فردا شب بیان فدا عمه و شوهرش و حمید با خواهر بزرگش و دوتا برادر و زن داداش ها اومدن. صحبت‌ها تموم شد و قرار شد جمعه شب بیان بله برون. بابای حمید اصلا حرفی نمیزد وقتی بزرگترها گفتن چرا حرف نمیزنی گفت من کاره ای نیستم مادرو پسر دوختن بریدن خودشون.مهریه ۳۰۰ سکه شد . سر مهریه باباش عصبانی شد و گفت چه خبره ما ۱۴ سکه بیشتر نمیتونیم بدیم حمید و دوتا برادراش اشاره کردن و باباشون رو کشیدن کنار و آرومش کردن .بابام گفت منم جهیزیه کامل میدم با ۱۲۰ گرم طلا( که داشتم) و یه ماشین هدیه به دخترم. مراسم انجام شد و بیست روز بعد عقد کنون گرفتیم تو محضر و قرار شد شام که ۱۲۰ تا مهمون داشتیم توتالاری که بابام گرفته بود باشه همه چی خوب و عالی بود و حمید هم خوشحال بود نزدیک شام که شد گفتن باباش حالش بد شده دوتا دخترهاو دامادها پدرشون رو بردن و زنگ زدن حمید رفت بیرون هرچی منتظر شدیم نیومدن و جواب تلفنها رو ندادن ومراسم تموم شد و از داماد خبری نشد . آخر شب برادر بزرگ حمید زنگ زد گفت آقام حالش بد بوده و حمید مجبور شده پیش آقا بمونه و کلی از بابام عذر خواهی کرد. ولی ما خیلی ناراحت شدیم و بهمون بر خورده بود و بعدش هم فهمیدیم حالش بد نبوده و سر مهریه قهر کرده و رفته ، چون به عمم و حمید گفته بود باید مهریه رو روز محضر ۱۴ تا کنید اوناهم برای اینکه ساکتش کنن گفتن باشه و ادامه داستان... چند روزی من جواب تلفن‌های حمید رو ندادم تا اینکه با دسته گل اومد و کلی عذرخواهی کرد و از بابام دلجویی کرد. وداستان ما از همینجا شروع شد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
حمید خیلی دوسم داشت و بهم محبت میکرد عمم خیلی مهربون بود همه خانوادش دوستم داشتن به جز پدرش و دوتا از خواهرهاش که مثل باباشون بودن .هروقت میرفتم خونشون پدر شوهرم اصلا با من حرف نمیزد و اخم و تخ م می‌کرد ولی بابقیه بچه ها و عروسها و نوه ها خوب بود و بگو بخند میکرد و همیشه حمید و عمم بابت کار آقاشون از من عذر خواهی میکردن و میگفتن به دل نگیر . منم سعی می‌کردم نرم خونشون ولی چون پر جمعیت بودن و هرچند وقت یه بار خونه یکیشون دور هم جمع میشدن حمید منو با اصرار می‌برد. کم کم حرفهای نیش دار باباش که بهش آقا میگفتن شروع شد هروقت منو میدید حمید رو دکتر صدا میزد می‌گفت پسرمن دکتره تو دانشگاه دخترها براش له له میزنن همه مثل خودش دکتر بعد میخندید می‌گفت دیگه نمیدونن حمید دختر دایی جانش رو به همه ترجیح داده. منم سکوت میکردم و شرم میکردم جواب مرد ۸۰ ساله ای رو که مثل پدر بزرگم بود بدم. حمید ازم خواهش کرده بود به خانوادم چیزی از آقا نگممنم نمیگفتم . ولی مادر بزرگم همیشه می‌گفت این مرد کینه ای و حسوده و از اول که داماد ما شد با ما چپ بود. سال اول کنکور قبول نشدم ولی سال بعد خیلی درس خوندم وبا کمک حمید رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شدم خیلی خوشحال بودم . بابام یه مهمونی گرفت و همه خانواده حمید بودن بابام یه ۲۰۶ صفر بهم هدیه داد حمید هم یه دستبند شیک هدیه داد.بازم اخمهای باباش رفت توهم. چند روز بعد که رفتم خونشون آقا (پدر شوهرم) بهم گفت چرا بابات ماشین رو به نام حمید نگرفته به نام تو گرفته عمم و حمید خیلی خجالت کشیدن و بازم عذر خواهی کردن. دانشگاه میرفتم و سرگرم درس بودم کم کم اخلاق و رفتار حمید عوض شد به لباس پوشیدن گیر میداد و می‌گفت باید چادر سر کنی منم قبول نکردم بحث و دعواها شروع شد. می‌گفت نباید با ماشینت دانشگاه بری یا خودش می‌برد و میومد دنبالم یا می‌گفت با مترو برو.میومد جلو دانشگاه می‌گفت چرا از پیش پسرا رد میشی چرا نگات میکنن چرا موهات بیرونه ، بعضی وقتا هم می‌گفت انصراف بده نرو من دوست ندارم زنم بره دانشگاه. تا اینکه یه روز مراسم نامزدیه برادر زادش فریبا بود .دو روز قبلش باهم رفتیم لباس خریدیم . با حساسیت‌هایی که داشت و مراسم هم مختلط بود لباس شیک و پوشیدخه ای انتخاب کردم و خودش هم پسندید. روز مراسم صبح زنگ زد گفت آرایشگاه میری؟ گفتم آره گفت باشه برو ولی آرایشت ملایم باشه منم از آرایشگر خواستم یه آرایش محو و ملایم کنه. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
رفتیم مراسم فریبا. خیلی خوب بود و خوش گذشت . وقتی همه وسط داشتیم میرق صیدیم آقا اومد به همه دخترها و نوه ها شاباش داد و به جاریم هوم داد ولی به من نداد و حمید هم اومد باهام رق..صید و بهم شاباش داد همون جا تو مراسم دیدم باباش داره باهاش دعوا میکنه که این قدر بی غیرتی که زنت م یرق صه جلو نا محرم و توهم بهش شاباش میدی در صورتی که همه دخترها و نوه هاش داشتن میرق همه میر ق صیدن . وقتی شب حمید منو رسوند خونه بابام با من یه کلمه حرف نزد وقتی ازش پرسیدم چرا حرف نمیزنی عصبانی نگام کرد و یه سیلی محکم زد تو صورتم شوکه شدم نفهمیدم چی شد اصلا نگاش نکردم از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه به بابام و مامانم چیزی نگفتم رفتم تو اتاقم تا صبح نخوابیدم. فرداش هر چی زنگ زد جواب ندادم پیام داد تو مراسم همش جلب توجه میکردی حالا اگر آرایش نمیکردی میمردی؟ چرا با داماد سلام علیک کردی؟ اصلا چرا این قدر باشگاه میری ؟میخوای به همه نشون بدی من خوش ه یکلم؟ من نمیخوام زنم باشگاه بره نمیخوام درس بخونه نمیخوام کسی نگاش کنه . ازش داشت حالم به هم می‌خورد. رفتارهاش عادی نبود هرروز دعوا و بحث داشتیم هرروز شکاک تر و بد دل تر میشد حتی میگفت با برادرام حرف نزن شوخی نکن . به شوهر خواهرهام سلام نده بیرون بدون من نرو اگر تلفن رو دیر جواب میدادم دعوا میکردتا اینکه اومد گفت میخوام عروسی کنیم بریم سر خونه زندگیمون منم قبول نکردم و گفتم من نمیتونم با تو زیر یه سقف برم گفت حرف آخرت اینه گفتم آره با دعوا رفت.چند روز بعد اومد گفت میخوام حرف آخرم رو بزنم اگر میخوای با من زندگی کنی باید قید دانشگاه و کلاس و باشگاه و بیرون رو بزنی من دوست ندارم زنم حتی رانندگی کنه .هرجا من گفتم میریم هر چی من بگم بدون چک و چونه میگی چشم چادر هم سرت میکنی بیرون هم حق آرایش و ادکلن زدن هم نداری اگر قبول میکنی بسم الله . دیگه خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم گمشو برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت هرگز . خلاصه کار به خانواده هامون کشید بزرگترها پادر میکنی کردن عمم همش گریه میکرد می‌گفت این پسره رو باباش طلسم کرده تورو خدا تو گذشت کن . اصلا باورم نمیشد این همون حمید باشه بابام گفت بیا طلاق دخترمو بده تا حرمتها شکسته نشده ولی حمید دیوونه شده بود اومد سر راهم تو مسیر دانشگاه هرچی از دهنش در اومد به من و خانوادم گفت و بازم رو من دست بلند کرد و شیشه ماشینم رو با قفل فرمون خرد کرد تهدیدم کرد خودش رو با چاقو زد و زخمی کرد بعد از یه هفته اومد به غلط کردن افتاد من هم اصلا حاضر نبودم حتی یه لحظه ببینمش . خانوادش رو فرستاد هر کاری کردن قبول نکردم فقط این وسط پدرش خیلی خوشحال بود. خلاصه طلاق گرفتم و مهریم رو بخشیدم. بعد از طلاق هم خیلی اذیت کرد یا تهدید می‌کرد میگفت رو صورتت اسی میریزم تا کسی نگات نکنه یا التماس می‌کرد . خط تلفنم رو عوض کردم به درس و دانشگام رسیدم . حمید هم یه سالی مریض بود و افسردگی گرفته بود. رابطه فامیلیمون به هم خورد . عمم هرجا مارو میدید گریه میکرد و شوهرش رو نفرین می‌کرد. زمان برد تا فراموش کنم حمید هم شنیدیم بهتر شد و برای کارش دو سالی رفت آلمان. منم لیسانسم رو گرفتم و @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
برای فوق قبول شدم و همزمان تو یه شرکت با دوستم زهرا رفتیم برای کار پاره وقت،هفته ای سه روز. میخواستم سر گرم بشم و گذشته تلخم رو فراموش کنم . شرکت بزرگی بود و مدیرش مرد جوونی بود که خیلی محترم و خیلی جدی و سختگیر در کار بود. سه ماهی بود اونجا بودم بماند که خانمهایی که اونجا بودن از حرفاشون می‌فهمیدم که خیلی دوست دارن باهاش ارتب اط بگیرن ولی موفق نشده بودن. آمارش رو از همکارهای آقا داشتن که ۳ سالی هست زنش رو طلاق داده و یه دختر داره. یه روز داشتم از شرکت میرفتم بیرون ماشینم دست داداشم بود داشتم پیاده میرفتم برم مترو دیدم یه ماشین شاسی بلند نگه داشت کنار پام صدام زد خانم ... دیدم مدیرمون هستش گفت ماشین ندارید گفتم نه گفت مسیرتان کجاس ؟ گفتم با مترو میخوام برم بازم پرسید مسیرت رو بگو .منم گفتم .بعد گفت پس هم مسیریم بیاید برسونمتون . منم با کلی خجالت سوار شدم . توی راه از اینکه چند ساله ساکن این محل هستیم سوال پرسید و اینکه چند تا خواهر برادرید و کمی از دانشگاه ودرس ها پرسید.حس کردم چند بار میخواست حرفی یا سوالی بپرسه ولی منصرف میشد . بعد هردو سکوت کردیم وبه آهنگ ملایمی از محمدعلیزاده که از سیستم ماشین پخش می‌شد گوش دادیم . وقتی رسیدیم به محل هرچی گفتم من همینجا پیاده میشم قبول نکرد و تا در خونه رسوند.پیاده شدم و کلی تشکر کردم و سریع کلید رو تودر چرخوندم و رفتم تو. سریع زنگ زدم به دوستم آخه امروز نیومده بود سرکار وبهش گفتم حدس بزن کی منو رسوند اونم خندید و با مسخرگی گفت حتما مدیر عامل گفتم درسته گفت گمشو بابا ،براش تعریف کردم و کلی ذوق کردم .خودمم نفهمیدم چه مرگم شده بود یه حالی داشتم. چند هفته بعد عروسی دوتا از همکارها مون بود اومدن و کارت عروسیشون رو دادن و دعوت کردن .تو این مدت با هم صمیمی شده بودیم با دوستم زهرا تصمیم گرفتیم بریم .روز جمعه توی باغ بود . روز جمعه آماده شدم از بین لباسهام کت و دامن شیکی انتخاب کردم موهامو سشوار کشیدم و با بابلیس پایین موهامو پیچیدم و آرایش ملایمی کردم و رفتم دنبال زهرا. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
زری ادامه داد ما هرسال میایم اونجا و میدونم پدرت میره سر خا_کش ... لبخند زد و گفت: از اینا بگذریم من نفهمیدم چطور شد ازد_واج کردی با اردشیر خان ...؟‌ ناصر خان سرشو داخل اورد و گفت : اردشیر دخترمو نجات داده اونا ازد_واج نکردن فقط عقدش کرده تا از دست اون صمد نجاتش بده... خاتون نور بهت بباره چرا این کارو گردی ... خاتون هممون رو سو_زوند ... سکوت کردم و حس غربت داشتم ...به لباسهام نگاه کرد و گفت _ بهترین ها رو برات میحرم‌...بهترین ها ... یه صندوقچه از مادرت یادگاری دارم .... یه دنیا سنجاق سر... زری با اخم گفت: ناصر دوباره شروع نکن ...یه عمر توقع داشت من اونا رو استفاده کنم ولی خدارو ببین تو استفاده میـ.ـ.ـکنی مال مادرت رو ... اونا شیرینترین خانواده بودن ... شام رو روی میز اماده کردن و ظرفها همه چیـ.ـ.ـنی بود ‌... ناصر خان به رور به من غذا میداد و میگفت بخور تو خیلی لاغری .... اردشیر روبروم نشسته بود و گفت: بعد خاتون خیلی سخت گذشت ...استخـ.ـ.ـون هاش دیده میشد ... زری با تاسف گفت: خدا بعضی جاها ادم هایی خلق کرده که انگار انسان نیستن ... کم کم مثل ما میشی ... برات یه اتاق اماده میکنیم ...میتونی درس بخونی سواد یاد بگیری ... اردشیر لبخند شیرینی زد و گفت : خاتون باسواد ... زری ابروشو بالا داد و گفت : افرین ...این که خیلی خوبه ... خیلی خسته بودیم ... جمالی رفته بود و صبح برای طلا_-ق و بقیه چیزها باید میرفتیم دفترش ... اتاق اردشیر پایین بود و برای خواب میرفت شب بخیر گفت و همونطور که میرفت گفتم : میشه صحبت کنیم ؟‌ ناصر خان انسان با درک بود و گفت: خاتون هنوز با ما غریبـ.ـ.ـگـ.ـ.ـی میکنه ... دخترم راحت باش تو دختر منی دختر ناصر خان ....از امروز اونطور که لایقشی زندگی میکنی ... بالا منتظرتم ... اونا که رفتن تا جلوی در اتاق با اردشیر رفتم و گفتم : اینجا همه چیز فرق داره ... به در تکیه داد و گفت : اره ولی خان زاده ات مثل خودتن ...حالا معلوم شد تو به کی رفتی ... _ شما بری تنها میشم‌... با خنده گفت : میخوای بمونم ؟ جدی گفتم‌: اره بمون ...
دنیای بانوان❤️
#قسمت_پنجم برای فوق قبول شدم و همزمان تو یه شرکت با دوستم زهرا رفتیم برای کار پاره وقت،هفته ای سه
به در باغ رسیدیم راهنمایی کردن رفتیم داخل .از همکارها ۱۵ نفر بودیم .تازه نشسته بودیم که دیدیم مدیر محترم با معاونشون وارد شدند با دسته گل خیلی زیبا و بزرگ که یکی از خدمه های باغ آورد همه بلند شدیم یکی یکی سلام علیک کرد وقتی به من رسید مکثی کرد و نگاهی به سرتا پام انداخت سرمو پایین انداختم اومد درست روبروی من نشست . نگاهم به رق ص های وسط مجلس بود زهرا توگوشم گفت بابا همین مدیر با حجب و حیا هوش از سرش پریده چشم ازت بر نمیداره، نگاش نکردم و خودمو زدم به اون راه.چند دیقه بعد که از رو میز آب برداشتم بخورم نگاهمون به هم گره خورد .سرم رو پایین انداختم تودلم آشوب شد تا آخر مراسم همه حواسش به من بود منم حال خودم رو نمیفهمیدم زهرا گفت چه مرگته توهم بله. دوروز بعد از عروسی تو دفتر مدیر بودیم اومدیم بریم بیرون گفتن خانم ....شما چند لحظه تشریف داشته باشید گفتم بله وقتی تنها شدیم پرسیدن با ماشینتون اومدید گفتم بله . گفت میتونیم بیرون همدیگه رو ببینیم؟نگاش کردم قبل از اینکه چیزی بگم گفت اینجا نمیتونم حرف بزنم کار خصوصی با خودتون دارم گفتم باشه گفت پس قرارمون برای فردا شب، من میام دنبالتون . سریع گفتم با اجازتون و زود از دفتر اومدم بیرون. ضربان قلبم رفت بالا .تا فردا شب برام یه قرن طول کشید . به مامانم چیزی نگفتم فقط آماده شدم و گفتم با زهرا میرم بیرون. اومدم سر خیابون دیدم تو ماشینه تا نزدیک شدم پیاده شد سلام دادم اومد جلو و در ماشین رو برام باز کرد گفت بفرمایید تشکر کردم و نشستم .حرکت کردیم پرسید خانم....میتونم اسمتون رو صدا کنم گفتم خواهش میکنم گفت مینا خانم من علی هستم . موافقید بریم کافی شاپ گفتم باشه.جلوی کافی شاپ نگه داشت رفتیم داخل و یه جای دنج نشستیم منو رو کشید جلو و گفت چی میل دارید گفتم چایی .گفت دیگه گفتم ممنون چایی کافیه خودش هم چایی و دوتا کیک سفارش داد . تکیه داد به صندلی و بهم نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین و با همون حالت بهم گفت مینا خانم نمیدونم چه جوری بگم و چی بگم . من مدتیه شما رو زیر نظر دارم و تواین مدت چه جوری بگم ، بهش نگاه کردم توچشمام نگاه کرد و دستپاچه شد و سکوت کرد چند لحظه بعد گفت ببخشید از خانمی و نجابت و وقار شما منو شیفته شما کرده اگر مایلید باهم بیشتر آشنا بشیم .من فقط قصدم ازدواجه . گفتم ولی من ،نذاشت حرفی بزنم گفت خواهش میکنم اول حرفامو بشنوید بعد جواب بدید شروع کرد و گفت من ۳۹ ساله هستم دوتا برادر و دوتا خواهر بزرگتر از خودم دارم. دکترای شیمی .پدرم تاجر فرش بود تو سن ۲۳ سالگی به خواست پدرم با دختر یکی از همکارهای پدرم ازدواج کردم بدون هیچ شناختی.تو ۲۰ روز عقدو عروسی برگزار شد و رفتیم سر زندگی .خیلی زود متوجه شدم خانمم مشکل داره @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
مشکل خانمم این بود که بدنش سست و بی حال بود و حوصله کار کردن نداشت روابط اجتماعی ضعیفی داشت حتی از راب...طه ز...متنفر بود و هیچ حسی نداشت ازلحاظ عقلی و فکری هم کمی مشکل داشت. شب عروسی باردار شده بود و من به خاطر بچه و به خاطر خدا تحمل کردم خانوادم فهمیدن و پدر مادرم به خانوادش اعتراض کردن که چرا به ما درمورد مشکلات دخترتون چیزی نگفتید مادرش اومد تو خونه ما گریه و زاری راه انداخت که دخترمو طلاقش ندید درست میشه صبر کنید . ما باهم زندگی کردیم تا اینکه دخترم ۸ سالش شد ما طبقه بالای خونه پدرم زندگی می‌کردیم. پدرو مادرم و خواهر بزرگم که همسرش فوت کرده بود و با پدر مادرم زندگی می‌کرد پایین بودن دخترمو خواهرم بزرگ کرد البته مادرش هم خیلی زحمت می‌کشید. خیلی سعی کردم کمکش کنم ما مثل خواهرو برادر زندگی کردیم . تا اینکه یه روز پدرش اومد بهم گفت منو ببخش و حلالم کن دختر من از اول بیمار بود دکتر ها گفته بودن بعداز ازدواج یا زایمان احتمال داره بهتر بشه ولی از شانس بد ما بدتر هم شد. من شرمنده ام تا الان هم تحمل کردی ازت ممنونم .طلاق دخترمو بده مهریش هم میبخشه و حلالت توهم حلالمون کن. خلاصه ۴ ساله از هم جدا شدیم و دخترم با من زندگی میکنه البته طبقه پایین پیش مادر پدر و خواهرمه ولی هروقت دلش بخواد میتونه بره پیش مادرش . معمولا هفته ای یکی دو روز میره . تواین مدت فقط سرمو با کار گرم کردم و زندگی مرفهی دارم و زندگیم دخترمه و خیلی دوسش دارم و برای تربیتش تلاشمو کردم کمبود محبت نداره . خودم هم هیچ وقت به هیچ زنی نگاه نکردم مادر پدرم تواین مدت خیلی تلاش کردن برام زن بگیرن ولی قبول نکردم ،تا اینکه شما رو دیدم. خیلی فکرمو مشغول کردید نمیدونم چم شده ولی تا حالا به هیچ کس همچین حسی نداشتم .احساس می‌کنم وقتی نمیبینمتون حالم بده .ببخشید مینا خانم خیلی راحت باهاتون حرف زدم هرچند خیلی سخت بود برام .چند لحظه سکوت کرد بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت و آروم گفت من دوستون دارم رنگش پریده بود نگاش کردم چیزی نگفتم ادامه داد قول میدم خوشبختتون کنم هرچند فاصله سایمون ۱۴ ساله ولی سعی میکنم چیزی برات کم نذارم. گفت حرفی نمیزنی؟ گفتم نمیدونم چی بگم ولی فکر می‌کنم به درد هم نخوریم گفت چرا؟ گفتم شما از زندگی من چیزی نمیدونید. گفت خب می‌شنوم. نگاش کردم و سرمو پایین انداختم .بغضی راه نفس کشیدنم رو سخت کرد حال خوبی نداشتم گذشته بدم اذیتم می‌کرد نمیتونستم چیزی بگم . فکر میکردم دیگه نمیتونم به ازدواج فکر کنم . گیج بودم گفت مینا خانم چرا چیزی نمیگی؟ متوجه حال بدم شد گفت اگر آمادگی حرف زدن نداری فعلا چیزی نگو چند روزی خوب فکر کن و بعد جواب بده. میخواست منو از این حال و هوا در بیاره گوشیش رو برداشت و گفت میخوای عکس دخترمو ببینی؟ نگاه کردم گفتم خیلی ناز و خوشگله واقعا هم خوشگل بود . گفتم خیلی شبیه خودتونه . گفت آره همه میگن . گفتم بهتره بریم . پاشدیم و رفتیم تو ماشین بهم نگاه کرد و گفت مینا خانم برای شام یه رستوران خوب سراغ دارم گفتم نه ممنونم اجازه بدید برم خونه گفت بعد از شام میبرمت گفتم نه شب مهمون داریم باید خونه باشم گفت باشه هر جور راحتید. بدون حرفی با یه موسیقی که پخش می‌شد در سکوت رفتیم . سر کوچه که رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدم گفت مینا خانم منتظر جوابت هستم سری تکون دادم و خدافظی کردم.تو خونه اصلا حوصله نداشتم همش تو اتاق روی تخت بودم . همش به علی فکر میکردم همه چیش عالی بود هم ظاهری خوشتیپ و قدبلند و خوشگل بود. بسیار مودب و با وقار و مردی موفق و ثروتمند . فقط دخترش و ازدواج قبلیش لکه ای رو همه خوبیهاش بود. نمیتونستم بهش فکر نکنم منم دوسش داشتم ولی از ازدواج میترسیدم . فردا رفتم دانشگاه و عصر با مامانم رفتم خرید لباس و اومدیم خونه شام خوردم و رفتم تواتاقم . یه کم کار درسی داشتم .دیدم یه پیامک اومد مینا خانم سلام میتونم زنگ بزنم؟ جواب دادم سلام بله. دو دیقه نشد زنگ زد تپش قلب گرفتم جواب دادم سلام دادو احوالپرسی و اینا .گفت ببخشید نتونستم منتظر بمونم به حرفام فکر کردی؟ گفتم آره ولی ما به درد هم نمیخوریم اصرار کرد دلیلش رو بدونه منم دلو زدم به دریا و براش گذشتمو تعریف کردم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
به خودم اومدم دیدم دارم همه چی رو میگم اونم گوش میداد گفت گذشته شما گذشته مثل من . باید از این به بعد زندگی کنیم . من میخوام اگر موافقید اول خدمت پدرتون برسم . گفتم باشه من با بابام حرف میزنم گفت نتیجه رو بهم بگو فقط یه چیزی گفتم چی ؟ گفت من صبرم کمه نمیتونم منتظر بمونم همین امشب حرف بزن اجازه بگیر بیام پدرت رو ببینم . گفتم باشه خدافظی کرد و قطع کرد. رفتم تو آشپزخونه جریان رو به مامانم گفتم و تعریف کردم مامانم خیلی خوشحال شد و گفت با بابا حرف میزنم و بهت میگم. خلاصه قرارشد علی بره محل کار بابام و با هم حرف بزنن .بابام شب اومد خونه و من و مامانم منتظرش که ببینیم نتیجه چی شد. بابام گفت ظاهرا مرد موجه و خوبیه همه چی رو برام تعریف کرد آدرس پدر خانم سابقش رو داد برم تحقیقات تا علت طلاقش رو بفهمم. یه هفته گذشت تواین مدت بابابم رفته بود و طی تحقیقات پدر خانمش خیلی علی رو تعریف کرده بود و گفته بود مشکل از طرف دختر من بود .و همه حرفهای علی درست بود ازمحل زندگیشون هم تحقیق کرده بود و خیلی تعریفشون کرده بودن بابام باهام حرف زد گفت اگر دخترش رو و گذشتش رو میپذیری من تأییدش میکنم . تواین یه هفته علی همش زنگ میزد و از من جواب میخواست. رفتم اتاقم و بهش زنگ زدم گوشی رو برداشت گفت به به خانم خانما، چه عجب یه بارم شما تماس گرفتی خندیدم و گفتم بالاخره از الک تحقیقات بابام بسلامت گذشتی . گفت واقعا راست میگی خندیدو گفت خیلی خبر خوبی بود حالا کی با خانواده خدمتتون برسیم گفتم نمیدونم گفت هنوز دو دلی؟ بازم گفتم نمیدونم گفت پس حالا که این جوره فردا میام دنبالت شام میریم بیرون حرفای آخرمون رو بزنیم قبول نمیکردم گفت همینی که گفتم رو حرف مدیرت حرف نزن خدافظی کرد و قطع کرد . فردا شب رفتیم یه رستوران خیلی شیک وخیلی خوش گذشت همش از علاقش بهم گفت و اینکه خیلی دوسم داره و... بالاخره بله رو ازم گرفت . از رستوران اومدیم تو ماشین گفت خوب الان پیش خودت زنگ میزنم به مامانم . شماره گرفت گذاشت رو پخش گفت سلام حاج خانم خوبی؟مادرش گفت آره علی جان خوبم .گفت حاج خانم میخوام برات عروس بیارم آماده باشید برای آخر هفته خواستگاری، مادرش کلی ذوق کرد و خوشحال شد و زد زیر گریه . مثل اینکه از من به مادرپدرش گفته بود مامانش پرسید مریم خانم جواب بله داد؟گفت آره حاج خانم جونمو به لبم رسوند تا بله رو بده خندید و به من نگاهی انداخت منم خندیدم مامانش خداروشکر گفت و رفت به حاج آقا بگه. علی منو رسوند و گفت مریم خانم فقط میمونه یه چیزی ،گفتم چی؟ گفت تا آخر هفته که حاج خانم با مادرتون قرار خواستگاری رو میزارن من میخوام فردا شب هم من و تو و دخترم( آیدا ) بریم شام بیرون میخوام دخترمو ببینی. نگاش کردم و چیزی نگفتم ،سریع گفت نگران نباش دختر آروم و خوبیه زیر دست خواهرم که زنی صبور و عاقلی هست بزرگ شده خواهرم فرهنگی بازنشسته هست. فردا با آیدا میام دنبالت گفتم باشه. فردا با آیدا اومدن . @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
علی و آیدا اومدن .آیدا از ماشین پیاده شد سلام داد منم رفتم جلو بهش دست دادم رفت پشت نشست منم جلو نشستم علی گفت خب مریم خانم ایشون آیدا خانم دختر گل منه خیلی دوسش دارم و باهم رفیقیم.گفتم بله مشخصه ماشالله دختر ناز و خوشگلی دارید.آیدا لبخندی زد و تشکر کرد. رفتیم شام خوردیم . دختر سربه زیر و مودب و ساکتی بود کمی هم خجالتی. حس خوبی بهش داشتم علی همش شوخی می‌کرد و جو بینمون خوب بود. اومدنی علی پرسید خب مینا خانم نظرتون به آیدا چیه؟گفتم آیداجون دختر دوست داشتنی و خانمه امیدوارم بتونم دوست خوبی براش باشم گفت آیدا خانم شماهم نظرتون رو الان میگید یا بعدا؟آیدا خندید و گفت مریم جون خوشگل و مهربونه، علی رو به من گفت بله مریم خانم به شما تبریک میگم از نظر آیدا خانم پذیرفته شدید. هرسه تامون خندیدیم. منو رسوندن و رفتن. حاج خانم به مامانم زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشتن . مراسم خواستگاری وبعد بله برون انجام شد.برام یه انگشتر برلیان خیلی شیک و یه پارچه سنگ دوزی شده و چادر سفید و کله قند و یه دسته گل بزرگ و شیرینی آوردن و دایی بزرگ علی صیغه رو خوندن . بابای علی اومد کنارم سرمو بوسید و گفت دخترم علی من پسر خیلی خوبیه من بنا به مصلحت کاری باعث ازدواج ناموفق علی شدم و مقصر بودم ولی علی هرگز شکایتی نکرد ،علی خیلی سختی کشید امروز علی رو خوشحال میبینم منم خوشحالم به من قول بده همیشه کنار علی بمونی و وفادار باشی منم بهت قول میدم با علی خوشبخت بشی گفتم چشم حاج آقا ، تشکر کرد و پاشد. بنا به خواست و اصرار علی قرار شد در عرض ۱ ماه علی خونه رو آماده کنه و مراسم عقد و عروسی رو بگیریم بریم سر زندگیمون . از فرداش علی دست به کار شد خونه پدر علی سه طبقه بود طبقه اول پدرومادر و خواهرش بودن طبقه دوم برای علی بود و طبقه سوم برادر و خانمش و دختر ۸سالش . به سلیقه من و علی کابینت‌ها و کمدها و سرویس بهداشتی و حمام تعویض شد و نقاشی خونه و... بازسازی خونه تموم شد . علی اصرار داشت عروسی مفصلی بگیره ولی من ازش خواستم عروسی نگیریم . علی زیر بار نمی‌رفت ولی من بهش توضیح دادم که به خاطر آیدا زیبا و خوش آیند نیست مراسم عروسی و من حس خوبی ندارم. بالاخره علی قبول کرد. بابام هم تواین ۱ماه جهیزیم رو آماده کرد رفتیم محضر عقد کردیم و ۶ روزه رفتیم دبی ماه عسل و زندگیمون رو شروع کردیم الان ۸ساله منو علی زنگی میکنیم و خیلی خوشبختیم و هیچی تو زندگی کم نداریم . یه پسر ۵ساله داریم به نام نیما. آیدا و نیما نفسهای علی هستن و منم عشق آقامونم🥰😄 آیدا دانشجوس و داداش کوچولوش رو خیلی دوست داره نیما هم آجی آیدا رو بیشتر از ما دوست داره. علی مردی فوق العادس،خوش اخلاق ،مهربون،خوش تیپ ، وفادارو..... منم عاشق علی هستم و زندگی بدون علی رو نمیتونم تصور کنم. علی میگه تو جواب صبر منی. اینم داستان زندگی من 🌸 ازتون میخوام برای پایداری خوشبختیم دعا کنید منم برای آرامش و خوشبختی همه شما دعا میکنم 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii دوتا کافی نیست