eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.9هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
گفت : میای ؟‌ متعجب نگاهش کردم و گفت : بشینیم صحبت کن ...فـ ــ ـرار نکن ... خندیدم و گفتم: اهل فــ ــ ـرار نیستم‌... کنار کشید داخل رفتم و گفتم: حرفهاتو با مهردخت شنیدم‌...البته ناخواسته ... صندلی رو برام جلو اورد و گفت : الان تو شرایطی نبودم که بتونم باهاش صحبت کنم ... لبخند زدم و گفتم : پس چه خوب برای من فرصت داری _ تو فرق میکنی ... حرفش برام شیرین بود و لـ ـ ـدت بردم ... روبروم نشست و گفت : چرا اومدی اینجا ؟ چی میگفتم و چطور میگفتم اتـــ ــ ـیش اون عشق لهـ. ـ ـنتی داره وجودمو میسـ ــ ـورونه ... یکم مکث کردم و گفت : مهردخت و من هر دو شرایط مساعدی داریم .... فردا بعد مراسم با مادرش صحبت میکنم و پس فردا یه عقـ ـد ساده داشته باشیم و بیاد اینجا ... اردشیر رک صحبت کرد و من فقط پلک میردم ... _ حق با مهردخت بود اونوقت مادرم نزاشت و الان که چیزی نمیتونه جلومو بگیره... اون میتونه هم مادر خوبی برای بجه هام باشه هم همسر خوبی برای من ... بغض داشت خفه ام میکرد و پاشنه پامو تو پایه صندلی فــ ــ ـرو کردم و گفتم : چه خوب ... _ اره خیلی خوبه ...تو بگو از شیراز از پدرت از بقیه ؟‌ نخواستم حرف بزنم و گفتم: همه چیز خوبه ... _ خداروشکر از تو خیالم راحته ...صمد که بدهکــ. ـاره و فــ. ــ ـراری ز_ن و بجه اش اوا _ره ان ... عمو و زنعموت هم یه نون بخـ ــ ـور و نمـ ـ ـیر دارن ... یه زمین داشتم دادم امسال کشاورزی کنن یکم از بار مشکلاتشون کم بشه ‌... صمد همه چی رو بـ ـاخـ ــ ـت ‌‌‌... _ زنعمو گفت خیلی غصه خوردم براشون ... _ اونا تفــ ــ ـاص کــ. ــ ـناهاشون رو دارن میدن ‌...‌کم مصیبت رو شونه های تو نزاشتن ... _ من از کسی خــ ــ ـرده نگرفتم ... خجالت زده بلند شدم و گفتم : دیگه برم بخوابم ... از کنارش میگذشتم‌ که گفت : خاتون ؟‌
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خاطره جذاب خواستگاری‌‌‌
سلام گلی جووونم منم وقتی شوهرم اومد خواستگاری ۱۷ سالم بود میخواستیم حرف بزنیم شوهرم شروع کرد و بیشتر حرف میزد منم کلا کم حرف بودم و هستم فکر کرده بود جوابم منفیه که هیچی نمیگم بهم گفت چرا هیچی نمیگی چرا همش سکوت کردی نکنه نظرت منفیه منم سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه نه این چه حرفیه سکوت علامت رضاست هیچی دیگه همونجا خودم رو لو دادم😐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 1 از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند. عشق مانند مهمان ناخوانده ایست که سرزده درب خانه ی دل را به صدا در می آورد. درست همان وقتی که اصلا منتظرش نبودی،آمادگی اش را نداشتی!و فکرش را نمیکردی! ناغافل در وجودت رخنه می کند و تو اصلا نمی فهمی کی گرفتار شده ای...! آخرین روزهای بهمن سال ۷۸ بود.برف سنگینی باریده بود و مدارس تعطیل شده بود.هوا به شدت سرد بود و در این هوای سرد ،خواب زیر لحاف گرم میچسبید. با صدای مادرم که مرتب صدایم میزد چشمانم را باز کردم! _ چه عجب! خانم خانما! بالاخره بیدار شدین! پاشو دیگه دخترم- خواب بسه- ساعت ۹ شده،چقدر می خوابی؟ با صدای خواب آلود و کسل سلام کردم و گفتم:مامان تو رو خدا بزار بخوابم.حالا یه روز هم که مدرسه تعطیله شما نمیزاری بخوابیم! _ دختر جان لنگ ظهره، پاشو صبحونه ات رو بخور.من دارم میرم یه مقدار سبزی بگیرم،میخام برا ظهر یه کم آش درست کنم! پاشو تکون بخور...پاشو... من رفتم... نیام ببینم هنوز خوابی! صدای بسته شدن در رو که شنیدم ، تو دلم گفتم:آخ جون تا مامان بره سبزی بخره و بیاد، یه نیم ساعتی دیگه می خوابم... لحاف رو کشیدم رو سرم و چشامو بستم.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد،توی جام چرخی زدم و بیخیال جواب دادن تلفن شدم.چندین بار زنگ خورد و بالاخره قطع شد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدای تلفن در اومد.با خودم گفتم:ای بابا این دیگه کیه!؟ اگه امروز گذاشتن یه کم بخوابیم ...! لحاف رو کنار زدم و چار دست و پا رفتم سمت تلفن،گوشی رو برداشتم و با صدای خواب آلود گفتم:بله؟ اون طرف خط عمو مجید بود !گفت:به به! سلام سارا خانم!خواب بودی؟ سلام کردم و با خنده گفتم:نمیزارید که! عمو مجید که خیلی شوخ و مهربون بود خندید و گفت:چقدر میخوابی دختر! پاشو برو تو حیاط برف ها منتظرتن که باهاشون آدم برفی بسازی! گفتم:ای بابا! عمو مجید حوصله داری ها... تو این سرما فقط خواب میچسبه! کی حوصله برف بازی داره آخه! _ عجب دختر تنبلی هستی! پاشو تنبلی نکن ! پاشو... بعدشم چند بار بگم منو عمو صدا نزن! سرخوش خندیدم و گفتم:وااا عمو خب چی صداتون کنم؟ _ همون مجید خالی یا آقا مجید...! خندیدم و گفتم:عمو مجید شوخیتون گرفته اول صبحی!؟ عمومجید گفت نه ! اتفاقا خیلی هم جدی میگم! همچین میگی عمو مجید انگار که من پنجاه سالمه! حالا مادرت کجاست؟ خونه نیست ؟ گفتم نه رفته بیرون خرید، کاری داشتین؟ عمو مجید کمی مکث کرد و مِن مِن کنان گفت:راستش چند وقتی هست که میخوام یه موضوعی رو بهت بگم!.گفتم خب بفرمائید عمو گوش میدم. _ باز گفت عموووو خندیدم و گفتم آخه عمو مجید ما چندین سالِ که به شما میگیم عمو مجید! من که از حرفها و منظور عمو مجید چیزی متوجه نشده بودم گفتم عمو تو رو خدا بیخیال بشین ، اصلا سردرنمیارم منظورتون چیه!!! در همین موقع صدای در اومد و مامان سبزی در دست برگشت پرسید کیه ! با کی داری حرف میزنی!؟ گفتم عمو مجیدِ ... عمو از من خداحافظ ..مامانم اومد ...گوشی ..گوشی... گوشی رو به مامان دادم و از دست عمو مجید و حرفاش خلاص شدم بلند شدم و رفتم تو حیاط! وای خدای من چه برف قشنگی باریده بود! همه جا سفیدپوش شده بود! درخت سیب کنار باغچه مون چقدر خوشگل شده بود! مثل عروسی که لباس عروس پوشیده باشه، یکدست سفید و زیبا شده بود! کمی برف گوله کردم و به سمت پایین حیاط پرت کردم! چقدر سرد بود! با خودم گفتم خدایا شکرت!چقدر این برف زیباست! همینجوری که مشغول برف بازی و شیطنت بودم... یهویی یاد عمو مجید افتادم که گفت میخاد یه چیزی بهم بگه !!! ادامه دارد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت. 2 عمو مجید پسر عموی مامان بود! از وقتی یادمه زیاد خونه ما می اومد ما هم عمو صداش میزدیم! ما تهران زندگی می کردیم و خانواده عمو مجید شهرستان بودن . یادمه سالها پیش عمو مجید خدمت سربازیش تهران بود و روزهای جمعه هرهفته می اومد خونه ما! بعد ها هم که سربازیش تموم شد،تو بازار مشغول کار شد و تو تهران موندگار شد نزدیک خونه ما یه خونه اجاره کرده بود و مامان بیشتر وقتها برای شام دعوتش میکرد خونه مون! بابام هم خیلی دوستش داشت! من و خواهر و برادرهام هم همینطور! عمو مجید آدم خنده رو و مهربونی بود. هروقت میومد خونه ما، برامون کلی خوراکی میخرید. یادمه چند سال پیش که بابام تو محل کارش از نردبون افتاد و پاش شکست عمو مجید خیلی هوامون رو داشت و همه کارای بابا رو انجام میداد... حالا چند سالی میشه که از اون ایام گذشته و عمو مجید هم کلی تو کارش پیشرفت کرده و یه خونه هم برای خودش خریده...! همینطور تو فکر حرف عمو بودم که مامان صدام زد و گفت:سارا، بیا تو مامان جان، هوا سرده مریض میشی... رفتم تو خونه و از مامان پرسیدم:عمو مجید چیکار داشت؟ مامان گفت :هیچی، زنگ زده بود حالمون رو بپرسه! خندیدم و گفتم:حالا خوبه پریشب اینجا بوده! مامان که این حرف من خیلی به مزاقش خوش نیومده بود با حالت کنایه و طرف دارانه ای گفت: لابد تو مغازه بیکار بوده حوصله اش سر رفته زنگ زده اینجا احوالی بپرسه !باید قبلش از شما اجازه میگرفت!؟ من که از این جواب مامان جا خورده بودم گفتم: نه والا، اصلا به من چه...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، از اون روز یک هفته ای گذشت. تو اتاق مشغول درس خوندن بودم،،، مامان صدام زد که برم کمکش شام روحاضر کنم.صدای زنگ اومد. محمد، داداش کوچیکم با خوشحالی دوید سمت در و گفت:آخ جون حتما عمو مجیده...! از مامان پرسیدم:مگه قراره عمو مجید بیاد!؟ _ آره زنگ زدم گفتم برای شام بیاد اینجا...! بعد از دقایقی ،محمد با یه جعبه شیرینی در دست برگشت ، پشت سرش هم عمو مجید! سلام و احوالپرسی کرد... مامان گفت: آقا مجید چرا زحمت کشیدی شیرینی برا چی گرفتی؟ عمو مجید با لبخند و چهره همیشگیش گفت: همینجوری ، ناقابله ،گفتم دور هم بخوریم! سلام کردم و گفتم:پس من برم چای بریزم با شیرینی بخوریم. عمو مجید گفت:بله،چایی که شما بریزی خوردن داره...! ،،،،،،،،، ،،،،،،، ،،،،،،، ،،،،،،،، ،،،،،،، بعد از شام و جمع کردن سفره رفتم تو اتاق که بقیه درسم رو بخونم.غرق درس خوندن بودم که عمو در زد و گفت : سارا خانم اجازه هست!؟ گفتم ؛ بله عمو ..بفرمایین .. عمو مجید وارد اتاق شد ، یه نگاه سطحی به اتاقم انداخت و گفت: چطوری خانم مهندس! خندیدم وگفتم:خانم معلم ! _ فردا امتحان داری؟ + آره بعد از اینکه یه چرخی تو اتاقم زد روی صندلی کوچک کنار میزم نشست و یه کتاب از رو میز برداشت و شروع کرد به ورق زدن! یه نگاهی به من انداخت و دوباره کتاب رو ورق زد! احساس کردم یه چیزی میخواد بگه!لبخندی زدم و گفتم:عمو کاری داشتین چیزی میخوایین بگین!؟ نگاهش رو از کتاب گرفت ! رو کرد به من و گفت: راستش آره! مدتیه که میخوام باهات حرف بزنم، ولی فرصتش پیش نمیاد! _ خب بگید، در مورد چی هست؟ +می دونی... راستش گفتنش برام سخته! یعنی نمی دونم چجوری باید بگم؟ یا از کجا شروع کنم!؟ با ذوق و شوق گفتم:عمو نکنه عاشق شدی!؟ جان من بگو دیگه ، درست حدس زدم..؟؟ بگو عمو خودم برات میرم خاستگاری! باورم نمیشد ، عمو مجید شوخ من !خیس عرق شده بود، سرش رو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد! خندیدم و با ذوق گفتم:عمو بگو دیگه... حدسم درست بود!؟ طرف کیه!؟ عمو مجید همونطور که سرش پایین بود گفت:راستش آره ! چند وقته! دوباره با خوشحالی گفتم : خوب ! چه جالب ! راحت باشین ، بگین به من -بین خودمون میمونه! عمو مجید گفت : واقعیتش اینه که یه دختر خنگول هست که من دو ساله عاشقش شدم! هرکاری می کنم بهش بفهمونم که عاشقشم و دوسش دارم اون نمیفهمه...! _ عه ، عمو آخه آدم به کسی که عاشقش شده میگه خنگول؟؟؟ + چیکار کنم خب!؟ تو جای من باشی چیکار میکنی؟؟؟ _ خب اینکه کاری نداره،میرم رک و راست میگم من عاشقت شدم! عمو مجید گفت : واقعا اگه جای من بودی این کارو میکردی!؟ گفتم : آره ...چرا که نه ...! عمو مجید گفت؛ آخه خیلی سخته! گفتم آره ولی بالاخره از بلاتکلیفی که بهتره! عمو مجید که انگار منتظر این حرف من بود سری تکون داد با حالت تاًسفی گفت : آخ آخ ...بلاتکلیفی...! بعدش دوباره سرش رو انداخت پایین و بعد از مکثی گفت: سارا ! میخوام یه چیزی بهت بگم ...! ادامه دارد...  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 3 من که حسابی کنجکاو شده بودم و مشتاق بودم تا حرف دل عمو مجید رو بشنوم گفتم: بفرمایین عمو ،سراپاگوشم! عمو مجید سرش رو آورد بالا یه نگاه تو چشمام کرد و با استرس خاصی گفت: "سارا، من عاشقت شدم!" اولش فکر کردم عمو مجید مثل همیشه داره شوخی میکنه وسر به سرم میذاره...! خندیدم و گفتم؛ عاشق من !؟ حتما شوخی میکنید! عمو مجید ساکت شد و دیگه حرفی نزد! این حالت عمومجید طبیعی نبود ! وقتی خوب نگاهش کردم دیدم اثری از شوخی توی چهره اش نیست! یهویی شوکِ شدم! انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم ! عین مجسمه بدون حرکت فقط نگاهش میکردم! چند ثانیه ای توی سکوت گذشت... عمو مجید سرش رو بلند کرد و آروم گفت:سارا جان تو کامل منو میشناسی! از اخلاق و رفتارم گرفته تا کار و زندگیم! من دو سال پیش فهمیدم مهرت افتاده تو دلم و هیچ جوره نتونستم فکرت رو از سرم بیرون کنم! راستش میخواستم صبر کنم تا دیپلم بگیری بعدا موضوع رو مطرح کنم، ولی خب نشد، نتونستم! یعنی تحملم دیگه تموم شد.دوست داشتم خیالم رو از داشتنت راحت کنم...! سارا خواهش میکنم خوب فکرات رو بکن! اصلا برای جواب دادن عجله نکن! اگه قبول کنی من همه جوره حمایتت میکنم! تا هرجا دوست داشتی درستو ادامه بده، خودم همه چی برات تهیه میکنم! مطمئن باش نمیزارم هیچ کمبودی تو زندگیت احساس کنی! قول میدم خوشبختت کنم! راستش من قبلا با مامانت صحبت کردم و ازش اجازه گرفتم که با خودت حرف بزنم و اگه اجازه دادی بگم پدر و مادرم هم از روستا بیان! من که اصلا حرفهای عمو مجید باورم نمی شد، عینِ برق گرفته ها خشکم زده بود! حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم! هر کاری میکردم زبونم نمی چرخید که حتی کلمه‌ای جواب بدم! بهت زده و بدون هیچ حرفی ، فقط به حرفای عمو مجید گوش میکردم ! حرفاش که تموم شد بلند شد و آروم از اتاق رفت بیرون ! با داغی اشکی که روی گونه ی یخ زده ام سرخورد به خودم اومدم...! باورم نمیشد! عمو مجید از من خواستگاری کرده بود!؟ گریه ام شدت گرفت! همش میگفتم کاش همه‌ی اینا خواب باشه! همونجا رو زمین دراز کشیدم! در سرم غوغایی شده بود! فکر میکردم خواب دیدم ! هزاران فکر از سرم گذشت ! اصلا باورش برام غیرممکن بود ! با خودم میگفتم شاید عمومجید خواسته امتحانم کنه ! شاید منظورش چیز دیگه ای بوده ! شاید...! اون شب مات و مبهوت توی اتاقم حبس شده بودم و تا نزدیکیای صبح خوابم نبرد! هزاران فکر و خیال از سرم گذشت! صبح با صدای مادرم که مرتب صدام میزد به سختی از خواب بیدار شدم! اصلا دوست نداشتم از اتاقم برم بیرون! دوباره به فکر کابوسی که شب قبل گذرونده بودم ، افتادم! بازم یک ساعتی تو فکر و خیال بودم! آخه چطوری عمومجید روش شد اون حرفا رو به من بزنه!؟ درسته که عموی واقعی ام نیست! ولی من همیشه اونو مثل عموم میدونستم! دوستش داشتم اما مثل برادر زاده ای که عموش رو دوست داره...! با بی حوصله گی لباس پوشیدم و کیفم رو حاضر کردم! خجالت میکشیدم با پدر و مادرم چشم تو چشم بشم ! حس یه آدم خطا کار رو داشتم! خودمو سرزنش میکردم که چرا اینقدر با پسرعموی مامانم خودمونی رفتار کردم که اینطوری بشه...! مامان اومد تو اتاق و نگاهی بهم کرد! فوری سرم رو پایین انداختم! اومد کنارم نشست وگفت:چته مامان جان! چی شده؟ انگار حالت خوب نیست! در حالی که حسابی کلافه و عصبانی بودم به مامان گفتم؛ شما میدونستی و به من هیچی نگفته بودی!؟ مامان گفت: همین چند روز پیش مجید باهام صحبت کرد و خواست از بابات اجازه بگیرم که خودش باهات حرف بزنه! من و بابات هم میخواستیم ببینیم اول نظر خودت چیه؟ همه چی به نظر تو بستگی داره! تا خودت نخوای هیچ اتفاقی نمی افته! سرم رو گذاشتم روی پای مامانم و زدم زیر گریه... ! با گریه گفتم آخه چرا باید عمومجید به خودش همچین اجازه‌ای بده! مامان اون حق نداره! نمیتونه! نمیشه!... مامانم بنده خدا گیج شده بود! گفت: چی میگی دخترم! چرا اینجوری میکنی!؟ هرکی ندونه فکر میکنه ما میخوایم به زور شوهرت بدیم...! پاشو عزیزم ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور ، الان اکرم میاد دنبالت ، مدرسه ات دیر میشه! با اکرم از دوران ابتدایی دوست بودیم. باهم ندار بودیم و درد دلهامون پیش هم بود.تو مسیر مدرسه یه پارک بود که معمولا گاهی از داخل پارک رد میشدیم! تو راه برگشت مدرسه بی اختیار روی یکی از نیمکت های پارک نشستم! اکرم پرسید:چی شده!؟ سارا امروز انگار اصلا حالت خوب نیست! گفتم:هیچی امتحان رو خراب کردم! _به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی! تو از صبح که از خونتون اومدی بیرون ناراحت بودی. چیزی شده؟؟؟ +دیشب عمومجیدم اومده بود خونه مون... _ خب!؟ زدم زیر گریه و گفتم:بیشعور ازم خواستگاری کرد! باورت میشه اکرم!؟ اکرم یه مشت محکم به پشتم زد و گفت:... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 4 اکرم یه دونه محکم زد پشتم و گفت: بمیری سارا، دلم هزار راه رفت! گفتم حالا چی شده!؟ آخه دیونه این کجاش گریه داره!؟ +برو بابا ، تو اصلا نمیفهمی چی میگم! _چرا ! خیلی هم خوب می فهمم! دیشب آقامجید پسرعموی مامانت که هم پولدارِ و هم خوش تیپ! اومده خواستگاریت! خب این کجاش گریه داره !؟ با ناله گفتم:اکرم یه لحظه خودت رو بزار جای من...! من از بچگی با عمو مجید بزرگ شدم! عمو مجید برای من یه عموی مهربونه،یه برادر بزرگتر! من تو تموم این سالها حتی برا یه لحظه هم اونو به چشم پسر عموی مامانم ندیدم!این پیشنهادش و خواستگاری کردنش برام قابل هضم نیست!همش میگم کاش حرفهای دیشبش خواب بوده باشه...! از همه اینا که بگذریم، عمو مجید ۲۸ سالشه و ۱۲ سال از من بزرگتره...! دیونه من تازه هفده سالم شده! چرا نمیفهمی ! ما هنوز بچه ایم! مگه ازدواج الکیه!؟ اکرم که میخواست منو دلداری بده گفت: آره ، حق داری، الان که فکر میکنم واقعا حس بدیه! ولی خب دیگه اینقدر ناراحتی نداره که! برو همه این حرفهایی رو که به من زدی، به خودش بگو، مطمئنم درکت میکنه! +همه حرف هام رو به مامانم زدم تا به گوش عمو مجید برسونه...! ،،،،،،،،،،،،، عمو مجید باز هم مثل قبل، هفته‌ای یکی دو بار می اومد خونمون،ولی هروقت میومد من می رفتم تو اتاق و تا وقتی که نمی رفت بیرون نمیرفتم! دیگه خیلی دوست نداشتم باهاش روبرو بشم! روزها به تندی گذشت و عید نوروز فرا رسید! خونه هر کدوم از فامیل میرفتیم، از بابام در مورد خواستگاری و ازدواج من و مجید پرس و جو میکردن! بابا هم میگفت:سارا هنوز بچه اس !حالا حالاها وقت داره برا ازدواج ، ولی خب ماشاالله آقا مجید دیگه وقتشه! باید به فکر یه دختر خوب براش باشیم! وقتی می شنیدم که قضیه خواستگاری مجید از من تو فامیل پیچیده،خیلی عصبانی میشدم،ولی وقتی جواب بابام رو میشنیدم کمی آروم می شدم! عمو مجید هر سال عید می رفت روستا پیش پدر و مادرش و خیالم راحت بود که مجبور نیستم برای فرار از نگاهش خودم رو تو اتاق حبس کنم. از اون به بعد دیگه کمتر میومد خونمون و من خیالم راحت بود که نمی بینمش! یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم خونه، تا کلید انداختم و در رو باز کردم،دیدم عمو مجید تو حیاط نشسته، از دیدنش اونوقت روز توی حیاط تعجب کردم و به اجبار سلام کردم. _ سلام! سارا خانم فراری! خوبی! تشکری کردم و خواستم سریع برم تو خونه که جلوم ایستاد و گفت:سارا صبر کن، می خوام باهات حرف بزنم! با این حرفش،اضطراب و استرس بود که به دلم چنگ می زد! فصل بهار بود، ولی انگار چله زمستون شده بود! بدنم یخ کرده بود! لرزش بدنم رو احساس میکردم و خدا خدا میکردم عمو مجید متوجه نشه...! _ سارا مامانت گفت که اصلا انتظار نداشتی که من ازت خواستگاری کنم و میدونم که ناراحت شدی! ولی خب! دلِ دیگه! عاشق شدن که دست خود آدم نیست! دو ساله که تو شدی همه زندگیم! اصلا خودم هم نمیدونم از کی و کجا شروع شد! هردفعه میرم روستا ، پدر مادرم یکی رو معرفی میکنن که بریم خواستگاری ،ولی من دلم پیش تو گیر کرده! سارا من دوستت دارم !خیلی دوستت دارم! مِن مِن کنان و با صدای ضعیفی گفتم:عمو مجید... _ وااای سارا ...تو رو خدا اینقدر منو عمو صدا نزن! +باشه ، اصلا میگم پسر عمو ، خوبه!؟ لبخندی زد و گفت:خب ؟ سریع گفتم:من اصلا حالا حالاها نمی خوام ازدواج کنم، من می خوام درس بخونم برم دانشگاه! سرم رو انداختم پایین و گفتم:شما هم باید با کسی ازدواج کنید که حداقل بالای ۲۰ سالش باشه! نه من! _خب هر چندسالی که تو بگی صبر میکنم! هرچی من میگفتم، عمو مجید براش یه پیشنهاد یا راهکار داشت...! اون روز به هر سختی ای بود از دست سوالات عمو مجید فرار کردم و خودمو نجات دادم... از اون به بعد باز رفت و آمد عمومجید تو خونه مون بیشتر شد! با خودم میگفتم:لابد حرفام اثر کرده و بیخیال ازدواج با من شده! دیگه وقتی می اومد خونمون،کم و بیش توی جمع بودم و مثل قبل خودم رو تو اتاق حبس نمیکردم! ولی خب دیگه خیلی مراقب رفتارم بودم! اصلا به عمو مجید نگاه نمیکردم و باهاش حرف نمی زدم! ، اون سال بابا تصمیم گرفت خونه مون رو عوض کنه.اونجا رو فروخت وتو یه محله دیگه خونه خرید. یه خونه دو طبقه که طبقه اول مغازه بود و یه واحد کوچیک و یه حیاط جنوبی داشت و طبقه دوم بزرگتر بود.من که عادت به تو حیاط نشستن داشتم،خونه جدید رو نمی پسندیدم.چون طبقه پایین دست مستاجر بود و ما طبقه بالا می نشستیم.برای همین پشت بوم خونه شد جایگزین حیاط خونه قبلی! عصرها و شب ها میرفتم پشت بوم می نشستم و کتاب میخوندم. یه شب که داشتم از پشت بوم می اومدم پایین، از تو راه پله صدای بابام رو شنیدم که داشت به مامانم می گفت:خب اگه عمو و زن عموت بیان تهران من چجوری بهشون نه بگم!؟ مامان گفت:حالا فردا دوباره با سارا حرف میزنم، شاید راضی شد! تا این حرف مامان رو شنیدم ادامه دارد  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 5 تا این حرف مامان رو شنیدم،رفتم تو و با عصبانیت گفتم:مامان من که هزار بار گفتم نمی خوام! دلیلش هم گفتم که... آقا مجید شما،مثل عموی واقعیه برای من! تازه کلی هم از من بزرگتره! بعدشم من کلا نمیخوام ازدواج کنم ، میخوام درس بخونم... بابا گفت:خب بنده خدا مجید هم گفته که تا هروقت دلت خواست درست رو بخون، بابا جون چرا بهانه الکی میاری !؟ اونشب کلی با مامان و بابام حرف زدم، ولی فایده ای نداشت. من هرچی میگفتم اونا حرف خودشون رو میزدن! آخرش هم بابام به مامانم گفت:من که روم نمیشه به عموت بگم نیان! خودت می دونی و دخترت و عموت...! فهمیدم زن عموی مامان زنگ زده و اجازه خواسته که بیان تهران برای نشون گذاشتن! تو روستا رسم بر اینه که یکی از اقوام داماد، ابتدا از پدر عروس، دختر رو خواستگاری میکنه و اگه جواب مثبت بود خانواده داماد میان خونه عروس و یه انگشتر میارن و عروس رو نشون میکنن و همه چی بینشون قطعی میشه! از اونشب باز آرامشم رو از دست دادم.عمومجید مرتب می اومد خونمون و هروقت می اومد با خودش اضطراب و استرس برام میاورد! از نگاهاش بیزار بودم، حتی از شنیدن صداش حالم بد می شد. خودمم باورم نمیشد، من که یه روزی اون همه عمومجید رو دوست داشتم، الان اینقدر ازش تنفر داشته باشم!!! نمیدونستم دیگه چطوری باهاش رفتار کنم که بفهمه دوستش ندارم و ازش بیزارم! انگار هر چی بیشتر بی محلی میکردم،اون مصمم تر و مشتاق تر میشد! زمزمه هایی هم که از اطرافیانم میشنیدم اصلا خوشایند نبود.هر روز که از خواب بیدار میشدم دلشوره داشتم که نکنه خانواده عمومجید بیان! یه روز عصر تو پشت بوم نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، که یه چیزی خورد رو دستم ! برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم،چشمم افتاد جلوی پام،سه چهار تا شکلات رو زمین افتاده بود! با تعجب همه جا رو نگاه کردم! بلند شدم رفتم لبه پشت بوم و نگاهی به حیاط انداختم، دو تا شکلات هم افتاده بود تو حیاط! سرم رو بلند کردم و به روبه روم نگاه کردم. پشت خونه ما یه سوله بزرگ بود که درش به کوچه پشتی باز میشد و حیاطش از پشت بوم ما دیده میشد. یهو متوجه آقایی شدم که با حرکت دستش به من میفهموند که برم عقب! درست لبه پشت بوم بودم! از حرکاتش خنده ام گرفت و یکم عقب تر رفتم...! یهو یه شکلات دیگه پرت کرد سمتم، شکلات مستقیم افتاد تو دستم! باز خنده ام گرفت ، برگشتم سر جام و نشستم.اونم همونجا تو حیاط کارگاه نشسته بود و منو نگاه میکرد.دیدم ول کن نیست ، پا شدم شکلاتهایی که پرت کرده بود رو یکی یکی جمع کردم و پرتشون کردم تو حیاط کارگاه و بعد هم رفتم پایین... از اون به بعد هروقت میرفتم پشت بوم،نگاهم به حیاط کارگاه که می افتاد،اون آقا رو میدیدم که تکیه داده به دیوار و نگاهش به پشت بوم ماست! با خودم میگفتم عجب آدم بیکار و خجسته دلیه! این کار و زندگی نداره!؟ تا منو رو پشت بوم میدید یه شکلات پرت می کرد و تا برمیگشتم سریع برام دست تکون میداد! اصلا حوصله نداشتم،تصمیم گرفتم چند روزی عصرها بیخیال پشت بوم رفتن بشم،تا اون آقا هم دست برداره و بره دنبال کارش...! یه هفته‌ای بود که فقط شبها میرفتم پشت بوم و غرق تماشای ستاره ها میشدم و برای ساعتی از فکر و خیال عمومجید بیرون می اومدم. یه شب که داشتم برا خودم قدم میزدم و از پشت بوم خیابون و رفت و آمد ماشین ها رو تماشا میکردم،یهو یه چیزی افتاد جلو پام،برگشتم دیدم باز همون آقاست! از اینکه اونوقت شب تو کارگاه بود تعجب کردم! این بار چند تا شکلات گذاشته بود تو کیسه فریزر به همراه یه نامه! بازش کردم! با خطی خوش و زیبا برام چند بیت شعر نوشته بود و در ادامه خودش رو نوید معرفی کرده بود! از اون به بعد هر روز برام از احساس و علاقه اش نسبت به من مینوشت! انصافا خط زیبایی داشت و نوشته هاشم به دل می نشست! یه روز عصر که رفتم پشت بوم، دیدم تو حیاط کارگاه نیست! به انتظار دیدنش نشستم،ولی انگار اون روز نیومده بود! بی تاب و بیقرار دیدنش بودم، حال عجیبی داشتم.یه جور دلشوره...! انگار چند سال گذشته و ندیدمش! روز بعد صبح تا از خواب بیدار شدم، رفتم پشت بوم تا شاید ببینمش ولی نبود!عصر که شد سر ساعت همیشگی،دیدم تکیه زده به دیوار ونگاهش به پشت بوم ماست! تا دیدمش قلبم به طپش افتاد! انگار داشت از قفسه سینم بیرون میزد! حالم دگرگون شده بود.حال کسی رو داشتم که بعد از یه انتظار طولانی عزیزش رو میبینه! بی اختیار با ذوق و شوق براش دست تکون دادم! نوید هم معلوم بود از دست تکون دادن من ذوق کرده! چون تابحال عکس العملی از من ندیده بود و اولین بار بود که براش دست تکون میدادم!   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 6 اون سال تعطیلات تابستون، به پیشنهاد مادرم،تو آرایشگاه یکی از دوستاش برای کارآموزی، هر روز ظهر تا عصر میرفتم. یه روز که داشتم میرفتم آرایشگاه از پشت سرم صدایی شنیدم که سلام کرد،برگشتم دیدم نوید بود! جا خوردم! با هزار زحمت زبونم رو تو دهنم چرخوندم و جواب سلامش رو دادم. گفت داشته میرفته مغازه چیزی بخره که اتفاقی منو دیده و...! از اون به بعد هر روز ظهر تو مسیر آرایشگاه همراهم میشد و با هم حرف میزدیم. از خودش و علاقه ش نسبت به من میگفت و اینکه قصدش ازدواجه... من هم یواش یواش بهش دلبسته میشدم! دلم قنج میرفت برای حرف زدنش،راه رفتنش، برای خنده هاش! از طرفی هم میدونستم جزء محالاته که بابا ، با ازدواج من با یه قریبه موافقت کنه. کلا تو فامیل ما رسم نیست با غریبه وصلت کنن.بابای منم شدیدا با وصلت با غریبه مخالفِ! از طرفی هم تا وقتی خواستگاری مثل مجید باشه بابا عمرا دختر به غریبه بده!. سه ماهی از آشنایی من و نوید گذشته بود.شهریور ماه بود و طبق هرسال باید میرفتیم روستا،اونجا باغ انگور و بادوم داریم و هر سال خودمون برای جمع کردن محصول میریم. من که هر سال روز شماری می کردم برای رفتن به روستا،امسال عزا گرفته بودم! نمیدونستم چطوری باید بیست روز دوری نوید رو تحمل کنم!هنوز نرفته دلم براش تنگ میشد! دو سه روزی بود که رسیده بودیم روستا،خونه پدربزرگم نشسته بودم که پدر و مادر مجید اومدن. به احترامشون بلند شدم و با مادر مجید که زن عموی مامان میشه،روبوسی کردم.با ذوق بغلم کرد و گفت:قربونت برم عروس گلم!!! تا این حرف رو زد ترس افتاد به جونم! یخ کردم! سریع از اتاق زدم بیرون. از خاله ام شنیدم که قراره تو همین یکی دو روز نشون بیارن! خودشون بریده و خودشون دوخته بودن...! انگار نه انگار که من راضی نیستم! خاله ام تا حال منو دید گفت یه بار دیگه خودم با مجید صحبت کنم و بگم راضی به ازدواج باهاش نیستم.میگفت اگه نشون بیارن دیگه نمیشه هیچ کاری کرد.! بابابزرگم بزرگ فامیل بود و براشون خیلی بد میشد! خاله ام به مجید پیغام داده بود که من میخوام باهاش حرف بزنم. مجید اومد خونه بابابزرگم رفتیم تو حیاط، من هر دلیلی می آوردم، مجید حرف خودش رو میزد. می گفت فقط نشون بزاریم که من خیالم راحت بشه،بعد دو سال دیگه عقد میکنیم... فایده ای نداشت، انگار کَر شده بود و حرفای منو نمی شنید...! به مامانم هم که اعتراض کردم،فقط با حرفاش میخواست منو راضی کنه...! گیج و سردرگم مونده بودم که چیکار کنم! از خاله ام شنیدم که مجید به خیال خودش میخواد نشون بزاره که خیالش راحت باشه که کسی برای خواستگاری من نیاد! به مامانم گفته بود برای راضی کردنم هر کاری از دستش بیاد انجام میده تا من با رضایت سر سفره عقد بشینم! داشتم دیوونه میشدم. هیچکاری از دستم بر نمی اومد! فردا شب قرار بود خانواده مجید بیان خونه بابابزرگم و نشون بزارن! دیگه هیچ راهی برام نمونده بود. وضو گرفتم و تا صبح سر سجاده با خدا حرف زدم و درد دل کردم.از خدا خواستم خودش کمکم کنه...! خاله ام صبح اومد بیدارم کرد،لباس مشکی پوشیده بود،فهمیدم عمه مامانم به رحمت خدا رفته! ناراحت شدم برای از دادن عمه مهربونی که جای خالی مادربزرگم رو پر کرده بود. از طرفی اما خوشحال بودم که دیگه فعلا خانواده مجید نمیتونن بیان برا نشون گذاشتن. وقتی برگشتیم تهران،اولین روزی که نوید رو دیدم،جریان مجید رو براش تعریف کردم و گفتم اگه واقعا منو میخواد باید زودتر بیاد خواستگاری ... چهره نوید از شنیدن حرفام تو هم رفت! بعد مکثی کوتاه گفت:چند ماهی فرصت میخواد تا با خانواده اش صحبت کنه. روزهای بعد هم که همدیگه رو میدیدیم ناراحت و گرفته بود. هردفعه مشخص بود میخواد چیزی بگه ولی منصرف میشدو نمیگفت... یه روز ازم خواست بریم تو پارک بشینیم و حرف بزنیم! از اولین روزی که منو دیده بود و از احساسی که به من داشت شروع کرد.گفت که چقدر دوستم داره و حاضره هر کاری برای رسیدن بهم انجام بده. گفت تو اولین کسی هستی که عاشقش شدم و از ته قلبم دوستت دارم! از آینده میگفت،از اینکه میتونه خوشبختم کنه! بغض کرده بود،رنگ چهره اش قرمز شده بود... میفهمیدم یه چیزی هست که داره تلاش میکنه بگه و خیلی سختشه! با صدایی نالان و لرزان گفتم:نکنه خانواده ات مخالفن!؟ سرش رو انداخت پایین و گفت:سارا میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم که باید همون اول میگفتم ولی فرصتش پیش نیومد! فقط خواهش میکنم حرفهام رو تا آخر گوش کن... ادامه دارد. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 7 نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، _ از بچگی اسم منو گذاشته بودن روی دختر عموم! دختر عمویی که از من یه سال کوچیکتر بود! ولی ما از همون بچگی، اصلا باهم خوب نبودیم و مثل کارد و پنیر بودیم! همیشه با هم دعوامون میشد و اصلا آبمون تو یه جوی نمیرفت! تا اینکه بزرگتر شدیم و سالهای بعد، من میخواستم برم خدمت سربازی! خدابیامرز مادربزرگم به بابام گفته بود باید انگشتر بیارید و برای پروین نشون بزارین! منم از همه جا بی خبر! یه شب مادرم گفت شام دعوتیم خونه عموت! وقتی رفتیم در کمال تعجب دیدم مادربزرگم یه انگشتر دست پروین کرد و ما دو تا رو نامزد اعلام کرد! من اصلا از پروین خوشم نمیومد!،یه دختر لوس و ازخود راضی بود که اصلا علاقه ای بهش نداشتم! اونشب وقتی برگشتیم خونه کلی با پدر و مادرم دعوا کردم و گفتم من اصلا نمیتونم با پروین کنار بیام،اون یه دختر خودخواه و بداخلاقه! اصلا خوشم ازش نمیاد انگار از دماغ فیل افتاده! بابام گفت تا تو خدمتت تموم بشه پروین هم بزرگتر و عاقل تر میشه ! انشاالله تا اون موقع اخلاقش هم بهتر میشه! شما از بچگی اسمتون رو هم بوده! الان ما نمیتونیم زیر حرفمون بزنیم! توی فامیل زشته و آبروریزی میشه و اینجور حرفا.... رفتم سربازی و توی مدت دو سال سربازی که مثلا با پروین نامزد بودیم،خیلی سعی کردم از پروین خوشم بیاد ولی خب هربار که باهام بیرون میرفتیم و میخواستیم باهم حرف بزنیم، محال بود به دعوا و ناراحتی ختم نشه! اصلا انگار حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم! دوران خدمت تموم شد و هنوز از راه نرسیده، خانواده هامون گیر دادن که باید زودتر عقد کنید و برید سر خونه زندگیتون! به عمو و زن عموم که اصلا روم نمی شد چیزی بگم! اونا واقعا منو مثل پسر خودشون میدونستن و دوستم داشتن. ولی هرچی به پدر و مادرم التماس کردم که من و پروین از هیچ نظر به هم نمی خوریم و تفاهم نداریم، فایده‌ای نداشت. رفتم با پدربزرگم صحبت کردم و قانعش کردم. پدربزرگم قرار شد اول با پروین صحبت کنه و بعد با پدر و مادرامون. ولی در کمال تعجب پروین به پدربزرگم گفته بود که منو دوست داره! گفته بود اگه نوید منو پس بزنه و باهام عروسی نکنه خودمو میکشم! پدربزرگم کلی باهام حرف زد و راضیم کرد تا بالاخره با پروین رفتیم زیر یه سقف! ولی خیلی زود، بعد از ازدواجمون فهمیدم پروین اصلا هیچ عشق و علاقه ای نسبت به من نداره و فقط به خاطر ترس از حرف مردم و اقوام که نگن دختره حتما ایرادی داشته که پسر عموش نخواستش، به پدربزرگم اون حرفا رو زده بود...! در واقع ، پروین به خاطر غرور و خودخواهی احمقانه اش هم منو بدبخت کرد، هم خودشو! پروین تک فرزند بود و بیش از حد لوس و خودخواه بود ، منم که دلم باهاش نبود و هیچوقت تو بحثهامون کوتاه نمی اومدم. سه ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود و شاید فقط ۱۰ روزش رو باهم تو خونه خودمون بودیم! پروین همش دنبال بهانه بود و قهر میکرد و میرفت خونه پدرش! هردفعه پدر و مادرم میرفتن دنبالش و برش میگردوندن. یه شب بدجوری دعوامون شد و کارمون به کتک کاری کشید.اونشب کیفش رو برداشت و رفت خونه پدرش ! عموم که دخترش رو تو اون وضع دیده بود و قهرهای مکرر پروین رو میدید، پیغام داد که میخواد طلاق دخترش رو بگیره...! دو هفته‌ای از اون اتفاق گذشته بود و من خودم رو بدبخت و شکست خورده میدیم دیگه دوست نداشتم برم خونه خودم ، شبها که از سرکار می اومدم، میرفتم خونه بابام. تا اینکه خبر رسید پروین بارداره!!! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از شنیدن خبر پدر شدنم ناراحت بشم...! ،،،،،،،،،،،،،،، وقتی صحبتهای نوید به اینجا رسید، یهو بغضش ترکید و اشکاش جاری شد! من که کاملا گیج و بهت زده بودم، فقط نگاش میکردم و نمیدونستم چی بایدبگم یا چه عکس العملی داشته باشم ! اشکاشو تند تند پاک کرد و سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:سارا به قرآن قسم من دوستت دارم! فقط گناهم اینه که دیر پیدات کردم...! سارا ، تو رو خدا کمکم کن ! تنهام نزار! خواهش میکنم ازت ... منکه توقع شنیدن هر چیزی رو داشتم ، بجز حرفایی که نوید زده بود، بی اختیار اشکام جاری شد و نتونستم کلمه ای حرف بزنم! بدنم کرخت شده بود و زانوهام یاری حرکت نداشت! حس میکردم فشارم افتاده و حالت طبیعی ندارم! حالم حسابی خراب شده بود و نمیدونستم چکار باید کنم! به سختی بلندشدم و از نوید خداحافظی کردم و با پاهایی بی جون ، آروم آروم رفتم سمت آرایشگاه...!    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 7 نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، _ از بچگی اسم منو گذاشته بودن روی دختر عموم! دختر عمویی که از من یه سال کوچیکتر بود! ولی ما از همون بچگی، اصلا باهم خوب نبودیم و مثل کارد و پنیر بودیم! همیشه با هم دعوامون میشد و اصلا آبمون تو یه جوی نمیرفت! تا اینکه بزرگتر شدیم و سالهای بعد، من میخواستم برم خدمت سربازی! خدابیامرز مادربزرگم به بابام گفته بود باید انگشتر بیارید و برای پروین نشون بزارین! منم از همه جا بی خبر! یه شب مادرم گفت شام دعوتیم خونه عموت! وقتی رفتیم در کمال تعجب دیدم مادربزرگم یه انگشتر دست پروین کرد و ما دو تا رو نامزد اعلام کرد! من اصلا از پروین خوشم نمیومد!،یه دختر لوس و ازخود راضی بود که اصلا علاقه ای بهش نداشتم! اونشب وقتی برگشتیم خونه کلی با پدر و مادرم دعوا کردم و گفتم من اصلا نمیتونم با پروین کنار بیام،اون یه دختر خودخواه و بداخلاقه! اصلا خوشم ازش نمیاد انگار از دماغ فیل افتاده! بابام گفت تا تو خدمتت تموم بشه پروین هم بزرگتر و عاقل تر میشه ! انشاالله تا اون موقع اخلاقش هم بهتر میشه! شما از بچگی اسمتون رو هم بوده! الان ما نمیتونیم زیر حرفمون بزنیم! توی فامیل زشته و آبروریزی میشه و اینجور حرفا.... رفتم سربازی و توی مدت دو سال سربازی که مثلا با پروین نامزد بودیم،خیلی سعی کردم از پروین خوشم بیاد ولی خب هربار که باهام بیرون میرفتیم و میخواستیم باهم حرف بزنیم، محال بود به دعوا و ناراحتی ختم نشه! اصلا انگار حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم! دوران خدمت تموم شد و هنوز از راه نرسیده، خانواده هامون گیر دادن که باید زودتر عقد کنید و برید سر خونه زندگیتون! به عمو و زن عموم که اصلا روم نمی شد چیزی بگم! اونا واقعا منو مثل پسر خودشون میدونستن و دوستم داشتن. ولی هرچی به پدر و مادرم التماس کردم که من و پروین از هیچ نظر به هم نمی خوریم و تفاهم نداریم، فایده‌ای نداشت. رفتم با پدربزرگم صحبت کردم و قانعش کردم. پدربزرگم قرار شد اول با پروین صحبت کنه و بعد با پدر و مادرامون. ولی در کمال تعجب پروین به پدربزرگم گفته بود که منو دوست داره! گفته بود اگه نوید منو پس بزنه و باهام عروسی نکنه خودمو میکشم! پدربزرگم کلی باهام حرف زد و راضیم کرد تا بالاخره با پروین رفتیم زیر یه سقف! ولی خیلی زود، بعد از ازدواجمون فهمیدم پروین اصلا هیچ عشق و علاقه ای نسبت به من نداره و فقط به خاطر ترس از حرف مردم و اقوام که نگن دختره حتما ایرادی داشته که پسر عموش نخواستش، به پدربزرگم اون حرفا رو زده بود...! در واقع ، پروین به خاطر غرور و خودخواهی احمقانه اش هم منو بدبخت کرد، هم خودشو! پروین تک فرزند بود و بیش از حد لوس و خودخواه بود ، منم که دلم باهاش نبود و هیچوقت تو بحثهامون کوتاه نمی اومدم. سه ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود و شاید فقط ۱۰ روزش رو باهم تو خونه خودمون بودیم! پروین همش دنبال بهانه بود و قهر میکرد و میرفت خونه پدرش! هردفعه پدر و مادرم میرفتن دنبالش و برش میگردوندن. یه شب بدجوری دعوامون شد و کارمون به کتک کاری کشید.اونشب کیفش رو برداشت و رفت خونه پدرش ! عموم که دخترش رو تو اون وضع دیده بود و قهرهای مکرر پروین رو میدید، پیغام داد که میخواد طلاق دخترش رو بگیره...! دو هفته‌ای از اون اتفاق گذشته بود و من خودم رو بدبخت و شکست خورده میدیم دیگه دوست نداشتم برم خونه خودم ، شبها که از سرکار می اومدم، میرفتم خونه بابام. تا اینکه خبر رسید پروین بارداره!!! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از شنیدن خبر پدر شدنم ناراحت بشم...! ،،،،،،،،،،،،،،، وقتی صحبتهای نوید به اینجا رسید، یهو بغضش ترکید و اشکاش جاری شد! من که کاملا گیج و بهت زده بودم، فقط نگاش میکردم و نمیدونستم چی بایدبگم یا چه عکس العملی داشته باشم ! اشکاشو تند تند پاک کرد و سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:سارا به قرآن قسم من دوستت دارم! فقط گناهم اینه که دیر پیدات کردم...! سارا ، تو رو خدا کمکم کن ! تنهام نزار! خواهش میکنم ازت ... منکه توقع شنیدن هر چیزی رو داشتم ، بجز حرفایی که نوید زده بود، بی اختیار اشکام جاری شد و نتونستم کلمه ای حرف بزنم! بدنم کرخت شده بود و زانوهام یاری حرکت نداشت! حس میکردم فشارم افتاده و حالت طبیعی ندارم! حالم حسابی خراب شده بود و نمیدونستم چکار باید کنم! به سختی بلندشدم و از نوید خداحافظی کردم و با پاهایی بی جون ، آروم آروم رفتم سمت آرایشگاه...!    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿