eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.9هزار عکس
623 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 پارت 4 اکرم یه دونه محکم زد پشتم و گفت: بمیری سارا، دلم هزار راه رفت! گفتم حالا چی شده!؟ آخه دیونه این کجاش گریه داره!؟ +برو بابا ، تو اصلا نمیفهمی چی میگم! _چرا ! خیلی هم خوب می فهمم! دیشب آقامجید پسرعموی مامانت که هم پولدارِ و هم خوش تیپ! اومده خواستگاریت! خب این کجاش گریه داره !؟ با ناله گفتم:اکرم یه لحظه خودت رو بزار جای من...! من از بچگی با عمو مجید بزرگ شدم! عمو مجید برای من یه عموی مهربونه،یه برادر بزرگتر! من تو تموم این سالها حتی برا یه لحظه هم اونو به چشم پسر عموی مامانم ندیدم!این پیشنهادش و خواستگاری کردنش برام قابل هضم نیست!همش میگم کاش حرفهای دیشبش خواب بوده باشه...! از همه اینا که بگذریم، عمو مجید ۲۸ سالشه و ۱۲ سال از من بزرگتره...! دیونه من تازه هفده سالم شده! چرا نمیفهمی ! ما هنوز بچه ایم! مگه ازدواج الکیه!؟ اکرم که میخواست منو دلداری بده گفت: آره ، حق داری، الان که فکر میکنم واقعا حس بدیه! ولی خب دیگه اینقدر ناراحتی نداره که! برو همه این حرفهایی رو که به من زدی، به خودش بگو، مطمئنم درکت میکنه! +همه حرف هام رو به مامانم زدم تا به گوش عمو مجید برسونه...! ،،،،،،،،،،،،، عمو مجید باز هم مثل قبل، هفته‌ای یکی دو بار می اومد خونمون،ولی هروقت میومد من می رفتم تو اتاق و تا وقتی که نمی رفت بیرون نمیرفتم! دیگه خیلی دوست نداشتم باهاش روبرو بشم! روزها به تندی گذشت و عید نوروز فرا رسید! خونه هر کدوم از فامیل میرفتیم، از بابام در مورد خواستگاری و ازدواج من و مجید پرس و جو میکردن! بابا هم میگفت:سارا هنوز بچه اس !حالا حالاها وقت داره برا ازدواج ، ولی خب ماشاالله آقا مجید دیگه وقتشه! باید به فکر یه دختر خوب براش باشیم! وقتی می شنیدم که قضیه خواستگاری مجید از من تو فامیل پیچیده،خیلی عصبانی میشدم،ولی وقتی جواب بابام رو میشنیدم کمی آروم می شدم! عمو مجید هر سال عید می رفت روستا پیش پدر و مادرش و خیالم راحت بود که مجبور نیستم برای فرار از نگاهش خودم رو تو اتاق حبس کنم. از اون به بعد دیگه کمتر میومد خونمون و من خیالم راحت بود که نمی بینمش! یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم خونه، تا کلید انداختم و در رو باز کردم،دیدم عمو مجید تو حیاط نشسته، از دیدنش اونوقت روز توی حیاط تعجب کردم و به اجبار سلام کردم. _ سلام! سارا خانم فراری! خوبی! تشکری کردم و خواستم سریع برم تو خونه که جلوم ایستاد و گفت:سارا صبر کن، می خوام باهات حرف بزنم! با این حرفش،اضطراب و استرس بود که به دلم چنگ می زد! فصل بهار بود، ولی انگار چله زمستون شده بود! بدنم یخ کرده بود! لرزش بدنم رو احساس میکردم و خدا خدا میکردم عمو مجید متوجه نشه...! _ سارا مامانت گفت که اصلا انتظار نداشتی که من ازت خواستگاری کنم و میدونم که ناراحت شدی! ولی خب! دلِ دیگه! عاشق شدن که دست خود آدم نیست! دو ساله که تو شدی همه زندگیم! اصلا خودم هم نمیدونم از کی و کجا شروع شد! هردفعه میرم روستا ، پدر مادرم یکی رو معرفی میکنن که بریم خواستگاری ،ولی من دلم پیش تو گیر کرده! سارا من دوستت دارم !خیلی دوستت دارم! مِن مِن کنان و با صدای ضعیفی گفتم:عمو مجید... _ وااای سارا ...تو رو خدا اینقدر منو عمو صدا نزن! +باشه ، اصلا میگم پسر عمو ، خوبه!؟ لبخندی زد و گفت:خب ؟ سریع گفتم:من اصلا حالا حالاها نمی خوام ازدواج کنم، من می خوام درس بخونم برم دانشگاه! سرم رو انداختم پایین و گفتم:شما هم باید با کسی ازدواج کنید که حداقل بالای ۲۰ سالش باشه! نه من! _خب هر چندسالی که تو بگی صبر میکنم! هرچی من میگفتم، عمو مجید براش یه پیشنهاد یا راهکار داشت...! اون روز به هر سختی ای بود از دست سوالات عمو مجید فرار کردم و خودمو نجات دادم... از اون به بعد باز رفت و آمد عمومجید تو خونه مون بیشتر شد! با خودم میگفتم:لابد حرفام اثر کرده و بیخیال ازدواج با من شده! دیگه وقتی می اومد خونمون،کم و بیش توی جمع بودم و مثل قبل خودم رو تو اتاق حبس نمیکردم! ولی خب دیگه خیلی مراقب رفتارم بودم! اصلا به عمو مجید نگاه نمیکردم و باهاش حرف نمی زدم! ، اون سال بابا تصمیم گرفت خونه مون رو عوض کنه.اونجا رو فروخت وتو یه محله دیگه خونه خرید. یه خونه دو طبقه که طبقه اول مغازه بود و یه واحد کوچیک و یه حیاط جنوبی داشت و طبقه دوم بزرگتر بود.من که عادت به تو حیاط نشستن داشتم،خونه جدید رو نمی پسندیدم.چون طبقه پایین دست مستاجر بود و ما طبقه بالا می نشستیم.برای همین پشت بوم خونه شد جایگزین حیاط خونه قبلی! عصرها و شب ها میرفتم پشت بوم می نشستم و کتاب میخوندم. یه شب که داشتم از پشت بوم می اومدم پایین، از تو راه پله صدای بابام رو شنیدم که داشت به مامانم می گفت:خب اگه عمو و زن عموت بیان تهران من چجوری بهشون نه بگم!؟ مامان گفت:حالا فردا دوباره با سارا حرف میزنم، شاید راضی شد! تا این حرف مامان رو شنیدم ادامه دارد  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 5 تا این حرف مامان رو شنیدم،رفتم تو و با عصبانیت گفتم:مامان من که هزار بار گفتم نمی خوام! دلیلش هم گفتم که... آقا مجید شما،مثل عموی واقعیه برای من! تازه کلی هم از من بزرگتره! بعدشم من کلا نمیخوام ازدواج کنم ، میخوام درس بخونم... بابا گفت:خب بنده خدا مجید هم گفته که تا هروقت دلت خواست درست رو بخون، بابا جون چرا بهانه الکی میاری !؟ اونشب کلی با مامان و بابام حرف زدم، ولی فایده ای نداشت. من هرچی میگفتم اونا حرف خودشون رو میزدن! آخرش هم بابام به مامانم گفت:من که روم نمیشه به عموت بگم نیان! خودت می دونی و دخترت و عموت...! فهمیدم زن عموی مامان زنگ زده و اجازه خواسته که بیان تهران برای نشون گذاشتن! تو روستا رسم بر اینه که یکی از اقوام داماد، ابتدا از پدر عروس، دختر رو خواستگاری میکنه و اگه جواب مثبت بود خانواده داماد میان خونه عروس و یه انگشتر میارن و عروس رو نشون میکنن و همه چی بینشون قطعی میشه! از اونشب باز آرامشم رو از دست دادم.عمومجید مرتب می اومد خونمون و هروقت می اومد با خودش اضطراب و استرس برام میاورد! از نگاهاش بیزار بودم، حتی از شنیدن صداش حالم بد می شد. خودمم باورم نمیشد، من که یه روزی اون همه عمومجید رو دوست داشتم، الان اینقدر ازش تنفر داشته باشم!!! نمیدونستم دیگه چطوری باهاش رفتار کنم که بفهمه دوستش ندارم و ازش بیزارم! انگار هر چی بیشتر بی محلی میکردم،اون مصمم تر و مشتاق تر میشد! زمزمه هایی هم که از اطرافیانم میشنیدم اصلا خوشایند نبود.هر روز که از خواب بیدار میشدم دلشوره داشتم که نکنه خانواده عمومجید بیان! یه روز عصر تو پشت بوم نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، که یه چیزی خورد رو دستم ! برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم،چشمم افتاد جلوی پام،سه چهار تا شکلات رو زمین افتاده بود! با تعجب همه جا رو نگاه کردم! بلند شدم رفتم لبه پشت بوم و نگاهی به حیاط انداختم، دو تا شکلات هم افتاده بود تو حیاط! سرم رو بلند کردم و به روبه روم نگاه کردم. پشت خونه ما یه سوله بزرگ بود که درش به کوچه پشتی باز میشد و حیاطش از پشت بوم ما دیده میشد. یهو متوجه آقایی شدم که با حرکت دستش به من میفهموند که برم عقب! درست لبه پشت بوم بودم! از حرکاتش خنده ام گرفت و یکم عقب تر رفتم...! یهو یه شکلات دیگه پرت کرد سمتم، شکلات مستقیم افتاد تو دستم! باز خنده ام گرفت ، برگشتم سر جام و نشستم.اونم همونجا تو حیاط کارگاه نشسته بود و منو نگاه میکرد.دیدم ول کن نیست ، پا شدم شکلاتهایی که پرت کرده بود رو یکی یکی جمع کردم و پرتشون کردم تو حیاط کارگاه و بعد هم رفتم پایین... از اون به بعد هروقت میرفتم پشت بوم،نگاهم به حیاط کارگاه که می افتاد،اون آقا رو میدیدم که تکیه داده به دیوار و نگاهش به پشت بوم ماست! با خودم میگفتم عجب آدم بیکار و خجسته دلیه! این کار و زندگی نداره!؟ تا منو رو پشت بوم میدید یه شکلات پرت می کرد و تا برمیگشتم سریع برام دست تکون میداد! اصلا حوصله نداشتم،تصمیم گرفتم چند روزی عصرها بیخیال پشت بوم رفتن بشم،تا اون آقا هم دست برداره و بره دنبال کارش...! یه هفته‌ای بود که فقط شبها میرفتم پشت بوم و غرق تماشای ستاره ها میشدم و برای ساعتی از فکر و خیال عمومجید بیرون می اومدم. یه شب که داشتم برا خودم قدم میزدم و از پشت بوم خیابون و رفت و آمد ماشین ها رو تماشا میکردم،یهو یه چیزی افتاد جلو پام،برگشتم دیدم باز همون آقاست! از اینکه اونوقت شب تو کارگاه بود تعجب کردم! این بار چند تا شکلات گذاشته بود تو کیسه فریزر به همراه یه نامه! بازش کردم! با خطی خوش و زیبا برام چند بیت شعر نوشته بود و در ادامه خودش رو نوید معرفی کرده بود! از اون به بعد هر روز برام از احساس و علاقه اش نسبت به من مینوشت! انصافا خط زیبایی داشت و نوشته هاشم به دل می نشست! یه روز عصر که رفتم پشت بوم، دیدم تو حیاط کارگاه نیست! به انتظار دیدنش نشستم،ولی انگار اون روز نیومده بود! بی تاب و بیقرار دیدنش بودم، حال عجیبی داشتم.یه جور دلشوره...! انگار چند سال گذشته و ندیدمش! روز بعد صبح تا از خواب بیدار شدم، رفتم پشت بوم تا شاید ببینمش ولی نبود!عصر که شد سر ساعت همیشگی،دیدم تکیه زده به دیوار ونگاهش به پشت بوم ماست! تا دیدمش قلبم به طپش افتاد! انگار داشت از قفسه سینم بیرون میزد! حالم دگرگون شده بود.حال کسی رو داشتم که بعد از یه انتظار طولانی عزیزش رو میبینه! بی اختیار با ذوق و شوق براش دست تکون دادم! نوید هم معلوم بود از دست تکون دادن من ذوق کرده! چون تابحال عکس العملی از من ندیده بود و اولین بار بود که براش دست تکون میدادم!   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 6 اون سال تعطیلات تابستون، به پیشنهاد مادرم،تو آرایشگاه یکی از دوستاش برای کارآموزی، هر روز ظهر تا عصر میرفتم. یه روز که داشتم میرفتم آرایشگاه از پشت سرم صدایی شنیدم که سلام کرد،برگشتم دیدم نوید بود! جا خوردم! با هزار زحمت زبونم رو تو دهنم چرخوندم و جواب سلامش رو دادم. گفت داشته میرفته مغازه چیزی بخره که اتفاقی منو دیده و...! از اون به بعد هر روز ظهر تو مسیر آرایشگاه همراهم میشد و با هم حرف میزدیم. از خودش و علاقه ش نسبت به من میگفت و اینکه قصدش ازدواجه... من هم یواش یواش بهش دلبسته میشدم! دلم قنج میرفت برای حرف زدنش،راه رفتنش، برای خنده هاش! از طرفی هم میدونستم جزء محالاته که بابا ، با ازدواج من با یه قریبه موافقت کنه. کلا تو فامیل ما رسم نیست با غریبه وصلت کنن.بابای منم شدیدا با وصلت با غریبه مخالفِ! از طرفی هم تا وقتی خواستگاری مثل مجید باشه بابا عمرا دختر به غریبه بده!. سه ماهی از آشنایی من و نوید گذشته بود.شهریور ماه بود و طبق هرسال باید میرفتیم روستا،اونجا باغ انگور و بادوم داریم و هر سال خودمون برای جمع کردن محصول میریم. من که هر سال روز شماری می کردم برای رفتن به روستا،امسال عزا گرفته بودم! نمیدونستم چطوری باید بیست روز دوری نوید رو تحمل کنم!هنوز نرفته دلم براش تنگ میشد! دو سه روزی بود که رسیده بودیم روستا،خونه پدربزرگم نشسته بودم که پدر و مادر مجید اومدن. به احترامشون بلند شدم و با مادر مجید که زن عموی مامان میشه،روبوسی کردم.با ذوق بغلم کرد و گفت:قربونت برم عروس گلم!!! تا این حرف رو زد ترس افتاد به جونم! یخ کردم! سریع از اتاق زدم بیرون. از خاله ام شنیدم که قراره تو همین یکی دو روز نشون بیارن! خودشون بریده و خودشون دوخته بودن...! انگار نه انگار که من راضی نیستم! خاله ام تا حال منو دید گفت یه بار دیگه خودم با مجید صحبت کنم و بگم راضی به ازدواج باهاش نیستم.میگفت اگه نشون بیارن دیگه نمیشه هیچ کاری کرد.! بابابزرگم بزرگ فامیل بود و براشون خیلی بد میشد! خاله ام به مجید پیغام داده بود که من میخوام باهاش حرف بزنم. مجید اومد خونه بابابزرگم رفتیم تو حیاط، من هر دلیلی می آوردم، مجید حرف خودش رو میزد. می گفت فقط نشون بزاریم که من خیالم راحت بشه،بعد دو سال دیگه عقد میکنیم... فایده ای نداشت، انگار کَر شده بود و حرفای منو نمی شنید...! به مامانم هم که اعتراض کردم،فقط با حرفاش میخواست منو راضی کنه...! گیج و سردرگم مونده بودم که چیکار کنم! از خاله ام شنیدم که مجید به خیال خودش میخواد نشون بزاره که خیالش راحت باشه که کسی برای خواستگاری من نیاد! به مامانم گفته بود برای راضی کردنم هر کاری از دستش بیاد انجام میده تا من با رضایت سر سفره عقد بشینم! داشتم دیوونه میشدم. هیچکاری از دستم بر نمی اومد! فردا شب قرار بود خانواده مجید بیان خونه بابابزرگم و نشون بزارن! دیگه هیچ راهی برام نمونده بود. وضو گرفتم و تا صبح سر سجاده با خدا حرف زدم و درد دل کردم.از خدا خواستم خودش کمکم کنه...! خاله ام صبح اومد بیدارم کرد،لباس مشکی پوشیده بود،فهمیدم عمه مامانم به رحمت خدا رفته! ناراحت شدم برای از دادن عمه مهربونی که جای خالی مادربزرگم رو پر کرده بود. از طرفی اما خوشحال بودم که دیگه فعلا خانواده مجید نمیتونن بیان برا نشون گذاشتن. وقتی برگشتیم تهران،اولین روزی که نوید رو دیدم،جریان مجید رو براش تعریف کردم و گفتم اگه واقعا منو میخواد باید زودتر بیاد خواستگاری ... چهره نوید از شنیدن حرفام تو هم رفت! بعد مکثی کوتاه گفت:چند ماهی فرصت میخواد تا با خانواده اش صحبت کنه. روزهای بعد هم که همدیگه رو میدیدیم ناراحت و گرفته بود. هردفعه مشخص بود میخواد چیزی بگه ولی منصرف میشدو نمیگفت... یه روز ازم خواست بریم تو پارک بشینیم و حرف بزنیم! از اولین روزی که منو دیده بود و از احساسی که به من داشت شروع کرد.گفت که چقدر دوستم داره و حاضره هر کاری برای رسیدن بهم انجام بده. گفت تو اولین کسی هستی که عاشقش شدم و از ته قلبم دوستت دارم! از آینده میگفت،از اینکه میتونه خوشبختم کنه! بغض کرده بود،رنگ چهره اش قرمز شده بود... میفهمیدم یه چیزی هست که داره تلاش میکنه بگه و خیلی سختشه! با صدایی نالان و لرزان گفتم:نکنه خانواده ات مخالفن!؟ سرش رو انداخت پایین و گفت:سارا میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم که باید همون اول میگفتم ولی فرصتش پیش نیومد! فقط خواهش میکنم حرفهام رو تا آخر گوش کن... ادامه دارد. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 7 نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، _ از بچگی اسم منو گذاشته بودن روی دختر عموم! دختر عمویی که از من یه سال کوچیکتر بود! ولی ما از همون بچگی، اصلا باهم خوب نبودیم و مثل کارد و پنیر بودیم! همیشه با هم دعوامون میشد و اصلا آبمون تو یه جوی نمیرفت! تا اینکه بزرگتر شدیم و سالهای بعد، من میخواستم برم خدمت سربازی! خدابیامرز مادربزرگم به بابام گفته بود باید انگشتر بیارید و برای پروین نشون بزارین! منم از همه جا بی خبر! یه شب مادرم گفت شام دعوتیم خونه عموت! وقتی رفتیم در کمال تعجب دیدم مادربزرگم یه انگشتر دست پروین کرد و ما دو تا رو نامزد اعلام کرد! من اصلا از پروین خوشم نمیومد!،یه دختر لوس و ازخود راضی بود که اصلا علاقه ای بهش نداشتم! اونشب وقتی برگشتیم خونه کلی با پدر و مادرم دعوا کردم و گفتم من اصلا نمیتونم با پروین کنار بیام،اون یه دختر خودخواه و بداخلاقه! اصلا خوشم ازش نمیاد انگار از دماغ فیل افتاده! بابام گفت تا تو خدمتت تموم بشه پروین هم بزرگتر و عاقل تر میشه ! انشاالله تا اون موقع اخلاقش هم بهتر میشه! شما از بچگی اسمتون رو هم بوده! الان ما نمیتونیم زیر حرفمون بزنیم! توی فامیل زشته و آبروریزی میشه و اینجور حرفا.... رفتم سربازی و توی مدت دو سال سربازی که مثلا با پروین نامزد بودیم،خیلی سعی کردم از پروین خوشم بیاد ولی خب هربار که باهام بیرون میرفتیم و میخواستیم باهم حرف بزنیم، محال بود به دعوا و ناراحتی ختم نشه! اصلا انگار حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم! دوران خدمت تموم شد و هنوز از راه نرسیده، خانواده هامون گیر دادن که باید زودتر عقد کنید و برید سر خونه زندگیتون! به عمو و زن عموم که اصلا روم نمی شد چیزی بگم! اونا واقعا منو مثل پسر خودشون میدونستن و دوستم داشتن. ولی هرچی به پدر و مادرم التماس کردم که من و پروین از هیچ نظر به هم نمی خوریم و تفاهم نداریم، فایده‌ای نداشت. رفتم با پدربزرگم صحبت کردم و قانعش کردم. پدربزرگم قرار شد اول با پروین صحبت کنه و بعد با پدر و مادرامون. ولی در کمال تعجب پروین به پدربزرگم گفته بود که منو دوست داره! گفته بود اگه نوید منو پس بزنه و باهام عروسی نکنه خودمو میکشم! پدربزرگم کلی باهام حرف زد و راضیم کرد تا بالاخره با پروین رفتیم زیر یه سقف! ولی خیلی زود، بعد از ازدواجمون فهمیدم پروین اصلا هیچ عشق و علاقه ای نسبت به من نداره و فقط به خاطر ترس از حرف مردم و اقوام که نگن دختره حتما ایرادی داشته که پسر عموش نخواستش، به پدربزرگم اون حرفا رو زده بود...! در واقع ، پروین به خاطر غرور و خودخواهی احمقانه اش هم منو بدبخت کرد، هم خودشو! پروین تک فرزند بود و بیش از حد لوس و خودخواه بود ، منم که دلم باهاش نبود و هیچوقت تو بحثهامون کوتاه نمی اومدم. سه ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود و شاید فقط ۱۰ روزش رو باهم تو خونه خودمون بودیم! پروین همش دنبال بهانه بود و قهر میکرد و میرفت خونه پدرش! هردفعه پدر و مادرم میرفتن دنبالش و برش میگردوندن. یه شب بدجوری دعوامون شد و کارمون به کتک کاری کشید.اونشب کیفش رو برداشت و رفت خونه پدرش ! عموم که دخترش رو تو اون وضع دیده بود و قهرهای مکرر پروین رو میدید، پیغام داد که میخواد طلاق دخترش رو بگیره...! دو هفته‌ای از اون اتفاق گذشته بود و من خودم رو بدبخت و شکست خورده میدیم دیگه دوست نداشتم برم خونه خودم ، شبها که از سرکار می اومدم، میرفتم خونه بابام. تا اینکه خبر رسید پروین بارداره!!! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از شنیدن خبر پدر شدنم ناراحت بشم...! ،،،،،،،،،،،،،،، وقتی صحبتهای نوید به اینجا رسید، یهو بغضش ترکید و اشکاش جاری شد! من که کاملا گیج و بهت زده بودم، فقط نگاش میکردم و نمیدونستم چی بایدبگم یا چه عکس العملی داشته باشم ! اشکاشو تند تند پاک کرد و سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:سارا به قرآن قسم من دوستت دارم! فقط گناهم اینه که دیر پیدات کردم...! سارا ، تو رو خدا کمکم کن ! تنهام نزار! خواهش میکنم ازت ... منکه توقع شنیدن هر چیزی رو داشتم ، بجز حرفایی که نوید زده بود، بی اختیار اشکام جاری شد و نتونستم کلمه ای حرف بزنم! بدنم کرخت شده بود و زانوهام یاری حرکت نداشت! حس میکردم فشارم افتاده و حالت طبیعی ندارم! حالم حسابی خراب شده بود و نمیدونستم چکار باید کنم! به سختی بلندشدم و از نوید خداحافظی کردم و با پاهایی بی جون ، آروم آروم رفتم سمت آرایشگاه...!    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 7 نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، _ از بچگی اسم منو گذاشته بودن روی دختر عموم! دختر عمویی که از من یه سال کوچیکتر بود! ولی ما از همون بچگی، اصلا باهم خوب نبودیم و مثل کارد و پنیر بودیم! همیشه با هم دعوامون میشد و اصلا آبمون تو یه جوی نمیرفت! تا اینکه بزرگتر شدیم و سالهای بعد، من میخواستم برم خدمت سربازی! خدابیامرز مادربزرگم به بابام گفته بود باید انگشتر بیارید و برای پروین نشون بزارین! منم از همه جا بی خبر! یه شب مادرم گفت شام دعوتیم خونه عموت! وقتی رفتیم در کمال تعجب دیدم مادربزرگم یه انگشتر دست پروین کرد و ما دو تا رو نامزد اعلام کرد! من اصلا از پروین خوشم نمیومد!،یه دختر لوس و ازخود راضی بود که اصلا علاقه ای بهش نداشتم! اونشب وقتی برگشتیم خونه کلی با پدر و مادرم دعوا کردم و گفتم من اصلا نمیتونم با پروین کنار بیام،اون یه دختر خودخواه و بداخلاقه! اصلا خوشم ازش نمیاد انگار از دماغ فیل افتاده! بابام گفت تا تو خدمتت تموم بشه پروین هم بزرگتر و عاقل تر میشه ! انشاالله تا اون موقع اخلاقش هم بهتر میشه! شما از بچگی اسمتون رو هم بوده! الان ما نمیتونیم زیر حرفمون بزنیم! توی فامیل زشته و آبروریزی میشه و اینجور حرفا.... رفتم سربازی و توی مدت دو سال سربازی که مثلا با پروین نامزد بودیم،خیلی سعی کردم از پروین خوشم بیاد ولی خب هربار که باهام بیرون میرفتیم و میخواستیم باهم حرف بزنیم، محال بود به دعوا و ناراحتی ختم نشه! اصلا انگار حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم! دوران خدمت تموم شد و هنوز از راه نرسیده، خانواده هامون گیر دادن که باید زودتر عقد کنید و برید سر خونه زندگیتون! به عمو و زن عموم که اصلا روم نمی شد چیزی بگم! اونا واقعا منو مثل پسر خودشون میدونستن و دوستم داشتن. ولی هرچی به پدر و مادرم التماس کردم که من و پروین از هیچ نظر به هم نمی خوریم و تفاهم نداریم، فایده‌ای نداشت. رفتم با پدربزرگم صحبت کردم و قانعش کردم. پدربزرگم قرار شد اول با پروین صحبت کنه و بعد با پدر و مادرامون. ولی در کمال تعجب پروین به پدربزرگم گفته بود که منو دوست داره! گفته بود اگه نوید منو پس بزنه و باهام عروسی نکنه خودمو میکشم! پدربزرگم کلی باهام حرف زد و راضیم کرد تا بالاخره با پروین رفتیم زیر یه سقف! ولی خیلی زود، بعد از ازدواجمون فهمیدم پروین اصلا هیچ عشق و علاقه ای نسبت به من نداره و فقط به خاطر ترس از حرف مردم و اقوام که نگن دختره حتما ایرادی داشته که پسر عموش نخواستش، به پدربزرگم اون حرفا رو زده بود...! در واقع ، پروین به خاطر غرور و خودخواهی احمقانه اش هم منو بدبخت کرد، هم خودشو! پروین تک فرزند بود و بیش از حد لوس و خودخواه بود ، منم که دلم باهاش نبود و هیچوقت تو بحثهامون کوتاه نمی اومدم. سه ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود و شاید فقط ۱۰ روزش رو باهم تو خونه خودمون بودیم! پروین همش دنبال بهانه بود و قهر میکرد و میرفت خونه پدرش! هردفعه پدر و مادرم میرفتن دنبالش و برش میگردوندن. یه شب بدجوری دعوامون شد و کارمون به کتک کاری کشید.اونشب کیفش رو برداشت و رفت خونه پدرش ! عموم که دخترش رو تو اون وضع دیده بود و قهرهای مکرر پروین رو میدید، پیغام داد که میخواد طلاق دخترش رو بگیره...! دو هفته‌ای از اون اتفاق گذشته بود و من خودم رو بدبخت و شکست خورده میدیم دیگه دوست نداشتم برم خونه خودم ، شبها که از سرکار می اومدم، میرفتم خونه بابام. تا اینکه خبر رسید پروین بارداره!!! هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از شنیدن خبر پدر شدنم ناراحت بشم...! ،،،،،،،،،،،،،،، وقتی صحبتهای نوید به اینجا رسید، یهو بغضش ترکید و اشکاش جاری شد! من که کاملا گیج و بهت زده بودم، فقط نگاش میکردم و نمیدونستم چی بایدبگم یا چه عکس العملی داشته باشم ! اشکاشو تند تند پاک کرد و سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:سارا به قرآن قسم من دوستت دارم! فقط گناهم اینه که دیر پیدات کردم...! سارا ، تو رو خدا کمکم کن ! تنهام نزار! خواهش میکنم ازت ... منکه توقع شنیدن هر چیزی رو داشتم ، بجز حرفایی که نوید زده بود، بی اختیار اشکام جاری شد و نتونستم کلمه ای حرف بزنم! بدنم کرخت شده بود و زانوهام یاری حرکت نداشت! حس میکردم فشارم افتاده و حالت طبیعی ندارم! حالم حسابی خراب شده بود و نمیدونستم چکار باید کنم! به سختی بلندشدم و از نوید خداحافظی کردم و با پاهایی بی جون ، آروم آروم رفتم سمت آرایشگاه...!    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت. 8 وای خدای من! نمیتونستم باور کنم! نمیدونم خوابم یا بیدار! ای کاش همه‌ی حرفهای نوید فقط یه کابوس بوده باشه! ای کاش دروغ باشه...! حال آدمی رو داشتم که زیر آوار مونده! تمام رویاهایی رو که برای خودم و نوید ساخته بودم با اون حرفهای نوید خراب و آوار شد رو سرم! راه نفسم بند اومده بود! انگار یه نفر قلبم رو گرفته تو مشتش و محکم فشار میداد ...! اصلا حال و روز خوبی نداشتم ! دیگه نمی دونستم شب و روزم چطور میگذره ! هر لحظه ساعتی میگذشت و هر روز ماه....! همش با خودم میگفتم آخه چطور ممکنه نوید با این سن و سال زن و بچه داشته باشه !!! احساس حقارت و پوچی میکردم! حس یه آدم بازنده ! گاهی خودم رو سرزنش میکردم و گاهی نوید رو! آخه چرا باید یه مرد متاهل عاشق یه دختر جوان بشه و احساساتش رو به بازی بگیره! اصلا نوید چطور تونسته بود به خودش اجازه بده اینطوری با روح و روان من بازی کنه...!؟ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یه هفته از مهر ماه و بازگشایی مدارس گذشته بود و من تو مدرسه جدید ثبت نام کرده بودم. چون مسیر مدرسه تا خونه دور بود هر روز صبح بابا منو میرسوند و ظهر برمیگشت دنبالم. روبه روی خونمون یه ابراز فروشی بود که نوید با صاحبش دوست بود. هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشتم، نوید رو میدیدم که جلوی مغازه نشسته. تا ماشین بابا وارد کوچه میشد، سریع از جاش بلند میشد! میدونستم که به انتظار دیدن من اونجا میشینه! از دیدنش طپش قلب میگرفتم، ولی از ماشین که پیاده میشدم جوری رفتار میکردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم! هنوز دوسش داشتم و دلم پر میکشید برای دیدنش ولی اصلا نگاهش نمیکردم و سریع میرفتم تو خونه! میدونستم که دیگه وصالی در کار نیست! میدونستم که من و نوید دیگه هیچوقت ما نمیشیم! بعضی وقتا که حالم بد میشد دلم میخواست بهش ناسزا بگم ونفرینش کنم! اما هر دفعه میون گریه هام فقط براش از خدا سلامتی و خوشبختی میخواستم!!! دیگه کم کم عقلم داشت به قلبم حاکم میشد. میدونستم که هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم. ولی تمام سعی و تلاشم رو میکردم که کمتر بهش فکر کنم. مقطع پیش دانشگاهی بودم و خودم رو سرگرم درس خوندن کرده بودم، همه‌ی فکرم رو میبردم سمت قبولی برای دانشگاه...! تو مدرسه با دختری دوست شده بودم که بعدا فهمیدم ازدواج کرده و تازه عروسی کرده ، ولی توی مدرسه کسی نمیدونست. نگار دختر مهربون و خونگرمی بود. یه روز قرار شد بعد مدرسه بریم خونشون و من براش موهاش رو رنگ کنم. خونشون نزدیک مدرسه بود و از بابا خواهش کرده بودم تا بعد از ظهر بیاد دنبالم. رنگ موی نگار رو که گذاشتم، ساعت دو بود که یکی زنگ خونشون رو زد. نگار آیفون رو برداشت و رو به من گفت:همسرمه، با دوستش اومده از حیاط یه سری وسیله ببرن، خیالت راحت داخل نمیان! اینو گفت و خودش هم رفت تو حیاط! چند دقیقه ای گذشت و دیدم نگار نیومد، کنجکاو شدم و رفتم جلوی پنجره! از دیدن کسی که تو حیاط بود به چشمام شَک کردم!!!! نوید بود!!! داشت چند تا جعبه رو میگذاشت پشت وانت! نگار و یه آقایی هم که ظاهرا همسرش بود، گوشه حیاط داشتن صحبت میکردن! قلبم داشت از جا کنده میشد!!! خدای من! داشتم درست میدیم!؟ نوید بود!!! از پشت پنجره کنار اومدم و روی نزدیکترین مبل نشستم …! برام خیلی عجیب بود! چند لحظه ای گذشت و صدای بسته شدن در حیاط اومد و همزمان نگار وارد اتاق شد … از نگار پرسیدم مگه همسرت چیکاره اس؟ گفت:نجاره و با این آقایی که الان اومده بودن شریک هستن. +محل کارش نزدیکه ؟ - آره تقریبا با ماشین ده دقیقه راهه! + خب پس حتما هر روز ناهار میاد خونه ؟ - آره ، معمولا ناهار میاد خونه ، امروز براش ناهار گذاشتم و گفتم دوستم میاد … _اتفاقا از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم، گفتی اون آقا که با همسرت بود شریکشه؟ - آره ، اسمش نویده ، محسن و نوید از بچگی باهم دوست بودن و الان سه ساله باهم یه جایی رو اجاره کردن و کار میکنن. آقا نوید خیلی آدم خوبیه، تو عروسیمون خیلی کمکمون کرد. + انشاء الله شما هم عروسیش جبران میکنین! نگار خندید و گفت:نوید ازدواج کرده و یه دختر دو ساله داره ، انشاء الله تو عروسی دخترش باید جبران کنیم! + شوخی میکنی ؟ اصلا بهش نمیاد! - آره ، بنده خدا سنی نداره که از محسن سه سال کوچیکتره … به قول خودش قربانی شده! +چطور ؟ - به اجبار خانواده ازدواج کرده و اصلا با خانمش تفاهم ندارن، محسن میگفت قرار بوده جدا بشن که میفهمن خانمش بارداره و با پادرمیونی خانواده‌ها شون از طلاق منصرف میشن … ادامه دارد. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خدمت خانم ۴۶ساله ای که درددل کردند واز خوبیها وسختی های الانشون نوشتند که دوتا پسر ۲۸ساله و۲۲ساله دارند که به قول خودشون مثل اراذل و اوباش هستند
باسلام و احترام خدمت گلی عزیز که بهترین مقدرات خداوند شامل حال خودش و خانواده گرامیشان❤️❤️ خدمت خانم ۴۶ساله ای که درددل کردند واز خوبیها وسختی های الانشون نوشتند که دوتا پسر ۲۸ساله و۲۲ساله دارند که به قول خودشون مثل اراذل و اوباش هستند اولا باید از راه درست درمانشان کنی چون مشخص بخاطر شرایط شما وپدرشون و اقتصاد امروزه مشکل روحی و روانی پیدا کردند شاید به ظاهر شما نمی بینید دوما عزیز من خواهرمن یعنی چه بعضی از خواهران می‌گند ما میتونیم طلاق بگیریم ولی بخاطرآبروی خانواده نمیکنم این خانواده که شما ابراز میکنید به چه درد شما می‌خورد 😔خانواده اگر گرم خوب باشه باید همیشه پشت به پشت هم باشند خواه عزیزم شما که دارید زحمت میکشید طلاقت بگیر بچه هات کمک کن به راه راست واز خدا بهترینها بخواه وی زندگی آرام شروع کن خداوکیلی برای بعضی‌ها واقعا طلاق جایز است چطور خداوند مهربان سوره طلاق نازل کرده که یسری به شک و شبهه نیافتند یکم بعضی خانما از خودشون جنم نشون بدند خودخداوند در قرآن می‌فرماید باید از خودتان دفاع کنید البته منظورش با جنگ ودعوا وقمه نیست 😔 خواهر خوبم از زمانی که نظرات عزیزان را خوندید کمر همت را ببندید وبا کمک از ی کاربلد راه جدید زندگیت شروع کن و باخودت بگو من اگر بخواهم ۴۰سال دیگه زندگی کنم باید آرامش داشته باشم ❤️ شوهرگرامیتان راهم اگربه ناحق این کار کرده بسپارش به سیاهی پرچم عزادار آقا ابوالفضل خودش تقاسش میگیره مواظب پسرهای جوان ورعنات باشه خداوند همه جوره کمکت کنه وامامزمان یاریتون کنه شرمنده طولانی شد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 9 اون روز کلی‌ با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم. فقط فهمیدم که نوید باهام صادق بوده و دروغ نگفته … از اون به بعد هر وقت با نگار گپ میزدیم ، به بهانه‌های مختلف بحث رو می بردم سمت نوید و در موردش پرس و جو میکردم … اون طور که نگار میگفت، پروین دوران بارداری سرگرم خرید سیسمونی نوزاد بوده و تقریبا تو زندگی شون آرامش نسبی برقرار میشه و نوید فکر میکرده با دنیا اومدن بچه زندگی شون بهتر هم میشه. اما ظاهرا این فقط آرامش قبل از طوفان بوده چون بعد از دنیا اومدن بچه دوباره بهانه گیری های پروین شروع میشه. دوباره دعواها و قهرکردن ها دوباره بحث های الکی و... تا اینکه یه شب وسط دعوا ، پروین طفل دوماهه رو میذاره و میره خونه پدرش!!! بچه ای که شیر مادر میخورده، چند ساعتی گرسنه میمونه و نوید نصف شب مجبور میشه از داروخانه براش شیر خشک تهیه کنه و … از اون به بعد هم هر چند وقت یه بار به یه بهانه‌ ای قهر میکرده و بچه رو رها میکرده و می رفته ! نوید هم ناچارن بچه رو پیش مادر خودش نگه میداشته … تا اینکه دیگه خانواده ها هم از وضع بوجود اومده خسته میشن و به نوید و پروین میگن توافقی طلاق بگیرن! اما نوید دلش نمی خواسته بچه اش بی مادر، بزرگ بشه و هرکاری که از دستش برمیومده برای نگه داشتن پروین و زندگی شون انجام میده... ،،،،،،،،،،، سه ماه از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم گذشته بود! هفته‌ای یکی دوبار جلوی ابزارفروشی می دیدمش و میدونستم که برای دیدن من میاد. برام خیلی سخت بود، ولی باید قبول میکردم که من و نوید برای هم نیستیم. یه روز نگار بهم گفت:نوید عاشق یه دختری شده و به محسن گفته میخواد از پروین جدا بشه و بره خواستگاری دختره!!!! با تعجب گفتم:مگه نگفتی نوید بچه داره!؟ اگه دختره هم نوید رو بخواد مطمئنا خانواده دختره مخالفت میکنند. نگار گفت: من و محسن که براش دعا میکنیم به عشقش برسه. محسن میگفت دختره رو خیلی دوست داره …! نوید همش ۲۳ سالشه، حق داره با کسی که دوستش داره زندگی کنه! + پس تکلیف بچه اش چی میشه!؟ _ همین الانشم بچه رو مادر نوید داره بزرگ میکنه … + ولی به نظرم اون بچه گناه داره! هیچکس نمیتونه جای مادر رو پر کنه. _ بله جای مادر! نه مادر بی عاطفه ای مثل پروین … نگار خبر نداشت با حرفهاش چه آشوبی تو دل من انداخته بود … تصور اینکه نوید میخواد بخاطر من از پروین جدا بشه عذابم میداد. تازه این وسط یه طفل معصوم هم بود که بخاطر من از پدر و مادرش جدا میشد! ،،،،،،،،،،، یه هفته بود داشتم به حرفهای نگار فکر میکردم. از زاویه قلب و احساسم که نگاه میکردم، خیلی هم خوب بود! نوید از پروین جدا میشه و میاد خواستگاری من … بچه رو هم که مادرنوید نگه میداره…من و نوید هم به هم میرسیم و یه زندگی عاشقانه رو شروع میکنیم! ولی عاقلانه و منطقی که نگاه میکردم،میدیدم که غیر ممکنه پدر و مادرم با این وصلت موافقت کنن، منم که از اون دخترایی نبودم که بخوام رو حرف پدر مادرم حرف بزنم و تو روشون وایسم! آخرشم دلم برای اون بچه می سوخت که این وسط قربانی خودخواهی ما بزرگترها میشد! ،،،،،،،،،،،،، تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، دیگه نمیتونستم درس بخونم،نه حوصله شو داشتم،نه چیزی از درس میفهمیدم… کلافه و سردرگم شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم و حرف دلمو به کی بگم! یه شب وقت نماز با گریه از خدا خواستم خودش کمکم کنه، خودش یه راهی جلوم بزاره و هر چی خیر و صلاحه برام رقم بخوره … یه روز که از مدرسه برگشتم خونه،مامان با کلی مقدمه چینی گفت: خواستگار اومده برات! یا خدا!!! دلم هُری ریخت ! یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد، فکر کردم نوید رو میگه … دست و پام شل شد و نفسم به شماره افتاد.انقدر تابلو بودم که مامان هم از حال و روزم باخبر شد و با تعجب گفت:ای بابا! چی شد؟ چرا اینجوری شدی دختر!؟ گفتم خواستگار، نگفتم عزرائیل که اینجوری رنگت پرید!!! مِن مِن کنان پرسیدم:کی هست!؟ مامان گفت: یادته چند وقت پیش پسرعمه ات احمد، با دوستش علی اومده بودن خونمون ؟ کمی فکر کردم و گفتم:آره! + علی با آقا رضا شوهر دخترعمو زهرا ، پسرخاله هستن! دیروز آقا رضا اومده مغازه پیش بابات و اجازه خواسته که برای خواستگاری بیان… من که اصلا نمیفهمیدم مامان چی میگه با تعجب گفتم : ولی من که اصلا نمیشناسمش!؟ اون روز که اومده بودن اینجا برای اولین بار بود که میدیدمش … مامان خندید و گفت:ولی انگار این علی آقا خیلی وقته که خاطر تو رو میخواد! با تعجب گفتم واااه !!! اصلا اون منو کجا دیده که بخواد خاطرخواهم شده باشه!!!! مامان باز خندید و گفت:ظاهرا تابستون تو روستا … ادامه دارد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت. 10 چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود. پدرم مثل بیشتر مردم روستا به شغل کشاورزی مشغولِ و از این راه گذران زندگی میکنه. من بعد از سربازی تو کارگاه یکی از اقوام مشغول به کار شدم و الان ۶ ماهه با یکی از بچه‌های روستا به اسم احمد، که از قبل با هم دوست بودیم، تو تهران برای خودمون یه کارگاه کوچیک اجاره کردیم و شراکتی کار میکنیم! الان چند روزه برگشتم روستا، تا تو برداشت محصول به پدرم کمک کنم. امسال پدر گندم و نخود کاشته و خداروشکر محصول خوبی هم داده… بعد از برداشت و کوبیدن و جمع کردن گندم و نخودها، حالا نوبت درختان بادوم و گردو شده و بعد هم جمع کردن باغ انگور و زدن کشمش و جوشوندن شیره انگور … ،،،،،،،،، حاج اکبر یکی از اهالی خوب روستاست. یکی از خیرین و معتمدین روستا که زمینهاش رو در اختیار افراد نیازمند روستا قرار میده تا برای خودشون زراعت کنن و درآمد داشته باشن. پدرم همیشه از مرام و معرفت حاج اکبر تعریف میکنه و میگه حاجی مردی متواضع و بخشنده اس. یه روز نوبت سهمیه آب ما شده بود ولی پدرم ساعت آب رو فراموش کرده بود، منو صدا زد و گفت: علی جان برو خونه حاج اکبر و ساعت آب ما رو بپرس ... آخه نوبت سهم آب ما بعد از حاج اکبر ِ گفتم: باشه آقا جان. راه افتادم و رفتم جلو خونه حاج اکبر. خواستم در بزنم که صدای خنده های دلبرانه دختری توجه ام رو جلب کرد.خوب که گوش کردم،صدای حاج اکبر هم میومد که میان خنده هاش میگفت:دختر جان کلاه منو برام بیار !!! تا در زدم، بلافاصله دختری چشم و ابرو مشکی،با موهای سیاه و براق که تا کمرش می اومد و کلاهی که همیشه حاج اکبر سرش میذاشت روی سرش بود، با چهره ای خندان در رو باز کرد! برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، با همون لبخندی که رو لباش بود، گفت:سلام، بفرمائید ؟ با بابابزرگم کار دارین؟ خودم رو جمع و جور کردم و تا جواب سلامش رو دادم،صدای حاج اکبر اومد که پرسید:سارا،کیه بابا جان ؟ سارا یه نگاهی به من انداخت و گفت:بابابزرگ بیایین، فکر کنم با شما کار دارن. سارا رفت تو و صدای حاج اکبر می اومد که میگفت:عه دختر جان این چه وضعیه!؟ چرا بدون روسری رفتی در رو باز کردی؟ سارا با صدای بلند خندید و گفت:آخ آخ، ببخشید بابا بزرگ اصلا حواسم نبود!!! وقتی حاج اکبر اومد جلو در سلام و احوالپرسی کردم و برا چند لحظه ای اصلا یادم رفت که برا چه کاری اومدم... شانس آوردم حاج اکبر آدم خوش صحبتی بود و بین حرف هاش کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد که برا چی اومدم! اون روز اولین بار بود که سارا رو دیده بودم. چهره خندانش مدام جلوی چشمم بود و صدای خنده هاش توی گوشم... انگار دلم بدجوری اسیرش شده بود ! خونه حاج اکبر تو مسیر باغمون بود و من هر روز از جلوی خونه ی حاج اکبر رد میشدم. وقتی نزدیک خونه شون میشدم،آهسته تر قدم بر میداشتم و خدا خدا میکردم سارا رو ببینم یا حداقل صداشو بشنوم… یه روز که داشتم میرفتم باغ، دیدم سارا تو ایوون خونه حاج اکبر نشسته و یه مجله دستشه که داره ورق میزنه… موهای بلند و مشکیش از روسری کوتاهش بیرون زده بود و با وزش باد به رقص دراومده بود. سارا روی یه صندلی چوبی نشسته بود و پاش رو انداخته بود رو پای دیگه اش و غرق خوندن مجله ای که تو دستش بود. ناخودآگاه همونجا رو به روی خونه حاج اکبر ایستادم و قشنگترین و لذت بخش ترین تصاویر عمرم رو نگاه میکردم!!! ،،،،،،،،، روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر شیفته سارا میشدم. سارا نوه دختری حاج اکبر بود و تهران زندگی میکردند. از مادرم شنیده بودم که هر سال همین موقع ها میان روستا و نزدیک مهر ماه برمیگردن تهران … فکر اینکه سارا میره و من تا یکسال دیگه نمیتونم ببینمش دیونه ام میکرد. همه ترس و دلواپسیم برای روزی بود که سارا و خانواده اش برگشتن تهران.… عشق به سارا، آتشی بود که به جونم افتاده بود و من هر روز بیشتر توی این آتش میسوختم. دیگه دل موندن تو روستا رو نداشتم. از خانواده خداحافظی کردمو برگشتم به تهران سرکارم … تنها دلخوشیم این بود که لااقل توی شهری که سارا زندگی میکنه، مشغول کار هستم. با احمد و چند نفر دیگه از بچه‌ها یه خونه مجردی داشتیم و با هم کار و زندگی میکردیم. یه روز جمعه، احمد گفت میخواد بره خونه داییش … تازه اون روز متوجه شدم که پدر سارا دایی احمد ِ و سارا دختر داییش ِ … ادامه دارد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 11 روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم. برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد. روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم. یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده... به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری… خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!! برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.… مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم. سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد. خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه … صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم… روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم. روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد … باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم… ولی نتونستم… آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد … قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن. بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟ بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!! از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز… منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم. مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟ مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!! چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره … دیگه چی میخوان ؟؟؟ بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای، میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟ اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن … بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم، اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه… اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون … بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن. دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه … اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم. با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم … سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.… بابام بالاخره راضی شده‌ بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه … بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود … گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه … منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون … به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم… @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚 پارت 12 وقتی عصر به خونه برگشتم، مادرم حسابی نگران شده بود! حال خوبی نداشتم و حسابی کلافه بودم. همینجور که ناراحت و تو فکر بودم ، صدای پدرم رو شنیدم که به مادرم میگفت:خانم زود حاضر شو باید بریم خونه حاج اکبر … با شنیدن اسم حاج اکبر از جا پریدم و رفتم کنار پنجره! مادرم پرسید چه خبره؟ چی شده!؟ پدرم گفت:شهربانو خانم خواهر حاج اکبر به رحمت خدا رفته! اولش بیخیال برگشتم و روی زیلو دراز کشیدم،ولی یدفعه یه نور امیدی تو دلم تابید! برای شهربانو خانم یه فاتحه ای فرستادم و با خودم گفتم خداروشکر فعلا شیرینی خورون کنسله و منم وقت دارم که یجوری به گوش سارا برسونم که دوسش دارم! ولی آخه چجوری !؟ تصمیم گرفتم نامه ای براش بنویسم و بهش بگم که چقدر خاطرشو میخوام. بعد از چندین بار نوشتن و خط خطی کردن، بالاخره نوشته هام رو پاکنویس کردم. دنبال فرصت مناسبی بودم که نامه رو به سارا برسونم ولی سارا هیچ وقت تنها بیرون نمی اومد! مونده بودم چیکار کنم؟ تا اینکه فکری به سرم زد! یه سبد برداشتم و رفتم باغ! از درخت گلابی باغمون ، گلابی های درشت و رسیده رو دستچین کردم و چیدم تو سبد و رفتم خونه حاج اکبر.. در زدم، حاج اکبر از ایوون صدام کرد و گفت:در بازه بیا بالا… سریع از پله ها رفتم بالا و سبد رو به حاج اکبر دادم و گفتم بفرمایین حاج اکبر اینو بابام فرستاده! ناقابله. حاجی تشکر کرد و گفت صبر کن سبدو خالی کنم و بیام. تا حاج اکبر بیاد از فرصت استفاده کردم و نامه رو زیر پایه صندلی ای که سارا می نشست گذاشتم. حاجی با لبخند از اتاق بیرون اومد و گفت:دستت درد نکنه، ولی کاش یه خورده زودتر آورده بودی چند تایی میزاشتم برای نوه‌هام تو راه میخوردن. با تعجب پرسیدم تو راه!؟ مگه کجا رفتن!؟ حاجی گفت:برگشتن تهران دیگه وااای خدای من چه گندی زده بودم!!! حالا نامه رو چجوری بردارم!؟ حاجی تا جلوی در بدرقه ام کرد و در رو بست! فقط خدا خدا میکردم نامه دست حاج اکبر نیوفته! ناراحت برگشتم خونه و گوشه ای از حیاط،کنار درخت زردآلو نشستم. از بچگی هروقت ناراحت بودم، به اونجا پناه میبردم. پدرم که از حال و روزم خبر داشت، اومد و کنارم نشست و مثلا میخواست دلداریم بده! گفت؛ بابا جان چرا اینقدر خودخوری میکنی؟اتفاقی نیوفتاده که! این دختر نشد یکی دیگه! برا جوونی مثل تو دختر فراوونه! یکیش همین دختر عموت! خیلی هم از نوه حاج اکبر خوشگلتره! عصبی و کلافه گفتم:بابا من اصلا نمیخوام ازدواج کنم، اگه سارا شد که شد ،اگه نه که تا آخر عمرم مجرد میمونم.! ،،،،، یه ماهی بود که برگشته بودم تهران،احمد متوجه حال خراب و کلافگی ام شده بود و هر شب میپرسید که چی شده؟ بالاخره یه شب میون سین جین کردن هاش، مجبور به اعتراف شدم و همه چی رو براش تعریف کردم. احمد اولش به حالت شوخی و مسخره بازی با مشت و لگد به جونم افتاد و با خنده گفت ای نامرد! حالا دیگه عاشق دختر دایی ما میشی!؟ بعد کلی شوخی و خنده، با اطمینان بهم قول داد که هر طور شده دست سارا رو میزاره تو دستم! با تردید گفتم:آخه با وجود آقا مجید فکر میکنی داییت به من دختر میده!؟ احمد خندید و گفت:خیالت راحت،مجید یه ساله از سارا خواستگاری کرده ولی شنیدم سارا خودش اصلا راضی نیست! تا احمد اینو گفت، جونِ تازه ای گرفتم و گل امید تو وجودم شکوفا شد😍 یه روز جمعه احمد میخواست بره به دایی اش سر بزنه. به منم پیشنهاد داد تا باهاش برم. ولی من اصلا روم نمیشد و گفتم نه نمیتونم بیام. اما احمد دست بردار نبود.با شیطنت گفت خونه پدر زن آینده اته! بیا بریم به دایی و زن دایی ام معرفیت کنم. همینطوری بشینی و دست رو دست بزاری که کاری درست نمیشه. باید یه قدمی برا رسیدن به عشقت برداری یا نه!؟ بالاخره با کلی خجالت با احمد راهی شدم و رفتیم خونه داییش! تا سارا اومد تو پذیرایی و سلام کرد،طپش قلبم شدت گرفت،جوری که میترسم بقیه صداشو بشنون! خیس عرق شده بودم و تند تند صورتم رو پاک میکردم! احمد که کنارم نشسته بود،آروم به پام زد و تو گوشم گفت:پسر خودتو جمع کن! رنگت عین لبو قرمز شده!!! مادر سارا همونطور که قبلا از مادرم شنیده بودم، خانم مهربون و خونگرمی بود.کلی اصرار کرد که برا شام بمونیم.ولی احمد چون میدونست من معذبم، قبول نکرد و بلند شدیم که بریم،مادر سارا رفت تو آشپزخونه و با یه ظرف تو دستش برگشت. ظرف رو داد به احمد و گفت:حالا که نمیمونید،این الویه رو ببرید خونه بخورید.سارا ظهر درست کرده بود،اینم قسمت شما بوده! وقتی رسیدیم خونه،احمد با شیطنت گفت:بیا دستپخت همسر آینده ات رو بخور ببین چطوره! داشتن دوستی مثل احمد واقعا نعمتِ. انقدر بهم امیدواری داده بود که دیگه خودمم باورم شده بود که به خواسته دلم میرسم! به پیشنهاد احمد زنگ زدم روستا و از پدرم خواهش کردم که با پسر خاله ام آقا رضا صحبت کنه و ازش بخواد که بره پیش پدر سارا و موضوع رو مطرح کنه... ادامه دارد.   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿