📚#سارا
پارت. 8
وای خدای من! نمیتونستم باور کنم!
نمیدونم خوابم یا بیدار!
ای کاش همهی حرفهای نوید فقط یه کابوس بوده باشه! ای کاش دروغ باشه...!
حال آدمی رو داشتم که زیر آوار مونده! تمام رویاهایی رو که برای خودم و نوید ساخته بودم با اون حرفهای نوید خراب و آوار شد رو سرم! راه نفسم بند اومده بود!
انگار یه نفر قلبم رو گرفته تو مشتش و محکم فشار میداد ...!
اصلا حال و روز خوبی نداشتم !
دیگه نمی دونستم شب و روزم چطور میگذره !
هر لحظه ساعتی میگذشت و هر روز ماه....!
همش با خودم میگفتم آخه چطور ممکنه نوید با این سن و سال زن و بچه داشته باشه !!!
احساس حقارت و پوچی میکردم!
حس یه آدم بازنده !
گاهی خودم رو سرزنش میکردم و گاهی نوید رو!
آخه چرا باید یه مرد متاهل عاشق یه دختر جوان بشه و احساساتش رو به بازی بگیره!
اصلا نوید چطور تونسته بود به خودش اجازه بده اینطوری با روح و روان من بازی کنه...!؟
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
یه هفته از مهر ماه و بازگشایی مدارس گذشته بود و من تو مدرسه جدید ثبت نام کرده بودم.
چون مسیر مدرسه تا خونه دور بود هر روز صبح بابا منو میرسوند و ظهر برمیگشت دنبالم.
روبه روی خونمون یه ابراز فروشی بود که نوید با صاحبش دوست بود.
هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشتم،
نوید رو میدیدم که جلوی مغازه نشسته.
تا ماشین بابا وارد کوچه میشد، سریع از جاش بلند میشد!
میدونستم که به انتظار دیدن من اونجا میشینه!
از دیدنش طپش قلب میگرفتم، ولی از ماشین که پیاده میشدم جوری رفتار میکردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم! هنوز دوسش داشتم و دلم پر میکشید برای دیدنش ولی اصلا نگاهش نمیکردم و سریع میرفتم تو خونه!
میدونستم که دیگه وصالی در کار نیست! میدونستم که من و نوید دیگه هیچوقت ما نمیشیم!
بعضی وقتا که حالم بد میشد دلم میخواست بهش ناسزا بگم ونفرینش کنم! اما هر دفعه میون گریه هام فقط براش از خدا سلامتی و خوشبختی میخواستم!!!
دیگه کم کم عقلم داشت به قلبم حاکم میشد. میدونستم که هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم. ولی تمام سعی و تلاشم رو میکردم که کمتر بهش فکر کنم.
مقطع پیش دانشگاهی بودم و خودم رو سرگرم درس خوندن کرده بودم، همهی فکرم رو میبردم سمت قبولی برای دانشگاه...!
تو مدرسه با دختری دوست شده بودم که بعدا فهمیدم ازدواج کرده و تازه عروسی کرده ، ولی توی مدرسه کسی نمیدونست. نگار دختر مهربون و خونگرمی بود.
یه روز قرار شد بعد مدرسه بریم خونشون و من براش موهاش رو رنگ کنم.
خونشون نزدیک مدرسه بود و از بابا خواهش کرده بودم تا بعد از ظهر بیاد دنبالم.
رنگ موی نگار رو که گذاشتم، ساعت دو بود که یکی زنگ خونشون رو زد.
نگار آیفون رو برداشت و رو به من گفت:همسرمه، با دوستش اومده از حیاط یه سری وسیله ببرن، خیالت راحت داخل نمیان!
اینو گفت و خودش هم رفت تو حیاط!
چند دقیقه ای گذشت و دیدم نگار نیومد، کنجکاو شدم و رفتم جلوی پنجره!
از دیدن کسی که تو حیاط بود به چشمام شَک کردم!!!!
نوید بود!!! داشت چند تا جعبه رو میگذاشت پشت وانت!
نگار و یه آقایی هم که ظاهرا همسرش بود، گوشه حیاط داشتن صحبت میکردن!
قلبم داشت از جا کنده میشد!!!
خدای من! داشتم درست میدیم!؟
نوید بود!!!
از پشت پنجره کنار اومدم و روی نزدیکترین مبل نشستم …!
برام خیلی عجیب بود!
چند لحظه ای گذشت و صدای بسته شدن در حیاط اومد و همزمان نگار وارد اتاق شد …
از نگار پرسیدم مگه همسرت چیکاره اس؟ گفت:نجاره و با این آقایی که الان اومده بودن شریک هستن.
+محل کارش نزدیکه ؟
- آره تقریبا با ماشین ده دقیقه راهه!
+ خب پس حتما هر روز ناهار میاد خونه ؟
- آره ، معمولا ناهار میاد خونه ، امروز براش ناهار گذاشتم و گفتم دوستم میاد …
_اتفاقا از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم، گفتی اون آقا که با همسرت بود شریکشه؟
- آره ، اسمش نویده ، محسن و نوید از بچگی باهم دوست بودن و الان سه ساله باهم یه جایی رو اجاره کردن و کار میکنن. آقا نوید خیلی آدم خوبیه،
تو عروسیمون خیلی کمکمون کرد.
+ انشاء الله شما هم عروسیش جبران میکنین!
نگار خندید و گفت:نوید ازدواج کرده و یه دختر دو ساله داره ، انشاء الله تو عروسی دخترش باید جبران کنیم!
+ شوخی میکنی ؟ اصلا بهش نمیاد!
- آره ، بنده خدا سنی نداره که از محسن سه سال کوچیکتره …
به قول خودش قربانی شده!
+چطور ؟
- به اجبار خانواده ازدواج کرده و اصلا با خانمش تفاهم ندارن، محسن میگفت قرار بوده جدا بشن که میفهمن خانمش بارداره و با پادرمیونی خانوادهها شون از طلاق منصرف میشن …
ادامه دارد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خدمت خانم ۴۶ساله ای که درددل کردند واز خوبیها وسختی های الانشون نوشتند که دوتا پسر ۲۸ساله و۲۲ساله دارند که به قول خودشون مثل اراذل و اوباش هستند
باسلام و احترام خدمت گلی عزیز
که بهترین مقدرات خداوند شامل حال خودش و خانواده گرامیشان❤️❤️
خدمت خانم ۴۶ساله ای که درددل کردند واز خوبیها وسختی های الانشون نوشتند که دوتا پسر ۲۸ساله و۲۲ساله دارند که به
قول خودشون مثل اراذل و اوباش هستند
اولا باید از راه درست درمانشان کنی چون مشخص بخاطر شرایط شما وپدرشون و
اقتصاد امروزه مشکل روحی و روانی پیدا کردند شاید به ظاهر شما نمی بینید
دوما عزیز من خواهرمن یعنی چه بعضی از
خواهران میگند ما میتونیم طلاق بگیریم ولی بخاطرآبروی خانواده نمیکنم
این خانواده که شما ابراز میکنید به چه درد شما میخورد 😔خانواده اگر گرم خوب باشه باید همیشه پشت به پشت هم باشند
خواه عزیزم شما که دارید زحمت میکشید طلاقت بگیر بچه هات کمک کن به راه راست واز خدا بهترینها بخواه وی زندگی آرام شروع کن
خداوکیلی برای بعضیها واقعا طلاق جایز است چطور خداوند مهربان سوره طلاق نازل کرده که یسری به شک و شبهه نیافتند
یکم بعضی خانما از خودشون جنم نشون بدند
خودخداوند در قرآن میفرماید باید از خودتان دفاع کنید البته منظورش با جنگ ودعوا وقمه نیست 😔
خواهر خوبم از زمانی که نظرات عزیزان را خوندید کمر همت را ببندید وبا کمک از ی کاربلد راه جدید زندگیت شروع کن و
باخودت بگو من اگر بخواهم ۴۰سال دیگه زندگی کنم باید آرامش داشته باشم ❤️
شوهرگرامیتان راهم اگربه ناحق این کار کرده بسپارش به سیاهی پرچم عزادار آقا ابوالفضل خودش تقاسش میگیره
مواظب پسرهای جوان ورعنات باشه
خداوند همه جوره کمکت کنه
وامامزمان یاریتون کنه
شرمنده طولانی شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#سارا
پارت 9
اون روز کلی با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم.
فقط فهمیدم که نوید باهام صادق بوده و دروغ نگفته …
از اون به بعد هر وقت با نگار گپ میزدیم ، به بهانههای مختلف بحث رو می بردم سمت نوید و در موردش پرس و جو میکردم …
اون طور که نگار میگفت، پروین دوران بارداری سرگرم خرید سیسمونی نوزاد بوده و تقریبا تو زندگی شون آرامش نسبی برقرار میشه و نوید فکر میکرده با دنیا اومدن بچه زندگی شون بهتر هم میشه. اما ظاهرا این فقط آرامش قبل از طوفان بوده چون بعد از دنیا اومدن بچه دوباره بهانه گیری های پروین شروع میشه. دوباره دعواها و قهرکردن ها
دوباره بحث های الکی و...
تا اینکه یه شب وسط دعوا ، پروین طفل دوماهه رو میذاره و میره خونه پدرش!!!
بچه ای که شیر مادر میخورده، چند ساعتی گرسنه میمونه و نوید نصف شب مجبور میشه از داروخانه براش شیر خشک تهیه کنه و …
از اون به بعد هم هر چند وقت یه بار به یه بهانه ای قهر میکرده و بچه رو رها میکرده و می رفته !
نوید هم ناچارن بچه رو پیش مادر خودش نگه میداشته …
تا اینکه دیگه خانواده ها هم از وضع بوجود اومده خسته میشن و به نوید و پروین میگن توافقی طلاق بگیرن!
اما نوید دلش نمی خواسته بچه اش بی مادر، بزرگ بشه و هرکاری که از دستش برمیومده برای نگه داشتن پروین و زندگی شون انجام میده...
،،،،،،،،،،،
سه ماه از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم گذشته بود!
هفتهای یکی دوبار جلوی ابزارفروشی
می دیدمش و میدونستم که برای دیدن من میاد.
برام خیلی سخت بود، ولی باید قبول میکردم که من و نوید برای هم نیستیم.
یه روز نگار بهم گفت:نوید عاشق یه دختری شده و به محسن گفته میخواد از پروین جدا بشه و بره خواستگاری دختره!!!!
با تعجب گفتم:مگه نگفتی نوید بچه داره!؟
اگه دختره هم نوید رو بخواد مطمئنا خانواده دختره مخالفت میکنند.
نگار گفت: من و محسن که براش دعا میکنیم به عشقش برسه. محسن میگفت دختره رو خیلی دوست داره …!
نوید همش ۲۳ سالشه، حق داره با کسی که دوستش داره زندگی کنه!
+ پس تکلیف بچه اش چی میشه!؟
_ همین الانشم بچه رو مادر نوید داره بزرگ میکنه …
+ ولی به نظرم اون بچه گناه داره!
هیچکس نمیتونه جای مادر رو پر کنه.
_ بله جای مادر! نه مادر بی عاطفه ای مثل پروین …
نگار خبر نداشت با حرفهاش چه آشوبی تو دل من انداخته بود …
تصور اینکه نوید میخواد بخاطر من از پروین جدا بشه عذابم میداد.
تازه این وسط یه طفل معصوم هم بود که بخاطر من از پدر و مادرش جدا میشد!
،،،،،،،،،،،
یه هفته بود داشتم به حرفهای نگار فکر میکردم. از زاویه قلب و احساسم که نگاه میکردم، خیلی هم خوب بود!
نوید از پروین جدا میشه و میاد خواستگاری من … بچه رو هم که مادرنوید نگه میداره…من و نوید هم به هم میرسیم و یه زندگی عاشقانه رو شروع میکنیم!
ولی عاقلانه و منطقی که نگاه میکردم،میدیدم که غیر ممکنه پدر و مادرم با این وصلت موافقت کنن، منم که از اون دخترایی نبودم که بخوام رو حرف پدر مادرم حرف بزنم و تو روشون وایسم!
آخرشم دلم برای اون بچه می سوخت که این وسط قربانی خودخواهی ما بزرگترها میشد!
،،،،،،،،،،،،،
تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، دیگه نمیتونستم درس بخونم،نه حوصله شو داشتم،نه چیزی از درس میفهمیدم…
کلافه و سردرگم شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم و حرف دلمو به کی بگم!
یه شب وقت نماز با گریه از خدا خواستم خودش کمکم کنه، خودش یه راهی جلوم بزاره و هر چی خیر و صلاحه برام رقم بخوره …
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه،مامان با کلی مقدمه چینی گفت:
خواستگار اومده برات!
یا خدا!!! دلم هُری ریخت !
یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد، فکر کردم نوید رو میگه …
دست و پام شل شد و نفسم به شماره افتاد.انقدر تابلو بودم که مامان هم از حال و روزم باخبر شد و با تعجب گفت:ای بابا! چی شد؟
چرا اینجوری شدی دختر!؟
گفتم خواستگار، نگفتم عزرائیل که اینجوری رنگت پرید!!!
مِن مِن کنان پرسیدم:کی هست!؟
مامان گفت: یادته چند وقت پیش پسرعمه ات احمد، با دوستش علی اومده بودن خونمون ؟
کمی فکر کردم و گفتم:آره!
+ علی با آقا رضا شوهر دخترعمو زهرا ، پسرخاله هستن!
دیروز آقا رضا اومده مغازه پیش بابات و اجازه خواسته که برای خواستگاری بیان…
من که اصلا نمیفهمیدم مامان چی میگه با تعجب گفتم : ولی من که اصلا نمیشناسمش!؟
اون روز که اومده بودن اینجا برای اولین بار بود که میدیدمش …
مامان خندید و گفت:ولی انگار این علی آقا خیلی وقته که خاطر تو رو میخواد!
با تعجب گفتم واااه !!!
اصلا اون منو کجا دیده که بخواد خاطرخواهم شده باشه!!!!
مامان باز خندید و گفت:ظاهرا تابستون تو روستا …
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#سارا
پارت. 10
چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود. پدرم مثل بیشتر مردم روستا به شغل کشاورزی مشغولِ و از این راه گذران زندگی میکنه.
من بعد از سربازی تو کارگاه یکی از اقوام مشغول به کار شدم و الان ۶ ماهه با یکی از بچههای روستا به اسم احمد، که از قبل با هم دوست بودیم، تو تهران برای خودمون یه کارگاه کوچیک اجاره کردیم و شراکتی کار میکنیم!
الان چند روزه برگشتم روستا، تا تو برداشت محصول به پدرم کمک کنم.
امسال پدر گندم و نخود کاشته و خداروشکر محصول خوبی هم داده…
بعد از برداشت و کوبیدن و جمع کردن گندم و نخودها، حالا نوبت درختان بادوم و گردو شده و بعد هم جمع کردن باغ انگور و زدن کشمش و جوشوندن شیره انگور …
،،،،،،،،،
حاج اکبر یکی از اهالی خوب روستاست. یکی از خیرین و معتمدین روستا که زمینهاش رو در اختیار افراد نیازمند روستا قرار میده تا برای خودشون زراعت کنن و درآمد داشته باشن.
پدرم همیشه از مرام و معرفت حاج اکبر تعریف میکنه و میگه حاجی مردی متواضع و بخشنده اس.
یه روز نوبت سهمیه آب ما شده بود ولی پدرم ساعت آب رو فراموش کرده بود، منو صدا زد و گفت: علی جان برو خونه حاج اکبر و ساعت آب ما رو بپرس ...
آخه نوبت سهم آب ما بعد از حاج اکبر ِ
گفتم: باشه آقا جان.
راه افتادم و رفتم جلو خونه حاج اکبر. خواستم در بزنم که صدای خنده های دلبرانه دختری توجه ام رو جلب کرد.خوب که گوش کردم،صدای حاج اکبر هم میومد که میان خنده هاش میگفت:دختر جان کلاه منو برام بیار !!!
تا در زدم، بلافاصله دختری چشم و ابرو مشکی،با موهای سیاه و براق که تا کمرش می اومد و کلاهی که همیشه حاج اکبر سرش میذاشت روی سرش بود، با چهره ای خندان در رو باز کرد!
برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، با همون لبخندی که رو لباش بود، گفت:سلام، بفرمائید ؟ با بابابزرگم کار دارین؟
خودم رو جمع و جور کردم و تا جواب سلامش رو دادم،صدای حاج اکبر اومد که پرسید:سارا،کیه بابا جان ؟
سارا یه نگاهی به من انداخت و گفت:بابابزرگ بیایین، فکر کنم با شما کار دارن. سارا رفت تو و صدای حاج اکبر می اومد که میگفت:عه دختر جان این چه وضعیه!؟ چرا بدون روسری رفتی در رو باز کردی؟
سارا با صدای بلند خندید و گفت:آخ آخ، ببخشید بابا بزرگ اصلا حواسم نبود!!!
وقتی حاج اکبر اومد جلو در سلام و احوالپرسی کردم و برا چند لحظه ای اصلا یادم رفت که برا چه کاری اومدم...
شانس آوردم حاج اکبر آدم خوش صحبتی بود و بین حرف هاش کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد که برا چی اومدم!
اون روز اولین بار بود که سارا رو دیده بودم.
چهره خندانش مدام جلوی چشمم بود و صدای خنده هاش توی گوشم...
انگار دلم بدجوری اسیرش شده بود !
خونه حاج اکبر تو مسیر باغمون بود و من هر روز از جلوی خونه ی حاج اکبر رد میشدم. وقتی نزدیک خونه شون میشدم،آهسته تر قدم بر میداشتم و خدا خدا میکردم سارا رو ببینم یا حداقل صداشو بشنوم…
یه روز که داشتم میرفتم باغ، دیدم سارا تو ایوون خونه حاج اکبر نشسته و یه مجله دستشه که داره ورق میزنه… موهای بلند و مشکیش از روسری کوتاهش بیرون زده بود و با وزش باد به رقص دراومده بود.
سارا روی یه صندلی چوبی نشسته بود و پاش رو انداخته بود رو پای دیگه اش و غرق خوندن مجله ای که تو دستش بود.
ناخودآگاه همونجا رو به روی خونه حاج اکبر ایستادم و قشنگترین و لذت بخش ترین تصاویر عمرم رو نگاه میکردم!!!
،،،،،،،،،
روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر شیفته سارا میشدم.
سارا نوه دختری حاج اکبر بود و تهران زندگی میکردند.
از مادرم شنیده بودم که هر سال همین موقع ها میان روستا و نزدیک مهر ماه برمیگردن تهران …
فکر اینکه سارا میره و من تا یکسال دیگه نمیتونم ببینمش دیونه ام میکرد.
همه ترس و دلواپسیم برای روزی بود که سارا و خانواده اش برگشتن تهران.…
عشق به سارا، آتشی بود که به جونم افتاده بود و من هر روز بیشتر توی این آتش میسوختم.
دیگه دل موندن تو روستا رو نداشتم.
از خانواده خداحافظی کردمو برگشتم به تهران سرکارم …
تنها دلخوشیم این بود که لااقل توی شهری که سارا زندگی میکنه، مشغول کار هستم.
با احمد و چند نفر دیگه از بچهها یه خونه مجردی داشتیم و با هم کار و زندگی میکردیم.
یه روز جمعه، احمد گفت میخواد بره خونه داییش …
تازه اون روز متوجه شدم که پدر سارا دایی احمد ِ و سارا دختر داییش ِ …
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#سارا
پارت 11
روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم.
برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار
که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد.
روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم.
یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده...
به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری…
خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!!
برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.…
مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم.
سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد.
خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره
هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه …
صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم…
روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم.
روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد …
باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم…
ولی نتونستم…
آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد …
قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن.
بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟
بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!!
از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز…
منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم.
مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟
مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!!
چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره …
دیگه چی میخوان ؟؟؟
بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای،
میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟
اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن …
بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم،
اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه…
اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون …
بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن.
دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه …
اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم.
با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم …
سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.…
بابام بالاخره راضی شده بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه …
بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود …
گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه …
منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون …
به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم…
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#سارا
پارت 12
وقتی عصر به خونه برگشتم، مادرم حسابی نگران شده بود! حال خوبی نداشتم و حسابی کلافه بودم.
همینجور که ناراحت و تو فکر بودم ،
صدای پدرم رو شنیدم که به مادرم میگفت:خانم زود حاضر شو باید بریم خونه حاج اکبر …
با شنیدن اسم حاج اکبر از جا پریدم و رفتم کنار پنجره!
مادرم پرسید چه خبره؟ چی شده!؟
پدرم گفت:شهربانو خانم خواهر حاج اکبر به رحمت خدا رفته!
اولش بیخیال برگشتم و روی زیلو دراز کشیدم،ولی یدفعه یه نور امیدی تو دلم تابید!
برای شهربانو خانم یه فاتحه ای فرستادم و با خودم گفتم خداروشکر فعلا شیرینی خورون کنسله و منم وقت دارم که یجوری به گوش سارا برسونم که دوسش دارم!
ولی آخه چجوری !؟
تصمیم گرفتم نامه ای براش بنویسم و بهش بگم که چقدر خاطرشو میخوام.
بعد از چندین بار نوشتن و خط خطی کردن، بالاخره نوشته هام رو پاکنویس کردم.
دنبال فرصت مناسبی بودم که نامه رو به سارا برسونم ولی سارا هیچ وقت تنها بیرون نمی اومد!
مونده بودم چیکار کنم؟ تا اینکه فکری به سرم زد!
یه سبد برداشتم و رفتم باغ!
از درخت گلابی باغمون ، گلابی های درشت و رسیده رو دستچین کردم و چیدم تو سبد و رفتم خونه حاج اکبر..
در زدم، حاج اکبر از ایوون صدام کرد و گفت:در بازه بیا بالا…
سریع از پله ها رفتم بالا و سبد رو به حاج اکبر دادم و گفتم بفرمایین حاج اکبر اینو بابام فرستاده! ناقابله.
حاجی تشکر کرد و گفت صبر کن سبدو خالی کنم و بیام. تا حاج اکبر بیاد از فرصت استفاده کردم و نامه رو زیر پایه صندلی ای که سارا می نشست گذاشتم.
حاجی با لبخند از اتاق بیرون اومد و گفت:دستت درد نکنه، ولی کاش یه خورده زودتر آورده بودی چند تایی میزاشتم برای نوههام تو راه میخوردن.
با تعجب پرسیدم تو راه!؟ مگه کجا رفتن!؟
حاجی گفت:برگشتن تهران دیگه
وااای خدای من چه گندی زده بودم!!!
حالا نامه رو چجوری بردارم!؟
حاجی تا جلوی در بدرقه ام کرد و در رو بست!
فقط خدا خدا میکردم نامه دست حاج اکبر نیوفته!
ناراحت برگشتم خونه و گوشه ای از حیاط،کنار درخت زردآلو نشستم.
از بچگی هروقت ناراحت بودم، به اونجا پناه میبردم. پدرم که از حال و روزم خبر داشت، اومد و کنارم نشست و مثلا میخواست دلداریم بده!
گفت؛ بابا جان چرا اینقدر خودخوری میکنی؟اتفاقی نیوفتاده که! این دختر نشد یکی دیگه! برا جوونی مثل تو دختر فراوونه!
یکیش همین دختر عموت!
خیلی هم از نوه حاج اکبر خوشگلتره!
عصبی و کلافه گفتم:بابا من اصلا نمیخوام ازدواج کنم، اگه سارا شد که شد ،اگه نه که تا آخر عمرم مجرد میمونم.!
،،،،،
یه ماهی بود که برگشته بودم تهران،احمد متوجه حال خراب و کلافگی ام شده بود و هر شب میپرسید که چی شده؟
بالاخره یه شب میون سین جین کردن هاش، مجبور به اعتراف شدم و همه چی رو براش تعریف کردم.
احمد اولش به حالت شوخی و مسخره بازی با مشت و لگد به جونم افتاد و با خنده گفت ای نامرد!
حالا دیگه عاشق دختر دایی ما میشی!؟
بعد کلی شوخی و خنده، با اطمینان بهم قول داد که هر طور شده دست سارا رو میزاره تو دستم!
با تردید گفتم:آخه با وجود آقا مجید فکر میکنی داییت به من دختر میده!؟
احمد خندید و گفت:خیالت راحت،مجید یه ساله از سارا خواستگاری کرده ولی شنیدم سارا خودش اصلا راضی نیست!
تا احمد اینو گفت، جونِ تازه ای گرفتم و
گل امید تو وجودم شکوفا شد😍
یه روز جمعه احمد میخواست بره به دایی اش سر بزنه. به منم پیشنهاد داد تا باهاش برم. ولی من اصلا روم نمیشد و گفتم نه نمیتونم بیام.
اما احمد دست بردار نبود.با شیطنت گفت خونه پدر زن آینده اته!
بیا بریم به دایی و زن دایی ام معرفیت کنم. همینطوری بشینی و دست رو دست بزاری که کاری درست نمیشه.
باید یه قدمی برا رسیدن به عشقت برداری یا نه!؟
بالاخره با کلی خجالت با احمد راهی شدم و رفتیم خونه داییش!
تا سارا اومد تو پذیرایی و سلام کرد،طپش قلبم شدت گرفت،جوری که میترسم بقیه صداشو بشنون!
خیس عرق شده بودم و تند تند صورتم رو پاک میکردم!
احمد که کنارم نشسته بود،آروم به پام زد و تو گوشم گفت:پسر خودتو جمع کن! رنگت عین لبو قرمز شده!!!
مادر سارا همونطور که قبلا از مادرم شنیده بودم، خانم مهربون و خونگرمی بود.کلی اصرار کرد که برا شام بمونیم.ولی احمد چون میدونست من معذبم، قبول نکرد و بلند شدیم که بریم،مادر سارا رفت تو آشپزخونه و با یه ظرف تو دستش برگشت. ظرف رو داد به احمد و گفت:حالا که نمیمونید،این الویه رو ببرید خونه بخورید.سارا ظهر درست کرده بود،اینم قسمت شما بوده!
وقتی رسیدیم خونه،احمد با شیطنت گفت:بیا دستپخت همسر آینده ات رو بخور ببین چطوره!
داشتن دوستی مثل احمد واقعا نعمتِ.
انقدر بهم امیدواری داده بود که دیگه خودمم باورم شده بود که به خواسته دلم میرسم!
به پیشنهاد احمد زنگ زدم روستا و از پدرم خواهش کردم که با پسر خاله ام آقا رضا صحبت کنه و ازش بخواد که بره پیش پدر سارا و موضوع رو مطرح کنه...
ادامه دارد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
میخواستم از کسانی که از بیماری پارانویید چیزی اطلاع دارن بگن
سلام گلی جان بابته زحماتت یه دنیا ممنون
میخواستم از کسانی که از بیماری پارانویید چیزی اطلاع دارن بگن
چه جور بیماریه و راه درمانش چیه کسی بوده که خودش یا خانوادش این بیماری داشته باشند و درمان شده یا نه ؟
بعدش برای بچه دار شدن رو بچه تاثیر داره یا نه خواهش میکنم هرکس حتی کوچکترین اطلاعی داره بهم بگه
من خودم درگیرش نیستم شوهرمه هنوز هم بچه نداریم یه چیزای وحشناکی شنیدم ولی
نمیدونم چقد راسته چقد دروغ خواهش میکنم راهنماییم کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#سارا
پارت 13
قضیه خواستگاری دوست پسرعمه احمد رو کلا نشنیده گرفتم. تمام فکرم پیش نوید بود که یه وقت با بی فکری کاری نکنه!
،،،،،،،،،،،
یه روز که احمد اومده بود خونمون و همه نشسته بودیم،.. احمد بحث رو برد سمت علی دوستش و شروع کرد ازش تعریف کردن!
اینکه چقدر زرنگ و کاریه!
از اخلاق و رفتار خوبش!
از خانواده اش و اینکه آدمهای مومنی هستند و…
به اینجا که رسید بابام گفت: آره با عباس آقا یه رفاقت قدیمی داریم.میشناسمش،آدم خوبیه!
احمد با خنده گفت:خب خداروشکر،از دایی که بله رو گرفتم! زن دایی جون نظر شما چیه ؟
مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:والا فعلا که سارا خانم قصد ازدواج نداره،میخواد درسش رو بخونه!
احمد سریع گفت:خب بخونه…
بعد هم رو کرد به من و با شیطنت گفت:بخدا این دوستم خیلی پسر خوبیه، بهتر از این گیرت نمیادااا…
مامان با کنایه گفت:والا بهتر از دوست شما هست! کیه که قدر بدونه و حرف گوش کنه!
از اون به بعد تقریبا هر هفته احمد میومد خونه ما و هر دفعه از علی تعریف میکرد.فامیل های علی آقا هم دست بردار نبودن و هر چند وقت یکبار می اومدن پیش بابام و اجازه میخواستن که پدر و مادر علی بیان برای خواستگاری…
ولی پدر و مادرم هر دو مجید رو از هر نظر بهتر از علی میدونستن و میگفتن اگه قرار باشه سارا ازدواج کنه،نظر ما به مجید ِ !
از اون طرف،از نگار خبرهای خوبی نمی شنیدم. نگار میگفت نوید تصمیمش رو گرفته و برای طلاق اقدام کرده؛در صورتی که پروین نمیخواد طلاق بگیره…نگار میگفت حالا که پروین سر عقل اومده و برگشته خونه،نوید از خر شیطون پیاده نمیشه!
من هنوزم نوید رو دوست داشتم،ولی میدونستم حتی اگه از پروین هم جدا بشه، غیر ممکنه پدر و مادرم قبول کنن به مردی که قبلا ازدواج کرده و یه بچه هم داره،دختر بدن!
هم دلم برا نوید میسوخت،هم برا پروین و دخترش!
اصلا دوست نداشتم من مسبب بدبختی و خراب شدن زندگی یکی دیگه باشم…
از روزی که آقا رضا،پسرخاله ی علی،برای اولین بار قضیه علی رو مطرح کرده بود،چند ماه گذشته بود و علی هم دست بردار نبود و همچنان احمد از طرفش برام پیغام می آورد.
یکی از روزهای گرم تیر ماه بود و با خانواده داییم رفته بودیم جنگل؛عمو مجید هم اومده بود. بابام و داییم مشغول تهیه آتیش بودن
مامان و زن دایی هم جوجه ها رو سیخ میگرفتن…
بچهها هم هر کدوم رفته بودن طرفی و خودشون رو سرگرم کرده بودن.
منم کنار رودخونه رو یه تخته سنگ نشسته بودم و غرق رویاهای خودم بودم که حضور عمو مجید رو در کنارم حس کردم! اومد و روی یه تخته سنگ کنارم نشست!
_ چه خبرا سارا خانم!؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی عمو، سلامتی…
_ مثل اینکه تو کلا نمیخوای این کلمه عمو رو بیخیال بشی!؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.
عمومجید آهی کشید و گفت:سارا، تو نمیخوای منو از این بلاتکلیفی در بیاری!؟ تورو خدا یکم منو درک کن. الان یک سال و نیمه که از حال دلم خبر داری!
بی معرفت حتی نگاهت رو هم ازم دریغ میکنی!
خب تو بگو من چیکار کنم!؟
با حرفهای عمو مجید تمام تنم شروع به لرزیدن کرد!
به سختی و با زحمت قفل لبهامو باز کردم و همونطور لرزون گفتم:عمو! خب شما یخورده منو درک کن …!
شما از بچگی برا من عمو مجید بودی و هستی! احساس من به شما، حس یه برادرزاده است که میتونه به عموش داشته باشه!چرا متوجه نیستین!؟
صحبت های ما ادامه داشت تا اینکه
نمیدونم چرا یهویی عصبی شدم و وسط صحبتهام با عصبانیت گفتم اصلا میدونید چیه؟
من فکرامو کردم.میخوام با علی ازدواج کنم!
خودمم نمیدونم اون لحظه چرا اون حرفو زدم. ولی با این حرف صدای شکستن و خرد شدنش رو به وضوح دیدم و شنیدم!
عمو مجید سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت!
به شدت از زدن اون حرف پشیمون شدم و با دیدن اون حجم از ناراحتی عمو مجید عذاب وجدان گرفتم.ولی دیگه کاریش نمیشد کرد!
از عمو مجید عذرخواهی کردم ولی دیگه فایده ای نداشت
فقط خوبیش این بود که با اون حرف من بالاخره عمو مجید از من قطع امید کرد و کاری کرد که من هیچوقت تصورشم نمیکردم!
بعد از اون روز فهمیدم عمومجید رفته بود محل کار علی و کلی درموردش تحقیق کرده بود!
بعد هم رفته بود با خودش صحبت کرده بود و بهش گفته بود: من سارا رو خیلی دوست داشتم، ولی حالا که اون منو مثل عموش میدونه،از این به بعد منم مثل برادرزاده ام دوسش دارم. سارا تو رو برا ازدواج انتخاب کرده و جوابش به تو مثبتِ!
اومدم اینجا تا از نزدیک ببینمت و مطمئن بشم که میتونی خوشبختش کنی!
اصلا فکرشم نمی کردم با اون دو تا جمله ای که به عمومجید گفتم،همچین گرفتاری ای برای خودم درست کنم!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#سارا
پارت. 14
بعد از اشتباه من و حرف هایی که به عمو مجید گفتم،
احمد زنگ زد به مامان و براش تعریف کرد که مجید رفته پیششون و چه حرفهایی زده!
احمدگفت ما روی حساب حرفهای آقا مجید و اینکه از ازدواج با سارا منصرف شده، زنگ زدیم پدر علی و خانواده اش که از روستا بیاین برای خواستگاری!
مامانم با شنیدن این حرف ها عصبانی شد ،توپید به احمد و گفت: زنگ بزنید نیان...
یعنی چی که خودتون میبرین و خودتونم میدوزین!
ولی احمد خنده کنان گفت: زن دایی دیگه دیر شده، عباس آقا تو راهه و وقتی برسه حتما با گل و شیرینی مزاحم میشیم!
مامان هر کاری کرد نتونست حریف احمد بشه و آخر سر با کلافگی و درماندگی گفت: احمد آقا ، به عنوان مهمون بیایین،قدمتون روی چشم،ولی برای خواستگاری *نه!*
مامان وقتی تلفن رو قطع کرد،با همون حالت عصبانی تشر زد به من که با اجازه کی این حرفها رو به آقا مجید زدی!؟
من الان جواب باباتو چی بدم؟
جواب عباس آقا رو چی بدم؟
بگم این بچه یه چیزی سر خود گفته؟
اون بنده خدا هم داره به امید جواب مثبت از دهات میاد تا اینجا !
آخه این چه کاری بود کردی دختر؟
چرا با آبروی ما بازی میکنی !؟
من که عصبانیت مامان رو دیدم، ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم.
هر چند در واقع جوابی هم نداشتم…
در اون لحظه،
به نظرم سکوت بهترین راهکار بود...
چند ساعت بعد دوباره تلفن زنگ خورد.مامان تو آشپزخونه بود و من گوشی رو برداشتم.
+بله بفرمایید؟
کسی که پشت خط بود جواب نداد
انگار که تردید داشت و میخواست مطمئن بشه..فقط صدای نفس هاش میومد...
+الو بفرمائید!؟
+الو...
با کمی تاخیر بالاخره صدایی آشنا گفت سلام …
با تردیدجواب سلامش رو دادم و با دقت به صدا گوش کردم.
-الو سارا خودتی؟ خوبی!؟
درست شنیده بودم!خودش بود!
نوید بود!
وقتی مطمئن شد خودم پشت خطم، تند تند گفت:سارا جان! دلم برات یه ذره شده! تروخدا،تو رو به جان هر کی دوست داری قسم میدم، فردا صبح بیا همون جایی که آخرین بار با هم حرف زدیم. ساعت ۱۱ منتظرتم...
من که هنوز گیج بودم و مطمئن نبودم دارم چی می شنوم با صدای مامان یهو به خودم اومدم که پرسید؛ سارا کیه؟
گوشی رو زود گذاشتم و گفتم هیشکی، اشتباه گرفته بود.
تلفن رو که قطع کردم ،توی سرم هزاران فکر شروع به چرخیدن کرد و شروع کردم باخودم کلنجار رفتن!
از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم حدود ده ماه گذشته بود.ده ماهی که خیلی برام سخت گذشته بود و خیلی با خودم فکر کرده بودم.
خودمم دلم براش تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمش، ولی میدونستم که کارم اشتباهه!
اون شب تا صبح خوابم نبرد.تا صبح نبرد نابرابری بین عقلم و دلایلش و قلبم و احساساتم برقرار بود.از هر طرف که می رفتم به در بسته میخوردم و کلافه تر میشدم.
بعد از کلی کشمکش بین عقل و دلم، بالاخره به حرف دلم گوش دادم و تصمیم گرفتم برم ببینمش…
ولی به خودم قول دادم که این آخرین بارخواهد بود و باید هر جور شده طوری با نوید حرف بزنم که ازم دل بکنه و بره سراغ زندگیش!
صبح روز بعد با هزار دلشوره و دلواپسی آماده شدم و رفتم به همون پارک همیشگی
از دور نوید رو دیدم که منتظر من ایستاده بود
تا منو دید سریع اومد سمتم و با لبخند سلام و احوالپرسی کرد.
دلم براش تنگ شده بود ولی تمام سعی و تلاشم رو کردم که نگاهش نکنم تا متوجه دلتنگیم نشه.فقط با خودم تکرار میکردم که این آخرین بارِ...
نوید شروع کرد به صحبت
اول معذرت خواهی کرد.
+میدونم که از دستم دلخوری.من حق نداشتم عاشقت بشم و تو رو دلبسته خودم کنم.اینو میدونم.بخدا اون اوایل کلی به خودم بد و بیراه میگفتم و عذاب وجدان داشتم.میدونستم کارم اشتباهه.شاید فکر کنی خائنم یا یه مرد هوس باز و تنوع طلبم. ولی بخدا هیچکدوم از اینا نیستم.
سارا ، من به اشتباه ازدواج کردم، به زور ازدواج کردم،هیچی از زندگیم نفهمیدم،خیلی سعی کردم زندگیم رو حفظ کنم،خیلی سعی کردم براش بجنگم ولی وقتی هیچکدوم هیچ حسی به هم نداشتیم ،دیگه چه کاری از دست من میومد!؟
تا اینکه تو رو دیدم و وقتی به خودم اومدم دیدم از صمیم قلب دوستت دارم و میدونم تو هم دوستم داری.
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_پریا رو که مادرم تا امروز زحمتش رو کشیده، از این به بعد هم مادرم بزرگش میکنه.
+به نظرت این خودخواهی نیست که داری برا پریا تصمیم میگیری؟ پریا حق داره کنار پدر و مادرش زندگی کنه.
نوید، خوب گوش کن! درسته من دوستت دارم، خیلی هم دوستت دارم، ولی اگه یک درصد میدونستم متاهلی و بچه داری هیچوقت حتی نگاهتم نمیکردم،چه برسه به اینکه بخوام دلبستت بشم.
_ولی سارا...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿