دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
از کنارش میگذشتم که گفت : خاتون ؟
دلم از صداش میلـ ــ ـرزید و گفتم : جان خاتون ...
کاش میگفت تو رو میخوام کاش میگفت نرو ولی با لبخندی گفت : خیلی خانم شدی ...لـ ــ ـباسهات ...راه رفتنت ...حرف زدنت ...
افسوس خوردم که چرا اونطور زمانه بازیم میواد ...
با یه شب بخیر برگشتم و اونشب همه تصوراتم بهم ریخت ...
شاید قسمت نبود ...
خاتون همیشه میگفت همه چیز از قبل تعیین شده و دست تقدیر و قسمته و فقط خدا میدونه چی میشه و چی نمیشه ...
طاهره با اجازه از من کنار من خوابید ...
از رو بالشت سرشو بلند کرد و گفت:چی شد خانم؟!
_ اردشیر میخواد با مهردخت ازدواج کنه ...
طاهره از جا پرید و گفت : مگه میشه مگه خانم بزرگ میزاره ؟
_ تصمیم ارــــــــ بابه و کسی نمیتونه جلوشو بگیره ...
طاهره هم مثل من افسوس میخورد
تا ظهر پیش دخترا بودم و پدرم اومد پیش ما با دخترا اشنا شد و برای بعد ناهار رفتیم سر مـ. ـزار سوری ...خیلی شلوغ بود و کسی کسی رو درست نمیدید ...
نتونستم اردشیر رو ببینم ولی مهردخت و لبخندشو میدیدم...
چــ. ـنـ ــ گـــ. ـی به دلم میـــ زـــ د و مشخص بود از اونروز روز خوشبختی اونه ...
بعد از رفتن مردها جلو رفتم ...
دستی به سـ ـنــ ــ ـگ سوری کشــ. ـیدم و براش فاتـ ـحه خوندم...
خاله توبا بی تابی میکرد و حالش رو به راه نبود ...
لباسهام خاکی شده بود تکونشون میدادم که یکی از پشت سر بـ ـغلم گرفت ...
دستهاشو دور شـ ـکـ ـمم پیچـ ـ ـید و منو از روی زمین بلند کرده بود ...
فرشاد داداشم بود و با خنده گفت : کجا بودی ؟
منو روی زمین گذاشت به سمتش چرخیدم و محــ ــ ـکم بغـ ـلــ ـش گرفتم ...چقدر بزرگتر شده بود ...
میخندید و گفت : کجا بودی تو شنیده بودم خانم از شهر اومده باورم نمیشد ...
خیلی دوستش داشتم من زندگیمو مدیونش بودم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود ...
زنعمو و ز_ن بابام از دور نگاهمون میکردن ...
فرشاد برانـ ـدازم کرد و گفت : میگن نامزدت مرد تحصیل کرده و اهل تهران ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم : نامزدم ؟
_ بله همه جا پیچیده که ...اسمش چی بود یادم نمیاد ...
منو باید عروسیت بیای ببری مگه عروسی بدون برادر عروس میشه ...
دنیای بانوان❤️
📚#سارا پارت. 14 بعد از اشتباه من و حرف هایی که به عمو مجید گفتم، احمد زنگ زد به مامان و براش تع
📚#سارا
پارت 15
پریدم وسط حرف نوید و گفتم:
نوید درسته ما عاشق هم شدیم، ولی این عشق اشتباهه..
من نمیتونم با خودخواهی ،زندگی یه نفر دیگه رو خراب کنم.
پریا وقتی بزرگ بشه، منو عامل اصلی و مقصر جدایی پدر و مادرش میدونه...
نوید تو رو خدا به این چیزایی که میگم فکر کن.
ما دوتا واسه همدیگه نیستیم!
شایدم خواست خدا بوده که منم طعم شیرین عشق و بعدش تلخی جدایی و حسرت رو بچشم!
نمیدونم ، ولی هرچی که بود دیگه تموم شد! یعنی باید تمومش کنیم. این به نفع هر دومونه ،حتی به نفع پریا و مادرش!
وقتی این حرفها رو به نوید میزدم ، به این فکر میکردم که شایدم دارم تاوان شکستن دل عمو مجید رو میدم!
می دونستم باید همینجا به این عشق پایان بدم چون بن بست بود و برای هیچکدوم ما سودی نداشت و پایانش مثل روز روشن بود!
اما هر چی من می گفتم ، نوید دلیل های خودش رو داشت و هیچ جوره نمیخواست قبول کنه که بی فایده است و ازدواج ما شدنی نیست!
همه اش سعی میکرد با وعده وعید و راهکارای خودش منو از تصمیمم منصرف کنه!
برای خودمم سخت بود و تلخ !،
نمی تونستم به همین راحتی خودمو راضی کنم!
ولی باید هر طور شده بود نوید رو از خودم میروندم.
باید کاری میکردم تا مهرم از دلش بیرون بره!
وسط این حرفها صدای نگار هم تو گوشم می پیچید که میگفت پروین برگشته سر خونه اش و راضی به طلاق نیست!
نمی خواد زندگیش از هم بپاشه!
میدونستم اگه به نوید جواب رد بدم،بالاخره به خاطر دخترش هم که شده برمیگرده سر زندگیش . ولی آخه چجوری باید متقاعدش میکردم!
ظاهرا نوید عزمش رو برای جدایی از پروین جزم کرده بود و گوشش اصلا بدهکار نبود!
یهو یه فکری به ذهنم رسید !
'همونطور که به دروغ به عمومجید گفته بودم میخوام با علی ازدواج کنم، باید یه بار دیگه دروغم رو تکرار کنم و خیال نوید رو راحت کنم'.
رو کردم سمت نوید و گفتم: راستش نوید میخوام یه چیزی رو بهت بگم!
نوید با دلواپسی گفت:بگو...
کمی مکث کردم و بعدش گفتم: واقعیتش اینه که امشب قراره برام خواستگار بیاد و جواب منم بهش مثبت ِ ِ
نوید که اصلا توقع شنیدن این حرف رو نداشت، شوکِ شد! عصبی چند باری دست به صورتش و موهاش کشید
صورتش قرمز شده بود ، انگار غیرمنتظره ترین خبر زندگیشو شنیده بود!
گفت:سارا تو رو خدا دروغ نگو انقد عذابم نده! من میدونم که داری الکی میگی!
بگو که دروغه...
گفتم: نه بخدا ، دروغ نیست.یکی از همسایه های بابابزرگم هست از روستای پدری...
نوید که حسابی کلافه و سردرگم شده بود دیگه نمیدونست چی بگه و فقط با بُهت نگام میکرد!
چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شد…
استرس داشتم، نمیتونستم بفهمم تو فکر نوید چی میگذره!
منتظر هر عکس العملی از نوید بودم!
دلم بدجور به شور افتاده بود
تو دلم دعا میکردم که خدایی نکرده نوید کار احمقانه ای نکنه!
شایدم باز از گفتن این حرف پشیمون شده بودم!
اصلا نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، فقط دوست داشتم زودتر اون لحظات بگذره...
نوید سرش رو توی دستاش گرفته بود و به زمین خیره شده بود.
بعد از سکوتی بلند مدت بالاخره سرش رو بالا آورد و سکوت رو شکست و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود با بغض گفت: سارای خوبم برات آرزوی خوشبختی میکنم.اینو بدون که همیشه در خاطرم خواهی بود...
اینو گفت و از روی نیمکت پارک بلند شد و از جلوی چشمام ، آروم آروم دور شد و به سمت بیرون پارک رفت.
اون لحظات و اون دقایق صدای شکستن قلب هامونو شنیدم. مخصوصا صدای قلب نوید رو...
اون روز بدترین و تلخ ترین روز زندگیم بود...
نوید با قلبی شکسته از من جدا شد و رفت
رفتن و دور شدن نوید برای منم سخت و اندوه بار بود ولی چاره ای نبود و باید به این جدایی تن میدادیم
حال اون روز منم دست کمی از نوید نداشت با این تفاوت که شاید من کمی منطقی تر به مسئله نگاه میکردم و سعی کرده بودم بر احساساتم غلبه کنم!
با این وجود وقتی نوید رفت ، ناخودآگاه جاری شدن اشکها روی گونه هامو حس کردم!
نوید رفت ولی انگار قسمتی از وجودمو کَند و با خودش برد!
اون لحظه معنی واقعی فراغ و جدایی رو با تمام وجود حس کردم ...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚#سارا
پارت. 16
بعد از اون وداع تلخ با نوید، ناراحت و کلافه برگشتم خونه
به محض ورود، دیدم مامان خیلی عصبانیه! پرسیدم چی شده؟
مامان چشم غره ای رفت و با عصبانیت
گفت:آخه من از دست تو چیکار کنم دختر!؟
بابای علی و احمد و آقا رضا دارن میان اینجا… حالا چی بهشون بگیم!؟
من که حالم خراب بود، با حرف مامان حالم بدتر شد. نمیدونستم چی باید بگم!
با ناله گفتم:ای وای من ! ای خداااا آخه من چه گناهی کردم که بامن اینجوری میکنی!
دیگه خسته شدم! دیگه بسه!
دیگه طاقتم تموم شده!
اشک از چشمام سرازیر شد و بغض درونم یه بار دیگه ترکید!
بیچاره مامان که از اوضاع من بی خبر بود، دستپاچه شد و گفت:چی شد دختر؟ چرا اینجوری میکنی؟ من که چیزی نگفتم مامان جان…
خیلی خب بزار حالا بیان، یه چیزی میگیم دیگه…
این همه ناراحتی نداره ...
رفتم تو اتاقم در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
حوصله هیچی و هیچکس رو نداشتم
به اتفاقات گذشته فکر میکردم و همه آنچه که برام اتفاق افتاده بود مثل یه فیلم سینمایی جلو و عقب میکردم!
چند ساعتی گذشت و با شنیدن صدای زنگ خونه متوجه شدم که مهمون ها اومدن!
من ترجیح دادم تو اتاقم بمونم و اصلا بیرون نرم!.
بعد از احوالپرسی ها و صحبت های معمولی عباس آقا ، پدر علی شروع به صحبت کرد و موضوع من و علی رو پیش کشید. از شرایط و اتفاقات خودشون گفت و همچنین از علاقه شدید علی به من.
حسابی از اخلاق و محاسن علی گفت و در آخر قول داد که همه جوره پشت پسرش هست تا علی بتونه بهترین زندگی رو برا من درست کنه!
حرفهای عباس آقا که تموم شد، رو کرد به بابام گفت: مرتضی خان نظر شما چیه !؟
بابا کمی این دست و اون دست کرد و گفت: والا عباس آقا چی بگم !
من که شما رو خیلی ساله میشناسم و مطمئنم پسری که سر سفره شما بزرگ شده و شما تربیتش کرده باشین،همه جور سالم و قابل اعتماده
ولی تصمیم نهایی با خود ساراست!
هر چی سارا بگه، ما هم به نظرش احترام میزاریم.
باید اجازه بدین ببینم دخترم چی میگه!
احمد از فرصت استفاده کرد و سریع گفت:پس تا شما دهنی شیرین کنید ،من برم از عروس خانم بله رو بگیرم و بیام!
بعد هم خنده کنان اومد سمت اتاق من…
من که تا اون لحظه از لای در داشتم تو پذیرایی رو نگاه میکردم و به قولی گوش وایستاده بودم، سریع رفتم روی میز اتاقم نشستم…
احمد در زد و وارد اتاق شد.
آهسته خندید و گفت؛فکر نکن نفهمیدم فال گوش ایستاده بودی ااا…
من که اصلا حوصله نداشتم، ترجیح دادم چیزی نگم.
_ خب دختر دایی جان! جواب بله رو زودی بده برم که رفیقم منتظرِ و دل تو دلش نیست…
مونده بودم چی بگم، کلافه و عصبی بودم و احمد هم این وسط شوخیش گرفته بود.
+ خب راستش من زمان میخوام.
_ عه مگه خودت نگفته بودی که جوابت به علی مثبتِ !؟
نگو که پشیمون شدی!؟
+ آره گفته بودم، ولی خب من هیچ شناختی از دوست شما ندارم.
_اینکه کاری نداره، از دایی اجازه میگیرم چند باری با هم بریم بیرون و حرفاتون رو بزنید. سارا به خدا علی خیلی پسر خوبیه خیلی هم دوستت داره!
من تضمین میکنم که باهاش خوشبخت میشی.قول میدم!
درسته از لحاظ مالی چیزی نداره ولی اخلاقش حرف نداره!
پشتکارش هم عالیه…
علی پسر سالم و چشم ودل پاکیه
انقد دس دس نکن عزیز من ...
با وجود علی، از ازدواج اجباری با مجید خلاص میشدم
از طرفی هم می دونستم که با ازدواج من ، نوید هم برمیگرده سر زندگیش…
سخت بود، ولی باید تصمیم میگرفتم.
احمد از علاقه علی زیاد برام گفته بود ولی اون شب حرفای عباس آقا هم باعث شد بیشتر به ازدواج فکر کنم.…
اون شب جواب قطعی ندادم و موقتا وقت خواستم تا فکرامو کنم...
،،،،،،،
چند وقتی از اون جریان گذشت و شهریور ماه طبق هر سال رفتیم روستا. از چشم تو چشم شدن با پدر بزرگم خجالت می کشیدم. میترسم بخاطر مجید ازم دلخور باشه…
ولی خلاف آنچه فکر می کردم پدربزرگم برخورد خیلی خوب باهام داشت! وقتی صحبت خواستگارها و ازدواج افتاد ،گفت:دخترم انتخاب همسر، انتخاب کفش و لباس نیست که هروقت دلت رو زد بندازیش دور یا عوضش کنی!
حرف یه عمر زندگیه، باید با کسی ازدواج کنی که دلش پیشت باشه و دل تو هم با اون باشه، که اگر غیر از این باشه _باختی!
خیلی خوشحال بودم که پدربزرگم از دستم ناراحت نبود.
خاله ام پرسید؛ سارا خانم حالا بگو بینم دلت با علی هست یا نه!؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم نمیدونم…
خاله رفت از تو کمدش یه کاغذ آورد _ داد به من وگفت: فکر کنم علی اینو برا تو نوشته!
با تعجب گفتم:نامه!؟ برا من!؟
_بله، برای شما...بفرما...
نامه رو گرفتم و شروع به خوندن کردم
عجب نامه عاشقانه ای بود
خاله درست میگفت!علی با تمام احساسش اون نامه رو برا من نوشته بود!
با خوندن نامه که گویا علی پارسال برای من نوشته بود و زیر پایه صندلی که من همیشه روش می نشستم، گذاشته بود، مطمئن شدم که علی هم از قبل حواسش به من بوده و خاطر منو میخواد ! ...
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#سارا
پارت 17
وقتی مطمئن شدم که علی هم از قبل خاطر منو میخواسته، به پیشنهاد احمد چند باری علی رو دیدم و باهاش صحبت کردم…
علی واقعا پسر با محبت و چشم پاکی بود.
دو ماه از آخرین باری که نوید رو دیده بودم، گذشته بو نتونسته بودم فراموشش کنم!
میدونستم که برای فراموش کردنش به زمان نیاز دارم.
تصمیم گرفتم تا وقتی که کاملا نوید رو از قلب و ذهنم پاک نکردم به علی جواب قطعی ندم!
از طرفی علی و خانواده اش هم دست بردار نبودن!
یه شب عباس آقا اومد خونه پدربزرگم و اجازه خواست فرداش بیان برا نشون گذاشتن
پدر و مادرم هم که سکوت منو دیدن و از طرفی به حساب حرفی که به مجید زده بودم، فکر کردن منم دلم پیش علی هست، جوابشون به خانواده علی مثبت بود!
تا به خودم اومدم دیدم مادر علی انگشتر نشون رو دستم کرده!
فقط تونستم از علی بخوام چند ماه برای مَحرم شدنمون صبر کنه
وقتی برگشتیم تهران تمام سعی و تلاشم رو کردم که دیگه به نوید فکر نکنم. حتی با نگار که خیلی دوستش داشتم ،
رابطه ام رو کمتر کردم تا یه وقت در مورد نوید ازش چیزی نشنوم
یه روز از بابا شنیدم سوله ای که نوید توش کار میکرده مسکونی بوده و با شکایت همسایه ها، نوید اونجا رو تخلیه کرده و مالک میخواد جاش آپارتمان بسازه. با شنیدن این خبر فهمیدم که نوید برای همیشه از اونجا رفته...
چند ماه بعد با علی سر سفره عقد نشستم. موقع خوندن خطبه عقد کلی استرس و اضطراب داشتم. در دلم غوغایی بود! همش با خودم میگفتم نکنه دارم راه رو اشتباه میرم. نکنه نتونم نوید رو فراموش کنم و هزار جور فکر و خیال دیگه ... اما وقتی برای اولین بار علی دستم رو تو دستش گرفت تا حلقه رو تو دستم کُنه، انگار با گرمای دستش هر چی عشق و محبت تو وجودش داشت رو بهم تزریق کرد.انگار که دیگه هیچ خبری از دلهره و استرس قبل نبود!
انصافا علی عاشقانه دوستم داشت و هر چی عشق و علاقه داشت به پام می ریخت و هر روز زخم عشقی که از نوید تو قلبم بود کم رنگ تر میشد.
چند وقت بعد از عقد ما عمو مجید
خونه اش رو فروخت و مغازه ای رو که داشت جمع کرد و رفت شهرستان مشغول به کار شد!
به مامان گفته بود چون از شهر تا روستا راهی نیست و زود به زود میتونم به پدر مادرم سر بزنم، برای همیشه از تهران میرم…
ولی خب همه میدونستیم که عمومجید چرا از تهران رفت!
هشت ماه از عقدمون گذشته بود.
علی نزدیک خونه پدرم یه خونه اجاره کرد و در حد وسع و توانش برام بهترین عروسی رو گرفت.
برای خوشحال کردنم هر کاری که از دستش بر می اومد انجام داد.
شب عروسی بعد از مراسمی که تو تالار داشتیم، رفتیم جلو خونه بابام برای خداحافظی …
جوون ها شروع به رقصیدن کردن و داماد رو هم با خودشون همراه کردن!
کنار ماشین عروس ایستاده بودم .
خواهر و مادرم کنارم بودن. مشغول صحبت بودیم و می خندیدیم،
سرم رو بلند کردم تا رقصیدن بامزه ی علی رو ببینم.
ناگهان در کمال ناباوری نوید رو دیدم که رو به روی خونه،جلوی همون ابزارفروشی که قبلا میومد، ایستاده بود!
به تیر برق جلوی مغازه تکیه زده بود و داشت رقص و پایکوبی علی و جوونای فامیل رو نگاه میکرد!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم. برای لحظاتی دچار تردید شدم!
شاید اشتباه دیدم، آخه نوید این وقت شب اینجا چیکار میکنه!!!
به هر سختی ای که بود و از لابه لای جمعیت دوباره به اون سمت خیابون نگاه کردم، بله درست دیده بودم. نوید بود…
و همچنان نگاهش به علی بود…
نمیدونم تو فکرش چی بود و چرا اون شب اومده بود اونجا و اینکه اصلا از کجا فهمیده بود که اون شب عروسی ماست!
هر چه که بود خداروشکر به خیر گذشت و ما بعد از خداحافظی رفتیم خونه خودمون!
علی اونقدر عاشق بود که تونست بعد از ازدواجمون منو هم عاشق خودش کنه…
روزها و ماهها و سالها مثل برق و باد گذشت و حالا حدود بیست و دو سال از اون ایام گذشته!
و حالا من در کنار علی و دسته گلهایی که خدای مهربون به ما عطا کرده، احساس خوشبختی میکنم.
عمو مجید تا دوسال بعد هم ازدواج نکرد اما بالاخره با اصرار خانواده اش با دختر خاله اش ازدواج کرد و الان یه دختر و یه پسر داره و توی همون شهرستان زندگی میکنه.
دو سال پیش خیلی اتفاقی نگار رو توی بانک دیدم! کلی با هم حرف زدیم ، نگار گفت، بعد از عقد من متوجه میشه که من همون دختری بودم که نوید عاشقش بوده!
اونطور که فهمیدم نوید و پروین زندگی شون رو از نوشروع کردن و پروین هم دست از بچه بازیهای سابقش برداشته بود!
پریا دختر نوید هم ازدواج کرده و بارداره و نوید چند ماه دیگه قراره بابابزرگ بشه!
با شنیدن این خبرها از زبان نگار خیلی خوشحال شدم و براشون آرزوی سلامتی و تندرستی کردم.
همیشه خداروشکر میکنم که کمکم کرد تادر راه درست قدم بردارم و خوشبخت بشم…
خدایا برای همه چیز ازت ممنونم 🙏🌸
سر دفتر عالم معانی عشق است
هر بیت، قصیده جوانی عشق است
ای آنکه نداری خبر از عالم عشق
این نکته بدان که زندگانی عشق است
پایان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام خاطره من
روز خواستگاری که قرار بود من و آقای خواستگار بریم تو اتاق صحبت کنیم بابام
غیرتی شد و گفت نمیخواد برید تو اتاق، شما بیایید تو هال ما میریم تو اتاق😐🤣🤣
خلاصه که یه خانواده رو کشوندن تو یه اتاق کوچیک و ما دو نفر وسط یه هال بزرگ🤦
خداروشکر که نشد🤐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام آبجی گلم برای مادری مینویسم که پسرسه سال وهشت ماهه اش حرف نمیزند
آبجی گلم پسربچه هادیرحرف میزنندنگران نباش خداروشکرمشکل شنوایی ندارد
هرروزبه او اناربخورانیدوتخم بلدرچین بپزیدوبخورانید تازودتربه حرف بیاید
برادرزاده ی من همین سن روداشت وحرف نمیزدعلاوه براناروتخم بلدرچین درایام
محرم وروزتاسوعای حسینی یکی ازپیراهنهایش رابه مراسم تعزیه وشبیه خوانی بردم وپیراهن رابه دست
هاوپاهاوپشت کسی که نقش حضرت ابوالفضل العباس سلام الله علیه رابازی میکردمالیدم به خداقسم پیراهن راکه
آوردم ودرخانه تنش کردیم اولین بارباباومامان وخیلی کلمه های دیگرگفت وماخوشحال شدیم الان ماشاءالله مهندسی شده براخودش
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام عزیزم خدا قوت بهتون با این کانال خوب وپرمحتواتون 🙏💐
درمورد پیام قبلیم که گذاشتید گروه که کسی پاسخ نداد
حالا اگر در مورد خیا..نت بود همه کارشناس میشدن برای نظر دادن
بگذریم
بی خیال ☺
خواستم بگم اگه امکانش هست چالش جدید درمورد خونه تکونی باشه با توجه به نزدیک شدن به سال نو
سپاس از شما عزیز دل 🙏💐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
با یه پدر و مادر به شدت خشک چ درون گرا و بدون محبت بزرگ شدم 💔
با یه پدر و مادر به شدت خشک چ درون گرا و بدون محبت بزرگ شدم 💔
با تحقیر پدرم تو جمع ها نوجوونیم گذشت بعد ازدواج شروع کردم به محبت ولی حسی بهشون ندارم
اوایل همسرم از خشک بودنم مداک میگفت حالا که بهتر شدم تبدیل شده به تیکه که تازه داری محبت یادمیگیری
هرکاری میکنم تو چشم همسرم یه زن ایده ال حساب نمیشم به شدت احساس ناکافی بودن دارم و اصلا همسرم بهم این حسو نمیده که زن ایده الشم با اینکه همه ی
شگردای عشوه و اینا رو سعی میکنم رعایت کنم کلی ازم انتظارای مختلف داره مثلا
میگه چرا دوستای زیادی نداری چرا دوست صمیمی درست درمون نداری با اینکه دارم فقط چون کم همو میبینیم غر میزنه اول مذهبی
بود الان عوض شده و منم مجبورم پا به پاش عوض شم تو همه دعواها خوب بلده چطور
تقصیرارو بندازه گردنم بعد قیافه بگیره خسته شدم از اینکه از سر ترسم نقش زن مهربون و با عشق که اعتراض کردن بلد نیستو
بازی کردم چون اعتراضم میکنم باز میفته تقصیر من میگه زن باید مردو نگه داره وگرنه دست مرد تو همه چی بازه...
حس میکنم دوسم نداره حس میکنم مجبوره شما بگید چیکار کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿