eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 قسمت چهارم رسیدم بیمارستان یک راست رفتم سراغ مسیول صندوق...یکی دیگه جای قبلی بود...شیفت انگار عوض,شده بود...انگشتر رو از اون شیشه نیم دایره هل دادم جلو...اول متوجه نشد...وقتی نگاه خیرمو دید گفت این دیگه چیه؟ گفتم نتونستم پول جور کنم...این باشه پیشتون تا بتونم مادرم رو بستری کنم...گفت نمیشه و انگشتر رو هل داد سمتم...منم دوباره گرفتم سمتش...عصبانی بودم...صدامو بردم بالا...اقای عزیز من پول ندارم الان بدم میگی چیکار کنم هان؟! خب این انگشتر رو گرو بردار تا پول جور کنم فقط اون مهرو بزن رو این قبض تا مادرمو بستری کنم...اونم صداشو برد بالا...خانم وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه...وای خدا...اینو دیگه کجای دلم بزارم ...بعد با لحن آرومتری گفت ببر بفروش پولشو بیار...با عصبانیت گفتم یک نگاه به ساعتت بنداز کدوم طلا فروشی الان بازه؟؟ چیزی نگفت دوباره مشغول کارش شد...صدامو پایین اوردم ...گفتم اقا من فردا پول جور میکنم فقط توروخدا این قبض رو مهر بزن تا برم مادرم بستری کنم...با صدای بلند که ازش انتظار نداشتم گفت...خانم شما انگار اصلا متوجه نمیشی میگم واسه من مسیولیت داره...ترسیدم یک قدم عقب رفتم...بغض کردم...با بغض گفتم حالا من چه خاکی بریزم تو سرم هان...صدام بالا رفته بود اون حدی که همه منو نگاه میکردن...چشمام پره اشک بود...اشک تو چشمام نذاشت ببینم کی کنارم ایستاد...صدای یک مرد جوان بود که با مسیول صندوق صحبت میکرد...اقا پول بستری مریض این خانم چقدر میشه ؟نگاش کردم ...وای همون پسره بود...ولی اون اصلا نگام نمیکرد...میخواستم بگم لازم نکرده تو حساب کنی...اما با خودم گفتم سحر یک امشبو لال شو خواهشا...مات زده فقط چشمم به مسیول و پسر جوان بود...وقتی قبض مهر شده رو مرد پشت صندوق جلوم گرفت سریع گرفتم و دویدم سمت اورژانس...حتی یک تشکر هم نکردم...کارهای بستری مادر انجام شد...دکترش گفت جای نگرانی نیست...بعد از بستری مادر خوابید ...با خودم گفتم بمیری سحر که حتی یک تشکر نکردی...راه افتادم تا برم پیداش کنم...تو سالن انتظار نبود...هر جارو گشتم نبود...به حیاط بیمارستان رفتم...نشسته بود روی نیمکت ...تو حال و هوای خودش بود... نویسنده آرزو امانی. ...... ادامه دارد    
📖داستان قسمت پنجم گوشه نیمکت نشستم...برگشت نگام کرد...زبونم گرفت...سسلام ...اروم جوابمو داد...گفتم ببخشید که نتونستم اون موقع تشکر کنم اخه خیلی وقت بود که مادرم تو اورژانس منتظرم بود...چیزی نگفت...بلند شدم بهم برخورده بود که انقد خشک و جدی باهام رفتار میکرد...تا بلند شدم...گفت اسمت چیه؟! تعجب کردم...توودلم گفتم به تو چه...اما با لحن ارومی گفتم سحر... صداش دو رگه بود...گفت سحر برای بابام دعا کن...دوباره نشستم رو نیمکت...گفتم مریضیشون چیه؟! گفت سرطان...دکترها قطع امید کردن...با کلی دستگاه و قرص و دوا تا الان زندست...اروم گفتم خدا شفاشون بده....گفتم مادربزرگه منم قلبش,درد میکنه امشب باید تحت نظر باشه...دست کردم تو جیبم انگشتر رو جلوش گرفتم ...گفتم نمیدونم چقد می ارزه اما پیشتون امانت باشه تا پولتون رو پس بدم...ی لبخند کمرنگ زد...مستقیم برگشت سمتم ...وای این چرا اینطوری کرد...اب دهانمو با صدا قورت دادم....گفت من انگشترتو نمیخوام باشه واسه خودت...فقط ازت یک چیز میخوام...تو دلم گفتم وای سحر کارت در اومد...هزارتا فکر جور واجور اومد تو ذهنم...بدتریناش...از اونا که فکرش مو تو تنم سیخ میکرد...با لکنت گفتم چی؟!!! گفت بلدی قرآن بخونی...هری دلم ریخت...گفتم اره...گفت قول بده برای بابام بخونی...میخوام یکم دردش اروم شه...قول میدی؟ مطمین گفتم اره...از رو نیمکت بلند شد و سمت ساختمون بیمارستان راه افتاد...ته دلم گفتم سحر خاک تو سرت با این ذهن منحرفت...پسر مردم چی خواستو تو چی فکر کردی... به نماز خونه بیمارستان رفتم...باید به قولم عمل میکردم...یک ساعتی تو نماز خونه بودم...وقتی بیرون اومدم جلوم ظاهر شد...لبخندی زد و گفت میدونستم زیره قولت نمیزنی؟ منم گفتم سحر قولش بره سرش نمیره...وای خدا بر عکس گفتم...زد زیره خنده...خجالت کشیدم...خیلی ...گفت شام خوردی؟گفتم نه گفت بریم تو حیاط تا برم شام بگیرم بیام... ادامه دارد....... نویسنده آرزو امانی   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖داستان قسمت ششم گرسنه بودم..ولی خجالت هم میکشیدم ازش ...مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم...تو حیاط,رو نیمکت نشستم دو دل بودم...با دوتا ساندویچ برگشت ...همین که نشست رو نیمکت گفت ببخشید نزدیک ترین جا همین ساندویچی بود...ساندویچمو داد دستم ...شروع کردم به خوردن انقد گرسنه بودم چنان با ولع میخوردم که دهنم یک لحظه خالی نمیشد...ولی اون خیلی اروم و با کلاس میخورد...من ساندویچم تموم شد,ولی اون هنوز به نیمه هم نرسیده بود...ساندویچشو گذاشت کنار...سرشو گرفت تو دستاش بهم گفت سحر قرص داری؟از تو کیفم یک مسکن دادم بهش...با نوشابه اش خورد...بلند شد...منم بلند شدم...گفت من میرم خونه یکم بخوابم از دیشب که حال بابام بد شد نخوابیدم...شماره اتاق باباش رو بهم داد و گفت اگه خوابت نبرد یه سری بزن بهش...شمارشم داد گفت اگه چیزی شد بهم زنگ بزن زود میام...تردید داشتم شمارشو بگیرم یا نه اما بلاخره شمارشو زدم تو گوشیم...با یک خداحافظی ازم جدا شد...برگشتم پیش مادر بزرگ...خواب بود...نیم ساعتی پیشش نشستم ...بعد رفتم یک سر به بابای اقای جوان زدم...کلی دستگاه بهش وصل بود...دلم گرفت از گوشه چشمم یه قطره اشک چکید...از ته دلم شفاشو خواستم از خدا... ....................................................صبح تو حیاط,بیمارستان منتظرش بودم اومد...سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی متین و گرم داد ...ازم پرسید مریضت مرخص نشد؟گفتم نه هنوز دکترش نیومده...ولی مرخص میشه تا بعد از ظهر...خوشحال شد از کنارم گذشت گفت میرم یک سر به بابام بزنم ...و رفت...... .......ادامه دارد نویسنده آرزو امانی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖 قسمت هفتم دو ساعت بعد با تشخیص پزشک مادر مرخص شد...لباسهایش را تنش کردم...رو تخت نشوندمش و بهش گفتم مادر بشین تا برگردم...سریع به سمت اتاق بابای پسر جوان راه افتادم تا خداحافظی کنم...چند تا در زدم با صدای بفرمایید داخل رفتم رو صندلی نشسته بود ...سلام کردم ...جوابمو اروم داد...گفتم ببخشید اومدم خداحافظی مادرم داره مرخص میشه...لبخندی زد و بلند شد اومد جلو...گفت به سلامتی خوشحالم کردی...سلام منم به ایشون برسون...گفتم ممنون میشه یه شماره حساب بهم بدین تا پول رو براتون بریزم؟!اخمی کرد و با جدیت گفت ما دیشب باهم تسویه حساب کردیم یادتون رفته؟ گفتم اخه اینطوری من خجالت میکشم...گفت برو سحر مریضتو منتظر نزار...خداحافظی کردم ازش ...اونم تا جلوی راهرو خروجی همراهیم کرد... ذهنم درگیرش بود...بلاخره رسیدیم خونه................. ساعت حوالی ده شب بود که یک دلم میگفت زنگ بزن یک دلم میگفت نه...نمیدونستم چه مرگمه...اما دوست داشتم صداشو بشنوم...گوشیمو ور داشتم زنگ زدم... چندتا بوق خورد تا جواب داد...صداش باز هم خسته بود...سلام کردم...بازم لکنت گرفتم...جوابمو اروم داد...سریع حال پدرشو پرسیدم ...اونم گفت که تغییری نکرده...حرفی نداشتم بزنم فقط گفتم انشالله زودتر خوب شه و سریع خداحافظی کردم...اونم فقط گفت ممنون شب بخیر....چند روزی از اون ماجرا گذشت...و من دیگه به خودم اجازه ندادم که پیشروی کنم تو این ماجرا....تا اینکه یک شب نزدیکای ساعت ۱۲شب یک پیام برام اومد....... ادامه دارد....
📖 قسمت هشتم پیامک رو باز کردم نوشته بود(سلام نمیدونم بیداری یا نه...اما اگه بیداری یک پیام بده...پیمان) وای خدا اسمش پس پیمانه...این موقع شب چیکارم داره؟!!! تردید داشتم پیام بدم یا نه اما دل زدم به دریا و یک پیام با این مضمون نوشتم...سلام بله بیدارم ...اتفاقی افتاده....چند لحظه بعد گوشیم زنگ خورد...اروم جوری که صدام بیرون نره جواب دادم...التهاب داشتم...سلام کردم ...صداش پر بود از غم...نگران شدم...فقط پرسیدم چی شده؟...گفت میتونی صحبت کنی گفتم اره...گفت بابام رو بردن ای سی یو ...سحر براش دعا کن...فقط دعا...گریه ام گرفت...اون هم شاید داشت گریه میکرد ...هرچی که بود حال هردو خراب بود...صداش میلرزید...بهم گفت اگه میتونی بازم براش قرآن بخون ...ازت خواهش میکنم....وای خدا...این پسر مغرور داشت از من خواهش میکرد؟!گفتم باشه باشه...نگران نباش خدا بزرگه...هردو چند ثانیه ساکت شدیم...بعد اروم گفت...خدا تورو دوست داره سحر...شاید به حرف تو گوش داد و بابام رو ....دیگه ادامه نداد و قطع کرد...سرم داشت میترکید...این چی گفت؟!از کجا میدونه که خدا منو دوست داره؟من که حتی نماز هم نمیخونم...تا صبح نخوابیدم همش دعا دعا میکردم که باباش سالم از اون اتاق بیاد بیرون...نزدیکای صبح بود که خوابم برد...ساعت هفت باید قرص مادر رو میدادم برای همین با الارم گوشیم بلند شدم...نگام به صفحه گوشی که افتاد دیدم دوتا پیام دارم.... ادامه دارد...... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖داستان قسمت نهم باز کردمشون...پیمان بود...(سحر دیدی گفتم بابام خوب نمیشه....بابام رفت سحر ...)پیامک بعدی رو باز کردم(سحر حالا اگه دلت خواست برای ارامش روحش قرآن بخون)…یا خدا این پسره چی گفت؟!…یعنی باباش تموم کرد؟…باورم نمیشد سریع زنگ زدم بهش...جواب نمیداد...بعداز چندبار زنگ زدن جواب داد...صداش به کل عوض شده بود...سلام کردم...گفت بلاخره بیدار شدی؟…اصلا دعا کردی براش؟...یا نه...مگه نگفتم خدا دوستت داره دعا کن براش؟...پس چرا نکردی؟...حرف و گریه اش باهم قاطی شده بود منم گریه میکردم...گفتم کجایی ؟گفت بیمارستان...دارم منتقلش میکنم به بهشت زهرا...گفتم پس منم میام اونجا...فقط یک باشه اروم گفت و قطع کرد...حاضر شدم و خودم رو رسوندم بهشت زهرا ساعت هنوز ده نشده بود...میدونستم خیلی طول میکشه بیارنش برای همین رفتم سره مزار پدرومادرم...کلی گریه کردم...واسه تنهایی خودم...واسه بی مادری هایی که کشیدم...واسه نبودن حمایت پدری که چیزی ازش یادم نیست...ساعت به یک نزدیک بود که باهاش تماس گرفتم گفت دارن میان...شماره قطعه رو هم داد...زیاد دور نبود از قطعه ای که مادر و پدرم توش بودن...رسیدم چند نفری مشغول اماده کردن مراسم بودن ...حدس زدم فامیل پیمان باشن جلو نرفتم...از دور منتظر بودم ............................ بلاخره اومدن...زیاد شلوغ نبود...جلو رفتم تمام بدنم میلرزید...چشم پیمان بهم افتاد...چشماش سرخه سرخ بود...نتونستم تسلیت بگم...بعد از تدفین ...یکی رفت پشت میکروفن شروع کرد تشکر کردن از اقوام و اشنایان...رفتم جلو نشستم رو دو زانو کناره پیمان فاتحه ای خوندم...پیمان اروم گفت به نظرت الان جاش پیش مادرم راحته؟!!!تعجب کردم یعنی مادرشم فوت کرده بود...اما به روی خودم نیاوردم با گفتن اره جاش راحته بلند شدم...همون موقع سخنران داشت از مهمونها میخواست که برای صرف ناهار به رستوران.... برن...پیمان بلند شد ...گفت از اینکه اومدی امروز ازت ممنونم...زبونم بازم به تسلیت نچرخید فقط گفتم وظیفه بود...خواستم خداحافظی کنم که گفت تو رستوران میبنمت؟؟؟!...گفتم نه شرمنده باید برم مادر خیلی وقته تنهاست...نمیدونم حس کردم ناراحت شد...چیزی,نگفت ...ازش خداحافظی,کردم ................ رسیدم خونه فقط خوابیدم...حتی به مادر هم نگفتم چی,شده و کجا بودم....ساعت از 6 غروب هم گذشته بود که بیدار شدم..... خیلی گرسنه ام بود سریع باقی ناهار ظهر رو گرم کردم خوردم...اما فکرم همش,پیش پیمان بود...صدای پیامک گوشیم اومد...سریع بلند شدم رفتم سراغ گوشی....۲پیامک داشتم ...اولیش موقعی بود که خواب بودم...باز کردم(فکر نمیکردم بیای برای مراسم ازت ممنونم سحر )پیامک دوم(همه رفتن و من تنها شدم...راسته که میگن خاک سرده چون دیگه بی تاب نیستم فقط دلم یه مرحم و یک همدرد میخواد که باهاش درد دل کنم )همین ...منم براش نوشتم...سلام شاید نتونم کاری کنم برات اما میتونم ب درد دلات گوش بدم... ادامه دارد.....   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖داستان قسمت دهم گوشیم زنگ خورد...ایندفعه اون اول سلام کرد...خیلی اروم بود...گفت مزاحمتم مگه نه؟…گفتم نه این چه حرفیه...گفت سحر تنهایی بد دردیه مگه نه؟گفتم اره خیلی ...گفت تو هم عین من بی مادر و پدری اره؟...بعد خودش خندید..منم خندیدم...گفتم اره اما از کجا میدونی...گفت چون تو فقط,تو بیمارستان خودتو به اب اتیش میزدی واسه پول بستری...اگه پدر داشتی اوضاعت فرق میکرد...تو دلم گفتم چه باهوشه...گفت دلم میخواد برم بام تهران میای؟وای خدا چه خواسته ای ...اونم الان که ساعت نزدیکه هشت شبه!!! ..گفتم نمیتونم یعنی دیر وقته...گفت اشکال نداره تنهایی میرم میدونم مادربزرگت نمیزاره...بلاخره باید عادت کنم به این تنهایی ...دلم سوخت...تو فکره این بودم که یه چیزی بگم که ارومش کنم که گفت سحر وقتی راه میری سرتو بالا بگیر...تعجب کردم گفتم یعنی چی؟ گفت اخه هنوز شکمم درد میکنه...یادته که با کله رفتی تو شکمم...خندم گرفت...اونم گویا میخندید...تو دلم گفتم پسره باباش,مرده داره خاطره تعریف میکنه...گفتم چشم از این به بعد حواسمو جمع میکنم...گفت افرین ...حالا هم برو به کارت برس منم میرم بام تهران...خداحافظ...منم خداحافظی,کردم.... .........................روزها میگذشتن و رابطه منو پیمان بیشتر از قبل شده بود...حالا هروز باهم تلفنی صحبت میکردیم و بیرون میرفتیم...احساس میکردم دلم دیگه از عقلم فرمان نمیگیره...وابسته شدم...به پسری که زمین تا اسمون باهم تفاوت داشتیم...به پسری که ماشین زیره پاش...گرونتر از خونه پنجاه متری منو مادر بزرگم بود.... ادامه دارد.... نویسنده آرزو امانی     @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
  📖داستان قسمت یازدهم مادر فهمیده بود که من سحر سابق نیستم...میدونست با کسی هستم...اوایل برای رفتن بیرون هزار دروغ سره هم میکردم ...اما بعدا بهم گفت که سحر به من دروغ نگو ...من از تو چشمهات حرفه دلتو میخونم...من تو رو با بدبختی بزرگ کردم...اگه چیزی هست باید اول از همه به من بگی...شک داشتم ماجرا رو بگم یا نه...اما دلمم نیومد نگم به این پیرزن...ماجرا رو که گفتم ...اول یکم تو فکر رفت...بعد گفت سحر قصدش ازدواجه؟؟!جا خوردم...خودم هم تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم...فقط,یک کلام به مادر گفتم...که اگه قسمت هم باشیم باهم ازدواج میکنیم...اونم گفت سحر ما جلو همسایه ها آبرو داریم مادر آبروی من پیرزن رو جلوشون نبری؟…بهم برخورد ...گفتم مادر تو منو اینطوری تربیت کردی؟چه بی آبرویی منو اون فقط دوتا ادم شبیه همیم ...که از درد و دل هم خبر داریم...همین...یکم اروم شد... .......................................................شش ماه گذشته بود و من تو این شش ماه فهمیدم که پیمان بر خلاف ثروت و دارایی زیادش اما یک دل بی ریا و صادق داره...با پیمان شاد بودم ...سحر تبدیل شده بود به یک دختر شاد که حالا با وسواس برای بیرون رفتن لباسهای سادش رو انتخاب میکرد...کمی بیشتر از قبل به خودم می رسیدم اما هنوز هم ساده ساده بودم...به قول پیمان در نگاه اول سادگیت تو چشمه ...قرارها تکرار می شد و پیمان یک بار هم حرفی از دوست داشتن به من نمیزد...و این منو نگران میکرد... ادامه دارد..... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖داستان قسمت دوازدهم پنجشنبه ها همیشه قرارمون رو بام تهران بود...جایی که پیمان عقیده داشت بهترین نقطه تهرانه و ارومش میکنه...منم خوشم اومده بود از اونجا...هر دو ساکت بودیم که پیمان گفت سحر برنامت برای زندگیت چیه؟...جوابی نداشتم بدم...کمی مکث کردم و گفتم خب,دقیقا منظورت از اینده چی هست؟…گفت کلا میگم...منم در جوابش گفتم فعلا که با مادربزرگم خوشم...تنها کسی که دارم اونه تا زنده است پیشش,میمونم بعد از ۱۲۰سال هم که رفت میرم دنبال زندگیه خودم...میرم سراغ یک کاری ...خندید,گفت پس ازدواج نمیکنی؟!…گفتم نه...گفت چرا نکنه خواستگار نداری…بهم برخورد اما به روی خودم نیاوردم گفتم اتفاقا دارم...اما شرایط,من با بقیه دخترا فرق میکنه...گفت چه فرقی؟...گفتم هیچ پسری راضی نمیشه که با مادربزرگم زیر یک سقف سه تایی باشیم...تو فکر رفت...گفت شاید تو درست بگی...اما از پیمان به تو نصیحت دختر که سنش بالا بره دیگه خواستگار سراغش,نمیادا...اونوقته که خان جونت بندازتت تو خمره ازت ترشی درست کنه...هر چند که الانم بو ترشی میدی...اینو گفت و خودش,قش کرد از خنده...منم خندیدم ...عادت داشتم به این شوخی های گاه و بی گاهش...اما ته دلم غمگین بود که حتی یک ابراز عشق کوچک هم نکرد... به خودم گفتم سحر ساده نباش ...اون تو رو فقط,واسه تنهاییش,میخواد ...فقط, واسه اینکه وجهه اشتراک های زیادی داری و خوب درکش میکنی......... یک سال گذشت و من فهمیدم که واقعا دلم رو به پیمان سپردم...ولی تو این یک سال هیچ کلمه یا بهتره بگم ابراز عشق از سوی او ندیدم....تا اینکه یک روز پیمان ازم خواست بریم بام تهران ...گویا کار مهمی داشت.. دل تو دلم نبود..... ادامه دارد.... نویسنده آرزو امانی    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖داستان قسمت سیزدهم استرس داشتم انگار اونم داشت چون مرتبا پاهاشو تکون میداد...دهنم بهم چسبیده بود...میدونستم خبره بدی قراره بشنوم...ما زنها همه این حس,رو داریم...نمیدونم اسمش چیه اما حس ششم بهترین اسمه براش... زیر چشمی نگاش میکردم تا اینکه به حرف اومد...سحر؟…گفتم بله...گفت من میخوام از ایران برم...نفسم بند اومد...اب دهنمو صدا دار قورت دادم....گفت من هیچ اینده ای تو ایران ندارم که بخوام بسازمش...کسی هم برام نمونده که بخوام بخاطرش,قید رفتنو بزنم...تو دلم گفتم پس,من چیم بی معرفت...ولی هیچی نگفتم...گفت کارهام داره درست میشه ...اونجا میخوام یک شرکت بزنم....دوستامم قول دادن کمکم کنن...شاید آینده من اونجا باشه سحر ....من باید برم تا تمام خاطرات تلخ این سال هامو اونجا فراموش کنم...دلم خون شد از تو جیغ میکشیدم سره دلم ...گفتم به خودم خاک تو سرت سحر...خاک توسرت که دل به پسری بستی که حالا داره از آینده رویاییش تو اون سره دنیا حرف میزنه... پیمان گفت فقط,یک نگرانی دارم ...اونم تویی...تو میخوای چیکار کنی؟!!!…تو دلم گفتم به تو ربطی نداره ...اما زبونم باز شد بلاخره...گفتم من که قبلا بهت گفتم پیمان من پیش مادر بزرگم میمونم تا اخرش...گفت اخرش کیه؟!…گفتم اخرش اون موقع است که بدونم دیگه مادر بزرگمم پیشم نیست و تنهای تنهام....اشکام میچکید...نگام کرد...گفت قول میدی خوشبخت بشی...گفتم نه من بهت هیچ قولی نمیدم...ناراحت شد...بلند شد ...منم بلند شدم...گفت باشه قول نده...چون میدونم قول الکی نمیدی....بغضم گنده شده بود...میترسیدم دستم رو شه براش...برای همین گفتم منو زود برسون خونه...اونم با یک باشه خیلی اروم قبول کرد.......... ادامه دارد....... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖داستان قسمت چهاردهم دو ماه از اون ماجرا گذشت...کمتر باهم بیرون میرفتیم البته من میخواستم کمتر باشه اینطوری شاید وابستگیم کمتر میشد...البته خودم رو گول میزدم ...هر شب راس ساعت ۱۱ شب زنگ میزد یک ساعت حرف میزدیم...بعد از تماسهاش من کلی گریه میکردم...دلم تازه به یک نفر داشت خوش میشد که اونم داشت میرفت...لاغر شده بودم ...پیمان هم فهمیده بود...ولی من سکوت میکردم....بلاخره روزی که نباید میرسید رسید...روزی که پیمان ازم خواست بریم بیرون ...روزی که میدونستم خیلی زود میاد...روزه خداحافظی...اون روز بدترین لباسامو پوشیدم...حتی یک رژ لب هم نزدم...دیگه نمیخواستم ساده برم خواستم تو نگاش شلخته جلوه کنم...لج کرده بودم...با خودم با اون ...وقتی سره قرار رسیدم ...اول با چشمهای سیاهش خوب براندازم کرد...تو دلم ماتم بود... به شوخی گفت افرین سحر حسابی تیپ زدی ؟!!!!بعد خودش زد زیره خنده اما من حتی لبخندم نزدم....نشستیم جای همیشگی...وای بر عکس من اون چقدر خوشتیپ کرده بود...چه عطری هم زده بود....نفسهای عمیق میکشیدم...میخواستم بوی عطرش یادم بمونه...هردو ساکت بودیم که پیمان شروع کرد به حرف زدن...سحر میدونی چیه؟!منو تو خیلی شبیه همیم برای همینه که اونروز تو بیمارستان خواستم کمکت کنم...شاید باورت نباشه اما انگار منتظر یک اتفاق اینطوری بودم ...سحر خدا تو رو اینطوری جلو راهم قرار داد تا من بفهمم من تنها تو این دنیا نیستم که انقد بی کسم...کسان دیگه ای هم عین من هستن....از اینکه این مدت باهات بودم خیلی خوشحالم سحر خیلی...تو رو نمیدونم اما من خیلی خوش,شانس بودم که تو جلو راهم قرار گرفتی...دست کرد تو جیبش,یه کیسه طلایی کوچیک در اورد...داد دستم, گفت...یک هدیه ناقابل از یک دوست به یک دوست...جا خوردم بازش کردم یه پلاک طلای گل با یک زنجیر ظریف...خیلی خوشگل بود...انداختم گردنم...نگاش کرد گفت یادگاری منو دوست داشته باش سحر ...گفتم دوستش دارم...یک ساعت پیش هم بودیم بلاخره حرف اصلی رو زد...سحر من چهارشنبه دارم میرم....قلبم یک لحظه ایستاد...دستام لرزید...خدایا امروز چندشنبه است؟؟یکشنبه است ....سه روز دیگه میره...سه روزه دیگه پیمانم منو جا میزاره و میره....گفت سه شنبه شب خداحافظی میکنم ...الان زوده مگه نه؟تو دلم گفتم الانشم دیره ... ادامه دارد..... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📖داستان قسمت پانزدهم سه شنبه شب حالم خراب بود...خراب ...ساعت ۱۱زنگ زد...انگار اونم حالش خوب نبود...صداش دو رگه بود...دیگه شوخی هم نمیکرد...گفت سحر حلال کردن سخته؟گفتم یعنی چی؟گفت نمیدونم فقط میخوام بدونم سخته یا نه...گفتم فکر نکنم...گفت پس میتونی حلالم کنی...بغض کردم اروم شروع کردم به گریه کردن...گفتم مگه چیکار کردی که حلالیت میطلبی گفت نمیدونم شاید ناخواسته در حقت بدی کردم ولی بدون از عمد نبوده...گفتم تو کاری نکردی پس حلالی..گفتم گردبندم گردنته...گفتم اره...گفت هیچ وقت درش نیار...وقتی ازدواج کردی درش بیار...چون مطمینا سلیقه همسرت تو این چیزا بهتره...تو دلم گفتم پیمان خفه شو خواهشا...چیزی نگفتم...دیگه اخرهای تماس بود...گفتم پیمان اجازه میدی بیام فرودگاه؟…گفت نه سحر خواهش میکنم حرفشم نزن...سینم سوخت...یعنی راستی راستی فردا میرفت...گفتم باشه پس مراقب خودت باش...پیمان گفت تو هم مراقب خودت باش دختر شاه پریون...خداحافظی سخت بود اما بلاخره لحظش رسید ...گفت سحر من دیگه باید برم کلی کار نکرده دارم تو هم بخواب دیر وقته...تو دلم گفتم من تا صبح پلک نمیزنم رو هم ...گفتم باشه برو...اما یادت باشه دعای خیر یک دختر تو اینوره دنیا پشت سرته...گفت میدونم...و گفت تو هم بدون یک نفر اونوره دنیا ارادت ویژه ای نسبت بهت داره...خدانگهدار سحر جان...منم تنها گفتم خداحافظ...وقتی تماس قطع شد گوشی رو بوسیدم...مثل یک جسم مقدس...گریه امونم رو بریده بود...هق هقم بلند بود ترسم از این بود که مادر بیدار شه...تاصبح نخوابیدم...چهارشنبه اومد...از صبح اروم تر شدم چون میدونستم عشقم الان تو اسمونهاست به سوی آینده به قول خودش روشن......... ادامه دارد..... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿