قسمت شانزدهم
جمعه یک تماس از یک شماره عجیب غریب داشتم حدس زدم خودش باشه سریع جواب دادم...صدای سلام کشدارش شکم رو به یقین تبدیل کرد که خودشه...بازهم شاد بود...منم شاد بودم...گفت سحر جات خالی یک جا پیدا کردم شبیه بام تهران خودمون اما به پای اونجا نمیرسه...گفتم کسی هم باهات میاد؟...منظورم رو خوب گرفت...خندید ...گفت نه بدبختی تنهایی میرم...اینجا دیگه سحر خانم نداره...ولی تا دلت بخواد ...ماریا...سوزان...کاترین....و دخترای مو بلوند داره...بیشعور داشت حس حسادتم رو تحریک میکرد...گفتم جات خوبه؟...گفت اره جام خوبه رفیقامم تنهام نمیزارن از فردا هم دیگه میرم دنبال کارهای شرکتم...حسابی سرم شلوغ میشه...گفتم امیدوارم موفق باشی گفت توهم همینطور.......
......................................................یک ماهی گذشت و خبری از پیمان نداشتم...دلم براش تنگ شده بود...این اواخر یک خواستگار سمج هم پیدا کرده بودم...مادر که کلی تعریفشو میکرد اما من دلم باهاش نبود....یکی از فامیلهای دوره بابا بزرگم بود...برای همین مادر راضی بود تا بیان خواستگاری...من نمیخواستم بیان...چرا باید وقتی جوابم نه بود الکی مراسم خواستگاری راه میفتاد....مادر ناراحت بود که رو حرفش نه اورده بودم اما خب چیکار میکردم من دلم پیش یکی دیگه بود...روزها میگذشت و من از پیمان بی خبر تر میشدم...ولی به خودم دلداری میدادم که فعلا سرش با شرکت تازه تاسیسش مشغوله و واسه همینه زنگ نمیزنه...دلم به حال خودم میسوخت....بدجوری دلتنگش بودم...اما دلتنگی من سودی نداشت....
ادامه دارد.....
نویسنده آرزو امانی #آری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت هفدهم
تصمیم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم ...میدونستم هزینه اش زیاد میشه اما بهتر از بی خبری بود...به همون شماره عجیب زنگ زدم جواب نداد...وقتی قطع کردم...گوشیم تو دستم لرزید.. سریع جواب دادم خودش بود...انگار دنیارو بهم دادن...اینبار من بودم که با ذوق سلام میکردم...اونم خوشحال بود...گفتم بی معرفت کجایی ؟!…چرا سراغی ازم نمیگیری...گفت حق داری سحر هر چی بگی حق داری...نمیدونی چقدر سرم شلوغه...شرکتم حسابی گرفته...فکر کنم واقعا دعای خیرت پشت سرم بوده چون هنوز نیومده کلی سفارش گرفتیم...ممنونم که دعام میکنی...گفتم تنها کاری هست که ازم بر میاد...گفت سحر دیگه تو باهام تماس نگیر...هزینه ات زیاد میشه...یک پیام رسان نصب کن رو گوشیت اینطوری هزینه ای هم برات انچنان نداره...خوشحال شدم...گفتم یعنی مثل پیامک خودمونه؟ گفت اره...راستش من سحر بیست چهار ساله زیاد سر در نمیاوردم از این چیزا...واسه همین تا حالا دنباله اینجور برنامه ها نبودم...یکم سنتی بودم و از دنیا خیلی عقب...دقیقا ده دقیقه صحبت کردیم بیشتر اون بود که از پیشرفتهاش میگفت...منم خوشحال بودم...بعد از خداحافظی انرژی گرفتم...طوری که مادر میگفت چیه باز لپات گل انداخته ...و منم میخندیدم و سر به سرش میذاشتم...
...................................................... برنامه پیام رسان رو روی گوشیم نصب کردم...کم کم کار کردن باهاشو یاد گرفتم...تنها فرد توی گوشیم اون بود...تنها او...اوایل خیلی برام پیام میفرستاد و منم همینطور...حتی چند باری هم فیلم و عکس از خودش میفرستاد...این فیلمها و عکسها شده بود تنها سرگرمی و دلخوشی شب هام...چند ماهی میگذشت و من تنها راه ارتباطیم با پیمان تنها همون پیام رسان بود روزی صد,دفعه خداروشکر میکردم که همچین برنامه ای ساخته شده...وگرنه من از پس هزینه های تماس برنمیامدم...
ادامه دارد.....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
کاش زبونم باز میشد و میگفتم از رو دوست داشتنت ولی جوابی ندادم و گفت : بخاطر سوری هم هست احترام به اون ...
ولی دروغ نمیتونم بگم بخاطر غم دل خودمه ... ضربان قلبشو حس میکردم و گفتم : مگه چه غمی داره ؟
و گفت خودت بفهم
حس کردم...من اون لحظه حس کردم که اون قلب بخاطر من میتپه اما غرور لهنتی نمیزاشت به زبون بیارم ...
و گفت: چیکار میکنی خاتون ؟
خودمم نمیدونستم و گفتم : نمیدونم خودمم نمیدونم ...
هر دو سکوت کرده بودیم و
گفت: اسم پسر عمه ات چیه ؟ گفتم : کاوه ...
سکوت عجیبی بود و من اصلا به اون سوال فکر هم نکردم ...
چرا باید اسم کاوه رو از من میپرسید ... گفتم: بریم ؟
خیلی اروم گفت : کجا ؟
به صورتش اشاره کردم و گفتم : اصـ ـلاح کنی ...
اخمی کرد و خواست چیزی بگه که گفتم : بخاطر اخرین خواسته خاتون ...
سحر که خورشید بالا بیاد معلوم نیست تو این دنیا اصلا بتونیم دوباره همو ببینم ...
قسمت و تقدیر اجازه میدن یکبار دیگه جلو راه هم باشیم ...
شاید سالها بعد ...شاید یه روزی اتفاقی همو دیدیم...
اونموقع تو حتی منو نمیشناسی...
سکوت غم انگیزی بود و مهلت نداد چیزی بگم ...
جلو اومد و گفت: یعنی میشه دوباره تو رو ببینم ...
دنیای بانوان❤️
کاش زبونم باز میشد و میگفتم از رو دوست داشتنت ولی جوابی ندادم و گفت : بخاطر سوری هم هست احترام به او
قسمت هجدهم
چند ماهی از نصب اون برنامه میگذشت دیگه پیمان زیاد پیام نمیفرستاد اما من از اوضاع و احوالم زیاد مینوشتم..................
....................................................
دو روزی بود دیگه آنلاین نمیشد مرتبا گوشیم دستم بود...همش منتظر بودم انلاین شه...اما فایده نداشت... یک هفته گذشت ...و من خبری از پیمان نداشتم ...تنها شماره ای که ازش داشتم همون خط لعنتیش بود که همش خاموش بود...صدای مادر در امده بود...همش میگفت انقد زل نزن به اون لامصب کور میشی ...اما من گوشم بدهکار نبود...استرس نمیذاشت که یک لحظه اروم بگیرم...همش منتظر بودم...منتظر بودم که زنگ بزنه یا پیام بده اما ..............
خواستگارها هم قرار بود بیان...دیگه مادر بی اجازه من اجازه اومدنشون رو صادر کرد...جمعه شب قرار بود خانواده ظهوری بیان...حالم بد بود با شنیدن خبر اومدن انها هم بدتر شد....
تو دلم به پیمان بد و بیراه میگفتم...اما باز پشیمون میشدم و از خدا سلامتیشو میخواستم....
.........
جمعه اومد با کلی اتفاق های عجیب غریب...
ساعت هشت بود که خانواده ظهوری اومدن...هیچ میلی نداشتم واسه این مراسم مسخره...اما باید ابرو داری میکردم....
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت نوزدهم
مراسم بی روح برگزار شد...حرفهای مسخره...یکبار چشمم افتاد تو چشم پسره...سعید...نمیدونم چرا همش با پیمان مقایسش میکردم ...خدایی پیمان کجا و این کجا...اونم نگاهم میکرد...ولی من هر بار براش پشت چشم نازک میکردم...تو دلم گفتم پسره پرو چه نگاهم میکنه ...از دست مادر عصبی بودم...تو همین فکرا بودم که بابای سعید گفت دخترم سعید هیچ مشکلی نداره که حاج خانم با شما زندگی کنه...شنیدم که شرط شما فقط اینه...وای خدا این چی گفت؟!!حالا مادرش شروع کرد...اره دخترم یک بزرگتر باشه کنارتون که راه و رسم زندگی رو نشونتون بده که بد نیست...به مادر چشم دوختم خوشحال بود... تو دلش قند فریمان کیلو کیلو اب میکردن با این حرفا...گناهی هم نداشت ارزوش این بود هم سروسامان بگیرم هم کنارش باشم...چشمای پسره زوم بود رو من...خدایا چرا اصلا به دلم نمیشینه؟؟!مگه نمیگن تو این شب دخترا قلبشون عین گنجشک میزنه ؟!پس چرا من انقد بیخیالم...پدرش گفت حالا نظرتون چیه؟!تا مادر خواست حرف بزنه سریع جفت پا پریدم وسط,حرفش...گفتم اجازه بدین من فکرامو بکنم...یخورده جا خوردن اما چیزی هم نگفتن...مراسم مسخره تموم شد...و در جواب مادر که نظرت چیه ؟!فقط یک جمله گفتم ...ازش خوشم نیومد...اینو گفتم و رفتم تو اتاقم...رو زمین نشستم و شروع کردم عکسها و فیلمهای پیمان رو دیدن...روحیه ام دوباره خوب شد...اما دیگه زنگ نزدم...حتی دیگه چک نکردم آنلاینه یا نه.....
..........
پیمان منو فراموش کرده بود...شاید از اون مو بلوندا که همش,به شوخی حرفش رو میزد دورش بودن که یادی از سحر مو مشکی نمیکرد...
.............
فشار های مادر بزرگ و خانواده ظهوری زیاد شده بود...دیگه پیمانی هم در کار نبود...باید تصمیمو میگرفتم...
ادامه دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت بیستم
به مادر گفتم زنگ بزن به خانواده ظهوری بگو میخوام با پسرشون تنهایی حرف بزنم...مادر خوشحال شد...گفت باشه مادر ...
.........
سره قرار زود رسیدم با خودم گفتم فکر نکنه خیلی مشتاق این ازدواجم...اما باز با خودم گفتم غلط کرده ...خب زود رسیدم که رسیدم...بعد ده دقیقه اومد...با یک شاخه گل رز...خندم گرفت...تا حالا پیمان برام گل نگرفته بود....باز این بیچاره داشت مقایسه میشد با پسر رویاهای من...خوشحال بود...اما من خیلی عادی بودم....گفتم اقا سعید میخوام رک حرف بزنم پس خواهش میکنم ناراحت نشید...گفت نه بفرمایید. ...شروع کردم ....کل ماجرای خودم و پیمان رو گفتم...اونم ساکت بود...در اخر گفتم شما راضی میشی با دختری ازدواج کنی که هر لحظه فکرش پیش یکی دیگست؟
جوابی داد که لرزه به تنم افتاد...
گفت نه سحر خانم دوست ندارم...اما اینی که شما دارید میگید عشق نیست...یه سوءتفاهمه برای شما...اگه اونم عاشق بود تو این مدت باید یک چشمه اش رو نشون میداد...مطمین باشید اون شمارو دوست نداره ...اگه داشت نمیرفت...اون شمارو واسه روزهای تنهاییش میخواست...الانم که اونجا رفیقاش کنارشن....پس جای خالی شما بی شک براش پر شده...پس مطمین باشید این عشق شما یک طرفه است و فرجام نداره....
……………………
وای این پسر چی میگفت....همه حرفاش به نظر منطقی میومد...بعد از خداخافظی یک راست اومدم خونه ....
تا صبح به حرفای سعید فکر کردم ...عقلم میگفت حرفاش درسته اما دلم قبول نمیکرد....
ادامه دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت بیست و یکم
دیگر از خانواده ظهوری خبری نبود...مادر میدونست همش زیره سره منه ...ولی حوصله کل کلم باهام نداشت...
....................
دیگه نزدیک شش ماه میشد که از پیمان بی خبر بودم...فراموشش نکرده بودم...اما تو خاطراتم محو شده بود...روزها میگذشت و سال جدید تو راه بود...سالی مثل هر سال که از تغییر و تحولش چیزی نصیب منو مادر نمیشد...فقط برای دلخوشی خونه تکونی میکردم...اونم فقط واسه روحیه مادر...وگرنه ما کسی رو نداشتیم که بخواد عید بیاد خونمون...
روزها بازهم پیاده روی میکردم...دوباره شده بودم سحر روزهای قبل از اشنایی با پیمان....یک روز که تو پارک مشغول پیاده روی بودم احساس میکردم یکی دنبالمه...یکم ترسیدم برای همین قدمهام رو تند تر کردم...تا برسم خونه...به در اصلی پارک رسیدم که یک پسر جوون سریع اومد جلوم وایستاد...معلوم بود اونم مثل من تند تند راه میومده چون نفس نفس میزد....
......
نفسی گرفت و گفت خانم چقدر تند میرید ...ترسیده بودم اما خودمم نباختم گفتم امرتون؟
گفت منو یادتون نیست؟؟؟خیلی واسم آشنا بود اما یادم نمیومد کیه....
گفتم به جا نیاوردم ...گفت شما تا حالا چندبار با پیمان اومدین کافه من یادتون اومد؟!!!
وای اره تازه یادم افتاد صاحب اون کافه ای بود که چندبار با پیمان رفته بودیم اونجا...
گفتم بله تازه به جا اوردم امرتون؟؟
گفت اینجا نمیشه اگه میشه بیاید رو نیمکت بشینیم تا بهتون بگم برای چی اینجام...
قبول کردم...
وقتی نشستیم هردو استرس داشتیم من از اون بیشتر ...
گفت سحر خانم من براتون یک خبر دارم از پیمان...
طپش قلبم بالا رفت...گفتم چه خبری ؟
گفت قول بدین مسلط باشید به خودتون تا بگم...
وای خدا چی میخواست بگه ...چرا صداش میلرزید...
گفت سحر خانم پیمان چند وقت پیش یک تصادف خیلی بد کرده...طوری که دکترا زنده بودنش رو معجزه میدونن...
.....
ادامه دارد......
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت بیست و دوم
نفسم گرفت...دستم رفت سمت گلوم ...دستپاچه شد...گفت نگران نباشید,الان حالش خوبه...فقط دوستاش زنگ زدن به من گفتن بیام بهتون خبر بدم ...گویا پیمان بهشون گفته شما هروز میاید این پارک برای پیاده روی...گفتم چرا یک زنگ بهم نزدن...گفت متاسفانه شدت تصادف انقد زیاد بوده که گوشیه پیمان هم تو تصادف از بین رفته...این چی میگفت...اخه این چه تصادفی بوده؟؟؟...گفتم حالا حالش چطوره ؟گفت خوبه شکستگی زیاد داشته اما داره درمان میشه...گفتم ازتون یه درخواست دارم...گفت بفرمایید گفتم من شمارمو میدم بهتون شما بدین به دوستاش تا بهم زنگ بزنن من با پیمان صحبت کنم...رنگش پرید...گفت نمیشه سحر خانم...گفتم چرا؟؟؟گفت ضربه ای که به گلوش خورده به تارهای صوتیش اسیب رسونده ...وگرنه خودش زنگ میزد....وای چی میگفت این پسره.....
گفتم باشه شما این شماره رو بدین بهشون...بگید راس ساعت ۱۱شب زنگ بزنن من فقط حرف میزنم...میخوام بدونه که بفکرشم...گفت چشم و خداخافظی کرد و رفت...هوا تاریک شده بود....تو تاریکی پارک کلی گریه کردم... رسیدم خونه...منتظر بودم ساعت ۱۱بشه...سره ساعت ۱۱گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم یکی اونوره خط سلام کرد و گفت سحر خانم گوشی رو میزارم رو اسپیکر شما راحت حرف بزنید من بیرون اتاقم....تشکر کردم....صدام میلرزید...اصلا نمیدونستم چی بگم...زدم زیره گریه...گفتم سلام اقای با مرام...حالت میدونم خوب نیست برای همین حالتو نمیپرسم...پیمان چیکار کردی با خودت؟چرا مراقب نبودی...چرا به قولت وفا نکردی قول دادی مراقب خودت باشی...دیدی نبودی....حالا من اینوره دنیا چیکار کنم؟!!!دستم به هیچ جا بند نیست...فین فین هامم به بغض و گریه ام اضافه شد...تو دماغی حرف میزدم...پیمان جان زود خوب شو...تو رو خدا زود خوب شو...من منتظرم صدای شادتو بشنوم پس تو رو قسم به روح بابات زود خوب شو...عزیزه دلم من برای سلامتیت خیلی نذر کردم...از امشبم برای شفات قرآن میخونم قوله قول...میدونی که سحر زیره قولش نمیزنه...فقط,خوب شو ...خداحافظ پیمان من....
گوشی رو انداختم یک گوشه و شروع کردم سجده کردن در برابر خالق خوبی ها...انقد تو اون حالت موندم که خوابم برد...
ادامه دارد.....
نویسنده آرزو امانی #آری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت بیست و سوم
روزها میگذشت و دوست پیمان راس ساعت ۱۱زنگ میزد و من با عشقم صحبت میکردم...اون تنها شنونده بود...از ماجرهایی که در طول روز برام اتفاق می افتاد فقط براش میگفتم...از تنهایی هام...
........
دوست پیمان یک بار باهام تماس,گرفت و گفت از وقتی شما با پیمان صحبت میکنید ...روحیه اش خیلی بهتر شده و دکترا امیدوارن به بهبود تارهای صوتیش...چون داره دوره های درمانیش رو با جدیت دنبال میکنه...این بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم...
......
دو ماه گذشت و دوست پیمان یک شب راس ساعت همیشگی بهم زنگ زد و گفت تا یک هفته دیگه پیمان میاد ایران...حالش خیلی بهتر شده...حالا هم میتونه صحبت کنه اما هنوز تارهای صوتیش کامل بهبود پیدا نکرده...به گفته دکتر نباید زیاد فشار بیاره ...باید اروم اروم شروع کنه به حرف زدن...
ته دلم از خبر اومدن پیمان شاده شاد بود...سجده شکر کردم...
..............
بلاخره روز دیدار رسید روزی که از دیشبش تا صبح یک لحظه پلک رو هم نذاشتم...می ترسیدم بخوابم و پاشم ببینم همه اینا تصوراتم بوده...
قرار شد برم فرودگاه...
فرودگاهی که موقع رفتنش منع شدم...ولی حالا به درخواست خود پیمان میخواستم برم...
خدایا چرا پس زمان نمیگذره...
........
بلاخره زمان دیدار رسید... بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که هواپیما به روی زمین نشست...کف دستام عرق کرده بود...قرار بود یکی از دوستاشم همراش بیاد...پشت شیشه منتظر بودم...با یک شاخه گل.....
ادامه دارد.....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت بیست و چهارم
پشت شیشه منتظر بودم...پلک نمیزدم...میخواستم از دور ببینمش...چشمم فقط دنبالش میگشت...یکی از دور عصا زنان میومد جلو...خودش بود...رفیقشم کنارش بود...همه حواسم پی پیمان بود...کم کم نزدیک میشد...نفسم سنگین تر میشد...قلبم تند تند میزد...نزدیکه هم رسیدیم...تمام بدنش تو آتل بود...لاغر شده بود ...رنگشم مثل سابق نبود...اما چشمهاش همون بود...فاصلمون یک متر شد...سلام کردم ...ارومه اروم جوابمو داد...نگاهش مشتاق بود...چشمام تو چشماش اسیر شد...انقدر محو هم شدیم که یادم رفت به رفیقش سلام کنم...صداش خش داشت...گفت سحر ممنونم اومدی...به خودم اومدم...فقط,لبخندی تحویلش دادم تازه متوجه رفیقش شدم...بعد از معرفی من به دوستش راه افتادیم به سمت خونه...تو کل مسیر منو پیمان فقط بهم نگاه میکردیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...
.......
هروز باهم میرفتیم بام تهران ...مثل قدیم...ولی با این تفاوت که پیمان اون ادم سالم نبود...پیمان گفت سحر...گفتم جانم...گفت میدونی چرا برگشتم؟…گفتم نه...گفت واسه این اومدم که کناره تو خوب بشم...میخوام با دل گرمیای تو خوب بشم...میخوام عین سابق تو همدردم بشی...هر چند که من ادم قدر نشناسی بودم و چشمام رو خوبیات بستم و تنهات گذاشتم....شروع کرد به سرفه کردن...زیاد حرف زده بود و این براش خوب نبود...ازش خواهش کردم ادامه نده...
.......
پیمان تحت درمان بهترین دکترهای ایران قرار گرفت و روز به روز هم بهتر میشد...با تشخیص پزشک اتل های دستو پاشم دیگه در اورد...فقط مونده بود صداش که اونم روز به روز بهتر میشد...
.....حتی برای اینکه خیال منو راحت کنه برام اهنگ هم میخوند...و چقد من میخندیدم به اون صدای خش دار که اخرش خروسی میشد...
...........
بعد از چند ماه پیمان بهبودیش رو به دست اورد...شد پیمان سابق.....
یک شب ساعت ۱۱زنگ زد به رسم هر شب...بهم گفت سحر میخوام دوتا خبر بدم بهت...باز استرس افتاد به جونم...گفتم چی؟
گفت پشت تلفن نمیشه...
باید ببینمت...
ادامه دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت بیست و پنجم
بازم جای همیشگی رفتیم...طاقت نداشتم ببینم چ خبرایی میخواد بده...ازش پرسیدم خب پیمان خبرات چی بود که نتونستی بگی؟
…گفت خبر اولم که مهمترینشه رو بعدا میگم اما خبر دومم اینه که دارم همین جا یک شرکت میزنم...دیگه نمیخوام برگردم خارج...خوشحال شدم...گفتم خب خبره اولت رو هم بگو...خندید از اون خنده ها که دلم رو میلرزوند...گفت میخوام ازدواج کنم...بدجور خورد تو برجکم...گفتم با کی...گفت بعدا میفهمی ...ولی باید قول بدی تو این ماجرا هم کمکم کنی...باید قول بدی که بازم برام دعا کنی تا بدستش بیارم...بغضم رو قورت دادم....گفتم باشه...اگه تو بخوای برات خواهری میکنم و میرم جلو...مثل برق گرفته ها سریع برگشت سمتم...مچ دستمو گرفت ...داغ کردم از این کارش...اخه تا حالا دستمم نگرفته بود...با اخم و عصبانیت که تا حالا ازش ندیده بودم گفت دفعه اخرت باشه که میخوای برام خواهری کنی...فهمیدی ؟…من احتیاج به خواهر ندارم همون دوستم باش ...عصبی بود بدجور...حالم بد,شد مگه چی گفتم؟من که داشتم به قول خودم تو این رابطه سنگ تمام میذاشتم پس چرا این برخورد رو کرد؟با اخم دستمو ول کرد...گفت خبرت میکنم فقط یادت باشه من رو اون دختر خیلی حساسم...کمک کن تا زودتر بهش برسم...وای خدایا احساس کردم بین زمین و هوا معلقم...پس اقا پیمان عاشق شده بود....سحر کجای کاری تو...بیا که دیگه مرغ از قفس پرید.....
......
چندروز بود دل و دماغ کار کردن نداشتم از صبح تا شب زل میزدم یک گوشه و به زن انتخابی پیمان فکر میکردم...
مادر دیگه کمتر گیر میداد...شاد بود...گاهی میومد جلوم اسفند دود میکرد و بعد بشکن میزد و اهنگهای عهد قجری میخوند...نمیدونستم چشه لابد پای یک خواستگار دیگه قرار بود باز بشه به این خونه....
ادامه دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿