📖داستان #او_می_آید
قسمت بیست و ششم
دو سه روزی بود که کمتر خبر از پیمان میگرفتم...منتظر بودم ...منتظره یک اتفاق نا گوار جدید... انگار خوشی به من نیومده بود...تو اشپزخونه مشغول سالاد درست کردن بودم...که مادر باز بساط اسفندشو اورد وسط...هی زیر لب برای خودش میخوند هرکی چشم نداره ببینه گل دخترمو الهی که بترکه چشمش...بهش نگاه کردم...خندم گرفت...گفت مادر اسفندات زیادی کرده؟؟…اخه کی منو چشم میخواد بکنه...من چی دارم که بخواد به چشم مردم بیاد ؟گفت نگو گل دختر نگو...تو یک تیکه جواهری...خانمی...خوشگلی...چی بهتر از این...خندیدم ...گفتم مادر حکایته اون ماست بندست دیگه اره؟با اخم گفت نه مادر ...حقیقته ...بعد همونطور که اسفند رو دوره سرم میگردوند...اروم زیر لب میخوند ...نونو پنیر ارزونیتون دختر نمیدم بهتون...با خودم گفتم غلط نکنم باز یک خواستگار از هر نظر موجهه میخواد بیاد ...ولی حتی حوصله سوال کردنشو نداشتم...
.......
سه روز بعد مادر از صبح زود بلند شده بود و خونه رو تمیز میکرد...حتی تنهایی خرید هم رفته بود...وقتی بیدار شدم متوجه شدم که قراره یکی بیاد...ازش سوالم میکردم جواب نمیداد...مرتبا از دستم فراری بود...منم بیخیال شدم...حدود های ساعت ده صبح بود که پیمان زنگ زد ...خیلی شاد بود گفتم چه خبره امروز همه شادن؟…گفت پس تو هم شادی سحر؟…گفتم من نه مادر خیلی شاده...بلند زد زیره خنده طوری که به سرفه افتاد...گفتم چیه...شادی به مادر ما نیومده؟…گفت نه بابا بر منکرش لعنت...فقط الکی الکی که نمیشه شاد بود باید دلیل داشته باشه...گفتم دلیلشو خودمم نمیدونم...گفتم حالا تو چرا شادی؟…مکثی کرد و گفت ادم که همه رازهای شخصیشو به دوستش نمیگه ...مگه نه؟...منم گفتم نگو ...بهتر...خندید گفت برو کمک خان جونت دختر جان فعلا خداحافظ...
کاری نمونده بود من بکنم همه کارها رو مادر انجام داده بود...نشستم پای تلویزیون...
.......
بعد ناهار رفتم خوابیدم ساعت شش,بود که بیدار شدم مادر اومد,تو اتاق و گفت پاشو لباساتو عوض کن خانم کریمی و شوهرش دارن میان اینجا...خانم کریمی و شوهرش خیر محل بودن...خیلی تا حالا به ما کمک کردن...خیلی هم ادمای محترم و با خدایی بودن سریع بلند شدم حاضر شدم چادر کرمی رنگم که گلای قهوه ای داشتو هم انداختم سرم...عادت نداشتم به چادر اما جلو حاج اقا خجالت میکشیدم با بلوز دامن برم...مادر تا منو دید شروع کرد یه آیه از قران رو زیر لب خوندن...گفتم مادر خوبه تیپم...گفت عالی شدی مادر ...ساده بودم اما خوب زیاد بدم نبودم...زنگ رو زدن مادر به تکاپو افتاد...تعجب کردم اخه این رفتارها از مادر عجیب بود دفعه اولشون نبود که میومدن خونمون...پس چرا مادر انقد پریشون بود...در باز شد...صدای یالله اومد...این صدای حاج اقا نبود...مادرم هم میگفت بفرما پسرم خوش اومدی...بفرما داخل...سرک کشیدم ببینم چه خبره ...واییییی...پیمان اینجا چیکار میکرد؟!!!!!…با یک سبد,گل و جعبه شیرینی اومد داخل....نگاهمون بهم گره خورد...با صدای,بلند,سلام داد...چشماش میخندید...ولی من تو شوک بودم...مادر تعارف کرد بشینه ...جعبه شیرینی رو داد به مادر...و سبد گل رو اورد جلو داد دستم ...اروم گفت...خوش اومدم مگه نه؟!…وقتی نشستیم مادر گفت سحر اقا پیمان نخواست بهت بگم که قراره امشب بیان اینجا...وگرنه میدونی که من هیچ چیز رو ازت پنهون نمیکنم...سکوت بینمون حاکم شد...پیمان بی پروا نگام میکرد...اما من خجالت میکشیدم...حدس میزدم لپ هامم گل انداخته...خنده و شیطنت از چشماش میبارید انگار لذت میبرد که من رو اینطوری میدید....گفت حاج خانم اجازه هست برم سره اصل مطلب؟…مادر گفت شما خودت صاحب اختیاری پسرم بفرما...
....
پیمان من رو به طور رسمی خواستگاری کرد...باورم نمیشد...اون دختری که پیمان قصد ازدواج باهاش داشته باشه من بوده باشم...تو عالم خودم بودم که پیمان گفت نظر شما چیه سحر خانم.....
ادامه دارد....
.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان #او_می_آید
قسمت پایانی
سرم رو پایین انداختم ....دیگه حتی فرصت هم نخواستم که به درخواستش فکر کنم ... خیلی اروم گفتم هر چی مادر بگه...صدای کف زدن و صلوات مادر باهم قاطی شد....خوشحالی مادر به منو پیمان هم سرایت کرد...چشمم به پیمان افتاد...برام چشمک زد ...
.......
دو روز بعد منو پیمان عقد کردیم یک عقد ساده و خیلی دوستانه...قرار شد.....بعد از ماه رمضان جشن عروسی بگیریم و با مادر به خونه پیمان بریم تا سه تایی زندگی رو باهم شروع کنیم....
عشق افسانه نیست.....عشق همیشه هست و خواهد بود....
دوستان عزیزم از اینکه تا اخر این داستان همراه و پشتیبانم بودید ممنونم...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
برای دخترمن خواستگاراومده میخاستم ببینم اگه مابریم خونه دامادعیب نداره؟
سلام گلی عزیز خیلی ممنونم که همه مارودورهم جمع کردی بدون اینکه
هموبشناسیم به همدیگه کمک میکنیم
ازدوستان یه راهنمایی میخاستم
برای دخترمن خواستگاراومده میخاستم ببینم اگه مابریم خونه دامادعیب نداره؟
میخایم ببینیم ازلحاظ فرهنگی وطبقاتی به هم میخوریم یانه ؟دخترمم بایدببرم یانه؟
ممنون میشم راهنماییم کنین
منم باشم مامان دسته گل ها
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلام عزیزم تورا خدا همین اول کار خیلی تحقیق کنید خوب اشنا بشید چند جلسه همدیگه
رو ببینید وبشناسید چند ماه که گذشت که خوب شناخت پیداکردید بعد تصمیم بگیرید
دورش خیلی بد شده ونمبشه اعتماد کرد من خودم عروس اوردم حتا فامیل ودر بود وخیلی
نمیشناختمش الان باپسرم اختلاف دارن هرچی بیشتر بشناسی بهتر هست امیدوارم خواستکارتون خوب باشن و خشبخت بشید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خوشبختۍیعنی
همچیزت پیش یڪ نفر باشه
دلت ، فڪرت ، نگاهت❤️🖇𓏲࣪ ִֶָ
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
📚داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
📚داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام دوستان عزیز من بعد از ی وقفه تقریباً طولانی اومدم ..چشمتون روشن😜😁😍
خواهر عزیزم شما همه ی تلاش تونو برای نگهداری این زندگی کردید و همین ک پدرتون اومدن
دنبال تون معلومه پشتوانه هم دارید..ی دختر بی پدر بزرگ کردن بهتر از فحش شنیدن و و زندگی نکبت باره...اولا ک
ایکاش قبل از بچه دار شدن همه جوانب زندگی رو سنجیده و بعدا ی موجود پاک و بیگناه را ب این دنیا اوردنه..
ولی گذشته ها گذشته..قوی باشید و بذای دختر تون هم مادر و هم پدر باشید..چرا باید سوخت و ساخت..
اتفاقا تو زندگی ک شرح شو دادید دخترتون بیشتر اسیب میدید تا الان..اگه پشتوانه مالی هم ندارید خودتون برین کار ..
یا در منزل کاری یا حرفهای رو اگر بلدید سرتونو گرم کنید و پیش دختر تون باشید ک چ بهتر..برای شما و تمام بانوان سرزمین م ایران عزیز موفقیت و شادکامی
ارزومندم ..از همین جا روی ماه همتونو میبوسم و تشکر میکنم از گلی عزیز ک لطف سونو شامل همه ما میشه..پایدار باشید راستی عمه و زنداداش عزیزم شما رو هم ویژه تر میبوسم
دیگه باید بنده رو ک دوستدار شما فاطما گل معروف هست و بشناسید نیازی ب معرفی ندارم...هاااا😁😍😘👍😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
دختر خانم ۱۷ ساله مذهبی که خواستگار ۲۳ ساله ترک همدان دارن