🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلام دختر خانم ۱۷ ساله مذهبی که خواستگار ۲۳ ساله ترک همدان دارن
عزیزم بهتره راه دور و غیر همشهری خودت ازدواج نکنی
چون فرهنگ ترک زبانها مدلیه که بیشتر با هم زبان خودشون کنار میان و با بقیه اکثرا ناراحتی پیش میاد
مگه دختر توی شهر خودشون قحطی بوده که میخوان شما رو ببرن راه دور
شما هم فقط ۱۷ سالته و بهتره با عجله ازدواج نکنی که بعدش پشیمون بشی
مخصوصا
این که راه دور ازدواج نکن که خیلی غریب و بی کس میشی و زندگی برات خیلی سخت می گذره
بامید خوشبختی شما❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانم ۲۷ ساله که دختر ۵ ساله داره و بخاطر معتاد بودن همسرش ازش جدا شده و الان ناراحته که بچش بدون پدر بزرگ میشه
سلام خانم ۲۷ ساله که دختر ۵ ساله داره و بخاطر معتاد بودن همسرش ازش جدا شده و الان ناراحته که بچش بدون پدر بزرگ میشه
ببین عزیزم کاش بچه ای یتیم باشه ولی پدرش معتاد اونم شیشه ای نباشه
چون یک عمر زندگی با ذلت رو باید تحمل کنه
پس تو بهترین کار رو کردی
فقط اگر خواستی دوباره ازدواج کنی با کسی ازدواج کن که بتونی دخترتو زیر سایه اش خوب بزرگ کنی
فقط خیلی حواست باشه که ازدواج اشتباهی نکنی
بامید خوشبختی شما🌹🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام خانم ۲۷ ساله که دختر ۵ ساله داره و بخاطر معتاد بودن همسرش ازش جدا شده و الان ناراحته که بچش بدون پدر بزرگ میشه
ببین عزیزم کاش بچه ای یتیم باشه ولی پدرش معتاد اونم شیشه ای نباشه
چون یک عمر زندگی با ذلت رو باید تحمل کنه
پس تو بهترین کار رو کردی
فقط اگر خواستی دوباره ازدواج کنی با کسی ازدواج کن که بتونی دخترتو زیر سایه اش خوب بزرگ کنی
فقط خیلی حواست باشه که ازدواج اشتباهی نکنی
بامید خوشبختی شما🌹🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
📖داستان کوتاه
با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره، اما هنوز هم مو به مو چیزهایی رو که اون شب دیدم و شنیدم به یاد دارم.
ما خونهمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچههای محل بهش می گفتن «خانهی ارواح».
من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم. اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مردی لاغر با چشمهای نافذ به اون خونه میره و احضار روح می کنه. حتا میگفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد.
تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره، از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
همونطور که بچه ها می گفتن خونهی ترسناکی بود. با نور چراغ قوه خونه رو گشتم. همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود. وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی میکردن.
در همان لحظه ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده. سریع توی کمدی قدیمی قایم شدم و در رو بستم. همه جا تاریک و هولناک بود و می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم. آرام آرام به اتاقی که من بودم اومد و ملافههای روی مبل رو برداشت. صدای کبریت زدن به گوشم رسید و بعد شنیدم که یه چیزهایی با خودش میگه. مشکوک شدم و لای در رو کمی باز کردم. پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم.
بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت: «این چطوری کار می کنه؟ آها، پس کجایید شما؟ من منتظرم».
صدای زنی گفت: «داریم می آییم، یه لحظه صبر کن»
بعد صدای به هم خوردن قاشق و چنگال و خندههای دو تا بچه رو شنیدم. تموم وجودم یخ زده بود. مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
صداها واضح تر شدن و پسره گفت: «چرا سر جای من نشستی؟»
دختره گفت: «جای خودمه، برو اونورتر»
زنه گفت: «بشینید بچه ها، می خوام واسهتون انار دون کنم».
مرده گفت: «شب یلدا باشه، خانم جان واست انار دون کنه، گلپر بزنی، چه شود! راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟»
زنه گفت: «مامان جان، برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار».
این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم. با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون. ناگهان فریاد زدم: «نه نه، در رو باز نکن».
سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت: «کی اونجاست؟»
گفتم: «روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم، قول می دم دیگه اینجا نیام».
پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد. من فریاد می کشیدم و اون اشک از چشمهاش روان بود. اما وقتی چشمم به میز افتاد خشکم زد. روی میز فقط یه ضبط صوت داشت میخوند...
✍ #روزبه_معین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلام یع خاطره تلخ رو هم من بگم که البته بعدش شیرینی هم داره .من دوران نامزدی و عقد و بعد عروسی خوبی رو نداشتم قبل من همسرم یه ازدواج ناموفق داش که به من گفته بودن عقد بودن و جدا شدن که بعدها متوجه شدم اینطور نبوده ازدواج کرده بودن چندین سال بوده بعد جدا شدن که بعد چند سال همچنان خودش و مادرش میگه عقد بودن 😐از کارهاش و رفتارهاش مشخص بود که تحت تاثیر زندگی گذشته اش بود و به شدت الکل مصرف می کرد من به دلايلی باهاش موندم بقول معروف بخاطر آبروی خودم و خانواده و دوسش هم داشتم بر خلاف یسری اخلاق های گندش دل مهربونی داش یسری خوبی ها هم داش من گفتم حالا باهاش بمونم نتونستم جدا میشم بعد ازدواج متوجه شدم باردارم وای خدای من شاید بیشتر از حس خوب حس بد داشتم بخاطر همسرم و شرایطش خدا واقعا منو و مارو ببخش دعوامون میشد شوهرم منو بچه رو فحش میداد(حرفها و کارهاش بیشتر بخاطر مصرف الکل بود )خلاصه هر بار حرفمون میشد میگفتم اگه باردار نبودم جدا میشدم در صورتی که قبلا سونوگرافی رفته بودم قلب بچه میزد بخاطر دارویی که دکتر فوق تخصص بخاطر عفونت بهم داده میخوردم تمام تنم داغ میشد رفتم پيش دکتر دیگه داروی دیگه داد میخوردم بعد چند روز لکه بینی داشتم رفتم پيش دکتر نوشت سونوگرافی رفتم ❤️ بچه نمیزد 🤦♀😭چقدر سخت بود مجبور شدم س قط کنم نمیدونم بخاطر ناشکری ما بود يا داروها اماااااااا بچه از بین رفت اماااااااا منو شوهرم همچنان باهمیم البته با وجود اینکه دکتر بهم گفت تنبلی تخ مدان دارم دوباره باردار شدم اماااااااا این بار همسرم بالاخره قبل بدنيا اومدن دخترم الکل رو گذاشت کنار دخترم بدنيا اومد بعد چند ماه دوباره متوجه شدم باردارم همه دعوام کردن شوهرم مادرم پدرم اطرافیان که خدا لعنتت کنه بچه ضعیف شده چرا حواست نبود هزاران حرف دیگه و شوهرم میگفت سقط کنیم من گفتم من سقط نمیکنم با کلی حرف و حدیث دختر بزرگم دقیقا 18ماه و 4روزش بود دختر کوچيکم بدنيا اومد بخدا انقد ناز و خوشگل و شیرین همه عاشقش شدن از بزرگ خوشگل تر هم هس 😂منم اونطور که باید شاکر خدا نیستم نمیگم همه چی تموم هستم اماااااااا تو رو به خدا جان عزیزانتو ن بچه ها رو سقط نکنید کلا يه روش جلوگیری از بارداری انتخاب کنید باردار نشید من بخدا خودم هزینه دکترمو دادم(شوهرم گفت برو دکتر دستگاه بزار من دیگه بچه نمیخوام هزینه اش هر چقدر شد خودم میدم اماااااااا دقیقا روزی که دکتر رفتم گفت من نمیدم ندارم منم خودم از خرجی خودم دادم )(مامان دو دخترونم )😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
🌺 نکات ناب همسرداری
اصل تغافل در زندگی
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشهی سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلّم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سالها قبل، ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همهی دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم!
ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
✍️ گاه با تغافل از خطاهای طبیعی یکدیگر، زمینهی رشد و تربیت را در خود و اطرافیان ایجاد می کنیم.
✍️ فراموش نکنیم با مچگیری، زمینهی دروغگویی و مخفیکاری فراهم میشود.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
سلام گلی جان ممنون بابت گروه خوبی که زدی میخواستم از دوستان اصفهانی ببینم کسی دکتر غدد خوب که واقعا کارش عالی باشه میشناسه بجز علی کچوئی چون ندول وکیست تیروئید دارم ممنون میشم اگه کسی میشناسه معرفی کنه خیلی نگرانم کسی از دوستان بوده این مشکل داشته باشه لطفا بگه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿