eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
تو ایوان نشست و صورتشو سلمان اصـ ـلـ. ـاح میکرد ...با غرور روی صندلی نشسته بود و همه از حیاط نگاهش میکردن ... با ارزش بود با جلال و صورتش که اصـ ـ ـلـ ـاح شد انگار سالها جوونتر شده بود ... خاله توبا و بقیه زنها رخت عزا در اوردن ... لباس رنگی پوشیدن و دیگه اون عمارت رو سیاه پوش نمیکردن ... همه از عزا در اومدن و دیگه تا صبح نتونستم اردشیر رو ببینم ... صبح بعد از صرف صبحانه بود که پدرم اماده بود برای برگشت ....خیلی زود بود و نم هوا و شبنم روی برگ ها هنوز بود ... صدای گنجشک هایی که همیشه دلنشین بودن و اسمونی صاف و یکدست ... طاهره برام صبحونه مفصلی چیده بود و چقدر با حسرت لقمه میگرفتم ... اون روزی که رفتم انقدر دلم نگرفته بود و حالا دلم میخواست یکی جلومو بگیره ... بغض بدی از صبح راه گلومو بسته بود ... ‌انگار با خودم سر جـ ـنــ ـگ داشتم و نمیخواستم سراغشو بگیرم ... خاله توبا از صبح سر درد داشت و دور سرش دستمال بسته بود ... مهردخت صورتشو ارایش کرده بود و یه لحظه از پشت پنجره دیدمش ... چقدر دلم میخواست من اون روز عروس اردشیر بودم ... عصبی به درب کـ ــ ـوبیدم و گفتم : چرا چرا خدایا چرا مهرشو انداختی تو دل من ... چرا تصویرشو تو اب دیدم ... چرا اون لحظه که از بی کـ ــ ـسی ناـ لیدم اونو نشونم دادی ... خدایا چرا داری عدـ ابم میدی این چه حس و حالیه ... اشک هامو پاک کردم و به عمد نشستم جلوی آینه اون اتاق ... دخترا تعجب کرده بودن و من از کیفم لوازم ارایشی در اوردم‌... صورتمو ارایش کردم ...پر رنگ ترین رژ لـ ـبمو زدم و چشم هامو سرمه کشیدم ... موهامو باز گزاشتم و رفتم پایین ... تو حیاط اخرین خوش و بش هارو میکردن ... اردشیر ماشین رو روشن کرد و به پدرم گفت : مشکلش حل شده صدای تق تق کفش هام روی پله ها نظرشون رو جلب کرد و اردشیر به سمت من چرخید ... بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه ... برای خودمم‌ اون حجم از ارایش تازگی داشت ... موهامو تکونی دادم و گفتم : بریم ... اردشیر سرشو پایین انداخت و پدرم گفت بریم خوشگل خانم ...
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻
📚تاوان رنجهایم قسمت یک ذ صبح باهزارزحمت ازخواب بیدارشدم چشمم به ساعت شماته ای روی دیوارمیخکوب شد ساعت ازهفت هم گذشته بود چراساعتم زنگ نزده بود،،خدایا حالا جواب خانم جان راچی بدم ،اوقبل ازشش،صبح بایدصبحونه اش را میخورد،خدایا کمکم کن منودعوا نکنه،،، سریع ازجام پریدم رختخوابهاموتوگنجه گذاشتم ودامن بلندپرچین پوشیدم وچارقد گلداروروی سرم انداختم وازاتاقم مثل جت بیرون رفتم ،،وای همه بیداربودن چراکسی منوصدانکرده بودخیلی برام عجیب بود، توحیاط خونه حوض شش ضلعی با یک شیراب کنارش بودزودرفتم اب سردوبازکردم وبه سرصورت خودم ریختم تا خواب ازسرم بپره ،این دخترورپریده آسیه ازبس دیروزازمن حرف کشید دیشب ازسردردقرص خوردم همان باعث شده بودکه به خواب عمیق فرورفته باشم ،، خانم جون تواتاق بزرگ نشیمن روی صندلی چوبی گهواره ای نشسته بودوداشت خودش راتکان میداداهسته چندضربه به درکوبیدم با صدای بلندگفتم ،سلام خانم جان،،، اون پشتش به من بود،ولی میدونست من با ترس ولرزبه اتاقش رفتم ،،گفت ،به به خانم خانمها بالاخره ازخواب نازبیدارشدین؟ الان میرم صبحونتونواماده میکنم میارم ،،خانم جان گفت،لازم نکرده ساعت ازهفت هم گذشته من صبحونه خوردم همون دختره لوس امروزبه دادت رسیده بود خودش ساعت شش صبح صبحونه منواماده کرده بودازمن خواست اجازه بدم توبخوابی ،،چشمام داشت ازحدقه درمیامد اسیه هیچ رابطه خوبی بامادربزرگش نداشت چطورامروزبه اوصبحونه داده بودخیلی جای تعجب داشت،،، گفتم ،چی خانم جان آسیه به شما صبحونه داده ؟ گفت ،بله خودش هم ناشتایی روخوردرفت مدرسه ،،، عدرخواهی کردم وازاتاق خانم جان بیرون امدم،،این دختره بلا گرفته عجب زبونی داشته چه جوری خانم جان وراضی کرده بود اجازه بده من بخوابم بعضی کارهای بچه های این دورزمونه عجیب وغریبه،،، رفتم تومطبخ ،دیدم دیگ ابگوشتم درحال جوشیدن باورم نمیشد این کارها روآسیه انجام داده باشه اخه ازاون اینکارا خیلی بعیده،،اونم مثل مادربزرگش دست به سیاه وسفید نمیزنه ،میگه مگه خانم جان کم پول داره خب یه کلفت ونوکربگیره مگه توبرده اونایی حالا چون دخترزاییدی باید تاوان پس بدی ،،؟ راست میگفت ،ازروزیکه اسیه بدنیا اومدمن شده کلفت ونوکرخونه همه کارا گردن من بود اخه خانم جان دوست داشت نوه اولش پسرباشه اما خدانخواست منم که قدرت اعتراض نداشتم ،اما گویا آسیه خودش ازپس خانم جان برمیادهرچی بزرگترمیشه اخلاقش بیشترشبیه خانم جان میشد،، دوروزدیگه اقا غلام همسرم ازماموریت میامد همسرم تاجرپارچه  بود وبه کشورهای دیگه برای تجارت سفرمیکردهربارکه میامدکلی برای من سوغاتی میاوردتودنیا فقط دلم به شوهرم گرم بودخیلی هوای منوداشت اما وقتی نبود کوه مشکلات من صدچندان میشد،، هرچه اقا غلام به مادرش میگفت کم اززن کاربکش خانم جان بیشتردستورمیداد میگفت ،به خانم بالا بگویه پسرکاکل به سربزادمنم دست ازدستوردادن برمیدارم،، دکترها به من گفتن ،چون باهمسرت فامیل هستی اگه یک فرزنددیگه حامله بشی امکان معلولیت جنین خیلی بالاس سرآسیه هم خیلی خداخدامیکردم بچم سالم باشه اخه من واقا غلام دخترعموپسرعموبودیم.. ازبخت بدمن درست یکماه بعدازبدنیا آمدن آسیه خان عمو ازدنیا رفت ،حالاخانم جان ، مسبب مرگ خان عمورابدنیا آمدن نوه اول خاندان تاجرالملوک میدانست یادمه روزیکه آسیه بدنیا آمدهمه خاله خان باجی ها راخانم جان دعوت کرده بودبه امید اینکه من نوه پسربه اوبدم اما حکمت خداوند همین بودقابله بچه راتوبغلم گذاشت درگوشم گفت ،خدابه دادت برسه دختربااین مادرشوهری که توداری من جرات نمیکنم برم بیرون بگم بچه دختره ،، همینجورداشتم اشک میریختم تودلم دعا میکردم خان عمو هوای منوداشته باشه، بدرالزمان خودش اومدتواتاق روبه قابله کردوگفت ،خب بگونوه ام پسره تاتروغرق طلا کنم ،طفلی قابله سرش پایین بودداشت وسایلش وجمع میکردباترس ولرزگفت بدرالزمان خانم نوه تون دختره خداروشکرسالمه،،،بدرالزمان اخمهایش ودرهم کشید وباعصای که تودستش بودمحکم به شکم من ضربه زد ازدرد به خودم پیچیدم واهسته گریه میکردم،، قابله بادست زدتوسرش گفت ،بدری خانم چکارمیکنی عروست تازه زاییده میخوای اونو بکشی ،،من هیچ حامی نداشتم پدرومادرم خیلی زودازدنیا رفته بودن وچون یک دختر تنها بودم ازبچگی خونه خان عموزندگی میکردم ازهمون چهارده پانزده سالکی که به خونه خان عموآمدم مهرم به دل آقا غلام افتاده بودوبعد ازدوسال منوبه عقد پسرعموم درآوردندهرچند که بدرالزمان ازهمون اول مخالف ازدواج منوپسرش بود اما به اصرار خان عموماباهم ازدواج کردیم،، ادامه دارد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان رنجهایم قسمت دوم تاسه ماه خونه ماعزا خونه بودخانم جان راه میرفت منودخترم ونفرین میکردمیگفت قدم دخترت نحس وگرنه شوهرم نمیمرد،، این حرفها به گوش اقا غلام میرسید وخیلی ازمادرش دلگیرمیشد هروقت باهم تنها میشدیم اشکهای منوباگوشه چارقدم پاک میکردوقربون صدقه من میرفت میگفت ،تروخدا جلوی من گریه نکن میدونم مادرم خیلی سختگیره اما چاره چیه بایدتحملش کنیم،، اونم پیرزنه قدیمی فکرمیکنه حالا منکه پسر شدم چه تاجی به سرپدرومادرم زدم ،فقط خدابیامرزه پدرموبه من میگفت ،پسرم احترام مادرت ونگه دارحتی اگه زیرگوش خودت وزنت زد نکنه پشت زنت دربیای من ازتو راضی نمیشم ،همیشه مواظب مادرت باش، بازگریه هام امونم ومیبرید میگفتم مگه من چه گناهی کردم فرزندم دخترشده مادرت خیلی منومیچزونه ازروزیکه بچمون بدنیا اومده یه روزخوش توزندگیم نداشتم،، اقا غلام گفت ،خدابزرگه بالاخره مهردخترمون به دلش میشینه،،، خودش میفهمه خیلی اشتباه کرده، ازقدیم گفتن دختروچهل روزتوخونه نگه دار خودش تودل همه جا بازمیکنه اما الان سه ماه ازبدنیا امدن آسیه گذشته ولی مادرشوهرم حتی یکباربه روی بچم نگاه نکرده بود امیدم به خدابودشاید بچم بزرگتربشه مادربزرگش ازدخترم خوشش بیاداما اوسنگدل ترازاین حرفها بود، خودش هم دخترنداشت اصلا به غیرازشوهرمن فرزند دیگه ای نداشت ،همیشه تودلم میگفتم ،کاش مادرشوهرم چندفرزنددیگه داشت شایداخلاقش باالان فرق میداشت اما نمیدونم چرافقط یک شکم زاییده بود،من نباید درمورداین چیزها ازمادرشوهرم سوال میکردم . تمام روزهایی که خانه مارفت وامدبرای سوگواری عموجانم بود،من باید ازصبح بیدارمیشدم حیاط خانه دوهزارمتری را جارومیکردم آسیه رابه پشت کمرم میبستم وحیاط خانه به این بزرگی که پرازدارودرخت بودراجارومیکشیدم ، ته باغ یک کلبه چوبی بودکه مربوط به مشت رحیم باغبون خونه عموجان بود ،خان عموخودش مشت رحیم واستخدام کرده بود که به دارودرخت های باغ برسه،، بیچاره مشت رحیم هم دوسال پیش ازروی درخت گردوته حیاط افتاده بودوکمرش دولا شده اویک دختربه نام گلپری داشت که حدودا ده دوازده سالش بود،،مادرگلپری سرزا ازدنیا رفته بودوخان عمودلش سوخته بودواورابه عنوان باغبان اورده بودانجا،،بیچاره مشت رحیم وقتی میدید من مثل یک کلفت تواون خونه کارمیکردم دلش میسوخت ،به من میگفت ،  خانم من خودم حیاط وجارو میکنم تروخدامنوخجالت ندین ،، منم بهش میگفتم ناراحت نباش مشت رحیم من عادت دارم اینجا،کارکنم،، گلپری هم میامدبچه راازپشت من برمیداشت وساعتها با آسیه بازی میکردکه من بتونم به کارهام برسم خداخیرشون بده تنهاکسی که تواون خونه به دادمن میرسید مش رحیم ودخترش بودن،، اکثرخرید های خانه رامش رحیم انجام میداد اما یواشکی که خانم جان نفهمه،، اکثرروزها وهفته ها همسرم اقا غلام نبود چون ماموریت داشت درست سه ماه بعد از فوت پدرش مجبورشد دوباره بره سفر،، من خودم میشنیدم مادرشوهرم درگوش شوهرم میگفت ،اگه زنت بچه دارنمیشه بروتجدیدفراش کن ،شوهرم هم عصبانی میشد،ومیگفت مادرجان زن من زندس هنوزنمرده که من برم تجدیدفراش کنم، اونم میگفت ،زنیکه هردوسال یک شکم نزاد بامرده فرقی نداره،، بیچاره شوهرم آهی بلندمیکشید ومیگفت هنوزسه ماه اززایمان زنم گذشته چقدرعجله داری خدابزرگه شایددوباره باردارشد،،، بدرالمولوک ول کن نبودهرروزبه شوهرم سرکوفت میزدودلش میخواست یه دختر دیگه ازفامیلاهای زهواردررفته خودش را تیکه برای پسرش بگیره که خوشبختانه اقا غلام به جزمن به هیچ زنی توجه نمیکرد ادامه دارد..    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان رنجهایم قسمت سوم هرروزاسیه بزرگ وبزرگترمیشد وخیلی شیطونی میکردتوحیاط خونه میدوید وبه گلهای توباغچه دست  میزد یه روزکه من تومطبخ مشغول غذا درست کردن بودم یدفه صدای جیغ بچه ام راشنیدم ازپله ها مطبخ مثل شصت تیربالا اومدم دیدم آسیه دستش پرازخونه مادرشوهرم وگفت بیا بچت وجمع کن تمام گلهای منوخراب کرد اون وقتی آسیه داشته باگلها دست میزده دست بچموبا تیغ گل زخم میکنه وبه بچه دوساله میگه دیگه دست به گلهام نزن وگرنه همیشه همینجوری تنبه ات میکنم،، من آسیه رابغل کردم وآوردم تومطبخ اینبار اینقدرازکارش بدم اومدتودلم نفرینش کردم گفتم ،الهی به زمین گرم بخوری دست بچموزخم کردی تاشب،نرفتم توتاق خانم جان فقط غذایش را پشت درگذاشتم وبرمیگشتم تواتاقم،، خودش میدونست چه کاراشتباهی کرده به خاطرهمین اونروززیادپاپی من نشد دستهای آسیه رابادواگلی وپارچه سفید چلوار بستم که دستش عفونت نکنه ،، اما خیلی ازکارش کینه گرفتم اون یه دختربچه دوساله بیشترنبود چطوردلش اومده بودبانوه اش اینکاروبکنه،، تا امدن همسرم ده بیست روزی طول میکشید هربارکه به سفرمیرفت سی الی چهل روزطول میکشید حالا که آسیه دوسالش شده بود خانم جان مدام به من میگفت امسال حتما باردارشو شایدخداخواست بچت پسربشه،، منم میگفتم ،خانم جان نمبشه دکترگفته اگه بچه داربشی یابچت مرده به دنیا میادیا معلول حالا شانس آوردیم آسیه سالم بدنیا امده بود،،، گفت من ازچندتا خانمهای محل شنیدم یه دعا نویس هست سمت شهرری باهم میریم برات دعا میگیرم شایدافاقه کنه دعاهاش بچت پسربشه،،، روزهایی که اقا غلام درکنارم نبودبدترین روزهای زندگیم بود ،اما چاره ای نبوداوباید هرباربرای تجارت به کشورهای دیگه میرفت سودخوبی هم نصیب اومیشد اما تمام این سودهابه خانم جان میرسید یه قرون ازاون پولها رابه من نمیدادوبه پسرش گفته بود هروقت پول خواستی خودم به تومیدهم یه روزطبق معمول ازخواب بیدارشدم دیدم دخترم کنارم نیست دلم هوری ریخت ،ازجام بلندشدم گفتم نکنه خانم جان اومده بچه منو برده خدای نکرده بلایی سرش بیاره مثل بیدبدنم میلرزید ،تا ازدراتاق اومدم بیرون دیدم تواتاق بغلی اقا غلام بچه روبغل کرده وتواتاق راه میره گل ازگلم شکفت باورم نمیشد اقا غلام سردوماه نشده اینقدرزودبرگشته بودخونه ،اهسته سلام کردم غلام بادیدن من اومدطرفم و....د،گفتم اقا زهره ترک شدم چرا بی خبرامدی ؟گفت بارداشتم باید میاوردم برای همین چندروززودترآمدم ،وقتی اومدم تواتاق دیدم توخوابی اما دخترمون بیداربود برای اینکه توبیدارنشی اونوبغل کردم وبه این اتاق امدم ،توخوبی ،بچمون مشکلی نداره؟ گفتم ،نه اقا خداروشکرمشکلی نیست ،فقط ناسازگاری های مادرتون منوعذاب میده میشه بامادرت صحبت کنی دست ازسرمن برداره روزی هزاربارمنوپدرومادرم رافحش میده بخداازاین وضع خسته شدم ،. غلام گفت ،شیرین بانوچشم بااوصحبت میکنم کمتربه پروپای توبپیچه ولی توهم صبرکن من ازراه برسم بعدشروع به گله وشکایت کن،بیا بچه رابگیرسرجاش بخوابون تا مادرم منوندیده بچه توبغلم باشه هزارتا سر کوفت به من میزنه،،، بچه راتوگهواره اش گذاشتم ورفتم صبحونه راآماده کنم ،خانم جان بیدارشده بود،ومدام ازتواتاقش دادمیزدپس صبحونه من چی شد؟منم دست وپاموگم میکردم شعله سماوررازیادمیکردم تا زودترچایی رادم کنم اصلا هیچ وقت سماورراخاموش نمیکردم ازشب قبل سماورراپراب میکردم تا صبح بتونم زودتربساط صبحانه راآماده کنم،،باوجوداقا غلام خانم جان کمتربه من دستورمیدادالبته همسرم هم توکارهای خونه به من کمک میکردباداشتن بچه کوچیک خیلی سخت بودتنهایی اینهمه کارراانجام بدم اما چاره ای نبودمن زندگیمودوست داشتم باید به خاطرهمسروبچه ام همه چیزراتحمل میکردم ادامه دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان رنجهایم قسمت چهارم حدودا یک ماه همسرم خونه بودوبازباید طبق معمول ماموریت میرفت،بارفتن او کوه غمها به سراغم میامد،، من میماندم وهزارتا کار،خونه دست تنهابا وجودبچه دوساله که پرشوروشیطنت بود. همسرم قبل رفتن کلی به من سفارش میکرد تروجون بچمون صبورباش ،من تابرم وبرگردم مدام فکرم پیش توآسیه اس ازخودت وبچه خیلی مراقبت کن ،نکنه یدفعه توروی مادرم جوابش وباتلخی بدی اونم پیرزن باید هواش وداشته باشی میدونم خیلی اذیتت میکنه ولی به خاطرمن حرفهاش وگوش کن من قول میدم زودتربرگردم، نمیخواستم پشت سرشوهرم که مسافربود گریه کنم منم به اوقول میدادم صبورباشم وبه امید آمدن او همه چیزراتحمل میکردم. وقتی همسرم خداحافظی کردورفت ،یک ساعت بعد خانم جان منوصداکرد،، ازتواتاق دادمیزد ،شیرین ،شیرین بانو تشریف بیاورید همیشه اسم منوبا طعنه وکنایه صدا میکردومیگفت ،برعکس اسمت خیلی هم تلخ وزهرماری،ننه بابات چه جوری این اسم روبرای توانتخاب کردن ،منم میگفتم باشه شمامنوزهرمارخانم صداکن من ناراحت نمیشم،، گفت کم بلبلی کن پاشو چادرچاقچول کن میخوایم بریم زیارت بعدش هم بریم پیش دعا نویس خونه ما شمیران بودتاشهرری خیلی دوربود گفتم ،خانم جان اجازه بدم چیزی درست کنم برای توراهی گرسنه نمانیم گفت لازم نکرده شهرری همه چی هست همون جا غذامیخوریم منم تابع امرخانم جان بودم هرچی اومیگفت بایدچشم میگفتم،تابستان آخرین روزهای خودش رامیگذرانداما هنوزهواگرم بود . چندتا وسیله برداشتم وچادربه سرکردم وآسیه راهم زدم زیربغلم اون زمان روبنده هم میزدند خانم جان خودش ازنوادگان قاجاربود،وچون درزمان رضا شاه زندگی میکردیم اودوست داشت روبنده بزنه تا کسی توکوچه وبازار دخترتاجرالملوک نشناسه ازخودشمیران تا شهرری رابا درشکه رفتیم حدودا دوسه ساعت راه شایدم بیشتربودکه رسیدیم آسیه تومسیرراه خیلی بی قراری کرد،حتی یکبارخانم جان آسیه رابغل نکرد چون میدونست اگه من به غلام حسین خان ازرمال وساحرچیزی میگفتم دیگه اجازه نمیدادحتی برای خرید روزانه بیرون بروم،، خانم جان حالا خیلی هوای منو دخترم وداشت ومدام میگفت ،شیرین جان اگه کباب هم میخواهی سفارش بدم ،منکه ازخوردن اب دوغ خیارزیادسیرنشده بودم گفتم باشه کباب هم بخوریم ،،،چندسیخ کباب چنجه ودل وجگرهم سفارش داد ،ازاین بین شکم درشکه چی راهم سیرکردیم ،بنده خدا چندبارمارودعا کرد وبرای اموات ماهم صلوات میفرستاد،، کاش خانم جان همیشه اینقدرمهربون بود من دیگه چه غم وغصه ای داشتم ،چرااو به داشتن فرزندپسراینقدرپافشاری میکردهرگزاورادرک نمیکردم ولی چاره نبود ، من زندگی خودم شوهرم وبچه ام رادوست داشتم حتی به غرغرهای خانم جان هم عادت کرده بودم اینومیدونستم اگه خانم جان از طرف غلام حسین خان اشاره ای میشنید سریع برایش دخترجوانترازمن برایش میگرفت ،ولی خوشبختانه غلام منوخیلی دوست داشت واین برای من جای هزاران بارشکرباقی گذاشته بودن خیلی کلافه شده بودم به درشکه چی گفتم چندجا نگه داره طفلی بچم اندازه ما طاقت نداشت چنددقیقه نگه میداشت ما پیاده میشدیم ودوباره سوارمیشدیم خانم جان هم به خاطراینکه ازصدای گریه آسیه راحت باشه به مااجازه میدادازدرشکه پیاده بشیم توراه گرسنه شده بودیم ،خانم جان به درشکه چی گفت جلوی یکی ازرستورانها بایسته تا ناهاربخوریم هوا خیلی خنک نبود من به خانم جان گفتم ابدوغ خیاربخوریم اوهم موافقت کردو یه پاتیل ابدوغ خیار حسابی برای ما آوردند .... بالاخره به حرم مطهر شاهعبدالعظیم رسیدیم ابتدا زیارت کردیم وبعد هم دنبال ادرس دعا نویس رفتیم ،درشکه ازکوچه پس کوچه ها گذشت وبلاخره خانه موردنظرراپیدا کردیم، دیدن خانه های قدیمی وکاهگلی باسقفهای چوبی برایم خیلی جذاب بود انگاربه یک سرزمین دیگه پا گذاشته بودمظ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان قسمت پنجم درشکه چی پیاده شدوچندضربه به دق الباب کوبید صدای پیرزنی ازته حیاط شنیده شد که میگفت ،صبرکن الان میام. درچوبی بزرگی بود که به نظرمیامد قدمت طولانی داشت تمام روی درچوبی کنده کاری داشت ومعلوم بودکاردست هنرمندی بوده، من بیش ازاینکه حواسم به کارعجیب مادرشوهرم باشه به سبک ساختمانها ومعماری زمان قدیم توجه میکردم ،اینقدرخونه رمال قدیمی بود که ستونهای بلند وطاق پرنقش ونگارسردرورودی توجه هرکسی رابه خودش جلب میکرد حتی عمارت عموجانم بااینکه بیش ازصدسال قدمت داشت به اندازه این خانه پرنقش ونگارنبود،، بعدازاینکه پیرزن دررابازکرد منو خانم جان ازدرشکه پیاده شدیم ووارد خانه قدیمی شدیم ابتدا ازدالون بزرگی رد شدیم وبعد وارد حیاط خانه شدیم حوض بزرگ ابی رنگ هم وسط حیاط بود ودورتادوران پرازگلدانهای رنگارنگ احاطه شده بود،من دست آسیه راسفت تو دستم گرفته بودم کمی ترس تو وجودم رخنه کرده بوداما مثل کودک نوپا پشت خانم جان راه میرفتم پیرزن باخانم جان احوالپرسی گرمی کردوگفت منورکردی بدرالزمان خانم منتظرقدوم مبارکتون بودیم تشریف بیارید تو سرسرا الان حاجی میاد خدمت شما،خانم جان تشکرکردورفت رویکی ازپشتی های لم دادپاهایش رادرازکردوباصدای بلندگفت اخیش بالاخره رسیدیم،منم کنارخانم جان جاخوش کردم وبه پشتی تکیه دادم واقعا راه طولانی بوداسیه ازشدت خستگی توبغلم خوابش برد،چنددقیقه طول نکشید که در صدای کرد واقای مسنی باریشهای بلندسفید وعبای قهوه ای وتوانگشتهای دستش پرانگشتر بود واردشد من با دیدن رمال کمی ترس برمداشت،هیبت عجیبی داشت خانم جان به من نگاه کردوترس وتوچشای من دید گفت ،نترس دخترباتوکاری نداره،،، پیرمرد پشت میزکارش نشست یه نگاه به من وبچه توبغلم کرد وروبه خانم جان کردوگفت ،شما که نوه دارید برای چی امدین اینجا مشکلتون چیه؟؟ خانم جان س ینه اش راصاف،کردوگفت ،بله حاج اقا من نوه دارم ولی دلم میخواد نوه ام پسرباشه میشه یه دوادرمونی بدی عروسم ، بچش پسربشه،، حاجی اخمهاشو درهم کردوگفت ،خانم اول ازخدابخواهید بعدمن هم وسیله میشم برای شما ،هرچندبچه هدیه خداس چه دختر،چه پسر ،،،باحرفهای رمال کمی دلم اروم شد وتودلم گفتم ،ادمهای خوب تودنیا هستن کاش یکی مثل این پیدابشه به خانم جان بفهمونه دختروپسرفرقی نداره،،، دوباره حاجی پرسید ،دخترم شوهرت کجاس خانم جان پیش ازاینکه من جواب بدم ،گفت، پسرم خارجه اس ولی خیلی زودبرمیگرده، حاجی ازپشت عینکش نگاه معنی داری به خانم جان انداخت وگفت ،خانم والده شما جواب ندین اجازه بدین دخترمون خودش جواب بده،،، خانم جان چارقدش ومحکم ترکردوگفت ، چشم حاجی هرچی شما بگید،، بسم ا......گفت وشروع کرد به انداختن رمل واسطرلاب ،،،هربارمیانداخت چشمانش بیشتر گردمیشد ،من ازنگاه های اومیترسیدم دلم مثل گنجشک تندتندمیزد،،، میترسیدم حرفی بزنه که خانم جان عصبانی بشه اینباربه من اشاره کردبیایم جلوترودرست پشت میزکارش قراربگیرم،، من نگاهی به خانم جان انداختم وازاو اجازه گرفتم ،خانم جان بابازوبسته کردن چشمایش به من فهموندکه بروجلو نگران نباش،. بدنم میلرزید وبا ترس ولرزجلو رفتم ،بچه هنوزتوبغلم بود،، حاجی دستی روسردخترم کشید وگفت ،خدا حفظش کنه برات اینده خوبی فرزندت داره،، لبنخدی ازسررضایت زدم وبه گوی شیشه ای نگاهم میخکوب شد.. حاجی وردهایی میخوند وگوی شیشه ای را میچرخاند ،گلوم ازترس خشک شده بودبه زوراب گلوم وقورت میدادم... یاد حرفهای همسرم افتادم که میگفت هیچ وقت سراغ رمال ودعانویس نرو اینها به جای اینکه کارت رودرست کنن بدترزندگیت وخراب میکنن،چون خودم چندین باربه اوگفته بودم برای اینکه فرزندپسروسالم خدابده برم پیش دعا نویس امااقا غلام اصلا به انها اعتقاددنداشت،،    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام دختر خانمی که با خواستگارش قرار گذاشته بوده ولی ایشون دیر اومدن و بدقولی کردن و بعدشم دیگه خواستگاری رو بهم زدن ببین عزیزم کسی که بدقولی می کنه اونم هنوز هیچی نشده و اول آشنایی یعنی شما زیاد براش مهم نیستین پس کار خوبی کردی که بهش ایراد گرفتی ایشون لیاقت شما رو نداشته🌹 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خاطره جذاب خواستگاری‌‌‌...
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊 مامانم از روز خواستگاریش برام تعریف میکرد که وقتی بابام اومده خواستگاریش چون حرفی نداشته بزنه ، به مامانم میگه من میرم سرکار باید برام ناهار درست کنی که ببرم سرکار😶😅 یعنی مسئله مهم تر از این بابام پیدا نکرده😑😅 نتیجه اخلاقی: قبل خواستگاری حرفاتونو با خودتون آماده کنین که بدونین چیا بگین😬😶‍🌫 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻 ‌
📚داستانتاوان رنجهایم قسمت ششم من مدام فکرمیکردم الان حاجی چیزی میگه که خانم جان ازکوره دربره وباتوپ وتشربه من ازاونجابریم،، ولی خوشبختانه دعا نویس گفت ،مژده بدین خانم عروس شما بدن سالم خوبی داره وبرای شما ده شکم صحیح وسالم میزاید به شرط اینکه حرفهای منوگوش دهید،، خانم جان وسط حرفش پرید وگفت ،چشم هرچی بگید گوش میدیم،، دعا نویس دست راست منو تودستش گرفته بود وکف دستمونگاه میکرد وگفت ،دخترم شما چشم ونظرداری اول باید این سیاهی که توزندگی تو حاکم شده رابردارم وبعد کارهایی که میگویم انجام دهی،، مادرشوهرم دستش وکرد توچادرش ویک کیسه سکه راکناردست حاجی گذاشت و گفت ،شما چاره کاره ماباش من دوباره از خجالتت درمیام،، حاجی لبخندرضایتی زدوازسر تواضع گفت نه خانم بدرالزمان ازشما به مارسیده حالا بگذارید کارانجام بشه بعدمن دستمزدم را میگیرم،، مادرشوهرم گفت ،این قابل نداره برای دستگرمی این پول ودادم انشا،،،که دعای شما افاقه کنه عروسم دوقلو پسربیاره،، من ازدعای خانم جان خوشم نیومد حالا چرا دوقلو همون یک پسر براش کافی نبودمگه؟؟ دعا نویس کاغذی راکف دستش گرفت وچند کلمه روی ان نوشت ودورسرمن چرخوند،وگفت اینو بجوشان وبریز توچای همسرت بخوره ،خودت هم هرروز ازاین چیزهای که میگم بخور ،زبان گاو دوساله ،شیر شترصحراگرد نون بیات چهل روزگذشته  اسپند دودنشده وخاک پاک پسربچه که تازه ازدنیا رفته به کف پات بمال و بدترازهمه دوادرمونی بود که توهاونگ کوبیده بود ومن نمیدونستم تواون دوادرمون چی ریخته شده بود، همه راتویک پارچه پیچید وداد دست مادرشوهرم وگفت تا سه ماه اینده حتما نتیجه میگیرید،، خانم جان لبخندرضایتی زدوکلی دعا نویس رادعا کرد وما ازاونجا بیرون آمدیم، وقتی بیرون آمدیم من نفس راحتی کشیدم وبه خانم جان گفتم این چیزهایی که این اقا گفت کارحضرت فیل کی میتونه اینا روتهیه کنه اخه منکه نمیتونم تاشب توراه بودیم وخسته وکوفته رسیدیم من ازروزقبل غذادرست کرده بودم ،شام وبا خانم جان خوردیم ،اوامروزمحبتش به من زیاد شده بود،حتی یکی دوبارآسیه رابغل کردوبوسید تواون لحظه ازخدا خواستم یه پسرسالم خدابه من بده هم دل خانم جان شاد بشه هم دل من،، ازفردا شروع کردم دنبال چیزاهایی که دعانویس گفته بود رفتم خیلی سخت بودتهیه کردن این چیزها اما خانم جان هم بیکارننشست خودش هم برای تهیه دستورات دعا نویس اقدام کرد. یک کارگرجوانی استخدام کرد وبه اوگفت هرچه عروسم میخواد براش تهیه کن و درضمن خریدهای خونه راهم انجام بده نمیخوام عروسم ازکارکردن خسته بشه منکه انگارتوابرها زندگی میکردم کارخونه کمترانجام میدادم وبیشتراستراحت میکردم هردقیقه هم مادرشوهرم به سراغم میامدو میگفت ،شیرین جان هرچی دلت خواست بگو ،به مراد بگو برات تهیه کنه ،توباید تا اومدن شوهرت به خودت خوب برسی،، من اینهمه خوشبختی رادرک نمیکردم باورم نمیشد خانم جان این همه به من محبت کنه بالاخره بعدازدوهفته اقا غلام به ایران بازگشت وبادست پرامده بود ،،این بار هرچی پول درآورده بود رابه خانم جان داد اما خانم جان گفت،پولها را به همسرت بده هرچه میخواد تهیه کنه،، همسرم خیلی تعجب کرد وشب که باهم تنها شدیم ،گفت ،دختربامادرم چکارکردی؟نکنه چیزی به خوردش دادی؟چرااینقدرباتو مهربون شده ؟؟ ازحرفهای غلام خندم گرفت وگفتم ،میدونی چیه ؟؟ میخوام یه پسرتپل ومپل براش بیارم شاید دست ازسرکچل من برداره،،وبعدبلندخندیدم غلام هم میگفت ،کچل کجابود توماشالله اینهمه موداری ،قربون اون چشم ابرو سیاهت برم من ،،، انشب بهترین شب زندگی من بود ازرویای بچه دارشدن اونم پسر تا صبح خوابم نمیبرد    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿