📚داستان تاوان رنجهایم
قسمت هشتم
باداروهای دکترها کمی حالم بهترشد اما سردردها وحتی سرگیجه من تمامی نداشت
به همسرم قول دادم بیشترمواظب خودم باشم واوهم برای سفراماده رفتن بود..
حالا خیالم راحت بود بانبوداو میتوانم با
مادرشوهرم دوباره نزد رمال بروم وعلت
سردردوسرگیجه ها راازاو بپرسم ....
یک هفته بعد ازرفتن اقاغلام؛بازهم شال وکلاه کردیم وبه سمت شهرری راه افتادیم اما اینبار
دخترم راباخودم نبردم وبه دخترباغبون سپردم...خانم جان دست ازغرغرهای خودش
برنمیداشت ؛معتقد بودمن بدن لاجونی دارم
وگرنه داروهای رمال برای خیلی ها افاقه کرده
اما برای من اثرمعکوس داشته...
نمیدونستم چه جوابی به خانم جان بدم اما
برای بدنیا امدن پسرم باید تلاش میکردم؛
تا این عفریته دست ازسرمن برداره...
توراه شهرری باخدا رازونیازمیکردم فقط ازاو میخواستم یک فرزند پسربه من بده من شبانه
روز اوراپرستش میکردم ؛ازحضرت شاهعبدالعظیم هم میخواستم واسطه من وخداوندشودبلکه خداونددعای منومستجاب کنه؛...اما ازدل غافل خود خبرنداشتم که تمام
راه ها رااشتباه رفته بودم .کاش عقلم رادست
پیرزن واون رمال بی انصاف نمیدادم.؛چون
دوباره بعدازرفتن این راه مشقت باروزحمت
وخرج زیاد به این ادم شیاد دوباره دوادرمون
منو عوض کرد وگفت :حتما بااین دارو صددرصد فرزندت پسرمیشه...
ایکاش هرگزدیگه سراغ این مرد شیادنرفته
بودم وازداروهای سمی اواستفاده نمیکردم
چون یک هفته بعدازخوردن داروهای دچاره
تب وتشنج شدم واگه همسرم درکنارم نبود
حتما ازاین دنیا میرفتم ...
دکترها فکرمیکردن که من قصد خ ودکشی دارم ؛به همسرم گفته بودن خانم شما ازداروی
استفاده میکنه که دوز سمی بودن داروکم است وبه مرورزمان بدن اورا ضعیف میکند
ودرنهایت میمیرد...
اقا غلام اینقدرازحرف دکترها عصبانی شده
بودوبا من حرف نمیزد ؛من که نمیدونستم
پزشکها به اوچی گفتن ازرفتارهمسرم متعجب
بودم ؛مدام اصرارمیکردم که بدونم چرااوازمن
عصبانی شده ؛...
بالاخره همسرم گفت:شیرین جان توچی درزندگیت کم داری ؟چه چیزی تراعذاب میدهد که قصد خ ودکشی کردی؟چرابه
دخترمون فکرنمیکنی ؛؟اگراوبی مادرشود
چه کسی اورابزرگ میکند؟؟وای حرفهای
همسرم خنجری توقلبم زده میشد ؛باورم
نمیشد که اودرمورد من همچین فکری داشته
باشه ؛وچون بی گناه بودم تصمیم داشتم به
همه چی اعتراف کنم ؛اما بازدلم نیامدمیانه
همسرم ومادرش راخراب کنم ؛بنابراین سکوت
کردم وازخداخواستم مراببخشد وبی خوددر
کارخداوند دخالت نکنم ؛شاید خداوندازندامت
من دلش به رحم بیاید وفرزنددیگری صحیح وسالم به من عطاکند
چندماه ازبیماری من گذشت ودوباره سلامتی
خودم رابدست آوردم وحالا مثل روزهای قبل
اکثرکارهای خانه راانجام میدادم ،مادرشوهرم
دیگه مثل روزهای قبل بامن خوش رفتاری نمیکردوچون هنوزنتوانسته بودم خواسته اش
رابرآورده کنم ،مدام بامن سرجنگ داشت ،اکثر
روزها رابادوستانش ویاهمون خاله خان باجی
هاش میگذراند وازمن میخواست هربارچند
مدل غذا برای اونها تهیه کنم ،اما من خم به
ابرونمی آوردم وتمام دستوراتش رااجرا
میکردم ،فقط دلم به روزی خوش بود که
همسرم برای ماخانه تهیه کرده باشه ومنو
ازاین جهنمی که درآن زندگی میکردم نجات
دهد ....
خانم جان منو دربرابر دوستانش خارمیکرد
ومیگفت:عروسم فقط برای کلفتی خوبه او
عرضه بچه دارشدن نیست ،دوستانش از
خودش بدتربودن به حرفهای خانم جان
میخدیدند ومنوتمسخرمیکردند،.
من تومطبخ میرفتم ودورازچشم همه گریه
میکردم وفقط ازخدا میخواستم به من یک
فرزندپسرعطا کنه تا ازاین زجروناراحتی
نجات پیداکنم ،اما نمیدانم چراخداوند
آه ها ورنج های منو نمیدید حتی روزبه
روزشرایط زندگیم سخت ترمیشد ،چون
همسرم دوره ماموریتهایش بیشترشده بود
وهرسه ماه ویاچهارماه یکباربه ایران بازمیگشت واین جدایی طولانی ازهمسرم
زندگی رامثل زهرکرده بود حتی دیگه اقا
غلام مثل قبل به من ودخترم توجه نمیکرد.
ومن علت سردشدن همسرم رانمیفهمیدم...
اما یک روزکه تومطبخ مشغول کاربودم ،
احساس کردم حالم بده ودوباره سرگیجه
وتهودارم ،ترسیدم گفتم شایددوباره مسموم
شدم ،اما اینباربا دفعه های قبل فرق داشت
وتو مطبخ ازحال رفتممراد وقتی تومطبخ میاد ومیبینه من نقش
زمین شدم وازهوش رفتم ،سریع خانم جان
وصدامیکنه ومراازمطبخ بیرون میاورن و
دنبال طبیب میفرستن ،خوشبختانه طبیب
تشخیص داد که من باردارم وروزهای خوش
وطلایی من بابارداری شروع شد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚داستانتاوان رنجهایم
قسمت نهم
بالاخره روزهای خوش من هم رسید روزهایی
که یکسال منتظران بودم فرارسید،حالا هم همسرم وهم خانم جان خیلی ازمن مراقبت
میکردند،انها ازمن میخواستن کارنکنم وفقط
درحال استراحت باشم،چون من عادت به بیکاری نداشتم زیادازاین وضعیت راضی نبودم،به همسرم میگفتم ازبس توخونه بیکار
نشستم خسته شدم،ازاومیخواستم مرابرای
تفریح به تفرجگاهای اطراف تهران ببره،اما
خانم جان میترسید برای من اتفاقی بیافته
بنابراین مراازرفتن بیرون منصرف میکرد،اما
من بیخیال نمیشدم مدام به همسرم میگفتم
منوبه گردش وتفریح ببره یک روزکه مادرشوهرم به خونه دوستانش برای دورهمی
رفته بودبه همسرم گفتم الان بهترین موقعیت
که ماهم بریم تفریح،ابتدا همسرم قبول نکرد
ولی من ایتقدراصرارکردم تااوهم تسلیم حرفهای من شد وبالاخره به یکی ازباغهای اطراف تهران رفتیم وقبل ازبازگشت مادرشوهرم به خونه بازگشتیم
سه ماه ازددوره بارداری من گذشت مثل ملکه
زندگی میکردم وهرچه میخواستم برایم تهیه
میکردندوحالا همسرم کمتربه ماموریت میرفت وبیشتردرکنارمن بود..
اما ازانجایی که من بخت واقبالم بلندنبود
وباید همه عمرباسختی وزجرزندگی میکردم،
دوباره بدبختی گریبان گیرمن شد،،،
ماه چهارم بارداری یک روزازرختخواب بلند
شدم دیدم بدنم توان حرکت نداره مثل میخ
به زمین چسبیده شده بودم ...
همسرم رابیدارکردم وگفتم:من نمیتونم پاهایم
راتکان بدهم،غلام باتعجب گفت ،یعنی چی ؟
چرانمیتوانی ؟گفتم هردوتا پاهایم بی حس
شده،اصلا نمیتوانم ازجایم تکون بخورم،
غلام گفت من کمکت میکنم
رودوتا پاهات بایست...
بدنم مثل کوه یخی شده بود،ودرد تمام وجودم رافراگرفته بود
اززندگی ناامیدشده بودم دیگه دلم نمیخواست به این وضع ادامه بدم هرچندکه
بارداربودم اما زندگی هرگزبامن سرسازش
نداشت هرکاری میکردم طعم خوشبختی و
سعادت راحس کنم ،انگاریکی منو ازخواب
شیرین بیدارمیکردوباواقعیت تلخ وکابوس
بدبختی منو رها میکرد،هرچه دست وپا میزدم
ازاین رنجها فرارکنم امکان نداشت ،باید برمیگشتم به همون زندگی سگی که ازصبح
تا شب مثل غلام حلقه به گوش منتظردستور
دیگران باشم ،نمیدانم شاید طالع من همین
بودخانمی وخوشبختی به پوست وگوشت من
وصله ناجوربود...
بعدازاینکه غلام هرکاری کردازجام بلندشم نتوانستم انچنان دردی داشتم که گویی پاهایم
ازبالاتنه جدامیشدچندپزشک امدندومنو دیدن
اما هیچ تشخیص درستی ندادند.اخرمجبور
شدندمرابه مریضخانه ببرندوبه خاطربارداری
بستری شوم....
من به شدت تب میکردم به طوری که پزشکها
مجبورمیشدندتمام بدن مرایخ بریزندتاتبم یک
یادودرجه پایین بیایدواگراینکاررانمیکردند
دچارتشنج شدید میشدم...
یکماه درمریضخانه بستری بودم حتی پزشکها
ناامید شده بودندوقدرت تشخیص بیماری مرا
نداشتن وبالاخره بچه درشکمم مرد....
باجراحی بچه ام که پسرهم بودازشکمم بیرون
آوردندوباداروهای متعدد که همسرم ازکشورها
ی دیگه آورده بود،درمان شدم ،اما امید به زندگی ام راازدست دادم...
دیگه باهیچ کس حرف نمیزدم .حتی بادخترم
هم که کودک شیرین زبانی شده بودتوجه نمی
کردم،،،ازهمه چیزوهمه کس متنفرشده بودم
فقط به مرگ فکرمیکردم،،
خانم جان هم که دست ازطعنه وکنایه برنمیداشت وتا جای که میتوانست مراسرزنش میکرد،حتی به من گفت :تو
دیگه نمیتوانی باردارشوی بهتربرای پسرم
به فکریک همسرمناسب باشم..
وحرفهای او خنجر تیزی بودکه به قلب من فرومیرفت....
نویسنده نسرین راد
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان رنجهایم
قسمت دهم
دوماه بعدازاینکه ازبیمارستان امدم وکم کم
حالم روبهبود بودازغلام خواستم منو ودخترم
راباخودش به سفرببره واقعا دیگه صبروقرار
گذشته رانداشتم میخواستم یه جوری ازدست
مادرشوهرم فرارکنم...
اما غلام قبول نکردوگفت :اگه توبیایی مادرم
ناراحت میشه ودیگه ماروبه خونش راه نمیده
وبرامون دردسردرست میشه..
گفتم :من دیگه نمیتونم بااوتوخونه تنها باشم
وقتی تونیستی به من بیشترغرمیزنه،غلام مدام به من امیدواری میداد که بزودی ازاین
خونه میرویم توباید بیشترتحمل کنی...
به حرفهای همسرم اعتماد میکردم ودوباره
به همون زندگی مشقت بارادامه میدادم..
روزها وماها ازپی هم میگذشتن ومن تنها دلخوشیم داشتن دخترعزیزم بود..به امید
روزی بودم که اسیه بزرگتربشه وکمی از
رنج ها ودردهای منو بفهمه شایداو میتوانست
منو ازدست مادرشوهرم نجات بده
سه ماه ازرفتن همسرم ومن بی صبرانه منتظر
بودم که اوبادست پربرگرده چون اون باری که
میخواست بره سفربه من گفت امیدوارباش
بزودی باخبرهای خوب ودست پربرمیگردم...
خیلی خوشحال بودم ودعا دعا میکردم غلام
زودتربازگرده...
اما بعدازسه ماه ازهمسرم هیچ خبری نشدودلنگرانی های من صدچندان شد.چرااز
همسرم خبری نبود،مگه نگفته بودسه ماه دیگه
باخبرهای خوب برمیگردم ؟چرامن اینقدردلشوره داشتم ؟خیلی برام سخت بود دوری همسرم ،مادرشوهرم هم مدام غرمیزد
چراغلام نیامده ؟میگفت ،اخرکارخودت وکردی؛توگوش شوهرت اینقدرخوندی تااونو
فراری دادی.میگفتم:اخه خانم جان من چراباید همسرم وفراری بدم ؟منکه خودم بیشترازشمانگرانم .بخدامیترسم بلایی سرش
اومده باشه.میدونم شمامادری وبرای پسرت
نگرانی ،اما من هم نگرانم اوهیچ وقت بیشترازسه ماه توسفرنمیماند،حالا چراچهارماه وده روزنیامده برایم تعجب اوره....
ده روزدیگرهم صبرکردیم اما هیچ خبری نشد
حالا کارمن شبانه روزشده بودبرای همسرم دعاکنم وباعجزولابه ازخدامیخواستم که او
صحیح وسالم برگرده خونه....
تااینکه یک روزصبح ازطرف پست یک نامه بدست ما رسید ومضمون نامه چیزی نبود
جزچندخط سلام واحوالپرسی واینکه من درصحت وسلامت هستم وبزودی به ایران
بازمیگردم ...
این نامه مرابیشترنگران کرد غلام همیشه نامه
میفرستاد ولی تونامه اینقدربرای من مینوشت
که حتی بعضی وقتها سه چهارصفحه نامه بود.
به خانم جان اصرارمیکردم کسی رابفرسته پی غلام شاید خبرهای بیشتری ازاو برای مابیاورد.
تااینکه به بفکرهمسفراو اقامنوچهرافتادم ،به خانم جان گفتم ،باهم بریم درخانه اقا منوچهر
شاید اوازغلام خبری داشته باشد...
منو خانم جان به همراه آسیه سواردرشکه شدیم و به درخانه اقا منوچهرکه تقریبا ازما
دوربود رفتیم ،من ازدرشکه پیاده شدم وبا
ترس ونگرانی به طرف خانه اقا منوچهررفتم
چندضربه محکم به درخانه انها زدم وپسربچه
کوچکی دررابازکرد ،خیلی صورت نازوقشنگی داشت وحدودا شش یا هفت ساله به نظرمیرسید ،دستی روموهای فرفری اوکشیدم
گفتم :مادرت خونس میشه صداش کنی؟
گفت :مامانم رفته نونوایی الان میاد ..
ماتودرشکه منتظرماندیم تا همسراقا منوچهر
بیاد وبالاخره بعدازربع ساعت خانمی لاغراندام وکمی سیه چرده امد فکرکنم اوجنوبی بود وقتی مارادرخونش دید ترسید
بادودست زدتوسرش باگویش جنوبی گفت :ووی چی شده چه خبرشده؟شماکی هستین ؟گفتم :نترس خانم من همسراقا غلام هستم همکارشوهرتون اقا منوچهر...
پاهاش میلرزید به تته پته افتاده بود ،میگفت
چیشده خبری ازاقامنوچهردارید ؟گفتم :نه ماهم امدیم ازشماخبربگیریم .اخه اقا غلام هم چندماه رفته وبرنگشته گفتیم ،شاید شماخبرداشته باشید،روی زمین ولو شد و
گریه میکرد ومیگفت ،منم چندماه ازهمسرم
خبرندارم اوهیچ وقت اینقدردیرنمیکرد..
حالا نگرانی خودم کم بودباید این خانم راهم
دلداری میدادم .به اوگفتم :نگران نباش من یک نامه ازهمسرم دریافت کردم وگفته حالم خوبه وبه زودی به ایران برمیگرده حتما همسرشماهم با او برمیگرده....
دست ازپا درازتربه خونه برگشتیم ،خانم جان
خیلی گریه میکرد ومیگفت :خدایا بچه ام را دست خودت سپردم
منو آسیه هم ازگریه های خانم جان گریه میافتادیم نمیدونستیم چه سرنوشتی خدا
برامون رقم زده ...
من به کنسولگری هندوستان درایران مراجعه
کردم وازاونها خواستم همسرم رابرایم پیداکنند..تاریخ دقیق رفت همسرم راگفتم وجواب برایم آمد که همسرشما دراین تاریخ وحتی سه روزبعدهم به هندوستان نرفته وتا
به امروزایشون به هندوستان مسافرت نکرده
درصورتیکه من مطمئن بودم همسرم گفت این
اخرین باری که به هندوستان سفرمیکنه ودیگه هرگزبرای تجارت به این کشورنمیرود.
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#شما_فرستادین
سلام گلی جان این جا خونه بابا جونم هست .یه تیکه از بهشته😍😍خوشحال میشم بزارید توی کانال😘😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من درسن 16سالگی عقد کردم شوهرم خیلی اخلاق بدی داشت الان البته بدترهم شده ...
سلام به همه عزیزان آقایون محترم لطفا لطفا لطفا به زناتون محبت کنین
من درسن 16سالگی عقد کردم شوهرم خیلی اخلاق بدی داشت الان البته بدترهم شده
همیشه دعوافوش وکتک یکسال بعدش ازدواج کردیم درست 18 سالگی بچه اولم به دنیا اومد خداروشکر باسن کم هم
کدبانوبودم هم دستپختم عالی زیباهم بودم شوهرم هیچوقت بهم محبت نکردهیچوقت همیشه مسخرم میکرد
19سالم بودکه جاشوبرای خواب ازمن جداکرد منم روآوردم به رمانهای عاشقانه خودمو جای دخترای رمان تصورمیکردم شب تاصبح رمان میخوندم و
بداخلاقیای شوهرم هم ادامه داشت کم کم روإوردم به داستان های... من واقعابهت محبت وتوجه و... احتیاج داشتم چون دراوج جوانی وزیبایی بودم شوهرم همچنان مسخره کرد
منو ومن دیگه هیچ ذوقی برای زندگی نداشتم این خوندن داستان های... ادامه داشت تا3ماه پیش که آگهی گذاشتم تویه گروه همه قیمت میپرسیدن یک خانمی هم اومدسوال پرسید وخیلی باهم چت کردیم تقریبا تاصبح ومن دم صبح فهمیدم که اون آقاست خلاصه چت کردن هاشروع شدوقتایی که بایدشوهرم کنارم
بودداشتم بایه نامحرم چت میکردم متاسفانه رابطمون روزبه روز جدی ترشد دوبارهمو دیدیم ازدورکه اون آقا درخواست داشت هموازنزدیک ببینیم ومن قبول نکردم ناراحت شد تموم شدمتاسفانه من دیگه عادت کرده بودم
به چت کردن واین اتفاق دوباره افتادالبته اینباره اولش میدونستم که آقاهست وای خریت کردم وعکساموبراش فرستادم حالاتهدیدم کرده بایدبا هام باشی
دارم دیوونه میشم من خیلی بی عقلی کردم میدونم توروخدا قضاوت نکنین
ولی آقایون به خانم هاتون محبت کنین اونارو وست داشته باشین شوهرمن
10سال شده جاشوجداکرده هیچوقت بهم محبت نکرداززیبابیم تعریف نکرد منی که کمبودمحبت داشتم تن دادم به این بدبختی خانم هامواظب خودتون باشین که مثل
من نشینبخدا ازاین وضع راضی نیستم نمیخوام با اون آقاباشم تصمیم به خ...ودکشی دارم 😔😔😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
پدرم دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو چرخوند و گفت : چرا داشتم در مورد و تو و کاوه حرف میزدم اردشیر خان ام تو صورتش اینطور غم نشست و اونم مثل تو نگاهشو ازم گرفت ...
بغضمو فرو خـ ـوردم و گفتم: در مورد من و کاوه با اردشیر حرف زدین ؟
_ اره اونشبی که رفته بودیم اومد تو اتاق کنارم گفت : میخواد در مورد تو با من حرف بزنه ....
یه چای خـ ـوردیم و بعد گفت : تو چیکار کردی این دوسال و منم گفتم قراره با کاوه نامزد بشی ...
_ اردشیر چی گفت؟
_ فقط سکوت کرد ولی فرداش اومد و ازم پرسید تو هم اونو میخوای؟ پرسید کاوه چطور ادمی و چطوریه و این چیزا ...
انصافا کاوه پـ.. ـسر لایقی و گفتم که خوشبخت میشی ...
دستهام میلـ. ـرزید نمیتونستم تمرکز کنم و گفتم : یعنی چی ؟
یاد حرفهای فرشاد افتادم ...
یاد طاهره که دیشب گفت : اردشیر رو دیده پیش ماشین ما بوده ...
یاد اینکه ازم سراغ اون نامزد پـ. ـولـ ـ ـدارمو میگرفتن ...
اردشیر چی فکر میکرد اون داشت ازم دور میشد که من خوشبخت بشم...
اون فکر میکرد من نامزد دارم ...
نفس زنـ ـان گفتم: اردشیر فکر میکنه من نامزد کاوه ام ؟
پدرم شـ. ـکـ ـه بود و گفت : اره فکر کنم...اخه من چیزی نگفتم در مورد این چیزا ...
دستهام میلـ. ـ ـ ـرزید و گفتم : داره از رو لجبازی با مهردخت ازدواج میکنه اون میخواد با خودش بجـ. ـ. ـنگه ...
اون میخواد سر خودش تلاـــ فی کنه ...
اون منو میخواد بهم گفت اونشبی که م* بود گفت من شد یه واقعیت یه حقیقت تو زندگیش ....اشگ هام میریخت و چقدر من نادون بودم...
اردشید ماشین رو خــ راب کرده بود تا من نتونم برم...
اون نتونست بهم بگه چون فکر میکرده من نامزدمو دوست دارم...
پدرم بازوهامو گرفت تکونم داد و گفت : اروم باش چرا گریه میکنی تو ...
_ من دوستش دارم...اونو نه از سر عادت، من از تمام وجودم از ته قلبم دوستش دارم...
اردشیر رو خدا سر راهم گزاشت من اون شبی که دل شـ ـکـ ـسته گله میکردم به خدا ...
خدا اونو نشونم داد ...تو رخـ ـ ـت عروسی من بجای فرهاد تچ اون رفتم...
من اونو میخواستم و بخاطر این غرور به زبون نیاوردم....
اردشیر هم مثل من اونم منو میخواست اما من نفهمیدم ...
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی)
👇🏻
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻
📚داستان تاوان رنجهایم
قسمت یازدهم
من به هرجا که فکرم میرسید سرزدم ونامه همسرم راهم باخودم میبردم اما هرکه نامه را
میخواند میگفتن این نامه ازطرف همسرتون
نیست شاید برای اینکه شماراگمراه کنند ویا
اینکه خیالتان راحت باشه همسرتون زنده هست این نامه رانوشتن ولی من مطمئن بودم
این نامه خط خودهمسرم بود.
هرچه بیشترمیگشتم ،کمترپیدامیکردم وکم کم ناامیدشده بودم ازطرفی بهانه گیری های
آسیه برای پدرش وغرزدنهای خانم جان به من
حسابی منوناامید کرده بود...
شش ماه گذشت وهمچنان ازغلامحسین همسرعزیزم خبری نشد تااینکه یک روز
گرم تابستان توحیاط خانه روی تخت چوبی که روی ان رافرش انداخته بودیم ومشغول خوردن هندوانه خنک بودیم
وآسیه که کنارحوض بازی میکردومنو
خانم جان راسرگرم کرده بود،صدای درخانه
آمد مشت رحیم باغبون خونه رفت دروباز
کرد وپستچی که ازگرمای تابستان هلاک شده
بودمواجه شدیم ،من سرازپانمیشناختم وقتی
پستچی رادیدم چارقد م راسرم کشید طول حیاط خانه رامیدویدم حتی چندبارنزدیک بود
ازسرعت زیاد نقش زمین بشم ولی خودم راکنترل میکردم ...
مشت رحیم به پستچی گفت :بیا تو پسرم ابی
هندوانه خنکی چیزی بخورشاید کمی خنک شوی ،:منم حرف مشت رحیم وتائیدکردم
گفتم ،بیاتو زیرسایه درخت بشینه تا براش
هندوانه بیاوریم اوهم دوچرخه خودش را
آوردداخل حیاط وزیرسایه درخت نشست
به مشت رحیم اشاره کردم بره براش اب وهندوانه بیاره وقتی مشت رحیم رفت ،
گفتم خب چه خبر ؟نامه برایمان آوردی؟
گفت :بله نامه آوردم ...
اما اینبارازکشورهندوستان نیست بلکه از
کشورآمریکا نامه دارید..
چشمام ازحدقه داشت میزد بیرون اخه چرا
امریکا مگه میشه غلام بدون خبررفته باشه امریکا ...
دنیا روسرم خراب شد حرفهای پستچی را
نمیشنیدم وفقط تودلم دعا میکردم غلام حالش خوب باشه هرچندکه ازما دوربود.
نامه راگرفتم وبه ته حیاط رفتم وخدامیدونه
تواون لحظه که نامه رابازمیکردم چه حال عجیبی داشتم ،خانم جان داد میزد دختربیا
ببینم نامه ازطرف کیه؟پسرم نامه نوشته..
منم بی اعتنا به حرف خانم جان زیرسایه یک
درخت نشستم وباهزارامید ارزو درنامه راباز
کردم.
نامه راکه بازکردم پرازگلهای خشک شده داخل
نامه بودکه روی دامنم ریخت ،هنوزبوی گلها تو نامه بود بدون اینکه متن نامه رابخوانم
فقط نامه رابو میکردم تااعماق وجودم بوی
گل رزقزمزپرشده بود ....بی اختیاراشک میریختم جرات اینکه نامه رابخوانم نداشتم
باگوشه چارقدم اشک چشمم راپاک کردم وشروع به خواندن نامه کردم...
سلام شیرینم ،سلام مهربانم ،سلام بهترینم،
سلام مه جبینم ....
مراببخش که بی خبر ترارها کردم ،بخداچاره نداشتم وقتی میدیدم توبرای زندگیمون این
همه تلاش میکنی اینهمه سختی میکشی وبه
خاطرمنو دخترمون ازخودت میگذری خیلی
شرمنده ونگرانت میشدم ،روزهای که دربیمارستان بستری بودی ودرشکمت بچه ام
راپرورش میدادی وتلاش میکردی اوزنده بماند روزی هزاربارمن میمردم وزنده میشدم
ولی کاری ازدستم برنمیامد،هرشب دخترمون
رادرآغوشم میگرفتم وتا صبح برای توگریه میکردم ،تونمیدانی گریه مرد یعنی چه ؟
وقتی مردی ازدرون میشکند وغرورش ازبین
میرود،همه دردهاورنج هایش مثل ابربهاراز
چسمانش جاری میشود،من ترادوست دارم
ولی حرفهای مادرم که میگفت :این زن بدرد
تونمیخوردبایدازاوجداشوی قلبم راهزارتکه
میکرد،تومیدانی دلیل اینکه همیشه دوست
داشتم درسفرباشم ودوری تودخترگلمان راقبول میکردم فقط طعنه وکنایه های مادرم
بود،وقتی میدیدم تو تنهایی بارمشقت زندگی
رابدوش میکشی تمام استخوانهای وجودم ترک برمیداشت ،شیرینم من تاابدترادوست دارم وبه تووفادارم اما تصمیم گرفتم دیگه
هرگزبه ایران بازنگردم وطی مدتی که به کشورهای دیگه سفرمیکردم وپول تهیه میکردم رایک سوم درآمدم رابه مادرم میدادم
وبقیه راپس اندازمیکردم برای روزیکه خانه ای تهیه کنم وتوودخترمان رادراسایش وارامش دعوت کنم وحالا خانه رویاهای خودم راخریدم ومنتظرم تووآسیه به امریکا
بیایدتادرکنارهم روزهای خوش رااغازکنیم.
تااینجای نامه راخواندم ودیگه نتوانستم ادامه
انرابخوانم وگریه واشک به من مجال این را
نمیداد که بقیه نامه رابخوانم
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖داستان تاوان رنجهایم
قسمت دوازدهم
نامه راروی قلبم گذاشتم شاید ضربان قلبم را
بتوانم کنترل کنم ،بشدت هیجان زده شده بودم، نمیدانستم جواب خانم جان راچی بدم
نامه راتوی جیبم گذاشتم ،اشکهایم راپاک کردم وبه طرف عمارت رفتم ،..
خانم جان چشمهایش رامثل گرگی که منتظر
طعمه خودش باشد تیزکرده بودومرانگاه میکرد،گفتم نگران نباشید حال پسرتان خوب
است وتا چندماه دیگه میاید ایران،اینبار چشم هایش راریزکرد وگفت :اره جون عمه ات حتما
میادتروهم باخودش میبره ،دختره بی اصل ونصب بالاخره کارخودت وکردی پسرموازراه
بدرکردی خدالعنتت کنه وتامیتونست منو نفرین وناله کرد،،.
گوشهایم راگرفتم که حرفهای مزخرف اورا
نشنوم اما اوهم برای پسرش نگران بود ومن
حس مادرانه اورا درک میکردم،گریه های او
مراتحت تاثیرقرارمیداد ،اما نمیتوانستم به
اوبگویم که بزودی منو دخترم اوراترک خواهیم کرد...
چندروزگذشت ،دلم مثل سیروسرکه میجوشید،غلام درادامه نامه نوشته بود
کسی رامیفرسته که بااو بتوانیم ازایران
برویم وازطریق کشتی وقطارازایران مهاجرت کنیم ،من جرات این کارخطرناک رانداشتم...
یه روزصبح که برای خرید ازخانه بیرون رفتم
یه اقای جوانی حدودا بیست وهفت ویا بیست وهست ساله امد طرفم من خیلی ترسیدم ،سلام کرد ،گفت من ازطرف اقا
غلام امدم این نامه رافرستادن به شمابدهم
وبعد خیلی زودخداحافظی کردورفت...
من پاهام ازترس میلرزید گفتم ،نکنه یکی از
همسایه ها ببینه وفکرکنه من باکسی سروسری دارم...
نامه را مچاله کردم وتوی جیبم چپوندم...
ازخرید کردن پشیمون شدم وبه خانه بازگشتم
مش رحیم وصداکردم ومقداری پول به اودادم
وگفتم خودت برو خرید من حالم خوب نیست.
مش رحیم بیچاره نگران شد ،گفت :خانم میخواین دکترخبرکنم ..
گفتم :نه برو خرید کن بیا من فعلا بهترم..
باشتاب به طرف اتاقم رفتم و ودروازپشت
بستم که کسی وارداتاقم نشودوبه راحتی بتوانم نامه رابخوانم
سلام مهربانم ببخش که چندروزنتوانستم برایت نامه ارسال کنم چون درگیرکارهای شمابودم بتوانم شماراهم بیاورم اینجا...
خوشبختانه برای شماهم توانستم اقامت بگیرم واما برای اینکه شما به راحتی به
امریکا سفرکنید باید چندمرحله راپشت سر
بگذارید که یکی ،یکی ،برایت توضیح میدهم
من با کمک اقا وخانمی که درایران زندگی میکنندومدام به امریکا رفت وامددارندصحبت کردم وازانها کمک خواستم که سفربعدی که
به امریکا میایند شماراهم باخودشان والبته
هزینه من بیاورند..
این دونفرخیلی مهربانند وقابل اعتماد اصلا
نگران نباش انها شمارا به راحتی باخودشان
میاورند اما یادت باشه ازاین موضوع به مادرم جیزی نگویی وبدون اینکه او خبردار
شودبیاید آمریکا...
وکلی راه وچاه به من یادداد که طبق اون باید اول ماه اوت بااون خانم واقا ودخترکوچکم به امریکا سفرکنیم...
گفتن این حرفها درنامه خیلی راحت بوداما
من نه جرات این راداشتم یواشکی ازاینجا
بروم ونه وجدانم قبول میکرداین پیرزن وتنها
بگذارم بروم وباورم نمیشد همسرم به این
راحتی دست ازمادرش بکشد...
کلی صحبت های دیگری برایم درنامه نوشته بودکه هرچه بیشترمیخواندم بیشترازاین سفر
میترسیدم...
حتی درنامه غلام گفته بودطلاهای مادرم که درصندوقچه قدیمی اش هست رابردارم وبا
دخترم فرارکنم...
حرفهای غلام کمی به نظرم مشکوک میامد
اما واقعا من ازپس این کارها برنمیامدم...
چندروزگذشت وهنوزخانم جان ازدوری پسرش رنج میبرد وروزبروزحالش وخیم میشد،تااینکه ازمن خواست فروغ الزمان
خواهرکوچکترش راخبرکنم که به عیادت
اوبیاید...
فروغ الزمان چهارسال ازخانم جان کوچکتر
بودولی همیشه ازوقتی من یادداشتم باهم
مشکل داشتن به خاطر ارث ومیراث باهم جنگ داشتن،
بالاخره فروغ الزمان راراضی کردم به دیدن
خانم جان بیاد...
خاله فروغ همیشه منودوست داشت ومیگفت
خواهرم قدرترونمیدونه کاش یه عروس مثل
عروس من گیرش میامد بعد میفهمید عروس
بدجنس یعنی چی ...
به حرفهای خاله میخندیدم و میگفتم :خاله جان ازمن برای خانم جان تعریف نکن بیشتر
حساس میشه خودت که اخلاقش ومیدونی
خاله فروغ پیشانی منو میبوسید ومیگفت :
باشه گلم حواسم هست به این پیرزن هاف هافو ازتو تعریف نکنم.
.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿