eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان تاوان رنجهایم قسمت سیزدهم خاله فروغ باهزارمنت وخواهش امد خانه ما خانم جان بادیدن فروغ الزمان شروع به آه و ناله کرد ،که ای وای کحایی خواهرجان ،چرا بداد من نمیرسی ،بیا ببین من چه بدبختی هستم ،بالاخره عروس ورپریده من پسرم و ازمن جداکرد وتامیتونست ازمن به خاله فروغ بدی گفت ،وعامل همه بدبختی های که خودش فکرمیکرد داره را انداخت گردن من... خاله فروغ هم چشمکی به من زدوگفت :امان ازعروس بد چکارکنیم خواهرجان من وتو هم ازعروس شانس نیاوردیم.. منم زیرزیرکی میخندیدم وبه خاله فروغ میفهموندم ازحرفهاش ناراحت نمیشم... تمام کل انروزرا خانم جان آه وناله کرد و به اصطلاح خودش وبرای خواهرش لوس میکرد... خاله فروغ خیلی مهربان بودلااقل برای من که اینجوربود نمیدونم من و باعروس خودش مقایسه میکرد ومنو بیشتر قبول داشت ویا اخلاق خواهرش خوشش ومیامدبه من مهربانی میکرد... چندروزی که خاله فروغ خانه ما بود انگار دنیا برای من لذت بخشترشده بود .چون هر ایراد وبهانه خانم جان را لاپوشونی میکردو به من میگفت،ناراحت نباش دخترم خواهرم پیرشده تو صبروتحملت رابیشترکن بالاخره این روزها هم میگذره وروزهای خوش توهم سرمیرسه... یک روزکه تومطبخ مشغول تهیه ناهاربودم خاله ازپله ها ی مطبخ آمد پایین وسرصحبت را بامن بازکرد،فکرکنم خانم جان بهش ماموریت داده بودازمن حرف بکشه ومن به اوبگویم پسرش کجاست.‌‌.‌. امامن زیرک ترازاین حرفهابودم ،هرچه خاله فروغ ازمن پرسیدازشوهرت خبرداری یانه مدام تفره میرفتم وانمودمیکردم که هیچ خبری ندارم ..‌. حتی آنقدرگریه میکردم ودعا میکردم که اقا غلام صحیح وسالم برگرده ایران که خاله هم بنده خدا ازگریه های من ناراحت میشد وبامن اشک میریخت..‌ من قصد گول زدن کسی رانداشتم واقعا ازدوری همسرم رنج میبردم حرفهام واقعی بود بااینکه همسرم به فکرمنو دخترمون بود ومیخواست زندگی ایده ال برای ما درست کنه ولی به خاطراینکه بامن مشورت نکرده بود وسرخودبرای خودش تصمیم گرفته بود من ناراحت بودم ... حتی ادرسی ازاو نداشتم که جواب نامه هایش رابدهم وازاو بخواهم برگرده ایران ودرهمین خانه ودرکنارمادرش زندگی کنیم درسته حرفهای خانم جان منو خیلی اذیت میکردولی زندگی درکشوردیگرهم سختی های خودش راداشت من درایران هیچ تعلق خاطری نداشتم یعنی خانواده فامیل ویاحتی دوست وآشنایی نداشتم که جدایی ازانها برایم سخت باشه ولی زندگی درکشوری که هیچ آشنایی ازآن نداشتم رابه ایرانم ترجیح نمیدادم ... چندروزبه همه جوانب رفتن ویاماندن فکر میکردم وتا رفتن ازاینجا ازاین خونه زهرماری باتمام مشقاتش ده روزبیشتر فرصت نداشتم وتاروزموعدی که قراربودهمان خانم واقایی که همسرم معرفی کرده بود باید تصمیم رامیگرفتم. من کسی را نداشتم که بااومشورت کنم .. خاله فروغ هم بعدازیک هفته تصمیم داشت به خانه خودش برگرده وروزاخری که میخواست برودبه من گفت :میخواهی باپسرم برای پیدا کردن غلام صحبت کنم شایداو بتواندسروسراغی ازشوهرت بگیره... گفتم :نه خاله جان اوفعلا کارداره وبالاخره به ایران برمیگرده... خاله گفت :ازکجا میدونی کارداره توکه میگی ازشوهرت خبرنداری ... گفتم نه خاله منم خبرندارم ولی مطمئنم اقا غلام حتما کارداره که نتونسته بیاد وبزودی از اوخبردارمیشیم ... خاله ابروهای نازک قیطونی خودش رابالا انداخت وگفت ،امیدوارم خبرهای خوب از اوبشنویم ماکه دعا میکنیم برگرده ولی میترسم خواهرم ازدوری پسرش دق کنه.. خاله راست میگفت،خانم جان خیلی پسرش رادوست داشت منم بااینکه ازخانم جان دل خوشی نداشتم ولی میترسیدم ازدوری پسرش بلایی سرش بیاد.. ادامه دارد..   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان رنجهایم قسمت پانزدهم جنگ چندین ساله باعث شد که دیگه ازهمسرم خبری نداشته باشم واوهم دیگرنامه ای برای مانمی فرستاد.‌‌.‌‌.. تمام دارایی ماروبه پایان بود ،خانم جان هم انقدرپیروفرتوت شده بودکه قدرت گذشته را نداشت ولی ازامدن پسرش ناامید نشده بود.. آسیه حدودا دخترهجده ساله شده بود وحالا بدخوب رابه راحتی تشخیص میداد... اما چون سالهای جنگ راپشت سرگذاشته بودیم ودرس خواندن درکشورفقط برای افراد متمول امکان پذیربود...آسیه درخانه توسط معلمین خصوصی درس میخواند. وخوشبختانه خانم جان برای آسیه ازلحاظ درس خواندن کم نمیذاشت واین بهترین پوئن برای دختربود... آسیه بعضی مواقع به من میگفت ،مامان خیلی اشتباه کردی دنبال پدرم نرفتی تو زندگی درکشورایران رابه آمریکا ترجیح دادی؟ اوهنوزنوجوان بودونمیتوانست مرادرک کندکه چه فکرهایی میکردم وماندن دراین جا ودرکنار پیرزن غرغرو را به رفتن به جایی که هیچ آشنایی نداشتم ترجیح دادم ... وازاینکه همسرم اینقدرراحت ماراترک کردو حتی سالهای جنگ به سراغ من نیامدبرایم تعجب آوربود... آسیه تصمیم داشت درسش راتمام کند ودرپی پدرش به آمریکا برود اوخوب توانسته بود خانم جان رامتقاعد کندکه برای تحصیل به کشورآمریکا برود ،ولی ترس خانم جان ازاین بودکه اگراوهم برود ومثل پسرش برنگردد واهمه داشت.. امامن خوشبختی وسعادت آسیه رامیخواستم هرچنداگرآسیه میرفت منوخانم جان ازتنهایی دق میکردیم... دخترم بارها وبارها ازمن خواست به آمریکا برویم شاید میتوانستیم پدرش راپیدا کنیم پانزده سال ازنبودن همسرم گذشته بود،من مطمئن بودم که اومارافراموش کرده وهرگز مارابه خاطرنمی آورد.. دیگه حتی برایم مهم نبود که غلام زنده باشه یانباشه. اوتوبدترین شرایط زندگی ماراتنها گذاشت دیگه چه ارزشی داشت اورامیدیدیم. پایان تحصیل دوره دبیرستان آسیه مامنتظر بودیم که اودررشته پزشکی قبول شود وخوشبختانه قبول شد وچون ازهوش بالایی برخورداربودونمرات بسیاربالایی داشت دولت به او بورسیه تحصیلی دادوحالا او برای ادامه تحصیل باید به کشورآمریکا میرفت... ارزوی دیرین منو دخترم به واقعیت تبدیل شده بود... ... من نمیدونستم ازرفتن آسیه خوشحال باشم ویاناراحت ،اما این رامیدانستم رفتن آسیه بی حکمت نیست ،شاید خداوند راههای ناهموار مارا سروسامان داده وحالا باید منتظر خبرهای خوش زندگی باشیم... خانم جان هنوزبه آسیه روی خوش نشون نمیداد وگویی موجودیت دخترم بغض فرو نخورده او بود،هرگز اورادرک نمیکردم ودلیل تنفراو ازداشتن دختررانمیفهمیدم ولی بالاخره بعدازچندسال پرده ازرازخانم جان برداشته شد ومن به حقیقت ماجراپی بردم... وقتی ما برای بدرقه آسیه برای ادامه تحصیل به آمریکا مهمانی دادیم ،اکثرفامیلها رادعوت کردیم... مهمانی درحیاط وباغ خانه برگذارکردیم تمام اقوام ازفامیلهای خانم جان بودند وکمترازفامیلهای پدری من وعموجانم بودند.. یکی ازاین فامیلها دخترعموی خانم جان بود که تقریبا همسن وسال خود او بود... بادیدن او خیلی تعجب کردم چون اوشباهت زیادی به مادرشوهرم داشت ،انگار بیشترشبیه خواهراو به نظرمیرسید ،من فقط شب عروسی خودم یادمه چندنفر ازفامیلهای خانم جان وعموجان بودندوتا به انشب مهمانی بعضی از فامیلهای خانم جان راندیده بودم چون خیلی کم بامارفت وآمدمیکردن اما این خانم که نامش عالم تاج بانو  بود خیلی خانم متشخص ودنیا دیده به نظرمیامدکه اتفاقا عروسی ماحضورداشتن ولی من زیادبه خاطرنمیاوردم... وقتی واردخانه شد باعصای چوبی منبت کاری وزیورالات چشمگیری که داشت به ابهت او بیشتراضافه شده بودباوروداو همه فامیل ازجایشان برخواستن وبرای دستبوسی به استقبال او رفتن. منو آسیه هم به پیروی از دیگران همین کارراکردیم اما خانم جان ازروی صندلی مخصوص خودش تکان نخورد وفقط لبخندملیحی به خانم عالم تاج بانو زدوگفت خوش امدی عالم ،،،وبااشاره دست اورابه کنار خودوصندلی کنارخودش دعوت کرد... ماچندنفرنوازنده هم دعوت کرده بودیم که به محض ورود بزرگ فامیل که همین عالم تاج بانو بود شروع به نواختن کردند..بساط وسور سات پذیرایی هم فراهم بود وچندخدمه برای پذیرایی هم استخدام کرده بودیم که  ازمهمانها به نحو احسن پذیرایی کنند.. آسیه هم چند دختروپسرجوان راهم که ازدوستان خودش دردانشگاه بود رادعوت کرده بود که به جشن ومهمانی ما شوروهیجان خوبی بدهند ادامه دارد...    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان رنجهایم قسمت شانزدهم من هم مثل ملکه مادربالای مجلس سمت راست خانم جان نشسته بودم که عالم تاج بانو سرصحبت رابامن بازکرد و گفت :دخترم به شماتبریک میگویم که دخترخوب وتحصیل کرده ای داری من یادم شب عروسی شما بدر الزمان خیلی خوشحال نبودتوعروسش شدی اما من به او گفتم ،عروست نجیب وبااصالت وارزو کردم مثل مادرشوهرت بعدازشش شکم زاییدن حتما پسربدنیا بیاوری.‌‌... باتعجب پرسیدم ،مگه خانم جان چندشکم زاییدن ؟؟ باخنده بلند عصای چوبی منبت کاریش را به زمین کوبیدو به خانم جان نگاهی کردو پرسید بدری توازخودت برای عروست چیزی نگفتی،نگاهای خانم جان غضب ناک بود وبا چشم ابرو اشاره میکردعالم تاج بانو چیزی نگوید.. چندشکم زاییدن ؟؟؟ باخنده بلند عصای چوبی منبت کاریش را به زمین کوبید وبه خانم جان نکاهی کردوپرسید بدری توازخودت برای عروست چیزی نگفتی نگاه های خانم جان غضب ناک بودوباچشم ابرو اشاره میکرد که عالم تاج بانو حرفی نزن حالا موضوع برای من جالب شده بود دیگه جشن ومهمانی رافراموش کرده بودم ودلم میخواست حرفهای عالم تاج بانو رابشنوم اما نگاهای خانم جان رومن وعالم تاج بانو بود ،،دردلم آشوب به پابود باید میفهمیدم رازخانم جان چیه که اینهمه مدت ازمن پنهون کرده بالاخره یکی ازفامیلهابه سمت خانم جان امدوچنددقیقه ای باانها سرگرم صحبت شد منم ازموقعیت استفاده کردم وبه کنارصندلی عالم تاج بانو رفتم سیب قرمزی ازروی میز برداشتم وبرای او پوست کندم ... من برای اینکه خودم رابه اونزدیک ترکنم واطلاعات ازاو بگیرم بالبخند به او گفتم خوشحالم که شمابه جشن ما افتخاردادین کاش زودترشما رادیده بودم واقعا ازآشنایی شما خوشحالم... تکه سیبی که توبشقاپ برایش پوست کنده بودم رابرداشت ونگاه مرموزانه گفت ،ای دخترزرنگ میخواهی ازمن حرف بکشی ؟ گفتم ،نه والا فقط دوست دارم باشما معاشرت کنم البته اگرشما مایل باشید.. خنده بلندی کرد وگفت؛باشه دخترم شوخی کردم ،منم ازمعاشرت باتو خوشحالم اما امروز نمیتوانم حرف بزنم چون میترسم بدرالزمان ازمن برنجه وفکرکنه برای او توطعه کردم.. منم بازیرکی گفتم ،نه من مقصود بدی ندارم چون ازشما خوشم امده خواستم باشما هم صحبت شوم.. صورتش واورد سمت من وپیشونی مرابوسید وگفت یک روزبیا خانه ما تابیشترباهم آشنا شویم..منم لبخندرضایتی زدم و گفتم چشم حتما خدمت میرسم... دوروز بعدازمهمانی ؛آسیه اماده شده بود که به همراه چندنفرازدوستان هم دانشگاهیش راهی سفر به آمریکا شود من بیشترازاین خوشحال بودم که شاید سفردخترم منو به هدفم که پیداکردن غلام بودرابرسانه وهنوز بعدازپانزده سال چشم به راه او ویاحتی خبری ازاو بودم... ادامه دارد...   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
📚داستان تاوان رنجهایم قسمت هفدهم اما آسیه چون مهرپدری ندیده بودوشناختی ازپدرش نداشت به من میگفت ،اخه چه فایده داره ازپدرم باخبرشوی او که ترافراموش کرده حتی به من که تنها دخترش بودم فکرنکرده ماراترک کرده ؟؟؟؟ حرفهای آسیه درست بود ولی من هنوزهمسرم رادوست داشتم وبه اوفکرمیکردم بارفتن آسیه غم دنیا تودل من نشسته بود حالا حتی خانم جان هم به من کاری نداشت اوهم ازرفتن آسیه افسرده شده بود هرچند که بادخترم رابطه خیلی گرمی نداشت اما گویی به روی خودش نمیآوردکه اوتنها نوه اش هست  که وارث تمام دارایی اوست. بانبودآسیه غم هاودردهای ما بیشترشد حالا نه غلام بود نه آسیه دلخوشی من فقط به این بودکهشاید آسیه ازپدرش برایم خبری بیاورد.. چشمم به زنگ تلفن خونه دوخته شده بود هواکم کم روبه سردی میرفت تصمیم گرفتم برای دخترم شال وکلاه ببافم شاید اینجوری کمتربهانه دخترم رامیگرفتم.. سه روزازرفتن آسیه گذشت ،بالاخره یک شب ساعت ده شب تلفن خانه بصدا درآمدوصدای خیلی ضعیفی ازدخترم راپشت خط شنیدم الو الو مامان بیداری نخوابیدی؟؟ گفتم :جانم بیدارم منکه نمیخوابم توکجایی؟ حالت خوبه ؟چه خبرمامان جان؟؟ آسیه گفت :اره مامان من خوبم خیلی جای خوبی دارم اینجا همه چی خوبه نگران نباش دربهترین دانشگاه آمریکا ثبت نام کردم. اصلا جای نگرانی نیست ،مادربزرگم خوبه ؟ بی قراری نمیکنه ؟؟ گفتم ،خوبه ولی واقعا دلش برای تو تنگ شده هرچندکه به زبان نمیآوره ولی ازوقتی تورفتی خیلی ساکت وبی حرف شده حتی دیگه به من هم غرنمیزنه.‌.۰خانم جان وقتی شنید آسیه تماس گرفته خوشحال شد گوشی راازمن گرفت ومیگفت دخترجان بروپدرت وپیدا کن اوفکرمیکرد کشورآمریکا جای کوچکی که به راحتی بشه پسرش وپیداکنیم.. آسیه قول داد بزودی پدرش راپیدامیکنه هرچندکه ماادرسی ازغلام نداشتیم ولی فقط میدونستیم که درایالت کالیفرنیا زندگی میکنه اما خودآسیه تو ایالت واشینگتن مشغول تحصیل بود..تقریبا یک هفته ازرفتن دخترم به آمریکا گذشته بود که یک روزتو حیاط خونه داشتم قدم میزدم صدای زنگ خانه به صدا درآمد نمیدونم چرادلم هوری ازشنیدن صدای زنگ خانه ریخت شال مخمل رنگی روبند حیاط پهن بود وهنوزسردی هوا روش مونده بود چون گرمای خورشید انقدرزیاد نبود که لباسها راخشک کنه بااین حال روی سرم انداختم و به طرف درحیاط دویدم... وقتی دروبازکردم غش کردم ودیگه هیچ چیز ومتوجه نشدم چشمهایم راکه بازکردم انچنان سرگیجه داشتم که چشمهام انچه راکه میدید باورنمیکرد ...‌ بله عشقم بعدازپانزده سال برگشته بود خدا دعاهای منو مستجاب کرده بود ...غلام خیلی تغییرکرده بود اصلا غلام قبلی نبود ولی چشماهیش همان بود نافذو عاشق میگفت :شیرینم مهربانم منوببخش کاش هیچ وقت تراترک نمیکردم او حرف میزد من گریه میکردم ودوزانو جلوی پایش نشسته بودم وبه حرفهاش گوش میدادم خانم جان هنوزخواب بود ونمیدانست یکی یدونه اش برگشته واگه میفهمید پسرش برگشته شاید قلبش طاقت این دیدارنداشته باشه من برای اونگران بودم غلام هرچی میگفت من نمیفهمیدم ومات ومبهوت به او نگاه میکردم... بعدازکلی حرفهای غلام بامشت به س ینه اومیزدم وازخودم دورش میکردم نصف علاقه من بارفتن او ازبین رفته بود حالا بعدازدیدن او عشقم تبدیل به تنفرشده بود... چطورمیتونستم اوراباورکنم ...اوهم گریه میکردوابرازندامت میکرد اما من هنوززخمهای سی نه ام درمان نشده بود پانزده سال با بدترین شرایط زندگی کردم سخترین روزهای زندگی رابدون اوتجربه کرده بودم . حالا چطورباید اورامیبخشیدم چطورباید با اوزیر یک سقف زندگی میکردم ازخداهم گله داشتم چرا باید من به تنهایی اینهمه سال سختی های زندگی رابدوش میکشیدم... غلام چشماهش دنبال آسیه میگشت.. به من التماس میکرد به دخترم بگم بیاد اونو ببینه اما من میخواستم اویکم زجربکشه ودرد منواحساس کنه ‌‌..گفتم آسیه ترودوست نداره اصلا دلش نمیخوادتراببینه .چه پدری درحق اوکردی دخترت هیچ حسی به تونداره. غلام مثل ابربهارگریه میکردومیگفت ،تروخدا منو ببخشید سرش رابین دوتا زانوهاش گرفته بودوگریه میکرد منم مثل فرشته نکیرومنکربالا سرش ایستاده بودم وازاوسوال وجواب میپرسیدم گفت ،همه چی رابرایت تعریف میکنم فقط بزاراول دخترم راببینم بعد همه چی رابرایت میگم .. گفتم ،دخترت نیست اوازما خیلی دور به این راحتی نمیتوانیم اورا ببینیم غلام ترسید از جایش بلندشدوگفت نگوکه اتفاقی برایش افتاده ،گفتم نه حالش خوبه ولی برای تحصیل رفته آمریکا ... ادامه دارد...   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت هجدهم غلام خیلی خوشحال شد وپرسید چطوردخترمون رفته آمریکا چه درسی میخونه ؟؟ گفتم:پزشکی قبول شده بورسیه دادن بهش رفته آمریکا ادامه تحصیل بده. غلام اشک شوق میریخت باورش نمیشدبا شرایط سختی که ماداشتیم دخترمون تحصیل کرده باشه ازمن تشکرمیکردبابت اینکه من بانبودپدرازدخترمون خوب مراقبت کرده بودم وبه درسش اهمیت داده بودم... حالا دلش میخواست مادرش راببیندازمن خواست به مادرش طوری خبربدم که شوکه نشود..گفتم صبرکن یواش یواش خودم بهش میگم بعد توبیا فعلا تواتاق بشین من برم اورا بیدارکنم وقتی امادگیش راداشت توبیا... خانم جان ازخواب بیدارشده بوددیگه مثل قبل برای صبحانه خوردن دادوهوارنمیکرد اروم روتختش مینشست ومنتظرمیشدبرایش صبحانه بیاورم انگارروزگاراوراهم ادب کرده بوددیگه زورگویی نمیکردومثل بچه ای شده بودکه هروقت مادرش به اوغذامیدادمیخورد وحتی اعتراضی به خوب بودن یا بدبودن غذا نمیکردباتمام بدی های که به من کرده بودولی من دلم نمیخواست برای اوتلافی کنم... رفتم کنارتختش نشستم وسینی صبحانه را به اودادم گفتم ،خانم جان صبحانه ات رابخور میخوام خبرخوشی به توبدهم.. چشماش برقی زدوگفت ،چه خبری ازپسرم خبرآوردی تروخدابگو پسرم حالش خوبه فقط بگواوسالم من دیگه هیچی نمیخوام ازتوگفتم، آروم باش خانم جان بله پسرت سالمه وبزودی به ایران برمیگرده دستهای خانم جان میلرزید ازچشماش اشک جاری بودلقمه نونش رازمین گذاشت ودسهایش راروبه آسمان کردوگفت : خدایا شکرت دعاهای منو مستجاب کردی... من نمیدونستم چه جوری بگم پسرش برگشته هیچ مادری راندیده بودم که به فرزندش اینقدرعلاقه داشته باشدمن خودم هم مادر بودم اما عشق مادروفرزندی خانم جان بابقیه مادرها خیلی فرق داشت ... دوساعت ازصبحانه گذشته بودهنوزخانم جان درحال دعا ونیایش بود...دیگه دلم طاقت نداشت به او نگویم پسرش برگشته تنها راه این بودکه به اوبگویم خانم جان اگه بگم پسرت امده ایران وتا یکساعت دیگه میاید خانه چی میگی؟؟؟ برای اولین باردستهای منو گرفت ومیبوسید میگفت،شیرین جان راست میگویی ؟پسرم برگشته؟؟ گفتم :بله توراه داره میاد خونه تانیم ساعت دیگه میرسه،،،خنده بلندی کردوگفت :خدایا شکرت نمردم وپسرم رامیبینم ..خدایا شکرت پسرم منووهمسرش وفراموش نکرده،دوباره میاد... بعدگفت :پاشوبریم دم درمنتظرش باشیم تا بیاد به مش رحیم بگوبره ازاسفندیارگوسفند بخره جلوی پای پسرم قربونی کنم تمام گوشت گوسفندرابدین به فقرا .پاشوبریم حیاط خانه رااب وجاروکنیم... گفتم :باشه مادرتواستراحت کن من خودم همه اینکارارومیکنم... رفتم تواتاقم به غلام گفتم بروبیرون خونه وتایک ساعت دیگه برنگردخانم جان نمیدونه تو امدی باید جلوی پایت گوسفندقربونی کنیم غلام گفت :اخه برای چی لزومی نداره اینکارهاراانجام بدین بزارمن برم تواتاق مادرم بگم اومدم بعدا هرکاری گفت ،انجام میدیم... گفتم :نه هرچی میگم گوش کن پاشو بروتو شهریه چرخ دوربزن بعدابیا ... غلام حرف منوگوش کردوامابابی میلی ازجا بلندشدولباسهایش راپوشید وازدرپشتی عمارت ازخانه رفت بیرون... پیرزن بیچاره چقدرخوشحال بود درپوست خودش نمیگنجید تا بحال اورااین حدخوشحال ندیده بودم ،کاش دوری غلام اوراازبدخلقی وکج خلقی بدورکرده باشه، کاش دیگه بامن نامهربانی نکند‌‌‌... اما گویا واقعا خانم جان درس عبرت گرفته بودوحالا رفتارش خیلی تغییرکرده بود. مش رحیم وصدازدم وگفتم برو ازاسفندیار قصاب گوسفندزنده بگیر،اقا توراهه وتانیم ساعت دیگه به خانه برمیگرده‌‌‌‌ بیچاره مش رحیم هم ذوق زده شده بود باورش نمیشد اقا برگرده .. باتعجب گفت شماازکجا میدانیداقابرگشته باخنده گفتم ،کلاغها خبراوردن توبرودنبال کاری که بهت گفتم زودبرگرد... تمام حیاط خانه رااب وجاروکردم وهمه جلوی درخونه منتظراقا غلام ایستاده بودیم... نویسنده نسرین راد ادامه دارد.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄ 📚داستان تاوان رنجهایم قسمت نوزدهم مش رحیم یک گوسفند بزرگ خرید وبا چاقو بزرگی که تودستش بودجلوی درایستاده بود چندتا ازهمسایه ها هم که شنیده بودن غلام برگشته جلوی درخانه ما تجمع کردندوبرای استقبال ازغلام منتظربودن.. خانم جان ظرف شکلات تودستش بودوبه همه تعارف میکرد که شکلات بردارند.. وازخوشحالی باهمه خوش وبش میکرد خیلی صحنه زیبایی بوددرانتظارکسی که سالها از وطنش دوربوده وحالا به کشورش برگشته همه به من تبریک میگفتن وبرای نتیجه صبرو بردباری که داشتم مراتحسین میکردند... منم خنده هام ازته دلم بود باورنمیکردم روزی برای استقبال همسرم اینقدرهیجان داشته باشم.. بعدازنیم ساعت که ما جلوی درب خانه ایستاده بودیم ..همسرم ازسرکوچه نمایان شد همه برای اودست میزدند وهورااا میگفتن.. بیچاره غلام سرش پایین بود وباحالت شرمساری ازاستقبال مردم تشکرمیکرد.. بانزدیکترشدن او به ما ابتدا جلوی پای خانم جان زانو زدو دستهای اورامیبوسید وبعد مرامثل فیلمهای خارجی جلوی همه محبتم کرد ازاینکارش خجل شدم ولی گویی مرام ومسلک اوخیلی تغییرکرده بود.. چندتا ازهمسایه های قدیمی ما تقریبا سن وسال بالاتری داشتن واردخانه ماشدند ومنتظربودن که غلام دلیل اینهمه غیبتش را توضیح بدهد ولی اوحرفی نزدوفقط گفت من اشتباه کرده بودم خانواده ام راترک کردم وبعد ازمن پرسید دخترم کجاس ؟ که خانم جان باآب وتاب جلوی همه باافتخار گفت دخترم رفته فرنگ درس بخونه وخانم دکتربشه وبرگرده... غلام هم خداروشکرمیکردکه درنبودش من از پس همه سختی ها خوب برآمده بودم... انشب منزل ما همه همسایه ها دعوت شده بودند ولی چون ماآمادگی مهمانی نداشتیم به صرف شیرینی وچای ازمهمانهاپذیرایی کردیم ... همسرم زیاد ازاینجورمهمانی ها خوشش نمیآمد وفقط منتظربود همسایه ها بروند ویک استراحتی کامل به خودش بدهد.. من هم که توذهنم پرسوال بود ازاو بپرسم اینهمه سال کجا بوده؟؟ اما وقتی بعدازاینکه کارهای مهمانی تمام شدو آمدم تواتاق ببینم غلام چه پاسخ های به سوالات من میدهدکه دیدم هفت تا پادشاه راخواب دیده ودلم نیامداورابیدارکنم وشب تاصبح به این فکرمیکردم همسرم کجا بوده ؟باکی بوده؟ وچراحالا برگشته؟ صبح زودباشوراشتیاق ازخواب بیدارشدم منتظربودم غلام بیداربشه باهم اولین صبحانه بعدازفراغ طولانی رابخوریم.. مش رحیم چندتا نون سنگک تازه باپنیروخامه وسرشیر ازننه رقیه که تو محل ما بهترین لبنیات راداشت ... میدونستم غلام دلش برای صبحانه های ایران تنگ شده ،مش رحیم هم ازامدن اقا خوشحال بودومیگفت دیدی خانم گفتم اقا خودش برمیگرده اما شماناامیدبودی ... گفتم ،بله برگشت ولی خیلی دیربرگشت کاش زودترامده بود،کاش زمانیکه مادرسختی وجنگ وبدبختی بودیم برمیگشت امابازخدارو شکرکه برگشته وجای امیدواری داره که ازاین به بعد روزهای خوش زندگی به من برگشته دیگه غصه هیچ چیزرانمیخورم... چایی کلکته راتوقوری میریختم وازعطرچای سرمست میشدم غلام همیشه ازاین چایی حالش خوب میشدمنم برای او بهترین چای رادم کردم وسینی صبحانه خانم جان راآماده کردم دادم مش رحیم برای خانم ببره وخودم هم بساط صبحانه راتوسینی گذاشتم وبه اتاق بردم ...صدای خانم جان رامیشنیدم که به مش رحیم میگفت ،غلام بیدارنشده کاش میامد باهم صبحانه رامیخوردیم .. مش رحیم گفت ،نه خانم هنوزاقا بیدارنشده شیرین خانم هم هنوزصبحانه نخورده ،شما نوش جان کنید چون باید داروهایتان رابخورید.‌‌... خانم جان اخلاقش عوض شده بوددیگه اون پیرزن غرغرولیچارگو نبود،دوری پسرش اورا عوض کرده بودشاید اوباید این فراغ فرزند رامیدید تا درس عبرت باشد که به داشته های خودش قره نشودکارهای خداوندهیچ وقت بی حکمت نبوده ... رفتم جلوی دراتاق باپا درراهول دادم که بازشودچون سینی چای تودستم بود نمیتوانستم دررابازکنم امادرصدای بدی کرد وترسیدم غلام ازخواب بپره سریع وارداتاق شدم وسینی راروی میزکوچکی که گوشه اتاقم بودگذاشتم به غلام نگاه کردم ببینم ازسروصدای من بیدارشده دیدم نه هنوز خوابه معلوم بودکه خستگی راه ازتنش بیرون نرفته بود..باارامی صدایش کردم عزیزم خواب بسه ازدیشب که مهمونا رفتن تا الان خوابیدی پاشو ببینم کم دوریت وتحمل نکردم حالا هم که آمدی خوابیدی وخوابت وبرای من آوردی؟پاشوتنبل کلی باتوحرف دارم ،باید تعریف کنی کجابودی چرادیربرگشتی .‌‌.. من حرف میزدم وغلام سرش زیرلحاف بود چایی راشیرین کردم وچندتا لقمه نون خامه ونون پنیرطبق عادت قبلی برایش درست کردم گوشه سینی گذاشتم واینبارباصدای بلندترگفتم پاشو دیگه چقدرمیخوابی..... ادامه دارد...   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیستم من نگران شدم لحاف راازروسرغلام برداشتم دیدم غلام خیلی سخت نفس میکشه دستهام ازترس میلرزید نمیتونستم اورابلند کنم رفتم جلوی پنجره داد میزدم مش رحیم بیا تروخدا بیا اقا حالش بده... بیچاره مش رحیم ازته باغ باسرعت آمد طرف عمارت اونم ترسیده بود باکفشهای گلی آمدتو اتاق وخیلی هراسان گفت ،چی شده خانم چرا اقا اینجوری شده گفتم نمیدونم برو حکیمی طبیبی بیار بالاسر اقا... مش رحیم به سرعت ازاتاق رفت بیرون که بره طبیب بیاره.. غلام بزورنفس میکشید کمی چشمهایش را وبا بشقاب که تو ظرف صبحانه بوداورا باد میزدم ،،، صدای خیلی ضعیفی ازاوشنیدم که گفت ، شیرین جان منو ببخش،،،، دوباره چشمهایش رابست ،من داد میزدم غلام جان چشمهایت رابازکن تروخدا حرف بزن اما او هیچ حرفی نمیزد خانم جان هم سروصدای منو شنیده بود لنگان لنگان خودش رابه اتاق ما رساند.. وقتی دید پسرش رنگ به چهره نداره دودست زد توسرش گریه میکرد.. به من میگفت ،بچم چی شده ؟توچکارش کردی؟ گفتم ،خانم جان چی میگی من اومدم تواتاق حالش بودهرچی صداش میزدم جواب نمیداد،،، گفت ،نه توحتما بلایی سرپسرم آوردی توخواستی ازاو انتقام بگیری،، حرفهای خانم جان منو بیشترعصبانی میکرد قفسه سینه غلام رابادستهام فشارمیدادم وسعی میکردم قلبش راماساژبدهم اما او گویی نفسهاش به شماره افتاده بود وتحمل دم وبازدم رانداشت... رامیخواست به من بگوید اما اجل مهلت نداد وغلام دربغل من جان داد پزشک آمد اما خیلی دیر دیگه غلام تواین دنیا نبود .... ازکارخدا شگفت زده بودم میگفتم توکه میخواستی غلام راازمن بگیری چرا اورا بعدازپانزده سال به من برگرندودی . منکه بانبوداو کنارآمده بودم حالا که اینهمه سال ازمن دوربود چه لزومی داشت شاهد مرگ اوباشم ... خدایا مگه من خطایی گناهی کردم که مستوجب اینهمه بدبختی باشم؟؟؟ سه روزمن دربسترخوابیدم حتی قدرت حرف زدن نداشتم مراسم خاکسپاری غلام نه من بودم نه مادرش ماهردو مثل مرده بودیم همه میگفتن این دوتا ازغم ازدست دادن عزیزشون زنده نمیمانند... اما منوخانم جان خیلی پوست کلفت تربودیم بایدمیماندیم وباراین غم بزرگ رابدوش میکشیدیم... حالا نگران این بودم آسیه ازامریکا تماس بگیره چی به اوبگویم بگویم پدرت پیدا شده وآمده ویا بگویم پدرت آمدونیامده ازپیش مارفت... چقدرسخت بودبه دخترم این خبررابدهم اما اوبایدمیفهمید ولی تصمیم گرفتم فعلا هیچ خبری به اوندهم یک هفته ازمرگ همسرم گذشت وروزب روز زندگی من داغونترمیشد من به نبوداو عادت کرده بودم ولی فقط یکشب اودرکنارمن بود این بدترین رنج دنیا بودمنکه پانزده سال به نبوداوعادت کرده بودم چراباید برمیگشت و بامرگش منو عذاب میداد.. خوشبحال آسیه که مهرپدری راندیده بود و بودونبودپدرش برایش مهم نبود اما بااین حال ترس اینو داشتم به اوخبرمرگ پدرش را بدهم چون درکشورغریب بوداوهم امید داشت روزی پدرش راپیداکنه ... بالاخره بعدازدوهفته آسیه تماس گرفت ازصدای من و خوشحالی تصنعی من تا حدودی متوجه شد وگفت ،مامان جان چی شده مادربزرگم حالش بده چرا اینجوری حرف میزنی انگارحواست نیست ببخش چندروزتماس نگرفتم چون درسهام سنگین شده وقت صحبت کردن نداشتم میدونم از دست من عصبانی هستی ... گفتم ،نه عزیزم ازتو عصبانی نیستم فقط از پدرت ناراحتم چرا ماروتنها گذاشت ورفت .. آسیه میگفت ،غصه نخورمادرم من قول میدم خودم پدرم راپیدا کنم وبرگردونم ایران ،،، قول میدم مامان جون غصه نخور،،، یهو زدم زیرگریه اینقدرگریه کردم وگفتم ،نه دخترم دیگه هیچ وقت پدرت برنمیگرده دیگه منو تواورا توخواب هم نمیبینیم چه برسه تو بیداری.‌‌‌.... آسیه گیج ومنگ شده بود،طفلی ازحرفهای من هیچی نمیفهمید فقط سکوت کرده بود ومنتظر بودمن حرف اخرم رابزنم.. اوهم گریه میکرد ومیگفت ،مامان جون ازپدرم به شماخبری رسیده ؟کسی برای شما خبرآورده ؟پدرم حالش خوبه یانه؟؟؟ گفتم ،بله ازپدرت خبردارم او برگشته ایران وکل ماجرا رابرایش تعریف کردم ... طفلی آسیه وسط حرفهای من گوشی راقطع کرد ونمیدونم چه حالی داشت اون لحظه فقط دست خدا سپردمش وگوشی راقطع کردم.... ادامه دارد...    @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و یکم انشب آسیه تماس نگرفت ومن خیلی دلنگرانش بودم کاش به اونمیگفتم پدرش ازدنیا رفته کاش واقعیت رابه او نگفته بودم به خانم جان هم امیدی نداشتم بدترازمن روحیه اش راازدست داده بود... هیچ حرفی نمیزد فقط روتختش درازکشیده بودبه سقف خیره شده بود،هرچه بااو حرف میزدم هیچ جوابی نمیداد روزهای ما بدتر از روزهایی بود که غلام ماراترک کرده بود.. دیگه هیچ امیدی به زندگی نداشتیم. تا اینکه یک روز توحیاط خانه زیر افتاب پاییزی سرد وکم جون روتخت نشسته بودم وداشتم به سرنوشت سیاه خودم فکرمیکردم که صدای درخانه امد ..مش رحیم هم مثل ما بی دل ودماغ بودوچون دخترش هم چندسالی بودازاو جداشده بود ودرشهردیگری ازدواج کرده بوداوهم حال وحوصله قبل را نداشت به گمان اینکه شاید ازدخترش برایش نامه ای امده باشد ازجایش پرید وبه سمت در رفت ودررابازکردوهمان پستچی معروف پشت دربود،،،نامه ای به مش رحیم داد ورفت.. من که میدانستم آسیه نامه نمیفرسه مطمین بودم وچون همیشه تماس میگرفت هیچ توجهی به نامه نکردم اما طبق معمول مش رحیم نامه راآوردتا من برایش بخوانم.. اما مش رحیم گفت،خانم کوچیک،فکرکنم نامه ازخارجه باشه چون تمبرش فرق میکنه بله درست میگفت ،نامه ازکشورآمریکا وشهر شیکاگوبود من تعجب کردم اخه ماکسی را انجا نداشتیم که برای ما نامه بفرستد... اما گیرنده نامه رااسم غلام نوشته بود... باتعجب گفتم ، این چه کسی است برای همسرمن نامه نوشته؟؟؟ وقتی نامه رابازکردم وبخوانم دیدم تمام نامه بازبان لاتین نوشته شده .من هم سواد درست وحسابی نداشتم همان فارسی رابزورمیخواند م،اماهرطورشده باید نامه رامیخواندم... چه کسی راباید پیدا میکردم که این نامه را برای من بخواند ... اسیه هم که نبود نامه رابرای ما بخواند خیلی دلشوره داشتم ودلم میخواست بدانم این نامه ازطرف چه کسی میباشد.. یاد شوکت خانم همسایه سرکوچه خودمان افتادم چون دختراو هم دانشجوبود وحتما میتوانست این نامه راترجمه کند.. زودچادرم راسرم کردم وشتابان خودم را به درخانه شوکت خانم رساندم... اما ازشانس بدمن هیچ کس خانه نبود دماغ سوخته برگشتم خانه اما چندین بار به در خانه میامدم تاببینم دخترشوکت خانم از دانشگاه میاید یانه؟؟ بالاخره حدوداساعت دوبعدازظهرپری سیما دخترشوکت خانم رادیدم که به طرف خانه خودشان میرودازته کوچه داد زدم پری جان پری جان صبرکن باتو کاردارم.‌. طفلی ترسید گفت،چی شده شیرین خانم ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتم ،نه دخترم چیزی نشده میشه این نامه رابرای من بخوانی چون من زبان خارجی بلد نیستم... نویسنده نسرین راد ادامه دارد...   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و دوم پری سیما باتعجب گفت:شیرین خانم همسرتون که دیگه آمریکا نیست کی برای شما نامه نوشته ؟آه ببخشید حتما دخترون آسیه جون نامه نوشته... گفتم ؛نه عزیزم آسیه نامه نمینوبسه او همیشه تماس میگیره تلفنی ازحال همدیگرخبرداردار میشیم ،نمیدونم این نامه راکی نوشته چون روی نامه نوشته ،برسد به دست غلام تجارالملوک.... پری سیما یه نگاه کلی به نامه انداخت وباتعجب گفت،یعنی خبرنداره همسرشما از دنیا رفتن؟؟ گفتم ،حتما خبرنداره وگرنه نامه نمیفرستاد.. پری سیما نامه راخواند وازحالت چشماش فهمیدم خبرخوبی نداره... گفت ،نمیدونم چی بگم شیرین خانم این نامه ازطرف خانواده اقا غلام توآمریکا برای ایشون فرستاده شده البته نویسنده نامه فرزند ایشون هستن که گفته ،پدرجان کاش درکنارما میماندی چرامراترک کردی ؟مادرم که نیست کاش تودرکنارم بودی .... وچندخط دیگرازوضعیت خودش توضیح داده بود،... باتعجب به پری سیما گفتم ،،چی غلام بچه داره؟؟یعنی اونجا ازدواج کرده بوده وبچه هم داشته ؟؟؟ پری سیما گفت ،بله فکرکنم حدودا چهارده یا پانزده ساله باشه چون گفته بود سه سال دیگرصبرمیکردی من دیپلمم رابگیرم باهم به ایران بازمیگشتیم... دنیا دورسرمن میچرخید باورم نمیشد غلام ازدواج کرده باشه پس دلیل اینهمه غیبت او مشخص شد اونجا تنها زندگی نمیکرده ،،، کاش هیچ وقت به ایران نمیامد،کاش همونجا مرده بود چرابرگشت؟چرادوباره ذهن مرادرگیرخودش کرد؟؟تودلم اورالعنت میفرستادم .ازامدنش به ایران پشیمان بودم. کاش هرگزاورادوباره ندیده بودم... ازپری سیما تشکرکردم وتاکید کردم درمورد نامه باکسی حرفی نزند... نامه رادرجیبم گذاشتم وبرگشتم خانه .به مش رحیم گفتم ،ازنامه به خانم جان حرفی نزند... چندروزگذشت وهنوزذهنم درگیرنامه فرزند غلام بوداین بچه کجاس ؟باکی زندگی میکنه؟ گفته بودمادرم که نیست .پس الان یک بچه چهارده یاپانزده ساله باکی زندگی میکنه؟؟ اینقدرسوالات توذهنم بود که هیج پاسخی برای انها پیدا نمیکردم.. دوروزبعدازآمدن نامه،،، آسیه بامن تماس گرفت روحیه خیلی بدی داشت بااینکه پدرش رازیاد ندیده بوداما مرگ پدرش راهم نمیخواست قبول کند..هنوزبه این فکربودکه پدرش راپیدا کند ودلیل اینهمه دوری رااززبان خودش بشنود .اما افسوس که او هرگزپدرش راندید.. مجبورشدم نامه ای که ازآمریکا برای پدرش آمده بودرا به اوبگویم ،آسیه باتعجب گفت، مطمئنی مامان جون نامه ازطرف فرزندپدرم بود،گفتم بله مطمئنم چون نامه رابه دخترشوکت خانم دادم بخونه تمام نامه لاتین نوشته بود منم چون سوادش رانداشتم مجبور شدم به پری سیما نامه رابدم بخواند... آسیه گفت ،مادرجون من شک دارم به این قضیه،،،،لطفا ادرس نامه رابده من خودم پی گیراین نامه بشوم ،میترسم کاسه ای زیر کاسه باشه. همینجوری نباید به یک نامه که معلوم نیست ازطرف کیه اعتماد کرد... گفتم من ادرس نامه که ازشیکاگو آمده رابرای تومیگم اگه میتونی خودت پیگیرباش فقط یادت باشه ازدرس ودانشگاه نیافتی ذهنت و درگیریک نامه نکن ،،ماکه پدرت وازدست دادیم حالا چه فرقی میکنه اوبچه دیگه ای داشته باشه یانداشته باشه... آسیه خنده مرموزانه ای کرد وگفت اگه من شریک مال داشته باشم برایم خیلی فرق میکنه.‌‌.. من به این قضیه فکرنکرده بودم وباطعنه گفتم،، بله بچه ها فقط به فکرماومنال خود هستن ،بیچاره پدرومادرها که همه چیزرا میگذارند ومیروند..‌ آسیه که متوجه شده بود من ناراحت شدم گفت،ببخشید مامان جون منظوربدی نداشتم.‌ چندروزدیگرگذشت ومن منتظر بودم ببینم آسیه میتونه ردی ازسرمنشا نامه بگیره وببینه این بچه ای که نامه فرستاده کیه؟؟اما هنوزازآسیه خبری نبود وپانزده روزازآمدن اولین نامه گذشته بودکه دوباره پستچی نامه بعدی رافرستاد.. اینبارتصمیم گرفتم هرطورشده سرازکارنامه دربیاورم ...بنابراین نامه رابازکردم وبا بازشدن نامه شوکه شدم ،چون داخل کاغذ نامه عکس یک پسربچه کم سن وسال حدودا ده ساله درمیان آن بود.. اما تعجب من ازنامه این بودکه این عکس شباهت زیادی به عکس کودکی همسرم داشت اصلا باورم نمیشد که این بچه پسرخودغلام باشه ،چراوازوجودفرزندش به ما خبری نداده بود؟چرااینهمه سال سکوت کرده بود؟ معماهای من تمامی نداشت وبعضی وقتها دلم میخواست برم سرخاک همسرم اوراازگوردر بیاورم وسوالاتم راازاو بپرسم ... اما میدانستم فایده نداره ،وتمام جوابها راخودم باید بدست بیاورم... ادامه دارد...   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄ 📚داستان تاوان رنجهایم قسمت بیست و سوم من ازتنهایی خودم زجرمیکشیدم وتاب وتحمل روزهای قبل رانداشتم اما ناله های خانم جان عرصه رابه من تنگ کرده بود. یاد خاله فروغ الزمان افتادم گفتم ،برم دوباره دنبال او وچندروزی که بیاد شاید جان کمی سرگرم بشه کمترغصه بخوره... شماره خانه خاله فروغ راگرفتم وبعداز احوالپرسی ازاوخواستم اگه میشه چندروز بیاد به خانم جان سربزنه واوراازتنهایی در بیاره البته گفتم ،خودم میام با ماشین کرایه ای تربه اینجا میاورم.. ابتدا خاله فروغ مخالفت کرد ومیگفت ،خاله جان من خودم پیرزنم زیاد حال درستی ندارم ولی یکی دوروزرامیایم میدونم خواهرم داغداراما منم طاقت گریه های اوراندارم.. بالاخره قبول کردو منم باماشین کرایه ای رفتم دنبال خاله فروغ ... خانم جان بادیدن خواهرش داغش تازه شد وبیشترگریه میکرد...خاله فروغ میگفت،گریه نکن خواهرجان خدا عروس ونوه گلت وبرات نگه داره باید باخواست خداکناربیای... بالاخره خانم جان ارام گرفت ومنم باوجودخا له فروغ میتونستم به کارهایم سروسامان بدهم،،اماروزگاربازی های زیادتری باماداشت چون بعدازچندروزکه ازنامه دوم  نگذشته بود ازدادگاه برای من نامه آمدکه شما موظف به پرداخت ارث ومیراث فرزند اقای غلام تجار المولوک هستید.. باورم نمیشد به این زودی پسر غلام خبردار شده که پدرش درقید حیات نیست او ازکجا فهمیده بود خداعالم بود.. آسیه بامن تماس گرفت وگفت ،مادرمن تحقیقاتم راانجام داد وشاید باورنکنی پدربا چه کسی ازدواج کرده ومن یک بردارناتنی پانزده ساله دارم که نامش بهادراست ... من منتظر بودم اسیه بیشترتوضیح بدهد ومن بفهمه که هووی من چه کسی بوده چراغلام بااو ازدواج کرده ویک فرزندهم ازاوداره؟؟؟ آسیه صحبت میکرد اما من حرفهای او را نمیشنیدم صدا خیلی قطع ووصل میشد به آسیه گفتم ،دخترم میشه قطع کنی و دوباره تماس بگیری؟من هیچ کدام ازحرفات ونشنیدم... آسیه قطع کرد ومن تانیمه های شب منتظر بودم او تماس بگیره اما متاسفانه تماس نگرفت ومنوباکوهی ازسوالات تنهاگذاست آنشب تا صبح هزارشب برمن گذشت فکرو خیال منو ول نمیکرد ... صبح بعدازنمازخوابم برد ،اما چون شب قبل خوب نخوابیده بودم باسروصدای خاله فروغ بیدارشدم ،مثل فنرازجام پریدم ورفتم توحیا ط خاله فروغ هم توافتاب نیمه گرم زمستانی روتخت نشسته بود.. باخجالت که ازانها دیرتربیدارشده بودم سلام کردم ،خاله فروغ باطعنه گفت،سلام خانم خانمها افتاب اومده سردیوارشماهنوزخوابید بیچاره خواهرم ازگرسنگی مرد... تودلم گفتم ،اون تامنو نکشه نمیمیره،بعدگفتم ببخشید دیشب حالم خوب نبودخیلی سردرد داشتم نخوابیده بودم ،بعدازنمازصبح خوابید م..الان صبحانه راآماده میکنم... بدوبدو رفتم مطبخ سماوروروشن کردم واب توسماورریختم اما کمترریختم تازودجوش بیا د..مش رحیم هم طبق معمول نان تازه خریده ولای سفره پارچه ای گذاشته بود... بساط صبحانه راآوردم توحیاط وچون امروز هوا کمی گرمتربودتوحیاط صبحانه راخوردیم خانم جان مثل بچه های دوساله شده بوددیگه اگه تاظهرهم به اوصبحانه نمیدادم صدایش درنمیامدانگارمرگ پسرش اورا ازتغییرداده بود ،حتی خاله فروغ هم اینرافهمیده بود.. دل تودلم نبودمنتظرتماس آسیه بودم که به من خبربده ،چون توپانسیون زندگی میکردما نمیتوانستیم بااوتماس بگیریم ،اوهروقت خو دش میخواست باماتماس میگرفت.. انروزگوش وچشمم به زنگ تلفن بود ومنتظر بودم آسیه تماس بگیره،اما تاشب هیچ خبری نشد... دوروزهم گذشت اما بازآسیه تماس نگرفت. حالا خاله فروغ هم میخواست به خونه خودش برگرده مجبوربودم اورا به خانه اش برسانم وترسم ازاین بودمن ازخانه خارج شوم وآسیه تماس بگیره.. هرچه به خاله فروغ التماس کردم دوروزدیگر بماندامااو قبول نکردوگفت ،من باید بروم خانه ام چون بچه ها ونوه هام اخرهفته میان خانه من ....منم بالاجبارقبول کردم وخاله را به منزلش بردم.. ادامه دارد...  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii برای خانومی که خواستگار برای دخترشون اومده و دوست دارن خونه زندگی داماد رو ببینن.
سلام برای خانومی که خواستگار برای دخترشون اومده و دوست دارن خونه زندگی داماد رو ببینن. عزیزم اگر خواستگاری خیلی پیش نرفته و هنوز از نظر بقیه مسائل مطمئن نیستید بهتره در مورد شرایط زندگیشون از دوستان و آشنا ها یا معرف بپرسید ولی اگه خواستگاری پیش رفته تا اونجا که من از رسم شهرهای تهران و قم اطلاع دارم.حتما یه جلسه رو خونه داماد قرار میزارن تا با بقیه اعضای درجه ۱ خانواده ایشون آشنا بشن و خونه زندگیشون رو هم ببینن.و دختر خانوم رو هم میبرن. اگر تو شهرتون داماد با گل و شیرینی میاد شما هم نباید دست خالی برین و حداقل شیرینی باید ببرین😊 انشاء الله دخترتون خوش بخت و عاقبت به خیر بشه😊 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿